امروز دومین جلسه ی شنای عزیز دل بود. با مامان الهه رفتیم و دسته جمعی ذوق کردیم! امروز شما پیشرفتت واقعا چشم گیر بود. دیگه مثل هفته ی پیش همش مات و مبهوت نبودی و خودت کلی دست و پا زدی و بابایی می گفت حسابی قهرمان شده بودی!
ولی هوا به شدت ت ت ت ت سرد بود برعکس دیروز که هوا چقدر عالی بود! دقیقا هوا 15 درجه سردتر شد دیروز تا امروز و شما تنت حسابی یخ کرد و با لباس گرمت و یک پتو هم که روت کشیدم توی ماشین به خواب شدیدی فرو رفتی و بیدار هم که شدی حسابی آروم بود تا شب. آب آرامش خوبی بهت داده بود.
امروز برای اولین بار شما گوشت خوردی!! اونم گوشت خیلی واقعی!! برات گوشت چرخ کرده با یه کم آب پختم و تفت دادم و ریختم توی مخلوط کن و یه کم هم سیب زمینی شیرین بهش اضافه کردم که راحت تر بخوری و خودم یه کم خوردم دیدم گوشت هاش چندان نرم نیست و زیر دندون خودم قِرِچ قِرِچ می کرد و ناامید بودم ولی شما روسفیدم کردی. قربونت برم که خدا رو شکر همش رو خوردی و کلی کیف کردم و روش هم موز و سیب خوردی و یه کم گلابی و خلاصه حسابی حال کردیم با خوردن خوشمزه ی شما!
امروز یه نوع بیسکوئیت جدید رو هم روی شما امتحان کردیم. آها نگفته بودم که چند روز پیش دست شما یه بیسکوئیت ساده دادم و در یک چشم به هم زدن دیدم یک تکه ی بزرگ رو ازش گاز (!؟) زدی و من چسبیدم به سقف ولی دیدم ماشاالله خیلی خوشگل توی دهنت نگه داشتی و له شد و خوردیش! قبلش خیلی تلاش کرده بودی که بگیریش ولی جالبه که اون تکه ش رو که خوردی دیگه انداختیش کنار و نمی خواستیش!!!
خلاصه امروز یه نوع بیسکوئیت دیگه گرفتیم که ارزش غذاییش رو چک کرده بودم که بالاتر از اکثر بیسکوئیت ها بود و وقتی خودم خوردم دیدم خیلی سفته برای شما و فکر کردم به دردت نخوره ولی شما استقبال کردی چون مدت بیشتری می تونی باهاش سرگرم باشی و هر چند که بالاخره تونستی یه تکه از این رو هم بخوری!
حالا تا بحث خوردنه این رو هم بگم که دیروز که داشتیم خرید می کردیم من یه بروشوری از توی مغازه برداشتم و اومدم بگذارم روی چرخ که دیدم شما اومدی طرفش. منم در دورترین نقطه ی ممکن از شما و زیر ژاکت خودم گذاشتم که نبینی و نتونی برش داری. چشمت روز بد نبینه که یه لحظه برگشتم دیدم نه تنها دستت گرفتی ولی داری ملچ و مولوچی هم می کنی که بیا و ببین یه تکه ی بزرگش رو هم خورده بودی
دویدم دستم و شستم و هرچی بررسی کردم دیدم هیچیش توی دهنت نمونده و جالبه که دنبال بقیه ش بودی حسابی. اون بیسکوئیته رو ول کرده بودی ولی نمی دونم این کاغذ چرا به شما مزه کرده بود اینقدر. تازه کاغذه قرمز بود و دور دهن شما هم قرمز بود من نمی دونم چقدر باهاش مشغول بودی که متوجه نشده بودم. اینم از اولین چیز خطرناکی که خوردی!!!
پ.ن: خاله ی جدید دانیال به مطلبی اشاره کرده بود که من کلی بابتش پرچونگی کردم و اینجا هم می گذارمش جهت ثبت در تاریخ! خاله سبزه گفتن که تو که برای ما نمی نویسی که، برای دانیال عزیزمون می نویسی که وقتی بزرگ شد بخونه. منم کلی سخنرانی کردم بابت همین یک جمله!!
ممنونم خاله سبزه از لطفت و به نکته ی خوبی اشاره کردی! درسته که من اینا
رو عاشقانه برای دانیال می نویسم ولی شاید ۵۰٪ نوشتنم اینجا برای دانیال
باشه و ۵۰٪ برای کسانی هست که از دوری دانیال ناراحت بودن و از من خواسته
بودن که از دانیال براشون بگم و عکس هاش رو براشون بفرستم. اگه قرار بود
کامل برای دانیال باشه که می تونستم براش یه دفتر خاطرات درست کنم.
ولی این گاهی برام عجیبه که من می دونم چه کسانی اینجا رو می خونن و
تعدادشون هم کم نیست ولی فقط می خونن و می رن که این حس بدی به من می ده!
صحیح نیست بگم چه حسی ولی همین خوندن نظرات کسانی که به وبلاگ دانیال سر
می زنن می تونه کلی برای من انگیزه و روحیه باشه تا در این شلوغی های
زندگی بیشتر به اینجا برسم.
یک جمله ی کوتاه که قراره از طرف یک فامیل
نزدیک یا یک دوست خوب برای دانیال عمری یادگاری بمونه و بدونه که چه کسانی
دوستش داشتن و براش اهمیت قائل بودن. راستش رو بخوای من چندان تشویقی بابت
نوشتن اینجا از کسی نگرفتن و تمام این مطالب هم به عشق خود دانیال بوده و
این رو یه کم بی انصافی خواننده های وبلاگش می دونم که علیرغم درخواست
همیشگی من برای گذاشتن یک جای پا از خودشون این کار رو انجام نمی دن!
البته هستن دوستان گلی هم که همیشه به این وبلاگ و دانیال لطف داشتن مثل همین خاله نگین مهربونش :*
حالا
خنده داره که به خاطر این حرف های من کسانی که تا حالا پیغامی نذاشتن
بخوان چیزی بگن چون من قبلا به هر کس آدرس این وبلاگ رو دادم این خواهش رو
کردم و حرف جدیدی نیست ولی چون این رو پرسیدی اینقدر توضیح دادم خاله سبزه جان!
(الآن دوباره که خوندم دیدم یه کم تند رفتم، ببخشید و چندان جدی نگیرین ولی عین حسی بود که از درون من بیرون پرید ببخشید اگر توقع زیادی دارم...)
Danial junam shoma mese babaee hasti ke bad az estakhr eshtehash kur mishe ya mese amuha ke bad az estakhr koli gorostano hich koja va hich kas nemitune manee khordaneshun beshe, hata mehmuni????!!!!!!hala un brushure germez khoshmaze bud ya na?!?! N
:)))) نگین ن ن ن ن ن ن! یادش بخیر اون شب به یادموندنی!!! دانیال مثل مامانش بیشترین چیزی که بعد از استخر می خواد خوابه!!!!
سلام عزیز خوشگلم دانیال و مامانی گلش:*
مدتی نیومدم و بی خبر بودم ازتون و حالا کلی خوندم روزانه هاتونو و همهء خاطره های خوشگلو:*
۴-۵روزی مشهد بودیم،کلی یادتون کردیم و جاتون خالی خیلی خوب بود.
دانیال خوشگل قهرمان شناگر من:********موش فسقلی شنا خوشمزه بود عزیزممممم؟بانمکککککککککککک:*****
خیلی دوستت دارم قشنگ من:*ماهم همه خوبیمو مشغول...
مامان گلی حرفتو قشنگ درک می کنم که می گی نظر و نشونه ای بذارن اونایی که میان و وبلاگ دانیال ررو می خونن،خود من که می دونی با این اینترنت و خطای افتضاح و گرفتاری ها هرموقع بیام کلی با ذوق می خونمتون و یادگاری هم می نویسم:***گاهی فقط ف رصت به خوندن و آفلاین شدن می رسه.
اما عزیزم تو بنویس و همهء لحظه هاتونو ثبت کن،اولین کسی که سالها بعد ممنون این وقت گذاشتنا و عشق تو می شه خود دانیال خوشمله:***
ولی کاملا درکت می کنم و بهت حق می دم،درستش همینیه که انتظار داری.
فداتون و مواظب هم باشین و ببوسین همو از طرف ما:***************
سلام مامی عزیز دل پارسای عشق!
ما هم خیلی خیلی دلمون برات تنگ شده. کاشکی بشه به زودی وب کم بازی کنیم بلکه پارسا و دانیال یه کم با هم آشناتر بشن!! تو رو خدا یه همتی بکنین ن ن ن ن :*****
زیارتتون قبول باشه، ما رو هم دعا می کردین حسابی :)
تو همیشه من رو خوب درک می کردی همراه مهربون، ممنونم از حس خوب همیشگی که برام داری، یه عالمه مواظب خودتون باشین
کلی ی ی ی بوس و دلتنگی
:))))))))))))))))من کلی یاد اون شب استخر عمو مهدی افتادم دانیال جان! ایشالله یه روز مامان گلی برات تعریف می کنن قصه اش رو! یا خاله نگین مهربون برات میگن! قربونت برم با این همه تخصص! (شنا و تخصص تو خوردن سریع کاغذ و ...)
:))) یادش بخیررررر