ساعت 2 وقت داشتیم از راجینی و یکی از معدود دفعاتی بود که دیر نکردیم ولی اونجا علاف شدیم و عذاب وجدانمون از اینکه هر بار دیر می رفتیم برطرف شد!!!! اونجا که منتظر بودیم زمان شیر خوردن شما هم رسید و بر همگان واضح و مبرهن است که در آن زمان هیچ چیز جلودار شما نیست و چه جاهایی که شما تا حالا شیر نخوردی!!! یه بار باید سر فرصت بنویسم!! اولین باری هم بود که با صندلی ماشین نبردیمت و روی یه مبل سه تایی نشسته بودیم منتظر دکتر و صحنه ی خیلی جالبی درست شده بود!!!! من می خورمت بالاخره
پرستار اومد و صدامون کرد و توی راهرو که همیشه دمای بدنت رو چک می کنه باز شروع کرد که شما خیلی بامزه و کپل تشریف دارین و ایشون دوستتون دارن!!! پرستارای دیگه هم که رد می شدن همش می گفتن و شما خیلی بامزه ای و طبیعتاً شما همش خوش خوشانت می شد!!!
بعد رفتیم توی مطب راجینی و مثل همیشه شروع کرد به سوال پرسیدن راجع به زمان های شیر خوردن و صفا دادن به پوشکت و قبلش هم تو پذیرش فرمی راجع به این که چه فعالیت های جدیدی می کنی پر کرده بودیم.
رفتیم قد و وزن شما رو هم گرفت:
قد: 68.58 سانت %75
وزن: 9 کیلوگرم %85
دور سر: 45.8 سانت %95
پرسید که سوال خاصی داریم یا نه و من لیستم رو درآوردم... اول که باز پرسیدم که این جلوی سر شما که گاهی بالا و پایین می ره و انگار چیزی داره اونجا می طپه طبیعیه و به خاطر همون نقطه ی نرم هست که گفت طبیعیه! گفتم وقتی که با کمک می شینی خیلی خودت رو به جلو خم می کنی و با سر می ری اسباب بازی های جلوت و این برای کمرت بد نیست؟ گفت که این یعنی سعی می کنه دستش رو برسونه به چیزایی که جلوی دستش نیست و این تلاش خیلی خوبه!
گفتم چند وقتیه که وقتی می خوای صحبت کنی گاهی زبونت یه کم میاد بیرون و لای لثه هات هم قرار می گیره و این می تونه مشکلی برای صحبت کردنت در آینده باشه که گفت یادداشت می کنم دکتر یه بررسی بکنه (که راجینی خانم بررسی نفرمودن و منم به یادم رفت که دوباره بپرسم!)
بعد گفتیم که شما گاهی خیره به لامپ می شی و چند باری هم خیره به خورشید شدی و این برای بیناییت ضرر نداره؟ که کلی تعجب کرد که چه جوری به خورشید نگاه می کنی شما و گفت تو خونه که لامپ ها رو یه جوری بذارین که قابل دیده شدن مستقیم نباشن و بیرون هم می تونین عینک آفتابی یا کلاه براش بذارین! فکر کن، عینک آفتابی!!!!!! آخه خوشتیپ تو که همین جوریش من رو کشتی
بعد پرسیدیم که اگه یه موقعی خدایی نکرده با توجه به این که باید غذا رو شروع کنیم چیزی پرید توی گلوی شما چی کار کنیم که گفت راجینی براتون توضیح می ده (که اینم نگفت و یه پوستری به دیوار بود و اندکی خودمون اون رو مطالعه کردیم ولی انشاالله که هیچ وقت به کار نمیاد)
و چند تا سوال غیر مهم دیگه من خسته شدم و الآن حال ندارم دیگه توضیح بدم!!!
بابایی پرسید که واکسن آنفولانزا رو کی می زنین و گفت که از اول سپتامبر اون واکسن رو توی همین بیمارستان می زنیم و امروز 31 آگوست هست و نمی زنیم!!!! گفت حالا واکسن های 6 ماهگیش هست و برای آنفولانزا هم برای یک ماه دیگه می تونین وقت بگیرین و بیاین بزنین و پرسید که می خواین همون یک ماه دیگه بیاین همش رو با هم بزنین و گفتیم برای ما که فرقی نمی کنه به نظر شما کدوم بهتره و گفت که همش رو یک ماه دیگه بزنین بهتره چون اگه خواست تبی چیزی بکنه هم همش با هم باشه و ما دو بار بهش سوزن نزده باشیم و ما هم گفتیم هر چی شما بگین! و خلاصه رفت که دکتر بیاد دیگه.
تو این مدت هم شما فقط با یک پوشک روی تخت داشتی در جا می دویدی و غلت می زدی و حرف می زدی و حرف زدنت اعتراض آمیز بود ولی خب پرستار خنگ نمی فهمید و همش می گفت چه بچه ی خوشحالی! تازه اخم هم کرده بودی و اون همش می گفت چه خوشحال!!!! بعد شما هی عصبانی تر می شدی و اون می گفت چه بامزه!!!!
خاله ریزه در رو باز کرد و نه سلامی نه علیکی گفت شما گفتین امروز نیم خواین واکسن بزنین!؟!؟!؟ ما هم هاج و واج گفتیم
پرستار گفت که همه رو با هم بزنین بهتره.
نخیر حتماً باید امروز واکسن بزنه، یک ماه دیگه خیلی دیره! خب یه ماه دیگه بیاین واسه آنفولانزا ولی امروز حتما باید واکسن های 6 ماهگی رو بزنه
خب بزنین برای ما چه فرقی می کنه!؟!؟!
من می رم پرستار بیاد واکسن ها رو بزنه بعد بر می گردم
این راجینی و پرستارش هیچ جوره هماهنگ نیستن با هم این چندمین باری بود که همدیگه رو رد می کردن حسابی!!! ولی به ما چه خب. پرستاره اومد که مثل اینکه باید امروز واکسن بزنیم و زد و قربونت برم من که یه دفعه گریه ت رفت به آسمون و خدا رو شکر زودی آروم شدی و با گوگولیا حواست پرت شد. ولی این بار فکر کنم پرستار دق دلی راجینی سر تو درآورد فدات بشم که یه کم پات خون اومد و جاش هم موند یه کم
بعد دوباره راجینی خانم تشریف آوردن و پرسیدن که ما چی به شما می دیم و من گفتم هیچی بعد دوباره گلاب به روتون وحشی شد!!!!!!!!! گفت مگه من نگفته بودم برنج بچه رو باید شروع کنین!!؟!؟!؟!؟! گفتم ولی ما نکردیم
بعد شروع کرد غر غر و غر غر و غر غر!!!! به بابایی گفتم باید بهش بگیم که مشاور تغذیه ی شما گفته که تا 6 ماهگی نباید چیز اضافی بهت بدیم حتی انجمن پزشکان اطفال آمریکا هم تاکید کرده که نباید چیزی بدیم این آخه چی می گه!؟ بابایی گفت نمی خواد بگیم و نتیجه این شد که تا دم آخر داشت غر می زد و رو اعصاب بود و من پشیمون شدم که چرا از اولش نگفتم. حالا گذاشتم سر مشاور تغذیه ت خالی کنم که بره تکلیف رو با دکتر مملکتش روشن کنه و با خودشون به تفاهم برسن بعد ما رو بندازن به جونش!
خلاصه شما رو معاینه کرد و گفت خدا رو شکر همه چیز عالی هست و بعد شما هنوز عصبانی داشتی حرف می زدی و اینم گفت که چه بچه ی خوشحالی من واقعا باورم نمی شد که اینا نمی فهمن که شما ناراحتی اون موقع! بابایی با تعجب پرسید که این خوشحاله؟ دکتر گفت آره خوشحاله!!! بعد یه خورده که گذشت و همون طور که برای من قابل پیش بینی بود غرهای شما به گریه تبدیل شد و خانم در اون مرحله فرمودن حالا ناراحته!!!!!! بگذریم که وقتی اومدیم بیرون هم بابایی شما فرمودن که موقع هایی که ما فکر می کنیم دانیال ناراحته پس خوشحاله!!! واقعا توقع نداشتم که بابایی این حرف رو فقط به خاطر اینکه دکتر این جور تشخیص دادن بزنه و گفتم واقعا نمی بینین بعدش می زنه زیر گریه!؟!؟!؟ از خوشی زیادی می زنه زیر گریه!؟ اصلا حالت های بچه رو من که شبانه روز باهاشم می تونم تشخیص بدم یا این خاله ریزه!؟
راجینی در شکایاتشون فرمودن که تو این سن باید غذای بچه رو شروع می کردین که الآن به 4 قاشق در روز (4 قاشق برنج بچه که با 4-5 قاشق شیر یا آب یا آب میوه قاطی می شه) برسه و آهن بدنش رو تامین کنه و این بچه حتما الآن کمبود آهن داره. گفتیم استاد داره مولتی ویتامین با آهن می خوره. گفت نه کمه! منم که دیگه اصلا حوصله ی بحث باهاش رو نداشتم چون بسیار مطمئن بودم از اینکه باید تا 6 ماهگی صبر می کردیم. بعد هم گفت که حالا معلوم نیست که بهش غذا می دین درست بخوره یا نه و طول می کشه تا بپذیره و یاد بگیره و .......
مشاور تغذیه شما گفته بود که راجع به فلوراید بپرسم و گفت که قطره ش رو می نویسه برامون و باید هر روز صبح ناشتا بهت بدیم. حتی الآن که هنوز بی دندونی! (کاشکی یه آیکون بوس اساسی داشت این آخه
)
راستی گفت که آب میوه هم لازم نیست که بهش بدین و با عرض پوزش از اونجایی که راجینی دیگه از چشمم افتاده مثل یک قطره اشک قطعا حرفش رو گوش نمی دم و وقتی می بینم شما با چه علاقه ای این آب سیب رو یه نفس سر می کشی و مطمئنم که ضرری برات نداره قطعش نمی کنم عزیز دلم خیالت راحت راحت! اصلا شیطونه می گه دکترت رو عوض کنیماااااا
حیف که مامان نیکو کلی تعریف از تشخیص های خوب راجینی کرده.
شنبه 7 شهریور 88 مصادف با 8 رمضان 1430 ما اولین افطاری مشترکمون رو رفتیم! مسلمانان اینجا شنبه های ماه رمضان رو در سالنی دور هم جمع می شن و نماز جماعت می خونن و هر کس غذایی میاره و خلاصه دور هم هستن! با وجود اینکه خیلی شلوغ بود و ما تاحالا با همچین جمعیتی زیر یک سقف نبودیم ولی شما باز آقا بودی خدا رو شکر و علیرغم بازی پر سر و صدای "مومن" و دوستاش که یه پسر 4 ساله خیلی بامزه بود و میومد شما رو همش گوگولی می کرد خوابت برد!!!!
یکشنبه هم برای اولین بار ما تصمیم گرفتیم شما روی صندلی مخصوص بچه ها که روی چرخ های خرید نصب هست بگذاریم (به جای اینکه صندلی ماشین شما رو روی چرخ بگذاریم، خودت رو مستقیم گذاشتیم) من فکر می کردم هنوز زوده برای شما و نمی تونی راحت بشینی ولی ای دل غافل...... احتمالا تا چند وقت دیگه اصلا جا نمی شی اونجا قربونت برم!!! خیلی خوب بود و بهتر می تونستی اطراف رو ببینی و تازه ما از وزن اون صندلی سنگین شما هم راحت شدیم! البته احتمالا به زودی باید عوضش کنیم وقتی شما حدود 1 کیلوی دیگه وزن اضافه کنی.
و بالاخره...... بالاخره!!!!!! تونستیم یک بازی که مد نظر من بود برای شما پیدا کنیم!!!!! من در به در دنبال مکعب های بازی یا یه چیزایی که رنگهای جالب داشته باشن و بتونی دستت بگیری و باهاشون بازی کنی می گشتم، یعنی یه چیزی تو ذهنم بود که هر چی می گشتم چیزی که به اون نزدیک هم باشه پیدا نمی کردم تا یه چیز نسبتا شبیه به ایده ای که در ذهنم بود بالاخره پیدا کردیم و یه کم بهش شک داشتم وقتی که گرفتیمش ولی حالا دوستش دارم خیلی!!!! اولین قدم در شناخت اشکال برای شما خواهد بود احتمالا، البته من این شکل ها رو هنوز به رنگ برات صدا می کنم و همین که از تو جعبه در میارم دونه دونه و بعد تو جعبه می ذارم و رنگ هاشون رو بلند می گم هم برات جالبه! حالا تا انشاالله یواش یواش کارای جالب تر باهاشون بکنیم....
سلام بر عزیز دل عشق مامان
ماشاالله شما به شدت در حال غلت زدن هستی کماکان و چند بار پشت سر هم غلت می زنی و قل می خوری برای خودت! ما هم مجبور شدیم مکان بیشتری رو برای شما باز کنیم تا راحت باشی!
روی میز تعویضت هم که می ذارمت می خوای با میله های بغلیش بارفیکس بزنی و حسابی برمی گردی و من باید با عملیات محیرالعقولی عوضت کنم و دیگه فرصت ندارم که برم پوشکت رو بندازم دور و دستم رو بشورم و برگردم و باید اول شما رو بذارم روی زمین تا مطمئن باشم جات امن هست و بعد به بقیه ی کارها برسم!
دیگه اینکه شما تا الآن ارتباط بسیار خوبی با پسرهای جوون و مجرد برقرار کردی و چند تا دوست پیدا کردی که حسابی دوستت دارن و پایه ت شدن!!!!
ببخشید که من دارم نکات بی ربطی رو پشت سر هم می گم ولی باید ثبت بشن دیگه بالاخره!
بابایی از وقتی که امکانش بود شما رو روی شونه هاش می ذاشت و اون بالا نگهت می داشت. اولین عکس العمل بامزه ای که نشون دادی مال وقتی بود که موهای ویز ویزی بابا می رفت توی دهنت و تو صورتت رو طوری می کردی که انگار لیمو ترش خورده باشی!!!!! که قرار شد بابایی شامپوش رو عوض کنه و چه بهتر اگه شامپوی سیب بتونیم پیدا کنیم!!!!
ولی حالا تقریبا یک هفته ای هست که خیلی دوست داری بری اون بالا و تا بابایی شما رو به سمت شونه هاشون می برن تو شروع می کنی خندیدن و حسابی کیف می کنی اون بالا و اطراف رو به شدت زیر نظر می گیری!
چیز بامزه ی دیگه اینکه تصویرها رو از توی آیینه می بینی و خوشت میاد! وقتی که من و شما روبروی هم هستیم و یک آیینه ی قدی کنارمون هست، از توی آیینه که من رو می بینی می خندی ولی از روبرو و به طور واقعی نه!!!!!
۶ شهریور هم برای شما یه تاب گرفتیم تا خونه بیشتر سرگرم باشی و حسابی ازش استقبال کردی!!! البته اگه پایین در نصبش کنیم خودت می تونی پا بزنی و حسابی بپر بپر کنی ولی من همش می ترسم که نکنه سر خوشگلت بخوره به چارچوب در و نباید چند سانت هم ازت دور شد در اون حالت، البته از دو تا بالشت هم در اطراف کمک می گیریم!
علت اینکه این تاب صورتی هست اینه که تنها تاب موجود در اینجا بود و رنگ دیگه ش رو می تونستیم آنلاین بگیریم فقط و چون طول می کشید ما همین رو گرفتیم!
۷ شهریور: می خواستم یه فکری به حال بادکنکت که بادش خیلی کم شده بود و همش توی دست و بال بود بکنم که شما تا توی دست من دیدیش دوباره شروع کردی به ذوق کردن و ما دیدم هنوز عشق شما به بادکنک گازی پابرجاست و برات یکی دیگه گرفتیم ولی در این مورد هم خطرناک شدی!!! چون نمی شه تو و بادکنکت رو با هم تنها گذاشت، چند بار شده که در یک چشم به هم زدن بندش رو کشیدی آوردی پایین و بادکنک رو بغلش کردی!!!!! اگه یه موقعی خدایی نکرده بترکه چی؟!!؟!؟!؟
چند وقتیه که شما به سرعت مود عوض می کنی و زندگی رو اندکی برای بنده ی حقیر سخت کردی و من باز شرمندتم بابت کم اومدن انرژی!!!!!!!! البته که من با جون و دل همه جوره در خدمتتم ولی نمی دونم چرا به زور بیشتر از یک ربع توی جنگلت بند می شی، بعد شاید یه ربع توی روروئک! شاید یه ربع هم توی صندلیت می ذارم و روی میزت رو پر اسباب بازی می کنم و یکی یکی پرتشون می کنی پایین و خوشت میاد ولی اونم نه بیشتر از یه ربع بیست دقیقه!!!!بعد می ریم دالی،اونم شاید بیشتر بتونه آرومت کنه ولی من انرژی کم میارم بس که هیجان انگیز باید باشه مراسمش!!!! بعد شاید هم یه کم توپ بازی و اگه برسم یه کم کارای خونه رو بکنم و شما با دیدنش سرگرم باشی و گاهی هم که حتی باید وایسم جلوت و هی کارای ژانگولر کنم تا آروم باشی و باز باید همه ی اینا رو یکی یکی امتحان کنیم!!!!! قربونت برم من که اینقدر تنوع طلب شدی، آخه بازی هایی که من کشف کردم برای شما هم محدوده و چیز جالب خاصی هم از جایی برات پیدا نکردم، البته همین که می تونی خودت دیگه چیزا رو دستت بگیری و براندازشون کنی باز کلی کمکه ولی قبلش هم اینقدر زود زود چیزای جدید نمی خواستی!!!! خلاصه چند بار شده که اینقدر داغون شدم که موقع شیر خوردن شما که آرومی و من کنارت دراز کشیدم خوابم می بره
خدایا باید با بیشتر شدن انرژی دانیال به منم انرژی بدی، اینجوری که نمی شه!
کتاب دانیال نبی رو برات گرفتیم!!! داستان یک معجزه ی دانیال پیامبر بود که من تا حالا نشنیده بودم! به طور کلی مناسب ترین چیزی که برات پیدا می کنم کتابه، من با معضل بازی و اسباب بازی با شما مواجه شدم!!! اصلا چیزی که می خوام رو پیدا نمی کنم امروز به این نتیجه رسیدم که این پلاستیک فروشی های خودمون بود که پر از خرت و پرت بود... به اونا احتیاج دارم!!!یادش بخیر آقای مدنی
نتونستم هنوز اسباب بازی ساده ی خوب پیدا کنم همشون الکی سوسول بازیه که به کار من نمیاد
باز در حال تلاشم!
اصلا نمی دونم چرا بازی هیجان انگیزی برای سن شما کمه اینقدر؟! چرا مردم مغزشون رو کار ننداختن!؟ هنوز دالی بازی آس بازی ها هست و تقریبا تنها بازی که شما باهاش کیف می کنی. اون توپ بزرگه هم که بابا مصطفی برات گرفتن هم خوبه البته اگه رو مود باشی! وقتی بالای بدنت می گیرمش حسابی دست و پا می زنی و ذوق می کنی و بغلش می کنی به زور!!!گاهی هم با هم توپ بازی می کنیم. این توپ بازی اولین بازی دونفره ی جدی ماست! البته یه سعی کردیم که با بابا انجامش بدیم ولی رسما بابا ما رو تحویل نگرفت اصلا
بعد اعلام کردن که تا ۲ سالگی هم تلویزیون ممنوعه! ضررهای بسیار فراوانی داره و تاثیرات خیلی بدی روی تکامل بچه. البته به شدت جذابه برای شما مثل خیلی بچه های دیگه و من چند بار وسوسه شدم که یه کارتونی چیزی برات بذارم که یه کم سرت گرم باشه و من به کارام برسم ولی هر بار که می گم باز یه سرچ بکنم ببینم ضررش چقدره می بینم کلی بد و بیراه گفتن به تلویزیون و هی ضرراش رو ردیف می کنن که جلوی قوه ی تخیل رو می گیره و بچه رو تنبل می کنه و "هیچ" تاثیر آموزشی هم نداره و ... حتی سی دی های بیبی انیشتن اونا رو هم می گن باید والدین و بچه یه بار ببینن و ازش یاد بگیرن و بعد خودشون اون بازی ها رو بکنن و نباید بچه همش اونا رو ببینه... از یه طرف هم واقعا روش خوبیه برای ساکت کردن بچه ها!!!! نمی دونم تا کی می تونیم مقاومت کنیم، هنوز که خیلی زوده.....
جمعه ۳۰ مرداد شما اولین مهمونی واقعی زندگیت رو اینجا رفتی!!! من کی فکرش رو می کردم که فرزندم در آستانه ی ۶ ماهگی اولین مهمونی جدیش رو بره!؟ البته یه بار هم در حالیکه شما فقط حدود ۱۵ روزت بود یه برنامه ی دور همی شب عید رو شرکت کرده بودی ولی این جدی تر بود!!!
من برای اولین بار باید فکر می کردم که در یک مهمونی به چه چیزهایی برای یه پسر آقا لازمه!؟ و کلی تیزبازی در آوردم و برات چند تا اسباب بازی کوچولو برداشتم که اونجا حوصله ت سر نره و غافل از این که نیکو خانم دوست شما که ما خونه شون دعوت بودیم یک اتاق پر از اسباب بازی داشت!
در طول مهمونی شما آقای آقا بودی! غریبی نکردی اصلا هر چند که هنوز این حس هم چندان در شما جا نیوفتاده و احتمالا در آینده باید این اتفاق بیوفته. هم شما حسابی با همه کیف کردی و هم همه با شما. شما یک دوست خیلی خوب هم پیدا کردی که البته اندازه ی پدر شما حدودا سن داشتن ولی حسابی با هم حال کردین و فکر کنم بیشترین موقعی رو گذروندی که پیش ما نبود و با یکی دیگه آروم بودی. در ضمن بیشترین روزی هم بود که در حالت نشسته بودی البته با کمک. یه بار خواستم بذارمت زمین که خوشت نیومد و تا شب یا تو بغل بودی یا در حالت نشسته.
نیکو که بازی می کرد همین طور محوش می شدی و تکون نمی خوردی. بعد یه کوچولو شروع کردی به وول خوردن و دیدم که کلافه شدی، بردمت تو اتاق که تلاش کنم ببینم خوابت میاد یا نه تا پسونک رو گذاشتم تو دهنت چشم هات بسته شد و خوابت برد! اینقدر خسته بودی ولی چون محو آدم ها بودی اصلا به روی خودت نیاورده بودی!!! ولی دیگه شب خسته شده بودی حسابی و وقتی اومدیم تو ماشین شما بالافاصله خوابت برد و اومدیم خونه هم بیدار نشدی و خلاصه یه خواب خوب تا خود داشتی
۲۸ مرداد اولین روزی هم بود که شما در حین اینکه داشتم برات قصه می گفتم و شومولی رو جلوت تکون می دادم خوابت برد!!!! این یک اتفاق بسیار بسیار نادر بود!!! و من خوشحال و خندان فکر کردم که یه فرمول جدید کشف کردم غافل از اینکه شما در هر موردی هر روز و هر لحظه احتیاج به فرمول جدید داری قربونت برم من! به طوری که من چند شب باز تلاش کردم که با قصه شما رو بخوابونم که نه تنها موفق نشدم بلکه یه بار اینقدر گریه کردی تا من دیگه ساکت شدم و بعد خودت راحت خوابیدی!!!!!! البته من به طور کلی زیاد یاد این جوک می افتم که مامانه داشته قصه می گفته برای بچه ش که خوابش ببره و بچه هه می گه که مامان می شه ساکت شی می خوام بخوابم!؟!؟!؟
تا ۶ ماه تمام تنها چیزی که بچه ها باید بخورن شیر مادر هست تا تمام مواد مغذی رو بگیرن و چیز دیگه ای الکی سیرشون نکنه! خدا رو شکر که شما تونستی این همه شیر مامان رو بخوری و به شیرخشک گذارت نیوفتاد! البته همون چند روز اول بعد از تولد توی بیمارستان تا بخواد منبع شیر شما تکمیل بشه چند باری شیر خشک خوردی.
حالا شما ۶ ماهت که تموم بشه باید با غذای بچه شروع کنیم و ماشاالله شما از نظر قد و وزن که جلو هستی و من همش فکر می کنم که ما خیلی وقته داریم لباسای ۶-۹ ماه تن شما می کنیم ولی برای دادن غذا گفتیم باید ۶ ماهت تموم بشه! نامردیه!؟ ما به فکر خودتیم عزیز دلم! ولی کار خودسرانه ای که من کردم این بود که دیدم دوست ندارم شما بعد از شیر مادر یه دفعه بخوای غذایی رو بخوری که توی کارخونه درست شده و روش پروسه های مختلفی انجام شده، برای همین تصمیم گرفتم زودتر آب سیب رو که خودم می گیرم بهت بدم و قربونت برم که چه استقبالی هم کردی!!!!! احساس می کردم تا ته دنیا هم بهت آب سیب بدم می خوری!!!!! ۲۸ مرداد بود که شما برای اولین بار به طور جدی یک اونس آب سیب خوردی یکی دو بار سر شیشه گرفت و من از دستت گرفتم که بازش کنم که شما اونقدر جیغ کشیدی تا دوباره دادم دستت و با ولع شروع کردی خوردن! مگه می شد بطری رو از دست شما گرفت!؟!؟! بعد روز بعدش من دیگه خیلی شیر شده بودم و می خواستم توی لیوان مخصوص بچه های ۶ ماه به بالا بهت آب سیب بدم که پرید تو گلوت
بعد یه جا خوندم که باید کم کم ریخت توی لیوان تا یه دفعه نپره تو گلو و خود بچه یاد بگیره که کنترل کنه (سر این لیوان مخصوص خیلی شبیه شیشه شیر هست ولی سوراخ های بزرگتری داره و خوبیش اینه که طوری طراحی شده که به هیچ وجه بدون مک زدن چیزی ازش بیرون نمی ریزه!) دفعه ی بعدش خواستم کم کم بریزم توی لیوان و بدم دستت ولی شما مگه مهلت می دادی؟!!؟!؟!؟ مگه می شد اون لیوان رو از دست شما گرفت که چیزی توش ریخت!؟!؟ همچین چسبیده بودی بهش و مک می زدی و با بیچارگی ازت می گرفتم و باز می زدی زیر گریه تا بهت بدم!!! این طور که پیداست خدا بخواد ما با غذا خوردن شما مشکلی نخواهیم داشت!!!
حالا باز نمی دونم با لیوان ادامه بدیم یا با بطری! خب بطری خیلی راحت تره ولی توصیه می شه که زودتر استفاده از لیوان های مخصوص رو یاد بگیرین!
پ.ن۱: یادم رفت بگم که من یکی دو هفته قبل از بار اولی که بهت آب سیب بدم چند تا میوه ی دیگه رو هم با هم امتحان کردیم! یه بار داشتم کنارت نارنگی می خوردم و شما همچین زل زده بودی به من و ملچ مولوچ می کردی که من یکی دو قطره از آب نارنگی رو چکوندم توی دهنت و شما یه دفعه قیافه ت طوری شد که این پیام رو به من رسوند : اَه اَه اَه اینا چیه داری می خوری!؟!؟ یه بار هم با پرتقال این اتفاق افتاد که من در هر دو مورد فکر می کردم شیرین هستند! ولی یه بار که داشتم سیب می خوردم یک قسمت مسطحش رو گذاشتم روی لبت که زبون بزنی که اینقدر لیس زدی و بعد شروع کردی مک زدن که باز ول کنش نبودی و از اونجا بود که من فهمیدم واقعا بچه ها سیب رو دوست دارن!
پ.ن۲: ۲۱ مرداد روز غلت بود! شما هزار بار غلت زدی، بیشتر از پشت به شکم، یه قهرمان واقعی شدی!