خوش اومدی!

3-4 روزی بود که مشکوک شده بودم ولی از اونجایی که چند باری هم توهم گرفته بودتم باز نمی تونستم قطعی فکری بکنم یعنی دیگه اعصابش رو نداشتم!ولی این بار دیگه واقعاً مشکوک بود! از طرفی هم همیشه فکر می کنم آدم وقتی باردار می شه خودش قبل از هر آزمایشی بد حس کنه... ولی من اصلاً احساس خاصی هم نداشتم!
تا دیشب که به "بابا" گفتم بریم یه آزمایش بدم و امروز صبح رفتیم بیمارستان باهنر، نیاوران! ساعت پذیرش: 10:49!
خانومه گفت اگه اورژانسی می خواین تا یه ساعت دیگه آماده ست! ما هم جایی باید می رفتیم و تا ظهر کار داشتیم داشتن اذان می گفتن که "بابا" زنگ زد و گفتن که بله!!! منم داشتم رانندگی می کردم وسط اتوبان همت! جفتمون قفل کردیم فقط!!!
اومدیم و جواب آزمایش رو اول به مامان نشون دادیم! همیشه فکر می کردم که مامانم باید نفر اول باشه! بیش از هر کس دیگه ای آرزو داشت خوب!

البته المیرا هم خونمون بود و بعد هم ما کیک گرفتیم و رفتیم خونشون و نکته ی جالب اینه که وظیفه ی اطلاع به بابا رو به آقای نوبری سپردیم و کلی خندیدیم و عکس گرفتیم از خودمون!!


پ.ن ۸۷/۱۰/۲۲: در روزگارانی که این رو نوشته بودم چندان جوی بر من حاکم نبود که درست و حسابی بنویسم الآ عمبه یک سوالی راجع به آقای نوبری پرسیده بودن که حیفه اینجا قصه ش رو نگم!


در روزگارانی نه چندان دور! یکی از دوستان مشترک ما عروسشون باردار شده بودن و از طرف مادر بزرگ نی نی خبرش به و خانواده ی نوبری رسیده بود ولی نمی دونیم چرا پدر بزرگ نی نی یعنی همون دوست مشترک خبر نداشتن از قضیه آقای نوبری که یک صحبت کاری با ایشون داشتن بدو بدو زنگ زده بودن و گفته بودن آقا مبارکهههههه!!!!! و اون پدربزرگ از همه جا بی خبر هاج و واج پرسیده بودن چی چی مبارکه و آقای نوبری زحمت کشیده بودن و گفته بودن اِ خبر نداری!؟!؟ داری بابابزرگ می شی و ما کلی برای بنده خدا آقای نوبری دست گرفتیم از اینکه خبر باردار شدن عروس اون آقا رو بهشون داده بودن!!!!

اون روز هم که ما رفتیم خونشون گفتن که این کار خودمه که خبر رو به بابابزرگ بدم به بابا زنگ زدن که این تخصصه منه که بخوام بهت خبر بدم که آقا مبارکههههه!!!


نظرات 2 + ارسال نظر
صفیه یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:28 ب.ظ

سلام!‌خوش اومدی عزیز من! میدونی من کی ام؟ من عمبه مامانتم! عمه نه ها!‌عمبه!‌ شما هم می تونی به من بگی عمبه خوشحالم که اومدی مامانن بابای گلت رو از تنهایی در بیاری!

قصه آقای نوبری خیلی با مزه و عالی بود!‌ کاش یه کوچولو بگی قصه چی بود. من داره یادم میره!‌

سلام عمبه جان :-*

من این مطالب رو خیلی هول هولی و سر هم بندی می نوشتم!! :(
حالا قصه ی آقای نوبری رو همین جا می ذارم ؛)

صفیه دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:23 ق.ظ

دستت درد نکنه مامان مهربون!‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد