گزارش امروز!

من اومدم با یه دنیا خاطره!!!!

اول از همه پیروی غرغرهای گذشته بگم که دانیال عشق چند روزیه که دوباره خوش اخلاق شده  و از اون غرها و بهانه گیری های لحظه به لحظه خدا رو صدها هزار بار شکر خبری نیست، قربونت برم که احتمالا به خاطر گوش ت بوده  من رو ببخش که گاهی اندکی کم میارم، ولی با همین اتفاقات منم دارم راه و رسم زندگی رو یاد می گیرم و از این بابت کلی ازت ممنونم 


امروز صبح شما ساعت 6:30 از خواب بیدار شدی!! چند شب هست که ساعت 10 می خوابی و یه کوچولو نصف شب بیدار می شی فقط ولی از اون طرف دیگه 6-6:30 بیدار هستی! بگذریم که برای خاله فاطمه داشتم وضعیت خواب شما رو شرح می دادم و گفت که برای همیشه قید بچه دار شدن رو زد ولی من توضیح دادم که آدمیزاد به لطف خدا و با کلی عشق به هر شرایطی عادت می کنه!

خلاصه اینکه 6:30 بیدار شدی و طبق روال هر روز شیری خوردی و دیدم سرحال و قبراق آماده ی شروع روز هستی! منم دیگه خودم رو سنگین نگه داشتم و مقاومتی نکردم. اومدیم و شما آبمیوه ت رو خوردی و سیری نداری ازش و بازی کردی حسابی سر حال و یه کم هم با هم توپ بازی کردیم که واقعا می چسبه جدیداً این توپ بازی با شما و با جدیتی بازی می کنی و توپ رو می ندازه که من کیف می کنم! یکی دیگه از بازی های مورد علاقه ی شما اینه که هی بلاک هات رو بدی دست من و منم باهاشون بازی کنم و ادا در بیارم بگذارمشون روی زمین، بعد شما دوباره برداری بدی دست من و این جریان تا ته دنیا می تونه ادامه پیدا کنه، که البته بیشتر با هوس تو بغل اومدن شما تموم می شه! تو بغل هم بند نمی شی که یه دوری می زنی باز به کار خودت می رسی و اگه لازم باشه پشتت رو می کنه و شکمت رو می دی جلو و تو هوا درجا می زنی که یعنی بلند شین من راه رفتنم گرفته!!! خلاصه من خیلی خیلی خوشحالم که شما از بازی های دو نفره لذت می بری و راحت تر می شه باهات بازی کرد و منم کیف می کنم.

بازی هامون رو هم کردیم و سیریالت رو هم نصفه خورده بودی که ساعت 8:30 صبح شده بود و خوابت گرفت و منم دیگه از صبح زود بیدار شدن سردرد گرفته بودم و باهات خوابیدم و ساعت رو گذاشتم برای 11 که قرار بود سیندی بیاد و قبل از اینکه ساعت زنگ بخوری دو تایی بیدار شدیم.

سیندی هم که اومد گفت ترازو رو با خودش نیاورده چون مجبور شده ماشین رو دور پارک کنه و نمی تونه شما رو وزن بکنه ولی از اونجایی که همیشه قد و وزنت مناسب بوده مسئله ای نیست. بعد فعالیت های جدید شما رو چک کرد که باز یک اتفاق بسیار غیرمنتظره افتاد!!!!! 

سیندی پرسید که آیا بدون اینکه ما حالت خاصی به خودمون بگیریم فقط بهت بگیم بیا اینجا یا ازت بخوایم که چیزی رو بهمون بدی شما این کار رو انجام می دی یا نه؟ یعنی فقط متوجه ی کلام بدون علامتی می شی یا نه؟

گفتم تا حالا امتحان نکردیم، همیشه حالتش رو به خودمون گرفتیم و دانیال هم انجام می ده. گفت همین الآن امتحان می کنیم، به دانیال بگو بیاد اینجا.

شما هم با فاصله از ما روی زمین داشتی بازی می کردی و پسونکت رو هم از یه جا گیر آورده بودی و با جدیت داشتی مک می زدی. 

من گفتم دانیال میای اینجا؟ شما خیلی جدی پسونکت رو درآوردی و گفتی نه!!!!!!!!  با تاکید بر روی "ه"  و باز پسونک رو کردی توی دهنت!!! من واقعا مونده بودم!!!!!! و مرده بودم از خنده!!! سیندی گفت چی شد؟؟ چی گفت!؟ گفتم به فارسی نه یعنی همون نُ!!!  سیندی گفت پس متوجه می شه و نمی خواد انجام بده؟  گفتم نمی دونم!!! این اولین باره که این اتفاق می افته و من نمی دونم با منظور گفته یا نه!!!!!!! 

