تلخ ترین...

دیروز تلخ ترین روز مادری من بود!! دیروز بعد از ظهر شما خیلی خوشگل خوابیده بودی که یک دفعه با جیغ از خواب پریدی و شروع کردی به یک گریه ی وحشتناک و بی سابقه! هیچ وقت اینقدر شدید و ناجور گریه نکرده بودی قربونت برم و هر چی بغلت کردیم و راهت بردیم و حرف زدیم و هر کاری کردی خیلی دلخراش جیغ می کشیدی فقط و هق هق می زدی! دمای بدنت رو گرفتیم طبیعی بود. نمی دونم چی شده بود.  یعنی من حاضر بودم بمیرم دیگه اون جور گریه کردنت رو نبینم فدات شم! چند بار چند ثانیه ای آروم شدی و دوباره شروع کردی. دیگه تو فکر این بودم که به دکتری چیزی زنگ بزنیم چون اصلا حالاتت طبیعی و عادی نبود. یه خورده که گذشت بابایی شما رو برد دم سینک آشپزخونه و شیر آب رو باز کرد و هی با آب صدا درآوردیم و باهات حرف زدیم تا کم کم آروم شدی. ولی باز توی مود گریه بودی و کلی که آروم شدی تازه رسیدی به حالتی که پسونک رو می تونستی مک بزنی و بالاخره خوابت برد ولی من تا مدت ها بعد از خوابت هم توی خماریت بودم و از تو چه پنهون که هنوز هم حالم خرابه بابت دیشب و بالاخره هم نفهمیدیم چی شده بود...
نظرات 2 + ارسال نظر
Khale Negin پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:58 ق.ظ

Nemidunam chi begam faghat omidvaram ke dige tekrar nashe!!!!N

:(

مهرنوش شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:22 ب.ظ

مگه بچه ها نمیتونن خواب ببینن؟شاید خواب بد دیده؟!!!

این که خیلی نامردیه که فرشته ی من خواب بد ببینه :(((

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد