البته المیرا هم خونمون بود و بعد هم ما کیک گرفتیم و رفتیم خونشون و نکته ی جالب اینه که وظیفه ی اطلاع به بابا رو به آقای نوبری سپردیم و کلی خندیدیم و عکس گرفتیم از خودمون!!
پ.ن ۸۷/۱۰/۲۲: در روزگارانی که این رو نوشته بودم چندان جوی بر من حاکم نبود که درست و حسابی بنویسم الآ عمبه یک سوالی راجع به آقای نوبری پرسیده بودن که حیفه اینجا قصه ش رو نگم!
در روزگارانی نه چندان دور! یکی از دوستان مشترک ما عروسشون باردار شده بودن و از طرف مادر بزرگ نی نی خبرش به و خانواده ی نوبری رسیده بود ولی نمی دونیم چرا پدر بزرگ نی نی یعنی همون دوست مشترک خبر نداشتن از قضیه آقای نوبری که یک صحبت کاری با ایشون داشتن بدو بدو زنگ زده بودن و گفته بودن آقا مبارکهههههه!!!!!
و اون پدربزرگ از همه جا بی خبر هاج و واج
پرسیده بودن چی چی مبارکه و آقای نوبری زحمت کشیده بودن و گفته بودن اِ خبر نداری!؟!؟ داری بابابزرگ می شی
و ما کلی برای بنده خدا آقای نوبری دست گرفتیم از اینکه خبر باردار شدن عروس اون آقا رو بهشون داده بودن!!!!
اون روز هم که ما رفتیم خونشون گفتن که این کار خودمه که خبر رو به بابابزرگ بدم به بابا زنگ زدن که این تخصصه منه که بخوام بهت خبر بدم که آقا مبارکههههه!!!
سلام!خوش اومدی عزیز من
! میدونی من کی ام
؟ من عمبه مامانتم! عمه نه ها!عمبه
! شما هم می تونی به من بگی عمبه
خوشحالم که اومدی مامانن بابای گلت رو از تنهایی در بیاری! 

قصه آقای نوبری خیلی با مزه و عالی بود! کاش یه کوچولو بگی قصه چی بود. من داره یادم میره!
سلام عمبه جان :-*
من این مطالب رو خیلی هول هولی و سر هم بندی می نوشتم!! :(
حالا قصه ی آقای نوبری رو همین جا می ذارم ؛)
دستت درد نکنه مامان مهربون!