بابابزرگ!

امروز شما به صورت یک دفعه ای یک قابلیت جدید رو کسب کردی و آن تلاش آگاهانه برای گرفتن چیزهایی هست که دم دستت قرار می گیره. ما چند وقتی بود که منتظرش بودیم و یکدفعه امروز کسب شد! یعنی خطرناک بودن رو داری شروع می کنی و دیگه باید حواسمون بیشتر جمع باشه که چی جلوی دستته چون مثلا همین امروز داشتی مجله رو از میز می کشیدی و روی مجله یه قوطی بود که احتمال سقوطش روی کپلی های شما بود و من مجبور شدم شیرجه برم که مجله رو دور کنم! این اولین قدم و احتمالا کوچکترین قدم من در راه مبارزه با حوادث غیرمترقبه ی ایجاد شده توسط شما بود!!!


ما به شدت هم در انتظار بابا مصطفی به سر می بریم که الآن توی آسمونا هستن و ایشالا تا چند ساعت دیگه برای اولین بار نوه ی گلشون رو در آغوش می گیرن وای که من شیفته ی این لحظات هیجان انگیزم


پ.ن: دایی علی که مهدکودک می رفت یک شعر یادش داده بودن که بیت اولش بود: بابای خوب و پیرم، دستش را من می گیرم!!! بعد بابا مصطفی اینقدر حرص می خورد از دست این شعره! اینقدر حرص می خورد!!! حالا باید ببینیم که شما در چه سنی اجازه پیدا می کنی که این شعر رو بخونی   ایشالا که همیشه سرحال و شاداب و سلامت باشین مامان بزرگای مهربون و بابابزرگای نازنین!

نظرات 3 + ارسال نظر
zahra جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ق.ظ

cheshmet roshan azizam.ishala hamishe sayeye pedar bozarga va madar bozorgaye mehrabunet balaye saret bashe va zud zud bian pishet bebinanet.kheyli keyf mikonia danial khan.boos boos

ممنونم زهرا جانم! به امید دیدارت!

خاله نگین شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:19 ب.ظ

چقدر خوب که دانیال می تونه یکی یکی اقوام و ببینه٬ در عوض همه یادش می مونن

نکنه زودی هم یادش بره خاله...

مهرنوش شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:49 ب.ظ

سلااااااااام.چشمتون روشن.انشاا... یه روز همگی دور هم جمع شین.زمانی که مهرانه کوچک بود یه استعداد پیدا کرده بودم و همش میگفتم (عکس العمل سریع) واسه بعدترتون که دانیال سریعتر میشه و شما هم به همون نسبت سریعتر.کلا واسه آیندت خوب سحرم.

:)) همین طوره که می گی مهرنوش جان!! (من منتظر اخبارت هستما...!)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد