چند روز پیش بابایی خواستن از توی یخچال چیزی بردارن که شما با همون دنده عقب رورئکت خودت رو رسوندی به یخچال و مبهوت اون همه خوراکی شدی و اول بسته ی نون رو از در یخچال درآوردی و انداختی بیرون و بعد هم پنیر رو گرفتی و ول نمی کردی!!!!
امروز صبح هم من تا در یخچال رو باز کردم چشمات برق زد و با خنده خواستی خودت رو برسونی که من درش رو بستم و اومدی جلوی یخچال با روروئک و مدت ها خیره به در یخچال بودی!
چیه خاله بازم نون و پنیر می خواستی؟!؟!؟!
خیلی عالیه خدا رو شکر. میگم به عمو مهدی و عمو داریوش!کلی کیف میکننن با این پیشرفت دانیال جان!
یادش به خیر روز تولد آقای امین خان! دو تا عموها تا شما برسین رفتن سر یخچال!چقدر خندیدیم اونروز!
آخی ی ی ی ی! یادش بخیر! چقدر روز خوبی بود! :(