۱- شما یه پتوی آبی داری که من خیلی دوستش دارم. مامان لی لی برای شما بافتن و یه کم بزرگه. یعنی عرضش همه ی بدن شما رو می پوشونه و طولش به منم می رسه! گاهی که پیش خودم می خوابی با هم می ریم زیرش و کلی کیف می ده!
۲- آی . . . بذار از باباییت بگم عزیزم! جهت ثبت در تاریخ می گم که بابایی که شب ها که از دانشگاه میان نمی دونن چه جوری شما رو بیدار کنن. نه ببخشید، می دونن خوب هم می دونن!!!! حالا من هرچی التماس کنم (گلاب به روتون یا به عبارتی گِل لگد کنم!!!) که بابایی! آقا دانیال به جان خودم ساعت هاست که بیداره و الآن یه ربعه خوابیده!!!! بابایی صبر کنین خودش بیدار می شه!!! بابایی فقط یه" اِه " کرد دانیال چرا وسط خوابش می پری بغلش می کنی!!؟ بابایی دانیال وسط خوابش یه کوچولو که غر می زنه پسونکش رو بذاری خوابش می بره چرا یه دفعه بغلش می کنی و می ندازیش بالا و پایین؟!؟!
آره عزیزم، بابایی شبی یکی از این جمله ها رو می شنوه و اصلاً به روی خودش نمیاره!!!! بعد که شما رو بغل کرد تازه اول ماجراست!!! (بابایی می تونی بیای از خودت دفاع کنی!!!!)
اول از همه پتوها رو کامل می ندازن کنار، بعد شما رو عمودی می گیرن و بالا و پایین می کنن و باهاتون گفتمان می کنن بعد یواش یواش شما از خواب کامل بیدار می شی و متوجه می شی که چه اتفاقی افتاده!!! بعد هی شما رو راه می برن و در و دیوار و جاهای مختلف خونه رو به زور نشونت می دن!!! (شرمندم بابایی!!!!) تازه اینا قسمت خوب ماجراست. بعد بابایی یواشکی با شما می رن تو اتاق و بعد از دقایقی صدای شیون شما در میاد!!!!! این صدای شیون اوایل خیلی تعجب برانگیز و هراس آور بود که چی شده، ولی الآن دیگه عادی شده برام!!! چون میام می بینم بابایی شما رو روی شکم خوابونده که به زور عضلات گردن شما قوی بشه. بعد من که می دونم خوشت نمیاد از اینکه روی شکم بخوابی چه برسه به اینکه حالت چندان هم روبراه نباشه. هی غر می زنی و کسی توجه نکنه به شیون می افتی در حالیکه داری تقلا می کنی که خودت رو خلاص کنی و بابایی خوشحال و تشویق کنان بالا سرت نشسته
که "آفرین پسرم!!! آفرین پسرم!!! سرت رو ببر اون وری!!! آفرین!!! حالا بیار این وری!!! آفرین!!!" و انگار نه انگار که شیون نشونه ی خوبی نیستاااااااا!!! بچه از یه کاری خوشش بیاد که زار نمی زنه بابایی!!!!! بعد من میام بغلت می کنم و عین چغولی تو بغل منم هق هق می زنی یه کم و من دلم برات کباب می شه و آروم می شی! بعد بابایی جان هم خودشون به شوخی بازیشون رو اینجوری ادامه می دن که " ممنون مامانی که نجاتم دادی!! "
یه بار دیگه هم بابایی من رو با ذوق و افتخار صدا کردن که بیا ببین پسرم داره چی کار می کنه و دیدم شما در حالیکه بنفش شدی و فغان و فریاد به سر دادی داری سینه خیز اجباری می ری!!! (از توضیحات بیشتر در این باره معذورم چون ممکنه 911 بیاد بابایی رو ببره از پیش ما!!!!)
آره بابایی جان! این بود اتمام حجت و روشنگری ما! بابایی ما می دونیم که شما عاشق پسر گلتون هستین. می دونیم که تو روز دلتون پر می زنه که زودتر بیاین خونه و بغلش کنین و می دونیم که بازی باهاش رو یه عالمه دوست دارین ولی فقط 2 نکته رو توجه کنین کافیه! 1- هیچ کس خوشش نمیاد که وسط خواب بیدارش کنن. 2- هیچ کس وقتی خوشحاله شیون نمی زنه!!!
روی هم رفته ممنون بابایی از همه ی زحمتایی که عاشقانه برای دانیال ما می کشی!
پ.ن: امروز ما اولین پیاده روی دست جمعیمون رو با هم رفتیم! ۴ تایی. هوا نسبتاً بهتر بود و حسابی خوش گذشت. ولی دیگه یه کم سردمون شد و اومدیم خونه. ایشالا زودتر هوا گرم بشه و با خیال راحت هی بریم دور دور!
اینم عکس اولین پیاده روی به صورت نیمه باندپیچی!!
سلام مامان سحر تولد یک ماه و یک هفته و یک روزگی گل پسر مبارک باشه
نی نی داری چطوره سخته یا اسون
سلام مامان مریم!
ممنونم! جواب سوالت رو میام می دم!!