نوشتنم گرفته اساسی! پس زودی می نویسم!
اول از همه اینکه عید همگی مبارک! اعتراف می کنم که کل این مطلب رو نوشتم بعد الآن یادم افتاد که اولین چیزیه که در سال جدید می نویسم!
پس اولین نوروزت مبارک باشه گل من، فرشته ی من، عزیز من، نفس من، عشق من!
شما تازه خوابت برده. البته نمی دونم چرا هی غر غر کردی و از خواب پریدی چند بار. شما اینقدر پسر گل و ساکتی هستی که ما رو بد عادت کردی و غرغرت هم حتی برامون کلی عجیبه! امروز بابایی برای اولین بار شما رو حمام بردن. از اول بابایی خیلی خیلی خیلی دوست داشت که شما رو با خودش ببره حمام و تا الآن مامان لی لی این زحمت رو می کشیدن که خدا رو شکر امروز بابایی به آرزوش رسید!! توی حمام من نمی دونم دقیقاً چقدر بهت خوش می گذره!!! چون الآن روش های شما برای ابراز احساسات کم هستن هنوز ولی هر بار که می ری حمام خیلی خیلی جدی می شی!! یک ذره غر نمی زنی، گریه هم که اصلاً، ولی یه ژست خیلی جدی و خاص می گیری و گاهی حتی با کمی اخم!!! ولی بیشتر شبیه یه ژست مردونه ست تا عصبانیت!!! خلاصه تو تاریخ ثبت کردیم که امروز شما اولین حمام با بابایی رو رفتی و الآن جفتتون بعد از حمام خوابیدین!! ولی شواهد نشون می ده که شما اصلاً از اون بچه هایی نیستین که بعد از حمام میان از خواب غش می کنن. دفعه ی اولی که رفتی حمام بعدش سرحال ترین ساعات زندگیت رو گذروندی!
دیگه جونم برات بگه که دیشب حدود ساعت 11 شما بیدار شدی و گرسنه بودی. منم که از ساعت 8 شب بغلت نکرده بودم و خواب بودی احساس کردم که یه دنیا دلم برات تنگ شده بود! کلی با هم کیف کردیم و حرف زدیم و شیر خوردیم! (قسمت اول رو طبیعتاً من انجام دادم و قسمت دوم رو شما!!!) بعد هم که روی شکم به گفته ی دکتر شما رو خوابوندم که هم غذاتون هضم بشه و هم یه کم تلاش کنی که عضلات گردنت قوی بشه! می گن از روش های آروم کردن بچه ها اینه که روی شکم بخوابونینشون، خیلی کیف می کنن. ولی شما اینطوری نیستی! اگه خیلی سرحال نباشی غرغر هم می کنی و اگه به غرهات توجه نکنیم به جیغ تبدیل می شه! ولی اگه خیلی کیفت کوک باشه چند تا حرکت گردن میای و یه حال اساسی بهمون می دی!
خلاصه اینکه دیشب کلی بازی کردیم و خوش گذروندیم و شارژ مامانی هی تموم و تموم تر شد ولی شما خدایی نکرده پلک هات یک میلیمتر هم به هم نزدیک تر نشدن تا ساعت 1 شب!!! بعد دیگه مامانی داغون و خسته و خوابالو بود و شما هنوز بازی می خواستی!!! آخه عزیز من شما هنوز که اینقدر کوچولویی ماشالا این همه انرژی در این مواقع خاص از کجا میاری!؟!؟ دیگه هیچی دیگه، با عرض شرمندگی مامانی داغون دست به دامن بابایی شد که به امورات شما رسیدگی بکنه و رفت غش کرد از خواب! نمی دونم بالاخره کی خوابیدین! آخه بابایی برای درس هاش می خواست بیدار بمونه.
ساعت 4 گرسنه بیدار شدی. خیلی خوبه که با گریه بیدار نمی شی و من فقط با صدای نفس نفس زدنت و گاهی هم ملچ و مولوچت از خواب بیدار می شم!! شیر خوردی و یه کوچولو طول کشید تا خوابیدی! البته تو فرایند تلاش برای خروج بادی از گلوی شما من متوجه شدم که چقدر قوی شدی ماشالا! رسما دیگه لگد می زدی به مامانی و می پریدی بالا!
سانس بعدی هم که ساعت 7:30 بود. البته این دفعه دیگه قاطیه صدای نفس نفس قشنگت گلاب به روتون صداهای مشکوک و پشت سر همی هم به گوش می رسید که تا اواخر شیر خوردنتون ادامه پیدا کرد! قربونت برم من که تو خواب هی غش می کنم از خنده!!! (ببخشید که نصفه شبا خوابالو به شما شیر می دم و بشاش نیستما!!!)
بعد دیگه مگه می شد شما رو خوابوند. ولی یه ذره هم خواب تو چشمای قشنگتون نبود آخه حق هم داشتی عزیز دلم با اون سر و صداهایی که از شما خارج شده بود می شد حدس زد که توی پوشکت چه خبره قربونت برم! بابایی هم که طبق روال ساعت رو برای 7:30 گذاشته بود که بیدار بشه و هنوز خواب بود که دیگه شما فریادی برآوردی که من برای پدر ترجمه کردم که یعنی پوشک مرا تعویض کنید. بابایی هم خدایی خیلی عاشقانه و با جون و دل خدمت شما رسیدن و گزارش عملکرد شدید و عظیم شما رو دادن! به بابایی گفتم که شما رو کنار من روی تخت بذارن تا با هم بخوابیم و ایشون برن زندگی هدفمند خودشون رو دنبال کنن. باز هم من خواب خواب خواب بودم و شما یه قطره هم خواب توی چشمات نبود. پسونک که از دهنت می افتاد غرغری می کردی و من از خواب می پریدم می ذاشتم دهنت و تو آروم می شدی و من تا یک دقیقه بعد که دوباره پسونکت رو بندازی بیرون رسماً خوابم می برد باز و حتی خوابی هم می دیدم!!! بعد من متوجه شدم که حرکات دست شما هم خیلی قوی تر شده و هی صورت من رو مورد عنایت قرار می دادی و انگشتت رو به هر کدوم از اجزای صورت مامانت که می تونستی فرو می کردی و من کیف زور بازوت رو می کردم مرد من!!!
تا اینکه مامان لی لی بیدار شدن و با صحنه ی یک مادر غش کرده و یک پسر گل و سرحال مواجه شدن و شما رو بردن که هم با شما بازی کنن هم مامانی بخوابه یک ساعتی چون باید می رفتیم بیرون. مامانی به محض رفتن شما نفهمید چه جوری خوابش برد و فقط یه صدایی کرد که من رو ساعت 9:30 حتما بیدار کنین! بعداً گزارش رسید که شما هم به محض خروج از اتاق خوابتون برد!
خلاصه اینکه ساعت 11 وقت داشتیم از مرکز سنجش شنوایی بیمارستان. قبلاً نشد بگم که بعد از اینکه شما به دنیا اومدی یه تستی از گوش های قشنگ شما گرفتن و گفتن که گوش چپ شما نتونسته که تست رو با موفقیت بگذرونه و این ممکنه که به خاطر چیزایی باشه که بعد از زایمان توی گوشتون مونده و خلاصه بهتره که تا قبل از 2 ماهگی دوباره چک بشین و امروز وقتش بود. با مامان لی لی رفتیم. دوباره گوش راست رو آزمایش کردن و همه چیز درست بود ولی گوش چپ ظاهراً با اون سرعتی که باید جواب می داد نداده بود. خانومه می گفت که مشکل خاصی و جای نگرانی نیست اصلاً و همه چیز خوبه ولی برای محکم کاری 3 ماه دیگه باز بیارینش. خدا می دونه دیگه.
بعد از اون هم رفتیم خرید تا به داد این یخچال خالی برسیم ولی در تمام این مدت مامانت منگ منگ بود! نمی دونم چرا اینجوری شده بودم ولی اون منگی انگار با جز با یه خواب اساسی نمی خواست از بین بره. چند وقته که 3-4 ساعت پشت سر هم بیشتر نخوابیدم!؟ ببخش من رو تو رو خدا که همش با انرژی کامل نمی تونم در خدمتت باشم. هر بار که با خستگی بهت شیر می دم بعدش که حالم جا میاد کلی عذاب وجدان می گیرم گل من! تو فرشته ی نازنین منی و من شرمنده ی کمبود انرژیم! ساعت 2 خونه رسیدیم و شما اساسی شیر خوردی و من تو همون تخت باز غش کردم از خواب ولی ساعت 4 باز وقت دکتر داشتی! این بار از دکتر راجینی برای چک آپ هفته ی 4. دکتر گفته بود اگه یک کیلو وزن اضافه کردی باشی دیگه تا یک ماه لازم نیست که بری پیشش و این مدت بابایی مدام شما رو تشویق می کرد که خوب شیر بخوری تا به هدف یک کیلو دست پیدا کنی. خلاصه ساعت 2:30 باز غش کردم از خواب که ساعت 3 بیدار بشم که بریم دکتر که یه دفعه از خواب پریدم دیدم ساعت 4:15 هستش و کاشف به عمل اومد که بابایی از دانشگاه اومده بوده و با جنازه ی نیمه جان مامانی مواجه شده بودن و خودشون شما رو برده بودن دکتر که من بخوابم. ولی من چنان خواب بودم باز که هیچی نفهمیده بودم. فقط اومدم خوابالو زنگ زدم به مامان لی لی که بگم که اون نقطه ی سفید روی لثه ی شما رو هم به دکتر نشون بدن که تلفن رو جواب ندادن و من باز نفهمیدم چه جوری باز خوابم برد! (به خدا من خوابالو نیستمااااا فقط هی تیکه پاره خوابیده بودم و داغون بودم) تا شما از دکتر اومدین با افتخار و من بالاخره زنده شده بودم اساسی! اولین بار بود بدون من می رفتی دکتر.
خدا رو شکر بیشتر از یک کیلو وزن اضافه کرده بودین ماشالا تو دو هفته. وزنت شده 4100 گرم. (الآن خوب که دقت می کنم دفعه ی قبل وزنت 3300 بوده که!!! چی می گه این دکتر!؟! من که اشتباه نمی کنم چون هر بار قد و وزنت رو روی یه کاغذ می نویسه و بهمون میده. گفته بیشتر از یک کیلو اضافه کردی بعد نوشته شدی 4100! نمی دونم من!!!) قد شما هم 53.3 که من قربون قدت برم از سر تا ته!!! دور سر هم 38.5 سانت. نمی دونم چرا دور سر مهمه؟
دکتر دهن قشنگ شما و همه چیز دیگه رو چک کرده و گفته همه چیز خوبه خدا رو شکر. راستی کهیر مامانت هنوز خوب نشده اصلاً و حتی به وضع فاجعه ای هم رسیده. دکتر راجینی ندید یه نسخه ای پیچیده، خدا کنه این قرصه جواب بده. تنها چیزی که من جدید می خورم این ویتامین های دوران شیردهی هستش که دکترت گفته که قطعشون بکنم شاید به خاطر اون باشه و شما هم که مولتی ویتامین خودت رو می خوری. جواب آزمایش مرکز سنجش شنوایی بهش نرسیده بوده گفته برسه و چیزی باشه بهتون زنگ می زنم.
خدا رو شکر که این روز سخت گذشت! از فردا دوباره با هم بازی می کنیم کلی
اینم عکسای حمام شما!
به به مبارکه !میبینم که فسقلی وبلاگدار هم شده! ببین این که از قبل از تولد اینقده در فضای مجازی بروبیا داشته بزرگ شه چی میشه! فکر کنم از مهندس هم معتبر تر بشه! ;-)