سلام سلام سلام!
ما اینجاییممممم! ما خوب و سرحال اینجاییم!
این چند روز کمابیش اومدم این طرفا سر زدم ولی هی می خواستم کامل تعریف کنم که چی کارا کردیم این مدت و همش نمی شد. حالا دیدم دیگه خیلی داره دیر می شه،شروع می کنم نوشتن ولی نمی دونم تا کجا پیش خواهم رفت!
فرشته ی قشنگ ما ۲۵ روز زودتر از زمانی که دکتر برامون مشخص کرده بود به دنیا اومد
روز دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷ و یکشنبه اول مارچ ۲۰۰۹ و پنجم ربیع الاول ۱۴۳۰ به دنیای ما بیرون کشیده شد!! آخه پسر گل من چه جوری قدم بذاره هنوز هیچی نشده!!
ساعت ها رو روزها رو به وقت همین جا می گم.
شنبه شب، ما شام رفتیم بیرون! پیتزا هات بعدشم یه کم خرید ضروری داشتیم و رفتیم وال مارت!!! خلاصه فکر کنم ۱۲ شب دیگه خوابیدم و باباامین هم درس داشت اساسی و بیدار موند که درس بخونه تا ۴ صبح. اومد که بخوابه من بیدار شدم و خوابم نبرد. یه چند دقیقه ای تو رختخواب موندم و بلند شدم رفتم دستشویی که کیسه آبم پاره شد. اول مطمئن نبودم ولی با چیزایی که خونده بودم و شنیده بودم مطمئن شدم. اول رفتم سراغ بابایی که دیدم خوابه خوابه! یعنی فکر کنم ۲ دقیقه هم نشده بود که خوابش برده بود. رفتم سراغ مامان لی لی (فعلاْ که از این اسم فقط اینجا استفاده می شه
) بیدارشون کردم و دیدیم که نه مثل اینکه جدی جدی باید بریم بیمارستان! دیگه به طور جدی بابایی رو بیدار کردیم و زنگ زد بیمارستان، گفته بودن که زنگ بزنیم هر وقت خواستیم بریم تا آماده کنن وسایل رو برامون. اگه بدونی بابایی با چه حال و رنگی زنگ زد بیمارستان! بابایی از هولش رسماْ حرف زدن یادش رفته بود اونم تازه به زبون غیر مادری!
مامان لی لی هم که مدام از من می پرسیدن که درد نداری؟!؟!؟ یعنی اصلاْ هیچ احساس دردی نمی کنی!؟ و جواب من منفی بود و یاد حرف چند روز پیش مامان بودم که می گفتن بدترین حالت زایمان اونیه که بدون درد شروع بشه مامان مدام دعا می خوندن زیر لب (شایدم صلوات می فرستادن!) و وسایل رو هول هولکی جمع می کردن، البته ساک دانیال آماده بود از قبل.
ولی من حال خوبی داشتم!!! خیلی هم حال خوبی داشتم و اصلاْ خوشحال بودم که بدون درد تو یه حال خوب دارم می رم بیمارستان. تازه سعی می کردم جو رو هم آروم کنم که البته هیچ جوره جواب نمی داد!
دوربین رو برداشتم و یه مسواک و یه شونه و یه جفت جوراب!!! آخه نتونستم جوابم رو پام کنم!
با همون حال که از مامان لی لی و بابا توصیف شد راه افتادیم به سمت بیمارستان. بابایی اینقدر یه دفعه بهش شوک وارد شده بود که به یه آبنبات چوبی متوسل شده بود و به مامان هم تعارف می کرد ولی خدا رو شکر مامان نخوردن تصور کن ما سه تا آبنبات چوبی در دهن وارد اورژانس می شدیم که آقا ما اومدیم نی نی مون رو نجات بدیم!
تو ماشین چند تا تیکه ی بامزه هم انداختم که اصلاْ با استقبالی مواجه نشد و شاید هم شنیده نشد اصلاْ. از بابایی خواستم تو ماشین ازم عکس بندازه و بعد که دیدم خودم حالم بد شد از اون قیافه ی ورم کرده!
ساعت 4:30 صبح.از اورژانس وارد شدیم و من رو روی ویلچر نشوندن و راهنمایی کردن به بخش زایمان ولی ما گم شدیم تو بیمارستان تا یکی نجاتمون داد و رسیدیم بالاخره!
من نمی دونم حجم کیسه ی آب چقدره ولی ساعت ها انگار به شیر آب شهری وصل بودم
لباس بیمارستان تنم کردن و سرم زدن به دستم. اولین باری بود که به سرم وصل می شدم! اولش هیجان انگیز بود ولی تا فردا صبحش بلای جون بود!!!
یه مقدار هم خون گرفتن برای آزمایش و از اونجایی که هیچ دردی هنوز نداشتم یک سرم دیگه حاوی اکسی توسین که برای القای انقباضات رحمی ازش استفاده می شه بهم وصل شد ولی با فشار خیلی خیلی کم. به زور می خواستن ما درد داشته باشیم. هنوز درد نداری!؟ هنوز احساس انقباضی نمی کنین!؟!؟ بیشترش می کنیم!!! من نمی دونم چه بیمارگی یی بود
مامان و باباامین طببیعتاً پر از استرس بودن ولی من خوبه خوب و سر حالِ سرحال بودم تا 10:30 صبح که اولین انقباضات شروع شد و اونم البته خیلی من بود هنوز ولی همین طور بیشتر و بیشتر شد تا 2 ظهر!
اولش هم راجع به راه های کاهش درد پرسیده بودیم و دیدیم اپیدورال از همه چیز بهتره و دقیقاً شب قبلش هم با دخترخاله ی بابایی صحبت می کردیم کلی از همین اپیدورال تعریف کرده بودن و ما هم مطالعات بعدیمون گفته بود که تنها عارضه ش احساس سنگینی در پاهاست و البته به دلیل بی حسی ممکنه که موقع زایمان مجبور بشن که از وکیوم یا فورسپس استفاده بکنن که البته اون رو اصلاً دوست نداشتم و خدا رو شکر رو بچه هم هیچ عارضه ای نداره. چقدر خوب شد که شب قبل حرفش رو زده بودیم و امادگیش رو داشتم!
بنده به خواب دچار شدم!! پس ادامه ی این قصه باشه برای بعد چند تا نکته ی دیگه بگم.
دانیال گلم زردی داشت. روزای اول و دوم گفتن که زردیش زیاد نیست و فقط تا می تونه شیر بخوره تا از بدنش خارج بشه. (چرا این آیکونا همشون زردن!؟!؟) جمعه وقت دکترش بود. چک آپ کرد و گفت همه چیز مرتب هستش ولی برای زردیش خونش باید آزمایش بشه
یه قصاب از آزمایشگاه اومد که خون بچه مو بگیره. حالا همه جان خانومای لطیف و مهربون هی با نیش باز به ما توجه می کردناااا اینجا که رسید یه آقا غول چراغ جادو از اینا که سرشون رو می تراشن و دو تا حلقه هم تو گوشش بود و ریش عجیب غریب اومد که فرشته ی ما رو خونش رو بگیره. تازه لختش هم کرده بودن برای قد و وزنش و بچه م حسابی هم گرسنه و کلافه بود که سر و کله ی این آقا غوله پیدا شد
سوزن رو زد و عزیز دل من زد زیر گریه و اونم یه ساری حوالمون کرد. هر کی هر بلایی می تونه سر بچه م میاره آخرش هم یه ساری حوالمون می کنه
۱۰ دقیقه ای داشت قطره قطره خون از پای عسل من می گرفت و گفته بودن که برای جواب آزمایش خودمون زنگ می زنیم خونتون. زنگ زدن و گفتم که عدد زردیش ۱۶ هست و باید بیارینش باز بیمارستان ولی چون روز تعطیله بیمارستان از در اورژانس تا قبل از ظهر بیاین. اومدم اینترنی یه سرچی کردم و دیدم که با زردی ۱۶ تو ایران بچه رو ۲ روز بیمارستان نگه می دارن
(اه که چقدر خنگن این آیکونا چرا هیچ کدومشون نمی تونن زار زار گریه کنن!؟!؟ :(((((((((( )
امروز رفتیم بیمارستان و باز خونش رو گرفتن. این بار قبلش کسی اذیتش نکرده بود و سیر بود و خواب و یه آقای مهربون تر ازش خون گرفت و تو بغل بابایی هم بود و صداش در نیومد!!! اصلاْ وقتی که صداش در نمیاد من دلم بیشتر کباب می شه برای مظلومیتش ماشاالله
هیچی فرمودن که برین زنگ می زنیم بهتون!!! نمی دونم دیگه این اداها چی چیه :( بچه م سفیدی چشماش رسماْ زرد زرده!
امشب هم شما تا خواستی شیطونی کردی ماشاالله هنوز هیچی نشده! در شبانه روز حدوداْ دو بار شیر خوردنتون به شیطونی می گذره و بقیه ش به خواب ناز منتهی می شه!!
همش بازی بازی می کنی تا ۲ ساعت و نمی خوابی.
خدا رو صد هزار باررررررررررررررر شکر که مامان لی لی گل پیشمون هستن و بابایی این روزا تعطیله دیگه. من فعلا فقط نقش یک رستوران سیار و در خدمت رو بازی می کنم. مامان لی لی زحمت تعویض پوشک شما رو می کشن و البته شب ها بابایی
شب ها شیفتی من و بابایی حواسمون به شما هست و مامان لی لی هم وقتی که شما به گریه بیفتی به یکباره از اتاقشون می پرن پیش ما.
بابایی عاشق شماست و با جون و دل هر کاری که بتونه برات می کنه و البته دقیقاْ مثل مامانی! چند شب پیش از سر شب تا ۳ صبح شیفت بابایی بود و درس می خوند و شما پیش مشق هاشون خوابیده بودی، اگه بدونی چه حالی کرده بودن! بچه م دیشب پیش خودم خوابیده بود!!!
هم برای اینکه شما شب ها که بیدار نشی گرسنه نباشی و هم برای اینکه بابایی هم دوست داره که به شما غذا بده من براتون یه مقدار غذای می ذارم تو یخچال. پس من یه شیفت کامل رو شب ها می تونم بخوابم. تا روبراه تر بشم.
امشب هم دو سه ساعتی شما بازی بازی کردی. یه کم شیر می خوردی یه کم تو بغل مامان می خوابیدی باز بیدار می شدی و هی کارای جالب می کردی! قربونت برم من که حال می کنم با این کارات و مامان لی لی همش تذکر می ده که خودت بالاخره این بچه رو بد عادت می کنی و شب ها هم مجبوری همین طور بیدار بمونی تا آقا بازی گوشی بکنه و اتفاقا پریشب هم از ساعت ۱۲ تا ۲ برنامه همین بود ولی خداییش حال بازی من هم روزا بیشتره دیگه! پسر گلم اگه قول بدی شب ها خوب بخوابی من روزها باهات بازی می کنم تا مامان لی لی هم دعوامون نکنه!!!
دو تا نکته ی دیگه هم بگم برم، هر چند دلم نمیاد و الآن ساعت ۱:۳۰ هستش!!!
۱- دیشب بابایی می خواستن شما رو عوض کنن بابت زخمتی که تو پوشکت کشیده بودی!!! بردنتون توی دستشویی که حسابی گل و تمیز بشی که شما به محض ورود به سینک دستشویی که صفای اساسی به اونجا و لباس بابایی دادی قربونت برم که لباس بابایی رو اینقدر خوشگل و خوشرنگ کردی ولی ببخشید که باباجون سلیقه شون با شما یه کم فرق داره و لباسشون رو عوض کردن فوری! من معذرت می خوام!
۲- مامان لی لی حسابی خسته بودن امروز. من روزها می خوابم ولی مامان لی لی اصلاْ! امشب به زور بیدار مونده بودن شما فرمایشات نهایی تون رو در پوشکتون بفرمایید بعد بخوابن. بعد از کلی بازی و شیر خوردن شما، بالاخره عوضتون کردن طی مراسمی خاص و بعد دیگه با چشمایی نیمه باز پرسیدن که کاری ندارین دیگه؟ من برم بخوابم. شب بخیر و شما در همان لحظه چنان صدایی از قسمت تحتانی خودتون در جواب شب بخیری مامان بزرگ مهربونتون در آوردین که نشان از عملیاتی بس عظیم می داد! پسر گل من! قشنگ من! آدم جواب شب بخیری مامان بزرگ مهربونش رو اینجوری می ده!؟!؟!؟
الآن دیگه ساعت ۱:۴۵ هستش و بابایی بیدار شدن که شیفت رو تحویل بگیرن ولی منم خوابم نمیاد. کاشکی الآنه ها بیدار شی و یه وعده ی دیگه ت رو بخوری و من با خیال راحت برم بخوابم
اینم یک عکس از شما فرشته ی قشنگ من هستش که متاسفانه هنوز دقیقاْ نمی دونم که داشتی چی کار می کردی!!!
پ.ن: یه دنیاااااااا ممنون از خاله سارای مهربون که اینجا رو به روز کرد! من از همین جا اعلام می کنم که هر کسی زحمت بکشه و چیزی بخواد برای پسر گل ما بنویسه برای من ایمیل کنه تا ما با جون و دل این دفتر خاطرات پسرمون رو کامل تر بکنیم با یادگاری های قشنگ شما
سلاااااااااااااااااااااام!
اول سلام می کنم و نظر میدم بعد میرم می خونم میام تکمیل می کنم! آخه حال میده اول بودن!
فعلا!
دوباره سلام دانیال جان!
می گم خیلی مامان گلی شما قشنگ نوشتن قصه رو! فقط حیف که یه باره خوابشون گرفت و قصه مون رو قطع کردن! حالا ایشالله زود زود میان اینجا و می نویسن برامون!
آب نبات چوبی خیلییییییییییییییی با حال بود! تصور کردم و ریسه رفتم از خنده! (آیکون ندارم همچنان).
دانیال جان! چرا زردی عمبه جون؟! یه خورده شکوفه های سفیدی رو که به زودی باز میشن (و البته اینجا باز شدن) رو تصور کن زود زود زردیت تموم میشه قربونت برم!
خوب کردی خونت رو دادی بهشون! خدا فوری خون قرمز میذاره سر جاش کم کم از شر زردی خلاص میشی گلم! یه وقت غصه نخوریا!
در مورد خواب هم عزیزم راه دوری نرفتی که می خوای تا 2 نصف شب بیدار بمونی!
چقدر خوب که خدا رو شکر بابایی مهربون این همه مواظب شمان! معلومه که مواظبن و شما رو دوست دارن! قبل از اینکه شما هم بیاین کلی برای ارامش و موفقیت شما زحمت کشیدن! ایشالله بزرگ میشی زحمتای مامان لی لی مهربون! مامان گلی بابا و بقیه کسایی رو که همه برات زحمت میکشن قدر میدونی پسر مهربون و گل!
نمی تونم دیگه با احساسات مامان گلیت در قسمت تعویض پوشک و ... همراهی کنم شرمنده! :ی p:
منتظر ادامه سریالم!
salam danial junam.mibinam ke hesabi sheytuni mikoni va maman o babat ham keyf mikonana\.vali haghe maman lili in nabuda,hala eyb nadare vaghti bozorg shodi khodet tojiheshun kon ke amdan nabude.ishala ke zardit ham har che zud tar khub mishe pesare gol.mamani kheyli az shoma razi hastan,migan shoma arum va mazlumi.khoda ro shokr azizam.boos boos
mese khodam mikhabe haa mes dayish :D yadet nis ke man dasamo mizashtam ro soratam mikhabidam ;)) tokh tokh tokh movazebe agh danial ee ma bashinaaaa
سلام آقا دانیال ناز و شیطون

:**
می دونی دلم مخصوصا برای چی تنگ شد؟!برای اون بوی ماه و بهشتی که الان شما داری،یه بوی تک و بی نظیر که نی نی ها وقتی از پیش خدا میان هدیه میارن
آخی
قربونت برم من چه خوشگل خوابیدی،چه عکس نازی،مامانی تا می تونی از فرشتهء نازت توی خواب عکس بگیر،خواب نی نی ها واقعا بی نظیره




به مامان لی لی جون و بابایی هم سلام همهئ مارو برسونین،همه هم سلام می رسونن و به فکرتون هستن
فداتون،مواظب هم باشین
سلام فسقلی بانمک من
چقده من دوستت دارم آخه
نوشته های مامانی رو که خوندم یاد اون روزای اول پارساجونم افتادم و دلم حسابی تنگ شد گرچه الان دیگه از بس خوردنیه می خوام قورتش بدم
چه خوب و دقیق تا اینجاشو برام.ن گفتی مامان جون،ما منتظر ادامه اش هستیم،از حال و هوای خودت توی اون لحظه هام بنویس
تا می تونی استراحت کن و غذاهای مقوی بخور که البته با وجود مامان لی لی و اوصافی که از همیاری بابایی نوشتی قضیه حله دیگه
یه چیز دیگه،مامان فری پارسای منم این نکته رو خیلی می گفتن که با بازی کردن با نی نی بد عادتش می کنی اما مگه می شه با این فرشته ها کیف نکرد و بی خیال بازی شد باهاشون،دیگه امکان نداره یه لحظه هم حتی فرصت بازی و لذت بردن از وجودشو از دست بدی،خدارو شکر
دانیال جونم مامانی رو از طرف من ببوس،مامانی هم قول داده دست کوچولوی نرم و تپلی شمارو از طرف من بوس کنه
سلام پسر خوشگل که اینقدر ناز خوابیدی
قدر این مامان گلی رو باید بدونی که در بدترین شرایط حتی وقتی به شیر آب شهری وصل هستش
بازم به همه روحیه می ده. واقعا که یه قهرمانه
الهی من قربون این نی نی ناز و مامانش بشم
خیلی مبارک باشه . چشم همه ما روشن شد هرچند از نزدیک ندیدیمش ولی شیفته ایم با همین عکسا که می ذاری و دل مارو می سوزونی.
خیلی مواظب خودت باش پلیز
نی نی که کلی مراقب ویژه داره
ما یه سحر مامانی سرحال و بانشاط می خوایم تو گروه نازنینمون
به نی نی هی یادآوری کن که چقدر عزیزه و چقدر دوسش داریم همه مون
همه خاندان
شاد باشی عزیزم
هزارتا بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس