امروز ظهر با مامان الهه ناهار رفته بودیم بیرون و شما اول با چند تا دستمال کاغذی و قاشق پلاستیکی مدتی سرگرم بودی ولی حوصله ت رو سر برد طبیعتاً. بغلت کردم و روی میز نشوندمت در حالیکه پاهات از میز آویزون بود و روی پاهای من. شروع کردی به پا زدن و بلند شدن و می ایستادی و بعد خودت رو می انداختی پایین می شستی! شروع کردی این کار رو تند تند انجام دادن که من می ترسیدم از این کوبوندن خودت دردت بگیره ولی نمی دونی چه کیفی داشتی می کردی و توی همون بپر بپرها هی برمیگشتی با مامان الهه غش غش می کردی قربونت برم! یه مدت خیلی طولانی این بازی مفرح و پر انرژی ادامه داشت.
عصری هم فرصتی شد که من بخوابم و مامان الهه شما رو برده بودن روی تابی که پشت خونه مون هست و شما خیلی بهت خوش گذشته بوده و کلی بازی کردی و بعد همون جا روی تاب توی بغل مامان الهه خوابت برده بود و این جوری بود که من تونستم یک خواب بسیار اساسی داشته باشم و البته بعدش شما هم اومدی خوب خوابیدی.
قبلا برات موز و ماست و آووکادو رو قاطی کرده بودم و چند بار خورده بودی و خیلی دوست داشتی. امشب اومدم درست کنم دیدم آووکادوش خیلی سفته و فقط موز و ماست ریختم و شما هم از حمام اومده بودی و یه کم خوردی و کلی غر زدی که ما فکر کردیم حتما خوابت میاد! هر کاری کردیم نخوابیدی غر می زدی. بعد من به شما شیر دادم و خوردی و باز غر می زدی و تا جایی که امکانات اجازه می داد شیر دادن شما ادامه پیدا کرد و باز هی بینش غر می زدی. رفتم یه کم نخود فرنگی آماده که داشتیم برات آوردم و توی بغلم گرفتمت و شروع کردی به خوردن و یواش یواشش چشمات کامل باز شد و خنده و خنده!!!!
بعد دیگه بابایی زحمت کشیدن و محترمانه شما رو به صندلی مخصوصتون راهنمایی کردن و اونجا هم خوب غذا خوردی و کاشف به عمل اومد که از اون موز و ماست خوشتون نیومده بود و هی گرسنه بودین هنوز.
بعدش هم بابایی با شما بازی و کرد و بعد از مدتی من شیفت رو تحویل گرفتم و شما کماکان شاداب و سرحال و بعد مامانی شما رو صدا کردن و با مامانی هم که قبلش گفته بودن که می رن بخوابن کلی بازی کردیم و باز بازی با بابایی و بعد از کلی کلنجار بالاخره خوابت برد قربونت برم من!
منم نمی دونم چرا دوباره پریدم اینجا! ولی خداییش روحیه می خواد که جایی بنویسی که بازتابی از خواننده نمی گیری ها! خیلی هم روحیه می خواد!!
ساعت ۱۲:۰۵،شب بخیر!
سحر جان تو که برای ما نمی نویسی که!!
برای دانیال عزیزمون می نویسی که وقتی بزرگ شد بخونه (و چه بسا دختری که عاشقش می شه حتی مشتاق تر از همه شما باشه به خوندن این روایتها (البته شاید بلد نباشه فارسی بخونه و لازم بشه خودت همه اشو براش بخونی!!) )
و دیگه اینکه برای خودت می نویسی تا دلت سبک شه...
:*
ممنونم خاله سبزه از لطفت و به نکته ی خوبی اشاره کردی! درسته که من اینا رو عاشقانه برای دانیال می نویسم ولی شاید ۵۰٪ نوشتنم اینجا برای دانیال باشه و ۵۰٪ برای کسانی هست که از دوری دانیال ناراحت بودن و از من خواسته بودن که از دانیال براشون بگم و عکس هاش رو براشون بفرستم. اگه قرار بود کامل برای دانیال باشه که می تونستم براش یه دفتر خاطرات درست کنم.
ولی این گاهی برام عجیبه که من می دونم چه کسانی اینجا رو می خونن و تعدادشون هم کم نیست ولی فقط می خونن و می رن که این حس بدی به من می ده! صحیح نیست بگم چه حسی ولی همین خوندن نظرات کسانی که به وبلاگ دانیال سر می زنن می تونه کلی برای من انگیزه و روحیه باشه تا در این شلوغی های زندگی بیشتر به اینجا برسم.
یک جمله ی کوتاه که قراره از طرف یک فامیل نزدیک یا یک دوست خوب برای دانیال عمری یادگاری بمونه و بدونه که چه کسانی دوستش داشتن و براش اهمیت داشتن. راستش رو بخوای من چندان تشویقی بابت نوشتن اینجا از کسی نگرفتن و تمام این مطالب هم به عشق خود دانیال بوده و این رو یه کم بی انصافی خواننده های وبلاگش می دونم که علیرغم درخواست همیشگی من برای گذاشتن یک جای پا از خودشون این کار رو انجام نمی دن!
البته هستن دوستان گلی هم که همیشه به این وبلاگ و دانیال لطف داشتن مثل همین خاله نگین مهربونش :*
حالا خنده داره که به خاطر این حرف های من کسانی که تا حالا پیغامی نذاشتن بخوان چیزی بگن چون من قبلا به هر کس آدرس این وبلاگ رو دادم این خواهش رو کردم و حرف جدیدی نیست ولی چون این رو پرسیدی اینقدر توضیح دادم خاله سبزه و چون اینقدر طولانی شد فکر کنم بد هم نباشه توی مطلب بعدی وبلاگ دانیال بیارمش!!
ببخشید بابت پرچونگی!
(راستی واقعا فکر می کنی مثلا موز و ماست خوردن دانیال برای دختر زندگیش جالب باشه!؟ من که بعید می دونم این جوونای آینده کاری به این حرف ها داشته باشن و حال خودشون رو در میابن!!!!)
بازم اسمم یادم رفت!!
دیگه اینکه برام جالبه اینقدر "شما شما " یاهاش حرف می زنی!!!
"شما" گفتن های من چندان خودآگاه نیست!!! نمی دونم چرا "تو" در دهنم نمی چرخه برای دانیال!!
ممنون که اسمت رو نوشتی، خاله سبزه! چقدر هم اسمت حس خوبی می ده (;
mer30 mamane Danial shoma lotf darin, badam in ke malume ke dokhtare zendegie Danial bayad bedune un chi dust dare, akhe bayad movazebesh bashe o mese khale Negin ke vase amoo Daryoosh mive hamdama mikone!!! vase Danial junam mive hamdama kone!!!!! Dar zemn man asheghe in axaye in gol pesaram ke tushun koli delbarune o sheytun mikhande!!! more please....N
:)) وای نگین یادش بخیر! کلی خندیدم به یاد خاطرات خوش مشترکمون!! شما نگران نباش خود این آقایون مستقیماً از علاقمندیهاشون خواهند گفت!!!
یاد هندونه همدما به خیر!!!!!!!!!!!!!!
دانیال جان ایشالله به زودی بتونی صحبت کنی و به مامان بگی چی دوست داری چی دوست نداری نازنینم!اینجوری همتون یه نفس راحت می کشین دیگه ایشالله! خیلی سخته مامان جون بخوان از رفتارای شما این چیزا رو متوجه بشن! :*:*:*
منم فکر می کنم بچه ها به صحبت بیوفتن خیلی خوبه ولی نمی دونم چرا با تجربه هاش اینجوری فکر نمی کنن؟؟؟؟