روزهایی با کابوس کـودتـــا!

دانیال عزیزم،

این روزها شرمنده ت هستم که با صدای بحث های من و بابا راجع به کــودتـــای ۲۲ خرداد از خواب بیدار می شی و با صدای اخبار روزت رو ادامه می دی و با حالات ما مشوش می شی و با گریه صدامون می کنی... ما میایم پیشت می شینیم و باهات بازی می کنیم در حالیکه گوشمون به اخبار هست و دلمون تو ایران... و تو باز متوجه می شی و غرغر می کنی تا ببریمت تو اتاق و در بست در خدمتت باشیم و مدام با خود خودت حرف بزنیم تا خیالت راحت بشه... قربونت برم من فقط شرمنده ت هستم و سعی می کنیم بیشتر خودمون رو کنترل کنیم و بیشتر با تو باشیم...



حالا بذار از خودت بگم! الآن شما خوابیدی و بابایی از ساعت 8 صبح که لباس پوشیده آماده بود که بره دانشگاه ساعت 4 بعد از ظهر رفت، باز هم به خاطر اخبار...!


چند شب پیش بابایی ساعت 12 شب رفت دانشگاه، چون از صبح پای اخبار کودتا بودیم و نرسیده بود، شما شیر خورده بودی و بعد از اندکی زحمت ساعت 12:15 خوابیدی! منم شب قبلش 3 خوابیده بودم تا 7 صبح و مدام اخبار رو پیگیری می کردم و در طول روز هم حسابی داغون بودم، شما که خوابیدی منم منگ منگ و گیج گیج غش کردم از خواب! بعد ساعت 12:45 از خواب بیدار شدی. سابقه نداشت که تو شب این جوری بیدار بشی، البته به جز یک ماه اول. گفتم خب حتما گرسنه ای... نیم ساعت شیر خوردی!!! ول نمی کردی ماشاالله! باز سابقه نداره که شیرهای شبانه ت از نهایتا یک ربع تجاوز کنه! بعد از نیم ساعت من با منگی تمام تا یه کم از کنارت تکون خوردم زدی زیر گریه! پسونک گذاشتم دهنت که  راحت بخوابی (وقتی که خیلی خوابت میاد گریه می کنی و پسونکت رو که بذاریم دهنت زودی خوابت می بره) پسونکت رو پرت کردی بیرون و هی سرت رو تکون می دادی و گریه می کردی! چند بار پسونکت رو گذاشتم و همین کار رو کردی باز. بغلت کردم. دیگه همیشه حتما تو بغل آروم می شی!! باز زدی زیر گریه! گفتم پس حتما سیر نشدی! باز بهت شیر دادم، و باز زدی زیر گریه و باز پسونک و باز... گفتم چراغ رو روشن کنم، شاید هنوز گرسنه و می دونستم که مولتی ویتامینت رو هم نخورده بودی اون روز، گفتم شاید مولتی ویتامینت رو بخوری یه کم سیرتر بشی!!!! چراغ رو که روشن کردم، نورش چشم خوشگلت رو زد و چه قدر بامزه ست وقتی که نور چشمت رو می زنه و هی سرت رو تکون می دی. وقتی که چشمت رو باز کردی و دیدی من بالا سرت هاج و واج نشستم زدی زیر خنده!!!!!!!!!! قربونت برم من!!!! من میخ شده بودم فقط! گفتم  دانیااااااااااااااااااال!! خندیدی!!! گفتم باورم نمی شه، تو تا الآن داشتی زمین و زمان رو به هم می دوختی!!! باز خندیدی فقط!!!! شما یه خنده ی شیطونه خیلی خوشمزه داری که یه کم هم کجه و من دیگه دلم ضعف می ره باهاش و هی همون طوری به من می خندیدی! بعد دیدم به یه جا خیره شدی، نگاه کردم دیدم بادکنکت هست که گوشه ی اتاقه! شما بازی میل داشتین مامان جان!!!!! بادکنکت رو آوردم و شما خوشحال و خندان شروع کردی به بازی!!! تجربه نشون داده که وقتی خوابت نیاد هیچ جوره نمی شه خوابوندت تا خودت خسته بشی و برای همین منم تلاش خاصی برای خوابوندنت نکردم به اضافه که شما بسیار هم سرحال بودی!!!! بازی کردی تا 3:30 صبح!!! تا دوباره خسته شدی و منم باز همون کنارت اخبار می خوندم و بابا هم نیومده بود هنوز!


خاله حدیث می گه اینقدر این چند روز به دانیال توجه نکردی اونم این جوری کرده! آره مامان جان شما شیطون شدی!!!! می دونستم پسر بچه ها شیطون هستن ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم کهپسرم در 3.5 ماهگی شیطنتش شروع بشه!!!! یه بار دیگه هم به شدت داشتی گریه می کردی تا گذاشتمت روی تابت، به من کج کج خندیدی!!!!


ولی دیشب هم باز از اون شب های استثنا بود و ساعت ۱۲ شیر خوردی تا ۷:۳۰ !!!

راستی! ما تازه به تکنولوژی جغجغه دست پیدا کردیم!!!! اون موقع ها وقتی که شما گریه ت به شدت می رسید و ما هیچ جوره نیم تونستیم آرومت کنیم فقط پسونک می تونستیم بچپونیم و شما با حرص و غر تموم پسونک رو مک می زدی تا آروم بشی! تا همین جوری یه جغجغه برات گرفتیم و الآن تازه فهمیدم که اونم همچین کاربردی داره!!!! آها راستی من با دهنم یه صدایی هم درمیاوردم که با اونم آروم می شدی ولی من رسما از نفس می افتادم!!! ولی جغجغه الآن این زحمت رو می کشه، هر چند که صداش رو اعصابه و من با هر صدای اضافی در گوش شما مخالفم ولی در مواقعی که خیلی گریه می کنی فکر می کنم خیلی بهتر از پسونک باشه... داوطلبانه تر آروم می شی... البته خودم هم یک روند با جغجغه ت حرف می زنم!!!


همکلاسی بابایی تشخیص دادن که شما شاعر یا فیلسوف می شی!!!! به این دلیل که هر وقت می ریم بیرون فقط به آسمون و درخت ها نگاه می کنی و توجهی به هیچ کس نمی کنی!!! تازه با هم که بودیم شما زدی زیر گریه و ما آژیر کشون اومدیم خونه و تو ماشین هی گریه کردی و عمو "وای" هی برای شما صدا درآورد و با سوت هی آهنگ زد و شما یه کم آروم می شدی و باز حسابی گریه می کردی تا اینکه عمو "وای" پیاده شد و به یکباره آروم شدی حسابی!!!!!! و ما تقریبا متوجه شدیم که شما چه برخوردی با عمو داری که این فکر رو راجع بهت کرده!!!!!!!


خاله سارا هر وقت که زنگ می زنه سر غذا خوردن شماست! خاله می گه برای دانیال دندون مصنوعی بخر تا بتونه راحت هر چی می خواد بخوره و هر دوتون راحت بشین!!!!!


قربونت برم که چه جوری غش کردی از خواب! راستی بابایی ظهر شما رو برده بودن حمام و فکر کنم این جور غش کردنت بابت اون هم هست!



نظرات 3 + ارسال نظر
Khale Negin سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:48 ق.ظ

Danial jun bebakhsh hameye maro in ruza hata hoseleye khodemunam nadarim!!!vali shoma che taghsir dari bayad khosh o khoram bashi. Afarin be to pesare gol ke har kasio be amuee ghabul nadari!! mage amu entekhab kardan kashke!!! badam sad barikala be shoma ke hartorie hagheto az maman migiri ba geryeo .....(Kashke maham bache budim o vaghti gerye mikardim hame gush be harfemun midadan!!)

از کجا می دونی گوش به فرمان نبودن خاله!؟ شاید هم اون طور که باید ( و دانیال می کنه)‌پافشاری نمی کردی (;

مهرنوش سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:50 ب.ظ

سلاااا م جوجو.با تمام ناراحتی و اعصاب خوردی وقتی عکست رو دیدم کلی حال اومدم.این نگاه کج رو نگه دار در آینده به دردت میخوره دختر کشون کنی!!!(مامانت الان میگه بد آموزی دارم من).احتمالا بابایی در حمام بت ورزش میده!!

:))) وای مهرنوش راست می گی!!!!! من آخر حمام دانیال که رسیدم دیدم بابایی بعد از نیم ساعت که دانیال رو برده تازه داشت تند تند تنش رو می شست! گفتم تا الآن چی کار می کردین!؟!؟!؟ گفت دانیال داشت ورزش می کرد!!!! تو خیلی تیزی مهرنوش!!!!!

zahra پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:21 ب.ظ

azizam mibinam ke to ham shadidan dargire akhbare entekhabat shodi.faghat khoda behet rahm kard iran nisti vagar na fekr konam bayad har ruz ba maman va baba mirafti rah peymayi!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد