من بالاخره به مرحله ای رسیدم که واقعا نمی رسم بیام اینجا بنویسم!
صبح ها که شما زود بیدار می شی و فعالیتت رو آغاز می کنی. موقع هایی که با گریه بیدار نشی و سرحال باشی که به محض اینکه چشم باز می کنی میشینی و بالافاصله می ایستی و می گردی دنبال یه چیز دم دستی که باهاش بازی کنی! برای همین من سعی می کنم روی میز کنار تخت شما همیشه یه اسباب بازی باشه! بعد دیگه این بازی ادامه داره تا وقتی که دیگه حوصله ت سر بره و ما رو هم صدا کنی! و زندگی شروع می شه در حالیکه حقیر در بست در خدمتم!!! بعد دوباره خواب شما کم شده. یعنی در طول روز فقط یک بار می خوابی و از اونجایی که حتماً بعد از کلی بازی و بالا و پریدن بوده و از صبح زود هم بیدار شدیم منم باهات غش می کنم و می افتم می خوابم. در زمان بیداری شما هم پیش میاد موقع هایی که خودت با خودت بازی می کنی ولی مسئله اینه که من نباید پای کامپیوتر بشینم! هر وقت میام سراغ کامپیوتر شما خودت رو در چشم بر هم زدنی به من می رسونی و صندلی رو می گیری و باهاش بلند می شه و اینقدر به من آویزون می شی تا بغلت بکنم و بیای بالا و بپری روی کیبورد. اصلاً از وقتی که دایی حامد برای شما ژانگولر بازی هایی درآورده که شما حسابی خوش خوشاند می شد میای هی تو مانیتور سرک می کشی که ببینی چه خبره و آیا سیل مشتاقان منتظر شما هستن یا نه! بعد یه کم که می گذره و می بینی که خبری نیست و منم همش باید حواسم باشه که شما لحظه ای دستت به کیبورد نرسه چون همون لحظه هم کافیه که یه کلید بیاد در دست شما، دیگه کلافه می شی و می خوای بری پایین ولی تنهایی؟؟؟ اصلاً!!!! چه معنی داره که مامانی که یک پسر شیطون و بازیگوش داره بخواد خودش راحت بشینه پای کامپیوتر!؟ باید منم بلند بشم یعنی اینقدر من رو می کشی و خودت رو این ور اون ور می ندازی و گریه می کنی که من حتما باید بلند بشم! اصلا به طور کلی شما با نشستن من به جز اینکه در خدمت شما باشم مشکل داری! مثلا تو روروئک هم که هستی و خوب داری برای خودت این ویراژ می دی این وسطا، ببینی من نشستم بالافاصله میای سراغم و می خوای از اون تو بیای بیرون.
همش یاد حرف الهه جون می افتم که خیلی وقت ها می شنیدیم که "باز من نشستم!؟!؟!" و من اون موقع واقعا نمی فهمیدم که کاربرد این جمله چیه!!! ولی الآن خیلی خیلی خوب درک می کنم!
پس در دو زمان هست که می دونم شما با من کاری نداری یکی همون موقع خواب که این روزها منم غش می کنم همزمان. بعدی هم در زمان دیدن دی وی دی شما که اون 20 دقیقه برای من می شه یک زندگی کامل که بتونم ناهار بخورم یا یه کم دراز بکشم و کتاب بخونم!
با این برنامه دیگه شب ها هم بعد از خواب شما یه کم جمع و جور می کنم و باز غش می کنم و زمانی برای اینجا نمی مونه!
حالا الآن چی شده!؟ دیشب من و شما با دو تا از بچه ها باز رفته بودیم برای خرید روزانه. بگذریم که شما حسابی تو ژست بودی باز و خیلی بی احساس نگاهشون می کردی و واسه خودت لم داده بودی و تا ازشون جدا می شدیم شروع می کردی خندیدن و حرف زدن و دادها و جیغ های خوشحالی کشیدن! بمیرم برات که به زندگی اجتماعی عادت نداری خب در این غار تنهایی!!!! بعد هم که جمعی از پسرهای ایرانی رو دیدیم و اومدن شما رو دوره کردن و کلی گوگولیت کردن و شما هم دیدی که اینا بی خیال نمی شن یک غرشی کردی که همشون پریدن و حساب کار اومد دستشون
خلاصه ساعت 9 شب بود که داشتیم میومدیم خونه و شما در راه خوابت برد و آوردمت خونه و لباسات رو درآوردم و توی تختت گذاشتم هم بیدار نشدی! بعد هم که بابایی اومد و سر و صداهایی هم که ایجاد شد شما رو بیدار نکرد و ما فهمیدیم که قضیه جدیه! دیگه بیدار نشدی تا ساعت 5 صبح! منم همش نگران شام نخورده ی شما بودم. 5 شیر که خوردی دیدیم سر حال و شاداب دیگه می خوای روزت رو شروع کنی!!! من فقط یک دوشکی گرفتم که زندگی به جسم نیمه جانم برگرده و بتونم روز دیگه ای رو شروع کنم! بابایی هم رفتن استخر.
شما صبحونه ت رو خوردی و شروع کردی بازی و ساعت نزدیک 8 صبح بود که دیگه خوابیدی و این شد فرصتی که من اینجا رو به روز کنم!
دانیال امروز 7 صبح
خوب مامان دانیال٬ دانیال دوست داره شما فقط به اون توجه کنید مگه نه خاله؟!؟!؟! در ضمن این مشغله زیاد قبل از خوابم خوب فکریه ها!!!!
بله! البته که همین طوره!!
سلام دانیال عزیزم. می بینم که تمام وقت دیگه خود شما تعیین می کنی چی دوست داری چی دوست نداری که اینم از علائم بسیار عالی بزرگ شدن شماست. خدا حفظت کنه عزیزم
واقعا مهمه که منظور این فرشته ها رو بشه خوب درک کرد عمبه جان!