برای امشب کافیه!

الآن ساعت 1 نصف شبه! فکر کنم از ساعت 11 شروع کردم نوشتن اینجا و این پنجمین مطلبی هست که برای امشب دارم می نویسم! اتفاقات این چند روز رو نوشتم و پیشرفت ها و نکته های قبلی که یادداشت کردم هنوز مونده که چون ممکنه به بیدار شدن اجباریه صبح زود فردا دچار بشم ازشون می گذرم فعلاً! 


در حین این نوشتن ها شما بیدار شدی بعد از 2 ساعت خوابیدن و بابایی اومدن سراغتون ولی شما همین طور با چشم های بسته به صورت شاکی حرف می زدی و پسونک هم نمی گرفتی!!! آخرش هم به ماما ماما گفتن افتادی! گفتیم شاید گرسنه هستی چون چندان شام درستی نخورده بودی و خوابیده بودی ولی اینقدر بامزه حرف می زدی که من دوست داشتم تا تهش بشنوم! فکر می کردم که بیدار بشی رسما ولی بهت شیر که دادم خوابت برد عزیز عشق 

شما دیگه موقع شیر خوردن خیلی بد گاز می گیری، یعنی خیره توی چشم های من نگاه می کنی و یه لبخند خیلی مهربون می زنی و من وقتی غرق لذتم و پیش بینی نمی کنم یه گاز جانانه می گیری و من می چسبم به سقف و بعد شیطون می خندی!!!!!! برای همین دیگه شیر دادن به شما با استرس دائم همراهه که کی بخوای من رو بچسبونی به سقف!!!!

نظرات 5 + ارسال نظر
صفیه سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:13 ق.ظ

خوب مامان سحر! ما از کجا بدونیم کجا میشه از این دندونای نو استفاده کرد کجا نمیشه؟ مجبوریم همه جا تست کنیم ببینیم کجاها جواب میده دیگه! :D خودتون یادتون نیست اون موقع که تازه دندون خریده بودین باهاش چیکار می کردین؟!!!!! کاتالوگ که نمی ذارن رو این دندونا آدم بدونه چه خبره!

:))))))

خاله نگین سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:44 ب.ظ

خوب دیگه مامان جون دانیال زیادی ذوق دندونا رو کردی دیگه.

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:02 ب.ظ

آخی چقدر دلم تنگ شده بودبرای اینجا
برای مامان سحر اینا
و برای کوچکترین مرد خاندان محتشمی پور
کلی بوس و قلب و گل و بغل و بازم بوس
:)

وای ی ی ی ی ی مهربون ترین عمه ی دنیاا :******
قدم روی چشم ما گذاشتین شما، اینجا رو نورانی کردین! یه عالمه از محبتتون ممنونیم :* از این خاندان محتشمی پور نگین که ما سر در نیاوردیم از حکمتشون......

عمه فخری چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:04 ب.ظ http://mohtashamipur.persianblog.ir

این بار فقط برای ثبت نام اومدم :d
با عرض پوزش از بی نام موندن کامنت قبلی

ارادتمندیم با ثبت نام و بی ثبت نام :**

حدیث دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:05 ق.ظ

آخی یاد اون روزا بخیر.مای پردیس و اون روزا که خبر اومدن دانیال رو عمه فخری با چه ذوقی اعلام کردن.چه شور و حالی واسه همه بود!(گروه نوه دار شد)
حس های خوب اون روزها رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
بی ربط بود ببخشید.ولی ناخودآگاه و بی اراده کامنت عمه فخری منو به اون روزها برد.

وای واقعا یادش بخیر حدیث جان! روزگار خوشی رو گذروندیما.... عمه فخری جانم که همیشه لطف داشتن به ما ولی جای تو هم الآن توی اون گروه خیلی خالیه دوست نازنین :****

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد