صبح ساعت 10:15 وقت داشتیم. چند روز هست که برف شروع شده و انگار تا الآن خودش رو نگه داشته بوده و حالا یه دفعه داره خودش رو خالی می کنه. زودتر رفتم که ماشین رو نجات بدم و حجم برفی که روی ماشین بود بیشتر شبیه قرار گرفتن من جلوی دوربین مخفی بود!!! اصلاً فکر نمی کردم اینجوری مدفون شده باشه ماشین بعد از 2 روز! حسابی برف روبی شد و شما برای اولین بار به طور جدی و در حالی که کاملاً حواست به اطراف بود قدم به دنیای برفی بیرون گذاشتی و چشمای خوشگلت همه چیز رو به دقت بررسی می کرد.
رسیدیم اول مثل همیشه کارهای مقدماتی ورود به بیمارستان که اسم و آدرس و شماره تلفن و بیمه رو هر بار چک می کنن. خانمه می گفت چقدر مو داره پسرتون و هی برمی گشت می گفت من خیلی هیجان زده ام آخه تو خیلی مو داری!!!!و شما خیلی متشخص بهش لبخند می زدی!
بعد هم که در مطب دکترهای اطفال مثل همیشه فرم مربوط به کارهای جدیدی که می تونی بکنی رو پر کردیم که می گه تا به ۳ تا کار رسیدین که نمی تونست انجام بده ادامه ندین. دیدم دفعه ی قبلی که برای ۶ ماهگی رفته بودیم شما هنوز نمی تونستی ۱۰ ثانیه بدون کمک جایی بشینی! قربونت برم من که اینقدر سریع توانایی های جدید پیدا می کنی. خلاصه این بار "سه نه" شد توانایی ایستادن با تکیه بر چیزی ۱۰ ثانیه که الآن شما فقط چند ثانیه می تونی این کار رو بکنی هر چند که دیروز برای یکی دو ثانیه بدون هیچ کمکی روی پای خودت وایسادی عزیز دل. با مامان الهه داشتین تمرین می کردین حسابی!
دومی شد این که خودت دستت رو بگیری به چیزی و بلند بشی که اگه کسی کنارت باشه بهش آویزون می شی که بلند بشی ولی توی تختت یا در شرایط دیگری این کار رو انجام نمی دی و سومین هم اینکه اگه ما صدایی در بیاریم شما هم تقلید بکنی و سعی بکنی که در بیاری ولی شما عموماْ کار خودت رو می کنی!
این فرم هم پر شد و پرستار اومد صدامون کرد و باز شروع کرد که تو دیگه یه مرد بزرگ شدی و هی احساسات به خرج داد تا دمای بدنت رو گرفت که ۳۶.۶ بود و رفتیم در مطب راجینی گفت که لباس هاتون رو بیاریم و گوشی گذاشت که به صدای قلبت گوش بده که شما در جا گوشیش رو ضبط کردی!!!! اون هم گوشی رو داد یه کم دستت ولی دید که حسابی فامیل شدی و داری می پیچونیش که نامحسوس ازت گرفت! آها راستی شما چپ و راست به این خانم پرستار هم لبخند می زنی. البته هر خانمی که به طور مناسبی از دیدن شما هیجان زده بشه رو بهش لبخند می زنی و دیگه می رن کلی کیف می کنن!!!
بعد اندازه گیری ها:
قد: ۷۵ سانت
وزن: ۱۰ کیلو و ۸۳۰ گرم
دور سر: ۴۸.۴ سانت
پرسید که مساله ی خاصی دارین یا نه که گفتم فقط شب ها از خواب بیدار می شه و اینقدر گریه می کنه تا بغلش کنیم و گاهی تا نریم سراغ بازی هم آروم نمی شه که گفت دکتر بررسی می کنه حالا.
پرستار می گفت به من اینقدر لبخند می زنی به خاطر اینه که نمی دونی که امروز می خوام بهت واکسن بزنم.
نوبت دوم آنفولانزا نوبت دوم H1N1 با هپاتیت B
واکسن ها رو زد و گریه ای بود که به هوا رفت طبیعتاً و قسمت جانسوزش این بود که هی آروم می شدی ولی دوباره یادت می افتاد و معصومانه آروم اشک می ریختی یه لحظه همون اول وسط گریه ی شدید بغلت کردم که یه دفعه آروم شدی و زل زدی به صورت خانم پرستار و یه لحظه موند!!! گفت فکر کنم داره سعی می کنه صورت من رو به خاطر بسپره و حساب کار اومد دستش!
بعد راجینی خانم تشریف آوردن که هر بار پرونده ش داره سنگین تر می شه.
در بدو ورود که گفت سرش بزرگه! رفت باز متر آورد و اندازه گرفت گفت سرش بزرگه! خواستم بهش بگم آخه بچه م فکرهاش هم بزرگه!
بعد گفت وزنش هم زیاده! زیاد می خوره!؟!؟!؟!؟ وزنش زیاده! حالا پرستار قبلش گفته بود که وزن و قدش با هم هماهنگن و سرش هم در بازه ی نرمال هست و مسئله ای نداره. ولی این راجینی خانم فقط می خواد گیر بده.
بعد پرسید که وقتی روی شکم هست می تونه خودش بگیره بشینه؟ گفتم نه! گفت پس کمتر بدین بخوره به جاش بیشتر فعالیت کنه (حالا نه دقیقا این جمله ولی یه چیزی تو همین مایه ها!)
می خواستم بگم آخه خاله ریزه، تو اینقدر کوچولویی تا حالا ما بهت گفتیم که چرا کم غذا می خوری!؟ اصلاً تا حالا قد و وزن خودت رو بردی روی نمودار!؟ مگه ما کار به کار تو داریم که هی میای به ما گیر می دی!؟!؟!؟ البته این غرهایی که من می زنم بیشتر بر می گرده به حرکت خیلی خشن بعدی که انجام داد داشت معاینه می کرد که رسید به محل ختنه که نمی دونم تا الآن چرا چشماش ندیده بود تشخیص داد که مشکل فنی وجود داره و بدون مقدمه جلوی چشمای من کار وحشتناکی کرد که من هنوز حالم بده. یعنی واقعا کم مونده بود پس بیوفتم و شما هم از گریه بنفش شده بودی ولی این هی لبخند می زد و مثل همیشه اوکی اوکی می کرد و بقیه ی معاینه ش رو ادامه می داد و توی غش و ریسه ی شما گوش هات رو معاینه می کرد و چشم ها و من داشتم می مردم دیگه. وسطش دیگه گفتم می خوام بغلش کنم و شما رو از زیر دستش رسماً قاپیدم. قربون شکل ماهت، من بمیرم برات که درد داشتی اینقدر. بیشتر از این اعصابم خرد شده بود که انگار نمی شنید گریه ی شما رو. به من چه که گوشش پره از صدای گریه ی بچه. ولی گوش من پر نیست که! من طاقت چند ثانیه بیشتر گریه ی شما رو ندارم و تو شرایط عادی هم حال خودم رو نمی فهمم وقتی گریه می کنی چه برسه به اون حال
بعد شروع کرد به توصیه و من همش می گفتم باشه، بلکه زودتر دست از سرمون برداره. من کشته ی راه حل های هوشمندانه ش هستم. می گه شب ها که بیدار شد اصلاً نه بغلش کنین نه بیارینش توی رختخواب خودتون بگذارین گریه کنه می گم اول که آروم نمی شه این جوری اصلاً بعد هم ما همسایه داریم مثلا همشون هم دانشجو هستن بیچاره ها. می گه پس هر شب قبل از خواب همون داروی بندریل رو بهش بدین!!! می گم هرشب!؟!؟!؟ می گه آره دیگه اشکالی نداره. خب هفته ی اول هر شب بدین هفته ی دوم یه شب درمیون، خواب آوره یه مدت این جوری بخوابه تا اون عادت بد از سرش بی افته. می گم مریض که بود یک هفته خورد و خوب خوابید ولی تموم که شد ترک نکرده بود این عادت رو. می گه اینقدر ادامه بدین تا ترک کنه
بعد یکی دو هفته ی دیگه هم به من زنگ بزنین بگین خوابش چی شد.
غذا هم اینقدر بهش ندین دیگه، صبونه ناهار شام وسطش هم یه چیز کوچولو. شیر هم از ۹ شب تعطیل تا صبح. دیگه شیر بی شیر. به جاش تا می تونین روی شکم باید بگذارینش تا بیشتر حرکت کنه. پسر من ماشین خریده انداخته زیر پاش که دیگه به خودش زحمت نده این راجینی کجای کاره!؟!؟!؟
دیگه جون من گرفته شد تا تشریفش رو برد و تمام مدت شما داشتی گریه می کردی و وقتی که رفت یه کم آروم تر شدی و لباست رو تنت کردیم و اومدیم بیرون. توی راهرو باز پرستار رو دیدیم گفت هنوز با چشمای اشکبار داره من رو نگاه می کنه و خبر نداشت که راجینی چه بلایی سرت آورده و منم دیگه نای لبخند الکی هم نداشتم. اومدیم تو ماشین به کوری چشم دشمن اول از همه بهت شیر دادم!!!!!! خوب کردم! من تا اطلاع ثانوی اعصاب ندارم خلاصه!
داشتم فکر می کردم عوض کنیم این دکتر رو نمی دونم چرا روی اعصابه همش انگار عاطفه ی انسانی سرش نمی شه یا من به گوگولی کردن های مدام انی اجنبی ها عادت کردم. ولی دیدم اینا جنبه ندارن که حالا می خوان گیر بدن که چرا می خواین عوض کنین و نمی خوام برای راجینی هم بد بشه.
بعد تازه فهمیدم که اینقدر من از خود بی خود بودم که یادم رفت وقت چک آپ یک سالگی رو بگیرم و برگه هایی که دکتر داده بود که بدیم به منشی برای وقت بعدی رو اشتباهی با خودم آوردم خونه. حالا فردا باید زنگ بزنم.
راجینی حیا کن دانیال و رها کن!
راجینی راجینی ننگ به نیرنگ تو!
راجینی رو سیاه، تعویض باید گردد!
تهدید، اذیت و آزار، دیگر اثر ندارد
راجینی دست نشانده گویا خبر ندارد!
ما اهل کوفه نیستیم دانیال تنها بماند!
من برم گلو تازه کنم بر گردم دانیال جان! شما خودت رو ناراحت نکن. ما بیشماریم! :ی :ی
حق راجینی رو میذاریم کف دستش عزیزم!
تهدید، اذیت و آزار، دیگر اثر ندارد :)))))))))))
:))) نمی دونی چقدر خندیدیم صفیه جان! دستت درد نکنه، دانیال هم همه ی دلگرمیش همین مردم هستن که برای چک آپ یک سالگیش هم وقت گرفت!!!
می دونی من این روزها چی رو دوست دارم!؟!؟
راجینی بیچاره، دانیال ازت بیزاره!!!! (;
خوب بد بشه براش به جهنم.راجینیه(...)اینا یه عالمه فحش بود
:( خودت رو کنترل کن حدیث جان، دانیال از پسش بر میاد!!!!
آخه من چطوری با این همه فشار عصبی که بهم وارد شد برم تعطیلات و کمتر به اینجا سر بزنم؟!؟!؟!؟ ببین مامان دانیال به نظر من برو با این خاله ریزه یه کم گفتومان بکن بهش بگو اگه تو واست نی نی ا عادی شدن ولی نینی ای بیچاره که تو واسشون عادی نیستی!!!! لولو خورخوره!!!!
آفرین نگین جان به نکته ی خوبی اشاره کردی! واقعاْ راجینی که برای نی نی ها عادی نیستن :((((
ایشالا حسابی بهت خوش بگذره در تعطیلات