امروز یک سری آزمایش دیگه انجام دادیم که یکیش تحمل گلوکز بود. بعداْ توضیح می دم!
امروز برای دومین بار رفتم دکتر. دکتر گفته بود با مثانه ی پر بیا برای سونوگرافی. حسابی استرس داشتم!
دو ساعتی تقریبا معطل شدم و حالم حسابی بد بود. خدا رو شکر بدون نوبت به خاطر شرایط حاد من رو فرستاد تو و من تو را دیدم! چقدر دوست داشتم این اولین دیدار تو یه شرایط بهتر بود! اندازه ی یه بند انگشت بودی...
دکتر جواب آزمایش ها رو دید و گفت مشکلی نیست فقط یادش افتاد که تست قند نداده و نوشت.
گفت روزی 3 لیوان شیر باید بخوری و این برای "مامان" یعنی فاجعه!!!
قرار شد سه هفته ی دیگه برم.
200 گرم وزنم اضافه شده بود که خانوم منشی گفت خیلی کمه و دکتر گفت مشکلی نیست ولی اگه می خوای برو پیش متخصص تغذیه.
از اونجا رفتم خونه ی همسایه ی قبلیمون که آرزوی وجود تو رو داشت و من هنوز بهش گفته بودم! چند وقت پیش مکه بود و حسابی از خدا تو رو برای ما خواسته و رفتم گفتم که حاجتش رو گرفته... از ذوق نمی دونست چی کار کنه! گفته میاین خونه ی ما، خودم بزرگش میکنم! حالا میای می بینیش!
تو الآن دقیقاْ اینجوری هستی!
"مامان" هم تا جا داره می خوابه!
دیروز "مامان" آزمایش های ۳ ماهه اول بارداری رو داد و یکشنبه جوابش آماده می شه.
چند روزیه که عضو سایت Baby Center شدم و این سایت برامون محاسبه کرد که الآن در هفته ی پنجم به سر می بریم!! فکرشو بکن...!
تازه عکستم بهم نشون داد!
و از تغییرات تو و "مامان" گفته!
شروع ورزش ها خاص رو پیشنهاد کرده و برای "بابا" هم یه سری راهکار داده که شریک این دوران باشه!
می گه تو این هفته قلب کوچولوت کارش رو شروع می کنه...