امروز بعد از کلی سبک و سنگین کردن به طور انتحاری خبر حضورت رو به "مامان جون" دادیم! عمه کوچیکت هم اونجا بود و کلی ذوق زده ت شدن!
"مامان جون" گفت بیا اینجا هر چی می خوای برات درست کنم! ولی نمی دونه که از وقتی تو اومدی "مامان" خیلی کمتر از قبل هوس چیزی رو می کنه!
با سلام
وبلاگ آموزش مسائل زناشوئی آماده تبادل لینک با وبلاگ شما است. در صورت موافقت به بنده اطلاع دهید تا لینک شما نیز ثبت شود.
با تشکر
آره نمی دونه که یه بار مامانت هوس فالوده کرده بود وسطای زمستون یا پاییز
. اونروزا هنوز شما پیش خدا بودی عزیزم٬ پیش فرشته ها
! بعد یه ریش بزرگ داشتیم اسم اصلیش عمو مهدی بود! رفت از یه شهر دیگه برا مامانت فالوده خرید بعد همه با هم با دوستاشون خوردن
! جات خالی.
وای این یکی از بهترین خاطرات منه از زندگی در آن دیار :( یادش بخیر!
چقدر چسبید، دست ریش بزرگ چند کاره درد نکنه ؛)
این هوس نکردن من تا الآن که در ۷ ماهگی به سر می برم ادامه داره... بیخود نیست بهم می گن خودت اصلاْ چاق نشدی،فقط نی نی کپله!!