قربونت برم من که چندمین باره که شما به اینا اینقدر قشنگ جواب می دی و من نمی دونم قضیه چیه!؟؟؟ خاله سارا که معتقده شما کامل می تونی صحبت کنی و همه چیز هم متوجه می شی ولی به روی ما نمیاری!!!! 

البته شما گاهی پشت سر هم می گی "نه نه نه" یا "با با با" یا "ما ما ما" که گفتم نمی دونم متوجه ی معنیشون هم هستی یا نه که سیندی گفت حتماً هستی!

گفت احتمالا تا ماه دیگه سعی می کنه که کتاب ورق بزنه که گفتم همین الآن هم این کار رو می کنه و خوشحال بود از اینکه شما با اینکه در هفته ی 30 بارداری (نمی دونم چرا با محاسبات اینا شده هفته ی 30؟ دفعه ی بعد باید از جین بپرسم باز، من فکر می کردم هفته ی 32 یا بیشتر بوده!!) به دنیا اومدی ولی همه ی پیشرفت هات سر وقت بوده.

کلی هم ترحم آمیز گفتم که شما گوش ت عفونت داشته و آنتی بیوتیک می خوردی و رش داشتی ولی سیندی گفت چقدر خوب که اولین عفونت گوشش الآن بوده بعضی از بچه ها خیلی گوششون عفونت می کنه این خیلی خوبه که اینقدر بزرگ بوده و این اتفاق افتاده!!!


سیندی هم رفت و آخرین باری بود که میومد چون ویزیت های اینا تا یکسالگی هست و دفعه ی بعد هم جین قراره بیاد و گفت که دلش برای شما تنگ می شه و خواست که گاهی بریم دفترش بهش سر بزنیم!


دایی حامد و خاله شیما هم که رفتن دوبی و این مدت ما سعی کردیم بیشتر آنلاین بشیم و از این فرصت استفاده کنیم و شما حسابی رفیق شدی باهاشون!!! امروز هم دایی ها کلی عملیات ژانگولر و مفرح برات انجام دادن و من عاشق لبخند مردونه ای هستم که در جواب بالا و پایین پریدن هاشون می زنی!!!!! تا الهه جون هم اومدن تو خیلی خوشگل دست تکون دادی و این کار رو برای کسانی که برات آشنا هستن انجام می دی! امروز کلی هم خیره به سیندی نگاه کردی و بالاخره براش دست تکون دادی!! خاله شیما رو هم که دورادور کلی دوست داری و هر وقت میان جلوی دوربین به وضوح ذوق می کنی و خاله هم حسابی احساسات به خرج می دن برات و فکر کنم به خاطر اونم هست که شما دوست داری هی خاله رو ببینی!!! البته اسکایپ بازی ما با سر رفتن شدید حوصله ی شما قطع شد!


بعد از ظهر هم چون آفتابی بود و نور خوبی توی خونه بود من خواستم شروع کنم عکس گرفتن ازت رو که مثل هر ماه مشکل نور نداشته باشیم و عکس ها خوب بشه که تا اومدم لباست رو عوض کنم شما مقاومت کردی طلبیعتاً و آستین اول رو که دستت کردم غیرقابل کنترل شدی و پسونک رو که گذاشتم تو دهنت خوابت برد!!!!


و باز مراسم ما افتاد به شب و شما به شدت مشتاق حمله به پایه ی لامپ و کیک و بعد هم شمع بودی که ما با سرعت نور مجبور شدیم کاسه کوزه مون رو جمع کنیم!!!


عکس تولد 11 ماهگی در تاپیکی جداگانه به سمع و نظر (البته نظر خالی!) می رسد! این عکس دندون نما رو فعلا داشته باشین که من بعد از مدت ها کلنجار بالاخره تونستم با همکاری بابایی تهیه کنم! حمله های ناگهانی به دوربین مانع از انجام عملیات می شد...


نظرات 2 + ارسال نظر
صفیه سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:44 ق.ظ

ای جان من که دیگه قبراق و سرحال شدی و حسابی حال مامان جون رو جا میاری از ذوق!
قربونت برم دانیال جان که جواب این اجنبی های نامهربون رو نمیدی و با مهربوناشون ارتباط برقرار می کنی اما جوابت بهشون منفیه!‌ :P چقدر دلم می خواست پیشت لبودم و هر وقت که پیشرفتات رو می دیدیم کلی ذوق می کردم عسل خان!
چه عکش زیبایی انداخته از شما مامان جون! دستشون درد نکنه! :*:*:*:*:

ما ممنونیم از این همه مهربونیای شما عمبه جان :***

خاله نگین سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:29 ب.ظ

خدا رو شکر که گل پسر ما بازم حالش خوش شد!!!۱۱

خدا رو شکر :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد