دانیال بخواب که من بیدارم!!

الآن ساعت دقیقاً ۷:۳۰ صبح می باشد! دیشب تا حدود ساعت ۱۲ در حال ثبت گوشه ای از اتفاقات این روزها در وبلاگت بودم در حالیکه داشتم آخرین رمق های روزانه م رو صرف می کردم!! چقدر دوست داشتم بیشتر وقت و انرژی داشتم و تک تک لحظات زیبای زندگی تو رو ثبت می کردم.

امروز صبح ساعت ۵:۱۵ از خواب بیدار شدی و شیر خوردی و نخوابیدی. تو تنهایی بیدار باشی خیلی بهتر خوابت می بره تا بابایی هم با شما بیدار بشه. وقتی که بابایی هم بیدار بشه اصلا معنیش این نیست که من می تونم راحت بخوابم و دقیقا معنی عکس می ده! چون شروع می کنن با شما حرف زدن و اونم نه خدایی نکرده با صدای آروم و نجوا که، با صدای بلند و بهترین لحظات می شه برای اینکه بابایی ذوق بیدار بودن شما و چشم های بازتون و غلت زدن هاتون و حرف زدن هاتون رو بکنه! چون می دونه که خودش که داره می گذاره می ره... خلاصه امروز صبح هم بعد از اینکه شیرت رو خوردی و من دیدم که بیداری بی صدا رفتم یه سر گلاب به روتون و از اون تو صدای باباجان رو شنیدم که بیدار شدن و دارن صحبت می کنن با شما. اومدم و این جریان یه ربعی ادامه داشت و ذوق شما رو کردن و بلند شدن کارهاشون رو بکنن که برن استخر مثل هرروز و به برنامه ی روزانه شون برسن و من موندم و شمایی که حالا حسابی خواب از سرت پریده بود. یه کم سعی کردی بخوابی و نشد و یواش یواش به غر افتادی و گریه و منم هر روشی که به ذهنم می رسید رو داشتم روت پیاده می کردم ولی انگار نه انگار، ناراحت بودی و چشمات بسته بود ولی نمی تونستی بخوابی. بابایی هم که اماده شده بودن که برن استخر برای اینکه با وجدانی آسوده برن اومدن شما رو چند دقیقه ای بغل کردن و به همون صورت بیدار شما رو گذاشتن توی تختتون و از اتاق رفتن بیرون. آخه نکه این روش "خیلی" روی شما جواب می ده!!!!!

بالاخره بابایی رفتن و من باز به تلاشم ادامه دادم و فقط در رو بسته بودم که حداقل مامان الهه یک خواب راحت داشته باشن و از هر روشی که استفاده می کردم جواب نمی داد و این قضیه یک ساعت و نیمی همراه با غرهای مداوم شما ادامه پیدا کردم و من واقعا از این ناراحت بودم که چشمهای قشنگت هم بسته بود و خوابت میومد ولی نمی دونم چرا خوابت نمی برد و از چی داشتی اذیت می شدی.

آخرش که دیگه واقعا نمی دونستم چی کار کنم شما رو آوردم گذاشتم توی جنگلت که یک روزِ زود هنگام رو شروع کنیم و چراغ های کم نور جنگلت رو روشن کردم با صدای طبیعت جنگل. خیلی خیلی لحظه ی جالبی بود وقتی که شما یواش یواش توی اون کلافگی ها چشمهات رو باز کردی و خیره به نور شدی و آرومِ آروم. چند دقیقه ای خیره به نورها موندی و با دهن باز نگاهشون کردی و من برای چند هزارمین بار عاشق چشمات و نگاهت شدم و یه دفعه به پهلو شدی و خوابیدی قربونت برم!

حالا شما در یک خواب نازی و بابایی در استخری داره به خودش می رسه و مامانی هم با روانی پریشان و اعصابی جویده شده به اینجا پناه آورده با این امید که هر وقت در طول روز اراده بکنه یک همراه نازنین به نام مادر داره که مطمئنه با جون دل به بهترین نحو از شما نگهداری می کنه تا دختر خسته ش کمی استراحت کنه!


پ.ن۱: داشتم این مطلب رو می فرستادم که شما دوباره بیدار شدی. با یک گریه ی جانسوزی که با نفس نفس زدن های تندت دل من رو کباب می کنه. چند بار پسونکت رو گذاشتم خوابت نبرد. اسب آبیت رو روشن کردم و به هق هق افتادی و من که تحمل ندارم بغلت کردم فدات بشم و فکر کنم اولین باری بود که به صورت عمودی خیلی زود توی بغل من خوابت برد. خوب شد بیدار مونده بودم وگرنه با این خواب و بیداری های مکرر حتماً سر از جای دیگه ای در میاوردم!!


پ.ن۲: این هوای لعنتی هم روی اعصابه به شدت. ساعت ۸ صبح هست و تاریک تاریک. طلوع آفتاب ساعت ۸:۳۰ صبحه و من هر روز به این امید بیدار می شم که ساعت ها جابه جا شده باشه ولی اینا اصلا به روی خودشون نمیارن. برم یه جستجویی بکنم ببینم کی از این وضع در میایم.

نظرات 1 + ارسال نظر
صفیه یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:51 ق.ظ

سحر جان نمی تونی یه اسبباب بازی پیدا کنی که کمی بازی نور داشته باشه؟ فکر کنم دانیال خیلی خوشش بیاد تو تاریکی و باهاش راحت بخوابه. اگه خواستی بگو منم اینجا می گردم عزیزم!‌

مشکل اینه که دانیال وقتی توی اون شرایطه اصلا چشماش رو باز نمی کنه!!!! مگر این که مطمئن بشه از تختش اومده بیرون و چه بهتر که از اتاق هم بریم بیرون که مطمئن بشه قضیه بازیه!!! کلی ی ی ی ی ممنوننننن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد