امروز داشتم برای "بابا" از روی کتابی از زبان تو می خوندم: حدود روزهای 12-11، یک میلی متر قطر داشتم. کاملاً بع داخل دیواره ی رحم نفوذ کرده بودم. در این زمان حفره هایی که در لایه خارجی ساخته بودم به عروق خونی مادرم راه یافتند و خون مادرم، مانند چشمه ای جوشان وارد این حفره ها شد و من برای اولین بار توانستم از جریان خون مادرم استفاده کنم. از آن پس مواد غذایی و اکسیژن را مستقیماً از خون مادرم دریافت می کردم. (به اینجا که رسیدم "بابا" گفت: قربونش برم..... قربونت برم!!!)
سلول های توده داخلی ام هنوز بسیار آهسته رشد می کردند، طوری که اندازه آن ها بیشتر از 0.2 - 0.1 میلی متر نشده بود.
"بابا" داشت فکر می کرد چه جوری می تونه کمکت کنه ولی راستش رو بخوای "مامان" یه خورده ترسید! یعنی تو هنوز هیچی نشده داری از خون من تغذیه می کنی!؟ می دونی یعنی چی؟! ما امشب شام بیرون رو خوردیم و "مامان" وجدان داره و متاسفانه خودش هم چندان اهل پخت و پز نیست!!!!
خوب غذاهایی که ما اونوقع بیرونا می خوردیم سالم بود!مثل خارج که نیست ایران!همه چیز پاستوریزه ست!
بعد هم دیدیم که مامان از عشق بی بی حتی با وجود خستگی و بی حالی چه غذاهایی پخت! باید بی بی اینا رو بدونه خوب!
ممنون عمبه جان!!! ولی خداییش بعد از اون دیگه حسابی مراعات غذای بیرون رو می کردم و چندان نرفتیم. ای رنگینک ک ک ک کجا بودی این همه مدت!!!! هویج بستنی بزرگت رو عشق است!!! :-*