آزادی!؟

دیروز "بابا" هی دست می کشید رو شکم "مامان" و می گفت نگران نباش بابایی، به زودی از اون تو درت میارم و آزادت می کنم! ایشالا امسال عید، عفو رهبری می خوری میای بیرون!

دکتر ۳

امروز رفتم دکتر برای سومین بار. فشار ۱۰ روی ۵ و وزن ۶۸.۸!

دکتر خودش اصلاْ حال نداشت و سرماخورده بود! گفت نباید روزه بگیرم. خیلی برام سوال بود... هر کی یه چیزی می گفت که بالاخره دکتر گفت نباید روزه بگیری.

آزمایش قند ناشتام هم 10 تا از حد نرمال پایین تر بود که چیزی نگفت دکتر و تست تحمل گلوکز هم خوب بود خدا رو شکر.

گفت برو بخواب ببینیم می تونیم صدای قلب بچه رو بشنویم یا نه، البته الآن زوده و قاعدتاْ ۲ ماه دیگه شنیده می شه ولی امتحان می کنیم این دستگاهمون قویه.

به نظر من که اینقدر هیچ کاری نداشت فقط می خواست یه حرکتی کرده باشه.

رفتیم و صدا از بچه م در نیومد! آخه این خانوم نمی دونه که من برای بچه فضایی رو ایجاد کردم با عایق صدا و حرارت! اصلاْ بچه م Air Bag هم داره! مادرش یه عمر به خاطرش چربی رو چربی های شکم گذاشته!!!

معده م هم که گاهی به هم می ریزه و گفت رانیتیدین اشکالی نداره و گفتم گاهی سردرد می گیرم، شدید شد چه مسکنی می تونم بخورم که گفت سردرد در اوایل بارداری عادیه ولی می تونی استامینوفن ساده بخوری!

گفت 3 هفته ی دیگه بیا ولی من یک ماه دیگه می رم!

خوشبختی...


امروز کسی گفت تو برای خوشحالی و خوشبختی ما قرار نیست به این دنیا بیای، گفت تو قراره خودت رو خوشبخت کنی و ما باید به تو کمک کنیم که خوشبخت بشی... واقعاً!؟

هفته دهم


مقایسه پاهای یک جنین 10 هفته ای با دست یک انسان بالغ!

فوق العاده ست!!!!


هفته 9

اینم از هفته ی نهم... نمی دونم بگم داره خیلی زود می گذره یا دیر... هر دوش!

تست تحمل گلوکز

امروز یک سری آزمایش دیگه انجام دادیم که یکیش تحمل گلوکز بود. بعداْ توضیح می دم!

هفته ۸

ما در هفته ی هشتم به سر می بریم،‌یعنی ۲ ماه کامل...

من تو را دیدم!

امروز برای دومین بار رفتم دکتر. دکتر گفته بود با مثانه ی پر بیا برای سونوگرافی. حسابی استرس داشتم!

دو ساعتی تقریبا معطل شدم و حالم حسابی بد بود. خدا رو شکر بدون نوبت به خاطر شرایط حاد من رو فرستاد تو و من تو را دیدم! چقدر دوست داشتم این اولین دیدار تو یه شرایط بهتر بود! اندازه ی یه بند انگشت بودی...

دکتر جواب آزمایش ها رو دید و گفت مشکلی نیست فقط یادش افتاد که تست قند نداده و نوشت.

گفت روزی 3 لیوان شیر باید بخوری و این برای "مامان" یعنی فاجعه!!!

قرار شد سه هفته ی دیگه برم.

200 گرم وزنم اضافه شده بود که خانوم منشی گفت خیلی کمه و دکتر گفت مشکلی نیست ولی اگه می خوای برو پیش متخصص تغذیه.

از اونجا رفتم خونه ی همسایه ی قبلیمون که آرزوی وجود تو رو داشت و من هنوز بهش گفته بودم! چند وقت پیش مکه بود و حسابی از خدا تو رو برای ما خواسته و رفتم گفتم که حاجتش رو گرفته... از ذوق نمی دونست چی کار کنه! گفته میاین خونه ی ما، خودم بزرگش میکنم! حالا میای می بینیش!

هفته ۶

تو الآن دقیقاْ اینجوری هستی!


"مامان" هم تا جا داره می خوابه!

دیروز "مامان" آزمایش های ۳ ماهه اول بارداری رو داد و یکشنبه جوابش آماده می شه.

دکتر

دیروز "مامان" رفت دکتر بالاخره!
وزنش 68 کیلو بود!!!!!! و فشارش 11!
دکتر رو اتفاقی پیدا کردن ولی رئیس یه بیمارستان تخصصی زنان و زایمان از آب درومد و فهمیدن برای خودش کسیه و خوشحال شدن!
توصیه هایی که به "مامان" کرد:
فولیک اسید ادامه پیدا کنه
آزمایشهای 3 ماهه اول داده بشه و نتیجه ش رو 2 هفته ی دیگه ببینه وقتی که "مامان" باید با مثانه ی پر بره و سونوگرافی بشه و به صدای قلب تو گوش بدن! تا 2 هفته ی دیگه...
هر چیزی که دل "مامان" خواست بخوره! البته اشتهای "مامان" کم شده کلی!
دکتر فهمید که "مامان" از خانواده ش دوره و گفت بهش خیلی سخت خواهد گذشت ولی اطمینان داد که تنها نیست و اونا هستن ولی "مامان" فکر کرد که دکتر واقعاً چه جوری می خواد جای خالیه پدر مادرش رو پر کنه؟!
دکتر برای جوش های صورت "مامان" که خیلی زیاد و بزرگ شدن گفت که هیچ دارویی نباید استفاده کنه. گفت مثلاً رتینآ مستقیماً روی جنین تاثیر می ذاره پس هیچی حتی به پوستت نمال!
و روی هم از هیچ دارویی استفاده نکن!

Baby Center

چند روزیه که عضو سایت Baby Center شدم و این سایت برامون محاسبه کرد که الآن در هفته ی پنجم به سر می بریم!! فکرشو بکن...!

تازه عکستم بهم نشون داد!

و از تغییرات تو و "مامان" گفته!

شروع ورزش ها خاص رو پیشنهاد کرده و برای "بابا" هم یه سری راهکار داده که شریک این دوران باشه!

می گه تو این هفته قلب کوچولوت کارش رو شروع می کنه...

گزارش

دکترم این هفته در مسافرت به سر می برد و نتیجه اینکه هنوز دکتری من رو ندیده! قرص فولیک اسید رو ماه هاست که می خورم و ظاهراً این مهم ترین اقدامی که باید می کردم!!!
احتمالاً فردا می رم سراغ دکتر!

عوارض

من هنوز خدا رو شکر هیچ کدوم از عوارض بارداری رو ندارم به جز خستگی!
زود خسته می شم و حتی گاهی که دارم خیلی با هیجان حرف می زنم نفس کم میارم!!!
"مامانی" بسیار متعجب هستن که چقدر زود به این عارضه مبتلا شدی!!

باز هم خبر

امروز بعد از کلی سبک و سنگین کردن به طور انتحاری خبر حضورت رو به "مامان جون" دادیم! عمه کوچیکت هم اونجا بود و کلی ذوق زده ت شدن!
"مامان جون" گفت بیا اینجا هر چی می خوای برات درست کنم! ولی نمی دونه که از وقتی تو اومدی "مامان" خیلی کمتر از قبل هوس چیزی رو می کنه!

دایی بزرگ

امروز دایی بزرگ زنگ زد و تازه از مامانی خبر وجود تو رو شنیده بود! باورت می شه "مامان" تا حالا صدای دایی رو اینقدر خوشحال نشنیده بود!؟ گفت باید برات دنبال یه نام نیک بگردیم و خودشون هم اسامی خاصی رو طی یک بسته ی پیشنهادی 1+5 در زمان مقتضی ارائه می دن! حالا خودت بیای دایی رو ببینی متوجه می شی چی می گم!
زن دایی هم زنگ زد و به قول خودش Error داده بود! تو ازشون همبازی نمی خوای!؟