سلام عزیز دلم!
امروز شما یک ماهه شدید! فکرش رو بکن، باید حدوداْ یک هفته پیش به دنیا میومدی، یعنی ۳ هفته خوشی های ما دیرتر شروع می شد!؟!؟! خیلی ی ی ی ی خوب کاری کردی گلم که زود اومدی من که خیلی خیلی خوشحالم از چند جهت! حالا فعلاً از این حرفا بگذریم که تولد داریم، تولد! ماهگرد شما پسر گل، شما فرشته، شما نازنین، شما عسل! مامانی دوست داری بدونی شب قبل از ماهگردت به ما چه گذشت!؟!؟ شما رژیم غذاییت رو تغییر دادی اساسی! خانوم کارشناس تغذیه گفته بودن که شما خیلی خیلی خوب وزن گرفتی خدا رو شکر و خیلی خوشحال بود و گفت که به من افتخار می کنه!!!بعد گفت که دیگه لازم نیست ما شما رو زود به زود از خواب بیدار بکنیم تا غذا بخوری، گفت از این به بعد هر وقت خودش خواست بهش غذا بدین. بعد شما این رو اشتباه متوجه شدی عزیزم اساسی! قربونت برم من که از اول هم مخالف این بودم که از خواب بیدارت کنیم و به زور بهت غذا بدیم و این کار رو هم هیچ وقت نکردم ولی شما فکر کردی که اینی که این خانومه می گه یعنی اینکه دیگه شهربازیش کنیم!!!! از وقتی که این رو متوجه شدی که هر وقت که بخوای دیگه باید شیر بخوری ۲ ساعت به ۲ ساعت و حتی گاهی ۱ ساعت به ۱ ساعت برای شیر بیدار شدی!!! در طول روز که اصلاً مسئله ای نیست عزیز دلم ولی اگه بدونی چه شبی رو سه تایی دور هم گذروندیم!!!! ماشاالله هزار ماشاالله اول ساعت ۱۰ شب شیر خوردی، ۱۲ بیدار شدی، ۲ بیدار شدی، ۴ ، ۶ ، ۸ ، ۱۰....!!! هر بار هم که حداقل نیم ساعتی طول می کشید تا بخوری و بخوابی و نتیجه اینکه بیشتر از ۱.۵ ساعت ما پشت سر نخوابیدیم اصلاً سه تایی!!!! صبح هم داغون و له بیدار شدیم!!!! ساعت ۴ صبح که بیدار داشتی شیر می خوردی من سرم رو به پشت تخت تکیه داده بودم و داشتم چرت می زدم و دیدم بابایی هم برای شما بیدار شده و لبه ی تخت نشسته و داره چرت می زنه،چشمم به شما افتاد دیدم سر حال و قبراق داری شیر می خوری خدا رو شکر و با دو تا تیله ی خوشگلت هم داشتی دور و برت رو می پاییدی!!!!! نوش جونت عزیزم که با وجود نازنینت همه ی این اتفاقا هم شیرین و جذاب هستن برامون! نمی دونم چرا همش به روز کردن های این صفحه مصادف می شه با شب زنده داری های ما! به جان خودم خیلی از شب ها هم کلی می خوابیم با هم دیگه (البته کلی یعنی ۳ -۴ ساعت پشت هم
)اینا رو دارم شوخی می کنم مامانیا... بعداً به دل نگیریا!!! ما جز با جون و دل کاری رو برای شما انجام نمی دیم عسل زندگی
یه چیز دیگه، من عاشق کش و قوس هات و حرکات و صداهاییت هستم که بعد از شیر خوردن انجام می دی!!! می می رم واسه بادی که تو غبغت می ندازی و خودت رو گوله می کنی!! حتماً این بار باید فیلم بگیرم و این صحنه های خوردنیت رو ثبت کنم فرشته!
من عاشق دست خوردنت هم هستم!!!!! اصلاً برات مهم نیست که کجای دستت رو می خوری ولی اگه گرسنه باشی هی دستات رو تکون می دی و دهن می چرخونی تا اینا با هم یه جا برخورد کنن بعد همون قسمت دستت که اصلاً برات مهم نیست کدوم قسمت هست رو با ملچ و مولوچ و ولعی می خوری که انگار یه پرس چلو کبابه!!! ممکنه یکی از انگشتات باشه به طور تصادفی یا دوتا شون باشه، یا شستت باشه و یا پشت دست و حتی کف دستت!! بعد من کلی کیف می کنم و همین طوری نگات می کنم فقط تا صدای مامان لی لی در میاد که "تو چقدر بدحنسی، خب شیر بده به بچم اینقدر گشنشه!!!" و من یه دفعه از هپروت لذت دیدن تو در میام و در رستوران رو برای شما باز می کنم!
مثل اینکه اومده بودم از تولدت بگما!!!! هیچی عزیزم جشن قشنگ ما باز ۴ نفره بود دیگه. مامان لی لی کیک پختن و این بار دیگه وسایل تزیین رو گرفته بودم از قبل! خودم برای اولین بار به صورت بسیار ناشیانه کیک رو تزیین کردم! ببین آدم برای اولاد چه کارا که نمی کنه!!!!!!!
بعد ما دست به سینه نشستیم تا شما افتخار بدین و چشمای قشنگتون رو باز کنین. حتی بابایی هم که کلی چشم داشت به کیک شما مجبور شد چاییش رو خالی بخوره و منتظر قدوم مبارک شما بمونیم! بعد هم که بیدار شدی اول یه دل سیر خودت غذا خوردی و سر حال چند تا عکس با کیکت انداختی و یه چیز جالب هم اینکه شمع تولدت خودش خاموش شد! چون نمی خواست کسی جز خودت خاموشش کنه! مثل همیشه هم ما اینقدر عکس انداختیم تا شما کلافه شدی حسابی فدات شم و ما زودی دیگه کاسه کوزه رو جمع کردیم و بابایی هم پرید چایی درست کرد که با کیک بخوریم! به طور کلی مردان منزل ما کپل تشریف دارن!
یک ماهگیت مبارک باشه گلم. برات سلامتی و خوشبختی و آرامش آرزو دارم امید من!
نوشتنم گرفته اساسی! پس زودی می نویسم!
اول از همه اینکه عید همگی مبارک! اعتراف می کنم که کل این مطلب رو نوشتم بعد الآن یادم افتاد که اولین چیزیه که در سال جدید می نویسم!
پس اولین نوروزت مبارک باشه گل من، فرشته ی من، عزیز من، نفس من، عشق من!
شما تازه خوابت برده. البته نمی دونم چرا هی غر غر کردی و از خواب پریدی چند بار. شما اینقدر پسر گل و ساکتی هستی که ما رو بد عادت کردی و غرغرت هم حتی برامون کلی عجیبه! امروز بابایی برای اولین بار شما رو حمام بردن. از اول بابایی خیلی خیلی خیلی دوست داشت که شما رو با خودش ببره حمام و تا الآن مامان لی لی این زحمت رو می کشیدن که خدا رو شکر امروز بابایی به آرزوش رسید!! توی حمام من نمی دونم دقیقاً چقدر بهت خوش می گذره!!! چون الآن روش های شما برای ابراز احساسات کم هستن هنوز ولی هر بار که می ری حمام خیلی خیلی جدی می شی!! یک ذره غر نمی زنی، گریه هم که اصلاً، ولی یه ژست خیلی جدی و خاص می گیری و گاهی حتی با کمی اخم!!! ولی بیشتر شبیه یه ژست مردونه ست تا عصبانیت!!! خلاصه تو تاریخ ثبت کردیم که امروز شما اولین حمام با بابایی رو رفتی و الآن جفتتون بعد از حمام خوابیدین!! ولی شواهد نشون می ده که شما اصلاً از اون بچه هایی نیستین که بعد از حمام میان از خواب غش می کنن. دفعه ی اولی که رفتی حمام بعدش سرحال ترین ساعات زندگیت رو گذروندی!
دیگه جونم برات بگه که دیشب حدود ساعت 11 شما بیدار شدی و گرسنه بودی. منم که از ساعت 8 شب بغلت نکرده بودم و خواب بودی احساس کردم که یه دنیا دلم برات تنگ شده بود! کلی با هم کیف کردیم و حرف زدیم و شیر خوردیم! (قسمت اول رو طبیعتاً من انجام دادم و قسمت دوم رو شما!!!) بعد هم که روی شکم به گفته ی دکتر شما رو خوابوندم که هم غذاتون هضم بشه و هم یه کم تلاش کنی که عضلات گردنت قوی بشه! می گن از روش های آروم کردن بچه ها اینه که روی شکم بخوابونینشون، خیلی کیف می کنن. ولی شما اینطوری نیستی! اگه خیلی سرحال نباشی غرغر هم می کنی و اگه به غرهات توجه نکنیم به جیغ تبدیل می شه! ولی اگه خیلی کیفت کوک باشه چند تا حرکت گردن میای و یه حال اساسی بهمون می دی!
خلاصه اینکه دیشب کلی بازی کردیم و خوش گذروندیم و شارژ مامانی هی تموم و تموم تر شد ولی شما خدایی نکرده پلک هات یک میلیمتر هم به هم نزدیک تر نشدن تا ساعت 1 شب!!! بعد دیگه مامانی داغون و خسته و خوابالو بود و شما هنوز بازی می خواستی!!! آخه عزیز من شما هنوز که اینقدر کوچولویی ماشالا این همه انرژی در این مواقع خاص از کجا میاری!؟!؟ دیگه هیچی دیگه، با عرض شرمندگی مامانی داغون دست به دامن بابایی شد که به امورات شما رسیدگی بکنه و رفت غش کرد از خواب! نمی دونم بالاخره کی خوابیدین! آخه بابایی برای درس هاش می خواست بیدار بمونه.
ساعت 4 گرسنه بیدار شدی. خیلی خوبه که با گریه بیدار نمی شی و من فقط با صدای نفس نفس زدنت و گاهی هم ملچ و مولوچت از خواب بیدار می شم!! شیر خوردی و یه کوچولو طول کشید تا خوابیدی! البته تو فرایند تلاش برای خروج بادی از گلوی شما من متوجه شدم که چقدر قوی شدی ماشالا! رسما دیگه لگد می زدی به مامانی و می پریدی بالا!
سانس بعدی هم که ساعت 7:30 بود. البته این دفعه دیگه قاطیه صدای نفس نفس قشنگت گلاب به روتون صداهای مشکوک و پشت سر همی هم به گوش می رسید که تا اواخر شیر خوردنتون ادامه پیدا کرد! قربونت برم من که تو خواب هی غش می کنم از خنده!!! (ببخشید که نصفه شبا خوابالو به شما شیر می دم و بشاش نیستما!!!)
بعد دیگه مگه می شد شما رو خوابوند. ولی یه ذره هم خواب تو چشمای قشنگتون نبود آخه حق هم داشتی عزیز دلم با اون سر و صداهایی که از شما خارج شده بود می شد حدس زد که توی پوشکت چه خبره قربونت برم! بابایی هم که طبق روال ساعت رو برای 7:30 گذاشته بود که بیدار بشه و هنوز خواب بود که دیگه شما فریادی برآوردی که من برای پدر ترجمه کردم که یعنی پوشک مرا تعویض کنید. بابایی هم خدایی خیلی عاشقانه و با جون و دل خدمت شما رسیدن و گزارش عملکرد شدید و عظیم شما رو دادن! به بابایی گفتم که شما رو کنار من روی تخت بذارن تا با هم بخوابیم و ایشون برن زندگی هدفمند خودشون رو دنبال کنن. باز هم من خواب خواب خواب بودم و شما یه قطره هم خواب توی چشمات نبود. پسونک که از دهنت می افتاد غرغری می کردی و من از خواب می پریدم می ذاشتم دهنت و تو آروم می شدی و من تا یک دقیقه بعد که دوباره پسونکت رو بندازی بیرون رسماً خوابم می برد باز و حتی خوابی هم می دیدم!!! بعد من متوجه شدم که حرکات دست شما هم خیلی قوی تر شده و هی صورت من رو مورد عنایت قرار می دادی و انگشتت رو به هر کدوم از اجزای صورت مامانت که می تونستی فرو می کردی و من کیف زور بازوت رو می کردم مرد من!!!
تا اینکه مامان لی لی بیدار شدن و با صحنه ی یک مادر غش کرده و یک پسر گل و سرحال مواجه شدن و شما رو بردن که هم با شما بازی کنن هم مامانی بخوابه یک ساعتی چون باید می رفتیم بیرون. مامانی به محض رفتن شما نفهمید چه جوری خوابش برد و فقط یه صدایی کرد که من رو ساعت 9:30 حتما بیدار کنین! بعداً گزارش رسید که شما هم به محض خروج از اتاق خوابتون برد!
خلاصه اینکه ساعت 11 وقت داشتیم از مرکز سنجش شنوایی بیمارستان. قبلاً نشد بگم که بعد از اینکه شما به دنیا اومدی یه تستی از گوش های قشنگ شما گرفتن و گفتن که گوش چپ شما نتونسته که تست رو با موفقیت بگذرونه و این ممکنه که به خاطر چیزایی باشه که بعد از زایمان توی گوشتون مونده و خلاصه بهتره که تا قبل از 2 ماهگی دوباره چک بشین و امروز وقتش بود. با مامان لی لی رفتیم. دوباره گوش راست رو آزمایش کردن و همه چیز درست بود ولی گوش چپ ظاهراً با اون سرعتی که باید جواب می داد نداده بود. خانومه می گفت که مشکل خاصی و جای نگرانی نیست اصلاً و همه چیز خوبه ولی برای محکم کاری 3 ماه دیگه باز بیارینش. خدا می دونه دیگه.
بعد از اون هم رفتیم خرید تا به داد این یخچال خالی برسیم ولی در تمام این مدت مامانت منگ منگ بود! نمی دونم چرا اینجوری شده بودم ولی اون منگی انگار با جز با یه خواب اساسی نمی خواست از بین بره. چند وقته که 3-4 ساعت پشت سر هم بیشتر نخوابیدم!؟ ببخش من رو تو رو خدا که همش با انرژی کامل نمی تونم در خدمتت باشم. هر بار که با خستگی بهت شیر می دم بعدش که حالم جا میاد کلی عذاب وجدان می گیرم گل من! تو فرشته ی نازنین منی و من شرمنده ی کمبود انرژیم! ساعت 2 خونه رسیدیم و شما اساسی شیر خوردی و من تو همون تخت باز غش کردم از خواب ولی ساعت 4 باز وقت دکتر داشتی! این بار از دکتر راجینی برای چک آپ هفته ی 4. دکتر گفته بود اگه یک کیلو وزن اضافه کردی باشی دیگه تا یک ماه لازم نیست که بری پیشش و این مدت بابایی مدام شما رو تشویق می کرد که خوب شیر بخوری تا به هدف یک کیلو دست پیدا کنی. خلاصه ساعت 2:30 باز غش کردم از خواب که ساعت 3 بیدار بشم که بریم دکتر که یه دفعه از خواب پریدم دیدم ساعت 4:15 هستش و کاشف به عمل اومد که بابایی از دانشگاه اومده بوده و با جنازه ی نیمه جان مامانی مواجه شده بودن و خودشون شما رو برده بودن دکتر که من بخوابم. ولی من چنان خواب بودم باز که هیچی نفهمیده بودم. فقط اومدم خوابالو زنگ زدم به مامان لی لی که بگم که اون نقطه ی سفید روی لثه ی شما رو هم به دکتر نشون بدن که تلفن رو جواب ندادن و من باز نفهمیدم چه جوری باز خوابم برد! (به خدا من خوابالو نیستمااااا فقط هی تیکه پاره خوابیده بودم و داغون بودم) تا شما از دکتر اومدین با افتخار و من بالاخره زنده شده بودم اساسی! اولین بار بود بدون من می رفتی دکتر.
خدا رو شکر بیشتر از یک کیلو وزن اضافه کرده بودین ماشالا تو دو هفته. وزنت شده 4100 گرم. (الآن خوب که دقت می کنم دفعه ی قبل وزنت 3300 بوده که!!! چی می گه این دکتر!؟! من که اشتباه نمی کنم چون هر بار قد و وزنت رو روی یه کاغذ می نویسه و بهمون میده. گفته بیشتر از یک کیلو اضافه کردی بعد نوشته شدی 4100! نمی دونم من!!!) قد شما هم 53.3 که من قربون قدت برم از سر تا ته!!! دور سر هم 38.5 سانت. نمی دونم چرا دور سر مهمه؟
دکتر دهن قشنگ شما و همه چیز دیگه رو چک کرده و گفته همه چیز خوبه خدا رو شکر. راستی کهیر مامانت هنوز خوب نشده اصلاً و حتی به وضع فاجعه ای هم رسیده. دکتر راجینی ندید یه نسخه ای پیچیده، خدا کنه این قرصه جواب بده. تنها چیزی که من جدید می خورم این ویتامین های دوران شیردهی هستش که دکترت گفته که قطعشون بکنم شاید به خاطر اون باشه و شما هم که مولتی ویتامین خودت رو می خوری. جواب آزمایش مرکز سنجش شنوایی بهش نرسیده بوده گفته برسه و چیزی باشه بهتون زنگ می زنم.
خدا رو شکر که این روز سخت گذشت! از فردا دوباره با هم بازی می کنیم کلی
اینم عکسای حمام شما!
امروز برای اولین بار ما می خوایم از شهر خارج بشیم! با خاله سارا و مامان لی لی. بابایی هم که دانشگاهه و کلی مشق داره و نمی تونه با ما بیاد.
خاله سارا الآن داره کالسکه ی قشنگ شما رو سر هم می کنه تا برای اولین بار بری گردش و ازش استفاده کنی!
دیروز اومدن و شما رو وزن کردن. ۳۷۵۰ گرم. خدا رو شکر داری کپل می شی دیگه قربونت برم البته ما این رو از لپ های قشنگ و خوردنیه شما و غبغب مردونه تون متوجه شده بودیم!!
بدن مامانی هم یک هفته ای هست که کهیر زده شدیدددددد! چند روز پیش زنگ زدیم به اصرار بابایی بیمارستان که ببینیم باید چی کار کنیم و اونا هم گفتن که بپرین بیاین!! دیروز با خاله سارا رفتیم و دکتر نفهمید که علتش چیه ولی قرص و دوا داد دیگه!
راستی ی ی ی ی یه خبر خیلی مهم دیگه هم اینکه شما افتخار اولین فواره ی زندگیت رو به بابایی دادی!!! پریشب که در بالین شما به خدمت مشغول بودن
جمعه هفته ی پیش وقت دکتر داشتی باز عزیز دل!
این بار با دکتر راجینی! دکتر مراد دکتر موقت بیمارستان بود و احتمالاْ دیگه همش با دکتر راجینی خواهیم بود. یه خانوم ریزه میزه ی چشم تنگ و با وجدان!
توصیه های مادرانه داشت همش. گفت وزن شما خوب داره زیاد می شه ولی هنوز یه کوچولو مونده که به وزن زمان تولدت برسی. قدت هم ۵۱.۴ بود و وزنت هم ۳۳۰۰ گرم و دور سر هم ۳۷ سانت
صبح مامانی از خواب غش کرده بود و مامان لی لی و خاله سارا شما رو بردن حمام اولین بار بود که من در حمام شما حضور نداشتم.
داری یه کم غر غر می کنی الآن. چششششششششششم! خدمت می رسیم که رستوران رو باز کنیم برای شما آقای عزیز و دوست داشتنی
امروز صبح ساعت ۸:۴۵ بابایی در حین عوض کردن پوشک قشنگ شما متوجه شدن که بند نافتون افتاده بعد از ۱۱ روز!
اومدن بالای سر من که بند ناف دانیال افتاده یه کم هم خون اومده چی کار کنم؟ از اونجایی که مامان لی لی هم خواب بودن ما هر کدوم یکی از کتابای بالای تختخواب را برداشته و ورق زنان خود را به قسمت بند ناف رساندیم! تو یکی از کتاب ها پیدا کردیم که باید محل رو با الکل تمیز کنیم بعد با پنبه خشک کنیم و روش پودر بچه هم بریزیم تا رطوبت باقیمانده رو جذب کنه و این کار باید هر بار موقع تمیز کردن تکرار بشه! با الکل که داشتیم تمیز می کردیم دیدیم که خون خشک شده بود و تازه نبوده.
بابایی هم همش می گن که پسرم بند نافش افتاده، دیگه مرد شده!!!! و مامان هم کماکان داره به رابطه ی بین افتادن بند ناف و مردانگی فکر می کنه!
پ.ن ۱: الآن شیفت من هستش! و شما ذره ای خواب توی چشمانتون نیست در حالیکه ساعت نزدیک ۱۲ شبه و شیر هم خوردین و پوشکتون هم عوض شده و دو سه ساعتی از بیداریتون می گذره. پسونکت رو می ذارم دهنت و حسابی باهاش بازی می کنی و بعد با دست خودت می زنیش کنار و غر غر می کنی تا من دوباره بذارم دهنت!!! عزیزم بیا گفتمان کنیم ببینیم حقیقتا هدف شما چه می باشد! البته من یک کار انتحاری هم کردم و اون این بود که شما رو قنداق کردم با بیچارگی تا نتونی دیگه با دستت پسونک رو بزنی کنار که با اندکی تلاش به راحتی یه دستت رو آزاد کردی!!! الآن هم هر چند ثانیه یه بار می ندازیش کنار و باز غر غر می کنی! من عاشق اینم که خودت با پشت دستت پسونکت رو نگه می داری، هر چند که همون دستت که لیز می خوره پسونکت هم در میاد!
می دونی چیه قربونت برم!؟ شما چشمای قشنگت بیشتر از این باز نمی شه وگرنه این وقت شب بازترم می تونستی، نگهش می داشتی فدات شم!!!
پ.ن ۲: من به یک وقایع نگار احتیاج دارم تا درست مادری بتونم بکنم!!!
پ.ن ۳: الآن بابایی بیدار شدن پس فرصتی هست که من یک عکس جالب از بند ناف شما وقتی که به دنیا اومدی اینجا بذارم!! اخه خودم تا حالا ندیده بودم و برام خیلی جالب بود. شما ۹ ماه این بند ناف همدم تنهاییت بوده خب!
پ.ن ۴: یه خاطره ی جالب دیگه هم بگم برم، چون اون قصه مون هنوز به اینجا نرسیده الآن می گم که بابایی با دستای خودش بند ناف قشنگ شما رو قیچی کردااااااا!!!
پ.ن ۵: از وقتی که بابایی بیدار شدن شما هم خمیازه و چرت رو شروع کردی و الآن داری تو بغلشون راحت می خوابی! این یعنی عین تبانی!!!!! من ۳ ساعته دارم زور می زنم انگار نه انگار....
هفت روز پیش در چنین روزی ساعت ۱۰و ۳۶ دقیقه شب ما زاده شدیم. به همین مناسبت مامان لیلی کیک پخت و مراسم جشنی بر پا شد.
سلام سلام سلام!
ما اینجاییممممم! ما خوب و سرحال اینجاییم!
این چند روز کمابیش اومدم این طرفا سر زدم ولی هی می خواستم کامل تعریف کنم که چی کارا کردیم این مدت و همش نمی شد. حالا دیدم دیگه خیلی داره دیر می شه،شروع می کنم نوشتن ولی نمی دونم تا کجا پیش خواهم رفت!
فرشته ی قشنگ ما ۲۵ روز زودتر از زمانی که دکتر برامون مشخص کرده بود به دنیا اومد
روز دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷ و یکشنبه اول مارچ ۲۰۰۹ و پنجم ربیع الاول ۱۴۳۰ به دنیای ما بیرون کشیده شد!! آخه پسر گل من چه جوری قدم بذاره هنوز هیچی نشده!!
ساعت ها رو روزها رو به وقت همین جا می گم.
شنبه شب، ما شام رفتیم بیرون! پیتزا هات بعدشم یه کم خرید ضروری داشتیم و رفتیم وال مارت!!! خلاصه فکر کنم ۱۲ شب دیگه خوابیدم و باباامین هم درس داشت اساسی و بیدار موند که درس بخونه تا ۴ صبح. اومد که بخوابه من بیدار شدم و خوابم نبرد. یه چند دقیقه ای تو رختخواب موندم و بلند شدم رفتم دستشویی که کیسه آبم پاره شد. اول مطمئن نبودم ولی با چیزایی که خونده بودم و شنیده بودم مطمئن شدم. اول رفتم سراغ بابایی که دیدم خوابه خوابه! یعنی فکر کنم ۲ دقیقه هم نشده بود که خوابش برده بود. رفتم سراغ مامان لی لی (فعلاْ که از این اسم فقط اینجا استفاده می شه
) بیدارشون کردم و دیدیم که نه مثل اینکه جدی جدی باید بریم بیمارستان! دیگه به طور جدی بابایی رو بیدار کردیم و زنگ زد بیمارستان، گفته بودن که زنگ بزنیم هر وقت خواستیم بریم تا آماده کنن وسایل رو برامون. اگه بدونی بابایی با چه حال و رنگی زنگ زد بیمارستان! بابایی از هولش رسماْ حرف زدن یادش رفته بود اونم تازه به زبون غیر مادری!
مامان لی لی هم که مدام از من می پرسیدن که درد نداری؟!؟!؟ یعنی اصلاْ هیچ احساس دردی نمی کنی!؟ و جواب من منفی بود و یاد حرف چند روز پیش مامان بودم که می گفتن بدترین حالت زایمان اونیه که بدون درد شروع بشه مامان مدام دعا می خوندن زیر لب (شایدم صلوات می فرستادن!) و وسایل رو هول هولکی جمع می کردن، البته ساک دانیال آماده بود از قبل.
ولی من حال خوبی داشتم!!! خیلی هم حال خوبی داشتم و اصلاْ خوشحال بودم که بدون درد تو یه حال خوب دارم می رم بیمارستان. تازه سعی می کردم جو رو هم آروم کنم که البته هیچ جوره جواب نمی داد!
دوربین رو برداشتم و یه مسواک و یه شونه و یه جفت جوراب!!! آخه نتونستم جوابم رو پام کنم!
با همون حال که از مامان لی لی و بابا توصیف شد راه افتادیم به سمت بیمارستان. بابایی اینقدر یه دفعه بهش شوک وارد شده بود که به یه آبنبات چوبی متوسل شده بود و به مامان هم تعارف می کرد ولی خدا رو شکر مامان نخوردن تصور کن ما سه تا آبنبات چوبی در دهن وارد اورژانس می شدیم که آقا ما اومدیم نی نی مون رو نجات بدیم!
تو ماشین چند تا تیکه ی بامزه هم انداختم که اصلاْ با استقبالی مواجه نشد و شاید هم شنیده نشد اصلاْ. از بابایی خواستم تو ماشین ازم عکس بندازه و بعد که دیدم خودم حالم بد شد از اون قیافه ی ورم کرده!
ساعت 4:30 صبح.از اورژانس وارد شدیم و من رو روی ویلچر نشوندن و راهنمایی کردن به بخش زایمان ولی ما گم شدیم تو بیمارستان تا یکی نجاتمون داد و رسیدیم بالاخره!
من نمی دونم حجم کیسه ی آب چقدره ولی ساعت ها انگار به شیر آب شهری وصل بودم
لباس بیمارستان تنم کردن و سرم زدن به دستم. اولین باری بود که به سرم وصل می شدم! اولش هیجان انگیز بود ولی تا فردا صبحش بلای جون بود!!!
یه مقدار هم خون گرفتن برای آزمایش و از اونجایی که هیچ دردی هنوز نداشتم یک سرم دیگه حاوی اکسی توسین که برای القای انقباضات رحمی ازش استفاده می شه بهم وصل شد ولی با فشار خیلی خیلی کم. به زور می خواستن ما درد داشته باشیم. هنوز درد نداری!؟ هنوز احساس انقباضی نمی کنین!؟!؟ بیشترش می کنیم!!! من نمی دونم چه بیمارگی یی بود
مامان و باباامین طببیعتاً پر از استرس بودن ولی من خوبه خوب و سر حالِ سرحال بودم تا 10:30 صبح که اولین انقباضات شروع شد و اونم البته خیلی من بود هنوز ولی همین طور بیشتر و بیشتر شد تا 2 ظهر!
اولش هم راجع به راه های کاهش درد پرسیده بودیم و دیدیم اپیدورال از همه چیز بهتره و دقیقاً شب قبلش هم با دخترخاله ی بابایی صحبت می کردیم کلی از همین اپیدورال تعریف کرده بودن و ما هم مطالعات بعدیمون گفته بود که تنها عارضه ش احساس سنگینی در پاهاست و البته به دلیل بی حسی ممکنه که موقع زایمان مجبور بشن که از وکیوم یا فورسپس استفاده بکنن که البته اون رو اصلاً دوست نداشتم و خدا رو شکر رو بچه هم هیچ عارضه ای نداره. چقدر خوب شد که شب قبل حرفش رو زده بودیم و امادگیش رو داشتم!
بنده به خواب دچار شدم!! پس ادامه ی این قصه باشه برای بعد چند تا نکته ی دیگه بگم.
دانیال گلم زردی داشت. روزای اول و دوم گفتن که زردیش زیاد نیست و فقط تا می تونه شیر بخوره تا از بدنش خارج بشه. (چرا این آیکونا همشون زردن!؟!؟) جمعه وقت دکترش بود. چک آپ کرد و گفت همه چیز مرتب هستش ولی برای زردیش خونش باید آزمایش بشه
یه قصاب از آزمایشگاه اومد که خون بچه مو بگیره. حالا همه جان خانومای لطیف و مهربون هی با نیش باز به ما توجه می کردناااا اینجا که رسید یه آقا غول چراغ جادو از اینا که سرشون رو می تراشن و دو تا حلقه هم تو گوشش بود و ریش عجیب غریب اومد که فرشته ی ما رو خونش رو بگیره. تازه لختش هم کرده بودن برای قد و وزنش و بچه م حسابی هم گرسنه و کلافه بود که سر و کله ی این آقا غوله پیدا شد
سوزن رو زد و عزیز دل من زد زیر گریه و اونم یه ساری حوالمون کرد. هر کی هر بلایی می تونه سر بچه م میاره آخرش هم یه ساری حوالمون می کنه
۱۰ دقیقه ای داشت قطره قطره خون از پای عسل من می گرفت و گفته بودن که برای جواب آزمایش خودمون زنگ می زنیم خونتون. زنگ زدن و گفتم که عدد زردیش ۱۶ هست و باید بیارینش باز بیمارستان ولی چون روز تعطیله بیمارستان از در اورژانس تا قبل از ظهر بیاین. اومدم اینترنی یه سرچی کردم و دیدم که با زردی ۱۶ تو ایران بچه رو ۲ روز بیمارستان نگه می دارن
(اه که چقدر خنگن این آیکونا چرا هیچ کدومشون نمی تونن زار زار گریه کنن!؟!؟ :(((((((((( )
امروز رفتیم بیمارستان و باز خونش رو گرفتن. این بار قبلش کسی اذیتش نکرده بود و سیر بود و خواب و یه آقای مهربون تر ازش خون گرفت و تو بغل بابایی هم بود و صداش در نیومد!!! اصلاْ وقتی که صداش در نمیاد من دلم بیشتر کباب می شه برای مظلومیتش ماشاالله
هیچی فرمودن که برین زنگ می زنیم بهتون!!! نمی دونم دیگه این اداها چی چیه :( بچه م سفیدی چشماش رسماْ زرد زرده!
امشب هم شما تا خواستی شیطونی کردی ماشاالله هنوز هیچی نشده! در شبانه روز حدوداْ دو بار شیر خوردنتون به شیطونی می گذره و بقیه ش به خواب ناز منتهی می شه!!
همش بازی بازی می کنی تا ۲ ساعت و نمی خوابی.
خدا رو صد هزار باررررررررررررررر شکر که مامان لی لی گل پیشمون هستن و بابایی این روزا تعطیله دیگه. من فعلا فقط نقش یک رستوران سیار و در خدمت رو بازی می کنم. مامان لی لی زحمت تعویض پوشک شما رو می کشن و البته شب ها بابایی
شب ها شیفتی من و بابایی حواسمون به شما هست و مامان لی لی هم وقتی که شما به گریه بیفتی به یکباره از اتاقشون می پرن پیش ما.
بابایی عاشق شماست و با جون و دل هر کاری که بتونه برات می کنه و البته دقیقاْ مثل مامانی! چند شب پیش از سر شب تا ۳ صبح شیفت بابایی بود و درس می خوند و شما پیش مشق هاشون خوابیده بودی، اگه بدونی چه حالی کرده بودن! بچه م دیشب پیش خودم خوابیده بود!!!
هم برای اینکه شما شب ها که بیدار نشی گرسنه نباشی و هم برای اینکه بابایی هم دوست داره که به شما غذا بده من براتون یه مقدار غذای می ذارم تو یخچال. پس من یه شیفت کامل رو شب ها می تونم بخوابم. تا روبراه تر بشم.
امشب هم دو سه ساعتی شما بازی بازی کردی. یه کم شیر می خوردی یه کم تو بغل مامان می خوابیدی باز بیدار می شدی و هی کارای جالب می کردی! قربونت برم من که حال می کنم با این کارات و مامان لی لی همش تذکر می ده که خودت بالاخره این بچه رو بد عادت می کنی و شب ها هم مجبوری همین طور بیدار بمونی تا آقا بازی گوشی بکنه و اتفاقا پریشب هم از ساعت ۱۲ تا ۲ برنامه همین بود ولی خداییش حال بازی من هم روزا بیشتره دیگه! پسر گلم اگه قول بدی شب ها خوب بخوابی من روزها باهات بازی می کنم تا مامان لی لی هم دعوامون نکنه!!!
دو تا نکته ی دیگه هم بگم برم، هر چند دلم نمیاد و الآن ساعت ۱:۳۰ هستش!!!
۱- دیشب بابایی می خواستن شما رو عوض کنن بابت زخمتی که تو پوشکت کشیده بودی!!! بردنتون توی دستشویی که حسابی گل و تمیز بشی که شما به محض ورود به سینک دستشویی که صفای اساسی به اونجا و لباس بابایی دادی قربونت برم که لباس بابایی رو اینقدر خوشگل و خوشرنگ کردی ولی ببخشید که باباجون سلیقه شون با شما یه کم فرق داره و لباسشون رو عوض کردن فوری! من معذرت می خوام!
۲- مامان لی لی حسابی خسته بودن امروز. من روزها می خوابم ولی مامان لی لی اصلاْ! امشب به زور بیدار مونده بودن شما فرمایشات نهایی تون رو در پوشکتون بفرمایید بعد بخوابن. بعد از کلی بازی و شیر خوردن شما، بالاخره عوضتون کردن طی مراسمی خاص و بعد دیگه با چشمایی نیمه باز پرسیدن که کاری ندارین دیگه؟ من برم بخوابم. شب بخیر و شما در همان لحظه چنان صدایی از قسمت تحتانی خودتون در جواب شب بخیری مامان بزرگ مهربونتون در آوردین که نشان از عملیاتی بس عظیم می داد! پسر گل من! قشنگ من! آدم جواب شب بخیری مامان بزرگ مهربونش رو اینجوری می ده!؟!؟!؟
الآن دیگه ساعت ۱:۴۵ هستش و بابایی بیدار شدن که شیفت رو تحویل بگیرن ولی منم خوابم نمیاد. کاشکی الآنه ها بیدار شی و یه وعده ی دیگه ت رو بخوری و من با خیال راحت برم بخوابم
اینم یک عکس از شما فرشته ی قشنگ من هستش که متاسفانه هنوز دقیقاْ نمی دونم که داشتی چی کار می کردی!!!
پ.ن: یه دنیاااااااا ممنون از خاله سارای مهربون که اینجا رو به روز کرد! من از همین جا اعلام می کنم که هر کسی زحمت بکشه و چیزی بخواد برای پسر گل ما بنویسه برای من ایمیل کنه تا ما با جون و دل این دفتر خاطرات پسرمون رو کامل تر بکنیم با یادگاری های قشنگ شما
سلام دانیالم، خاله هستم. سارا
خوش اومدی عزیزم. هممونو کلی خوشحال کردی. با مامان حرف میزدم میگفت حسابی اشتها داری. حقم داری، آخه اون تو که غذا درست حسابی نداشتی که. توقع دارن همینجور از اینورو اونور غذا جذب کنی! حرفا میزنن اینا هم!! بخور خاله، تا دوست داری بخور.
بعد از ۹ ماه خوردن و خوابیدن شدی ۳.۳ کیلو و ۴۹ سانت قربون اون قدت برم.
سعی کردم عکستو بذارم اینجا، جونم درومد آخرشم نشد، حالا باید به مردم بگیم رو این لینک کلیک کنن، عیب نداره، خاله زوقمرگ شده، مغزش کار نمیکنه دیگه.
فدات بشم پسر گلم، ایشالا که تا یکی دو هفتهٔ دیگه میبینمت عزیزکم.
I love you
خاله سارا
http://i81.photobucket.com/albums/j239/ghafeleyeomr/DanielAlipour.jpg
من دیروز یه کار خطرناک کردم!!!!
چند تا فیلم زایمان طبیعی و سزارین دیدم!!!! مامان لی لی که رسماً داشت پس می افتاد
نمی دونم دیگه! پسر گلم ظاهراً ما راه سختی رو پیش رو داریم ولی قهرمان می شیم حتماً
بعد هم که نمی دونم چرا زودتر نگفتم که اتاق شما آماده ی پذیرایی از شماست! البته با مامان لی لی اتاقتون مشترکه و حتماً جفتتون کیف می کنین ولی از اونجایی که شما در روزهای اول خیلی شیکمو تشریف دارین، تصمیم داریم که پارکتون رو بذاریم تو اتاق خواب خودمون تا به رستورانتون نزدیک تر باشین و هی مامان لی لی رو "زا به را" (تا حالا جایی ننوشته بودم "زا به را" !!!) نکنین!!!
من نمی دونستم که بدون صندلی ماشین بچه به شما اجازه ی خروج از بیمارستان نمی دن!!! بعد تازه یکی از بیمارستان باید بیاد چک کنه که حتماً درست نصب شده باشه. هنوز اون رو نذاشتیم تو ماشین! بعد کالسکه ی شما هم هنوز سر هم نشده. بابایی هنوز فرصت نکرده... البته هنوز دیر هم نشده!
ساک بیمارستان هم آماده ست ولی من نمی دونستم که وسایل مادر نی نی بیشتر از خود نی نی هستش، دیروز تو یکی از سایت ها خوندم، تو ساک فقط وسایل یک آقا پسر خوش تیپ موجو می باشد
امروز صبح بحث عوض کردن پوشک بعضی از پسرهای گل بود که بابایی همیشه بهش فکر می کرد! حتی خیلی قبل تر از اینکه شما به شکم ما بیای! بابایی می خواست چندان به موضوع فکر نکنه که گفتن که پسرم به دنیا بیاد، می خوام باهاش برم اسکی!!!! منم توضیح دادم که وسطای اسکی تون هم شما مثلاً داد می زنی که "بابایییییییییی.... بابا.... (با فریاد!!!) بیا بند نافم افتاد"!!!!!
زایمان من بیمه شد عزیزم... لطف خدا لحظه به لحظه به ما بیشتر می شه و ما رو شرمنده ی
خودش می کنه، چه جوری باید جبرانش کنیم؟ فقط هزینه ی زایمان ۱۰ هزار دلار بود...
با مامان لی لی رفتیم و مثل هر بار اول رجیستر شدیم. چند روز پیش صورت حساب آزمایش خون اومده بود در خونه. ۶۵ دلار، صورت حساب رو به خانومه نشون دادم و کارت بیمه ای که همراهم بود و گفت بیمه ت رو می زنم از هفته ی پیش که این صورت حساب رو هم شامل بشه ولی فهمیدیم که اسم روی فاکتوره یه چیز دیگه ست و گفت خودم می رم آزمایشگاه بررسی می کنم. (بعد بابایی گفت که ما بیمه ی کامل نبودیم و فقط خود زایمان بیمه بوده و خدمات قبل و بعدش رو شامل نمی شه!) بعد هم رفتیم تو بخش زنان و منتظر موندیم. یه پرستار دیگه اومد سراغمون نه اون خوشحاله، پس هر دکتری پرستار خودش رو داره! این نرمال بود! دستش درد نکنه خوب هم نرمال بود... وزن کرد و گفت ۲.۵ کیلو چاق شدی تو این هفته (ای خدااااااااااااا من بالاخره نفمیدم چه خبره!!!!! تغذیه ی من هیچ تغییری نمی کنه، یه بار می گن نیم کیلو لاغر شدی، یه بار ۲.۵ کیلو چاق شدی!!!) بعد هم که باز آزمایش ادرار و بعد هم فشار و گفت منتظر دکتر باشین. حدود ۲۰ دقیقه ای منتظر بودیم. فکر کردیم اصلاً یادشون ما رو! کلی خاطره تعریف کردیم تا دکتر جان اومد! (پرستاره دل پیچه گرفته بود!؟!؟!؟)
دکتر خوبی هم بود. همه خیلی تعریف مایر رو کرده بودن ولی من این رو بیشتر دوست می داشتم. دراز کشیدم و صدای ضربان قلبت رو شنیدیم نازنینم اندازه ی روی شکم رو گرفت ۳۸ سانت بود فکر کنم!کلی فشار آورد روی من و تو و بررسی کرد موقعیتت رو و می خندید چون تو زیر دستش بالا و پایین می پریدی!(خیلی بد فشار می داد،تا خونه که اومدیم جای دستاش رو روی شکمم احساس می کردم. اصلاً من تازگی ها خیلی بیشتر حساس شدم روی پوست شکمم. هر لمس کوچیکی برام زیاده کلی!!!) مامان لی لی پرسیدن که سر شما کجاست!!!!!!!؟؟؟؟
دکتر هم گفت بریم سونوگرافی دقیقاً ببینیم چی کجاست! رفتیم تو اتاق سونوگرافی. پرستار اومد و همه چیز رو مرتب کرد. یه سوسول بازی دیگه که من ندیده بودم این بود که ژلی رو که روی شکم می مالن برای سونوگرافی رو گذاشت توی یه دستگاهی که هم دمای بدن بشه و سرد نباشه
وای ی ی ی ی ی ی نمی دونی چه اتفاق فوق العاده ای افتاد!!!! نه، یعنی هیچ کس ندونه تو که می دونی من قلب تو رو دیدم.... قلبت رو... فکر کن... برای اولین بار یک قلب رو می دیدم... اونم قلب تو رو ... فوق العاده بود
به دکتر گفتم یه پرینت می خوام از سونوگرافی و گفت خیلی سخته که بخوام یه عکس خوب بگیرم ولی سعی خودم رو می کنم. ستون فقراتت هم کامل واضح بود ولی دستات رو جمع کرده بودی چون جات تنگه دیگه! من که این همه فضا برات تهیه کردم!!!!
بعد به پاهات که رسیدیم دکتر یه عکس گرفت و برام پرینت کرد. مامان لی لی هم مثل یک عکس آتلیه ایه خوش تیپ از دیروز گذاشتنش روی کتابخونه!!!
گفت جواب آزمایش خون و جواب اون احتمال عفونت هم منفی بوده خدا رو شکر.
گفت سوالی چیزی!؟ گفتم که تو گاهی یه ضربات پشت سر هم به مدت ۱۵-۱۰ دقیقه داری و یه چیزی شبیه طپش هستش و نمی دونم چیه، چندان متوجه نشد چی می گم! گفت یعنی حرکاتش رو می گی؟؟؟ گفتم حرکت نیست، ضربه های کوچیک ولی پشت سر همه! گفت سکسه س! گفتم ۱۵ دقیقه!؟!؟! متعجب و بی خیال شد!!!
دکتر مایر قبلاً هم مامان ایرانی داشته و هم خیلی سعی می کرد همه چیز رو توضیح بده و هم تا کامل متوجه نمی شد من چی می گم ول نمی کرد! ولی این دکتره این طوری نبود و سخت تر هم حرف می زد. بعضی از کلمه هاشو نمی فهمیدم.
باز از بیماری هایی که گرفتم و واکسن هایی که زدم و تغذیه ای که دارم و اینکه صبونه چی می خوری و ناهار دیروز چی خوردی و عصرا چی می خوری و فست فود؟ چند لیوان آب؟لبنیات؟ چند نفر تو خونه زندگی می کنین؟ اجاره ست؟ اسلحه هم تو خونه دارین؟ هشدار دهنده ی دود و آتیش؟ وضعیت روحی؟! چقدر گریه می کنی؟ چقدر احساس می کنی سرنوشتت دست خودته؟ شوهرت چقدر همراهی می کنه با بارداریت؟ کسی هست که الآن ازش بترسی؟! آلرژی به چیزی نداری؟ کی می رسوندت بیمارستان؟ کی باهات میاد تو اتاق زایمان؟ قرص چی می خوری؟ بچه میخواین باز یا نه؟ کی می خوای باردار بشی دوباره؟ صندلی بچه برای ماشین دارین؟ نو هستش یا دست دوم؟ شب ها خوب می خوابی؟ لوله ها و شیرآلات خونه تون درست کار می کنه یا نه ؟ چند بار اسباب کشی داشتین تو یک سال اخیر؟ از زایمان می ترسی یا نه؟ (چیزی باز یادم اومد اضافه می کنم!)
یعنی تمام شرایط رو برای داشتن یک بچه در نظر می گیرن و اونم تا این حد
بعد گفت یه خانومی هفته ی دیگه میاد خونه تون تا نکاتی رو راجع به شیر دادن به بچه و مسائل مربوط به پسر گلتون رو بهتون یاد بده
بعد هم رفتیم برای بیمه ی خدمات قبل و بعد از زایمان که اونم به لطف خدا و در کمال ناباوری درست شد! فقط گفتن باید یه گواهی بیارین که بارداری بعد بابایی به تو اشاره کرد که این گواهی کافی نیست!؟!؟!؟!؟ خانومه هم جدی گفت نه!!!!
من امروز احساس می کردم که شکمم داره شروع می کنه به افتادن! یعنی زیر شکمم داره میاد پایین تر، یعنی پسر گلمون یواش یواش جاش رو میاد پایین تر میندازه...
تو ماه آخر باید این اتفاق بیوفته که ظاهراً داره می افته، جهت ثبت در تاریخ!
۲-۳ روزیه که چسبیدم به سایت "زایمان شیرین ترین سختی دنیا" مامان گل پارسا معرفیش کرده بود بهم و من بالاخره رسیدم برم سراغش و حالا ولش نمی کنم! خیلی از خاطراتش رو برای مامان لی لی هم بلند می خونم و برای خودمون هی اظهار نظر می کنیم و امروز هم ۲-۳ تاش رو برای بابایی خوندم، جالبه به طور کلی!
دو سه روز پیش یه پاکت اومده بود از بیمارستان. دیدم یه فرم نظرخواهیه با یه نامه از طرف رئیس بیمارستان. که با توجه به مراجعه ی شما به بیمارستان در فلان تاریخ لطفاً وقب بذارین و اینا رو پر کنین و به ما کمک کنین و ...
فرما ریز به ریز پرسیده بود از رفتار هر کدوم از قسمت ها! از پذیرش گرفته تا پرستار و دکتر و منشی بخش و ... که رفتارشون دوستانه بوده یا نه؟ درست برات همه چیز رو توضیح دادن یا نه؟ تو هر قسمت چقدر معطل شدی؟ با حوصله باهات رفتار کردن یا نه و کلی سوال کوچیک و بزرگ دیگه من تازه فهمیدم که نیش باز دوست پرستارمون پشتش التماسی بوده مبنی بر اینکه جون هر کی دوست داری به رئیس شکایتی نکنی از نون خوردن بیوفتیما!!!!!
یاد حرف خاله سارا افتادم، چند سال پیش می گفت اینجا بهت احترام می ذارن، خوب هم می ذارن، ولی "وظیفه" شونه که بهت احترام بذارن...
دیگه اینکه خدا رو شکر شما به شدت داری به فعالیت هات ادامه می دی. فقط گاهی پشت سر هم ضربه های ریتمیکی داری که من نمی فهمم چیه، باید این بار بپرسم از دکتر. هم خیلی طولانیه، هم منظمه... البته ضربه که نه، یه چیزی شبیه طپش هستش ولی با فاصله تر... یه خورده اذیتم می کنه، یعنی اون حس خوبی که وقتی حرکت داری، چه ضربه ای و چه ژله ای رو برام نداره...
بعد هم از تغییرات خودم بخوام برات بگم که پاهام حسابی ورم کرده هستن دیگه! و احساس می کنم خال های صورتم هم زیاد شده!!! به اضافه ی اینکه گردنم هم رنگش تیره شده گاهی این تیرگی رو روی پوست بدنم هم احساس می کنم. یک خط سرتاسری به سان نصف النهار مبدا هم روی شکمم دارم، مامان لی لی می گن که خودشون این رو نداشتن و شنیدن که برای دوقلوها این خط می افته بعد چند روز یه بار می پرسن که دوقلو نیستن!؟ از دکتر می پرسیدیم!
بعد هم بالافاصله خودشون جواب می دن که نه!!! اگه دوقلو بود دکتر خودش می گفت خلاصه عزیزم اگه کسی رو تو خونه ت قایم کردی اعتراف کن!!! ما استقبال می کنیم!!!
من اولین بار که به شما در جهت حضور کس دیگه ای در خونت شک کردم زمانی بود که دکتر گفت که شما کاملاً در سمت چپ خونت حضور داری و من همه ی حرکات رو سمت راست حس می کردم به مامان راستش رو بگو
از تغییرات بابایی هم بخوام برات بگم... خب هیچی! بابایی هیچ تغییر محسوسی نکرده!
امروز
ظهر باز رفتیم دکتر،دیروز زنگ زدن که فردا وقت داریاااا یادت نره این بار بابا دانشگاه بود و من و مامان لی لی (تا اطلاع
ثانوی!) رفتیم. باز دوباره راهنمایی کردنمون که یه جا رجیستر بشیم، من فکر می کردم
این فقط مال بار اول بود. اونجا هم خانومه پرسید که تاریخ تولد اینه؟ آدرستون
اینه؟ تلفنتم که اینه!؟ و به این روش خودش رو از اسم و فامیل کامیونی من راحت
کرد!!!
بعد
هم رفتیم قسمت زنان و زایمان و اونجا چند دقیقه ای معطل شدیم تا سر و کله ی پرستار
خوشحال پیدا شد!!! چطوری امروز؟!؟!؟ بچه ت خوبه؟!؟! تکون می خوره!؟
(کاشکی می شد
یه پادکست بذارم تا جیغ و ذوق اینا رو درست تر تشریح کنم!!!) شوهرت سرِ کاره!؟ بیا
بریم وزنت کنم. وای ی ی ی چقدر شالت خوش رنگه
!!! به صورتت هم میاد خیلی!
من این
رنگ رو دوست دارم! (چقدر یاد خاله عارفه افتادم!!! آی لایک دیس کالر!!!!!!!!!!!!!)
رفتم رو ترازو! به مامان گفتم من بعد از 2 هفته زحمت و بالا پایین شدن اومدم اینجا گفت که 6 کیلو چاق شدی!!! البته که من به اون عددای اینجا و ایران شک دارم و نمی دونم این وسطا چه اتفاقی افتاد و مطمئن بودم که نمی شه تو یک ماه فقط یک کیلو چاق شد و تو ماه بعد 6 کیلو!!!! ولی گفتم این هفته که همین جا بودم و به لطف حضور مامان لی لی برنامه ی بخور و بخواب بهتر ردیف بود دیگه می گه 10 کیلو چاق شدی!!! خلاصه با ترس و لرز رفتم روی ترازو، ولی از اونجایی که لزوماً همه ی حوادث از قانون خاصی پیروی نمی کنه گفت: نیم کیلو لاغر شدی!!!! –لاغر شدم!؟!؟! : آره!!! (کماکان نیش باز رو دارین که!؟!؟) ولی اصلاً مهم نیست!! حالا می تونی یه کم ادرار برای من داشته باشی!؟!؟
منم
برای اینکه دوباره مجبور نباشم روی این خانوم رو زمین بزنم از قبل هیچ عمل تخلیه
ای انجام نداده بودم با افتخار و محکم گفتم بله!!! و جواب شنیدم که عالیه!!!!!
درست نیست بگم برای همون یه ذره چه اتفاقایی افتاد ولی بی ماجرا هم نبود....
بعدشم
رفتم تو اتاق بغلی، همون اتاق معاینه و اینا. فشار رو گرفت و خوب بود و گفت که
شکمت بزرگ تر شده! بعد روی تختی که نشسته بودم، یه چیزی از جنس دستمال کاغذی ضخیم
ولی به بزرگی یک پتو بود و گفت که باید معاینه داخلی بشی، چون یه باکتری هست 25%
خانوم ها اون رو دارن و موقع زایمان اگه اون باشه به بچه منتقل می شه و ممکنه
خطرناک بشه کلی. باید این آزمایش رو بدی و آماده بشو و از اون چیزه هم به عنوان
پتو استفاده کن و دور خودت بگیر... (وای که چه عزا و مصیبتیه....
) منتظر باش تا
دکتر بیاد. دکتر هم اومد و حال و احوالی کرد و روی شکم رو اندازه گرفت و نمی
دونم37 سانت بود یا 47 سانت، ولی فکر کنم 47 بود و باز گفت خوبه و خوبه و خوبه!
بعد هم ضربانی و معاینه ای و اینم پرسید که شوهرت رو گذاشتی خونه و اومدی!؟! بعد
هم توضیح داد که یه آزمایش خون و آزمایش ایدز و یه چیزایی دیگه ای هم هست که مجبور
نیستی بدی ولی وظیفه ی منه که بهت بگم که اگه خواستی انجام بدی و منم گفتم هستمتون
و هی نشست که سوالی دارین بپرسین. ما هم دیگه همه ی سوالای زندگیمون رو دفعه ی قبل
پرسیده بودیم و سوالی نداشتیم که! فقط تریگلیسرید رو از بی سوالی پرسیدیم (نمی دونستم تلفظ خارجی فهمش چه جوریه!!! دو بار گفتم متوجه نشد! یه بار مامان لی لی غلیظ تر گفت و متوجه نشد، گفتم ما اینجوری می گیم نمی دونم شما چه جوری می گین، گفت اینقدر بگین تا متوجه بشم! و گفتیم و شد
) که گفت
طبیعیه و باید هم بالا باشه و بچه کلی از تریگلیسرید و کلسترول مادر تغذیه می کنه.
راجع به ورم پام پرسیدم که چند هفته ایه که به نظرم خیلی زیاد شده و معاینه کرد و
گفت نرماله! گفت بیمه رو چی کار کردین که گفتم هنوز معلوم نیست داریم پیگیری می
کنیم.
رفتیم پیش منشی بخش و وقت ها ی همه ی هفته های بعدی رو مشخص کرد و گفت هفته ی دیگه با یه دکتر دیگه وقت گذاشتیم برات که اگه دکتر مایر نبود موقع زایمانت با این دکتر هم آشنا شده باشی! بعد هم برای آزمایش و اینا ما رو برد آزمایشگاه. راستی قبلش هم اون پرستار خوشحاله راجع به تست ایدز یه سری امضا اینا گرفت و یه دفترچه ی اطلاعات هم داد.
رفتیم آزمایشگاه و 5 دقیقه هم نشسته بودیم که یه آقایی اومد و صدام کرد. در قسمت پذیرش نوشته بود که اگه بیشتر از 15 دقیقه اینجا معطل شدین حتماً به ما اطلاع بدین چون غیر عادیه!!!
آقاهه صدا کرد و بعد عذر خواهی کرد که اگه اسم رو خوب نتونسته تلفظ کنه و گفتم که خیلی هم خوب بوده.
این
بیچاره کلی خسته و مات و قاط بود. رفتیم تو یه اتاقی برای خون گیری و اینم مثل
بقیه کامل توضیح داد که چی کار می خواد بکنه و چرا! 2 تا شیشه خون گرفت و البته با
همه ی بی حالیش حال و احوال کردن و پرسیدن اینکه امروز تا حالا چطور بوده و ... به
جاش بود! فقط نیش الکی باز نداشت
! بعد از خون گرفتنش گفت که 20 دقیقه ی دیگه ویز
ویز ویز ویز (یعنی صداش محو شد!!!) گفتم بله!؟! گفت 20 دقیقه ی دیگه می تونی پنبه
رو برداری از روی جای سوزن!!!!
ای خدااااا حالا شما اینقدر هم دقیق نباشین چیزی
نمی شه ها!!! بعدشم یه سری وز وز دیگه کرد و من باز گفتم ها!؟؟؟ چی گفتی!؟؟؟ گفت
هیچی! گفتم روز خوبی داشته باشی!!! گفتم آها !!!
گفتن تلفنی جواب آزمایشت رو میدیم!
ما دیروز رفتیم دکتر! با بابا و مامان لی لی*!
وقتی که رسیده بودیم زنگ زده بودیم به بیمارستان پورتیج در هانکوک یه شهر چسبیده به هوتن و وقت گرفته بودیم از یه دکتری که روز اول بهمون معرفی شده بود. البته کلی گفته بودن که دکتر سرش شلوغه و نمی تونه و برای صد سال دیگه (با کم و زیادش!)وقت داده بودن که با تشریح مسائل که ما مسافر بودیم و دیره و اینا وقت رو انداخته بودن جلو! فعلاْ اینجا عجیب ترین چیزش اینه که با یک جواب منطقی می تونی آدما رو قانع کنی!!!!
بابا صبح زنگ زد که قرار رو قطعی کنه که بعد از اندکی کش و قوس گفته بودن که امروز سر دکتر خیلی خیلی شلوغه و زایمان هم دارن و می خواین بیاین ولی شاید معطل بشین!
رفتیم بیمارستان. تو قسمت پذیرش خانومی داشت با تلفن صحبت می کرد و آقایی با لباس فرم کنار پذیرش ایستاده بودن که گفتیم وقت از دکتر مایِر داریم. ما رو راهنمایی کرد به اتاقی و در رو باز کرد و ما وارد شدیم و در رو بست و رفت. توی اتاق آقای کپل یه پرونده ی کلی برای من تشکیل داد و پرسید کدوم دکتر؟ گفتیم مایر. از اتاقش اومد بیرون و شخصاْ ما رو تا دم در قسمت زنان و زایمان راهنمایی کرد
وارد شدیم و منشی بخش یه سری فرم دیگه داد که تخصصی تر راچع به زنان بود و همه جور سوالی توش بود از سابقه ی بیماری خاص در خانواده تا وضع سیگار و مشروب و اینا!
اینا رو که داشتیم پر می کردیم یه خانوم خوشحال اومد و گفت من پرستارم و مدارک پزشکیتون رو بدین ما بریم بررسی! خدا رو شکر بابایی تاریخ های سونوگرافی رو به میلادی برگردونده بود و آزمایش ها البته با تاریخ شمسی بود و نمی دونم سر در اوردن که کدوم مال کی بوده یا نه. مدارک رو گرفت به همون صورت خوشحال رفت!!!
خدا حلال کنه ما از شلوغیه سر دکتر، یه مامانِ نی نی دار و باباش و دو تا بچه ی دیگه ش رو دیدیم که از یه جایی اومدن بیرون!!! و یه بارم دکتر پیجرش صدا کرد و گفت باید برم! داشتم فکر می کردم اگه بیان ایران و ببینن برای یه دکتر خوب باید ساعت ۳ بره مطب بلکه ساعت ۸ نوبتش بشه به جای شلوغ از چه کلمه ای استفاده می کنن!!!
یه خورده دیگه که گذشت یعنی روی هم شاید ما یه ربع اونجا معطل شدیم که خانوم پرستار خوشحال اومد ذوق زده گفت که بچه ت تکون می خوره!؟!؟ چه عالی ی ی ی ی !!!! و ما رو به یه راهروی دیگه راهنمایی کرد
. یه جا هم ترازو بود و من رو وزن کرد که یا ترازوی اینا مشکل داره، یا ترازوی آخرین دکتر ایرانم، یا خود من!!! چون تو این ۲۰ روز ۶ کیلو اضافه وزن رو نشون می داد در حالیکه ظاهرم چندان تغییری نکرده! بعد دید که من تعجب کردم خوشحال تر شد (یعنی خندید!!!) و گفت که اینا همش عدده، مهم نیست که!!!
بعد به یه اتاقی رفتیم و فشارم رو گرفت و شروع کرد یه سری سوال دیگه پرسید که اونا راجع به نی نی بود دیگه! راستش یادم نیست کی چه سوالی پرسید! ولی راجع به وضع عمومی و چیز غیر عادی و اینا! بعدشم تمام مدارک پزشکیم رو داد و گفت از همش کپی گرفتیم و توی مدارکت نگه داشتیم. بعد باز خوشحال تر شد و پرسید می تونی یه کم ادرار برای من داشته باشی؟!؟!؟ گفتم نه! ندارم! باز هی خندید و گفت که اشکالی نداره، تا قبل از اینکه امروز از اینجا بیرین ببین می تونی برای من یه کم داشته باشی وگرنه که دفعه ی بعد ازت می گیرم!!! (آخه دقیقاْاز عبارت For Me استفاده می کرد )
گفت تو همین اتاق منتظر باشین دکتر بیاد ببیندتون!
شاید یک ربعی هم اونجا صبر کردیم تا دکتر اومد. خودش هم نی نی داشت!
حال و احوالی کرد و اسم هامون رو پرسید و چند بار تکرار کرد و ازمون خواست که تکرار کنیم که درست بتونه تلفظ کنه. پرسید از کجا اومدیم و گفت که تازگی ها یه خانوم ایرانی مریضش بوده و چقدر آدمای خوبی بودن (خب خدا رو شکر!!)
یه کوچولو که حرف زد همون پیجرش زنگ زد و کلی عذر خواهی کرد و
رفت و گفت یکی می خواد زایمان کنه. ۵ دقیقه بعدش اومد که ما نفهمیدیم که
زایمان کرده بود یا نه. من روی تخت خوابیدم و روی شکمم رو اندازه گرفت
(نمی دونم چرا دکتر خودم هیچ وقت اندازه نمی گرفت!) بعد هم جای پسرمون رو
بررسی کرد و گفت جاش خیلی خوب و عالیه و سرش هم همون پایین در لگن هست و
همه چیز خوبه (خدا رو شکر) مامان لی لی آخه معایناتشون نشون داده بود که
دکتر سونوگرافی آخرم الکی گفته و جای سر بچه را در بالا و پاهایش را در
پایین تشخیص داده بودن که دکتر حرف قبلی رو تایید کرد. گفت اندازه ی بچه خوبه و موقعیتش هم بهترینه برای زایمان و ضربان رو هم شنیدیم و خوب بود خدا رو شکر! بعد گفت آزمایش
تحمل گلوکز رو هم دیدم که دادی. گفتم ماه دوم بودم. گفت خوبه. گفت همه ی
آزمایشات خوب و به جا بوده. دکترت کارش رو خیلی خوب انجام داده بوده. بعد
نشست و گفت هر سوالی دارین از من بپرسین. من می دونم که الآن استرس زایمان
اول و مکان جدید و اینا رو داری، هر چی می خوای بپرس. منم نکه عادت به این
حرف نداشتم و به زور هی دنبال موقعیت مناسب می گشتم که از دکترم یه سوال
بپرسم که حال داشته باشه جوابم رو بده یه دفعه شوکه شدم و تعطیل کردم!!!
بعد یواش یواش سه تایی سوالامون اومد و مگه ول کردیم!!!! گفتم بیچاره می گه اینا همه ی سوالای زندگیشون رو جمع کردن که الآن از من بپرسن!
اصلاْ به روی خودش نیاورده بود که قرصی چیزی بنویسه. بهش گفتن ویتامین خاصی پیشنهاد نمی کنه؟ گفت همون آهن و فولیک اسیدی که می خوری خوبه (پرستاره پرسیده بود) امین راجع به ویتامین دی پرسید. به ما گفته بودن که همه باید اینجا ویتامین دی بخورن ولی من باید به خاطر نی نی سوال کنم که می تونم یا نه. که گفت که بخوری خیلی خوبه برای اینکه تنها راه جذبش خورشیده. منم گفتم که اینجا هم که همش ابر و برفه و خورشید ندارین و اونم نامردی نکرد و گفت که تو ایران هم اگه شما لباس آستین بلند و روسری استفاده می کنین باید همه ویتامین دی بخورن!! چون راهی نیست که خورشید بهتون ویتامین برسونه.
راجع به کلاسای آموزشی گفت که باید بپرسین و دوست داشتین شرکت کنین و راجع به بیمه ی احتمالی هم گفت که خبر نداره و باید از بیمارستان پرسید.
گفت به جز خودش یه دکتر خانوم و یه دکتر آقا دارن و فرقی می کنه که اگه خودش نبود کدومشون بیاد؟ گفتم ترجیحاً آقا نباشه و گفت که حدس می زدم! گفتم خودتون باشین اگه ممکنه و گفت که اگه شب باشه و بعد از ساعت کاریم اینجا شاید شوهرم اجازه نده و نتونم بیام و وظیفه م اینه که از الآن بهتون بگم که نمی تونم قول بدم ولی حتماً نهایت سعی خودم رو می کنم.
پرسید شما ازدواج کردین و منم نیشم از این طنز جالبش باز شد که آره دیگه و اونم کاملاً جدی سرش رو تکون داد و گفت خب! و من فهمیدم که اصلاً هم طنز نبوده و سوالش جدی بوده!!!
شماره ی یه پرستار رو هم داد و گفت هر وقت سوالی یا مشکلی داشتی حتماً بهش زنگ بزن و بپرس و نهایت سعیش رو می کنه که کمکت کنه. گفت از 2 هفته قبل از 20 مارچ (روز اول عید!) تا 2 هفته بعد از 20 مارچ منتظر نی نی هستیم.
من دیدم بالاخره دیگه براشون یه کم ادرار دارم و اعلام کردم و گفت الآن به پرستار می گم بیاد، ما هر بار یه مقدار از ادرار رو می گیریم و آزمایش انجام می دیم.
یه خورده دیگه حرفیدیم و رفت (راستش کلی اینجا تایپ کردم و پرید و الآن دیگه یادم نیست چی گفته بودم )
پرستار خوشحال اومد و گفت می تونی برای من یه کم ادرار داشته باشی پس!!؟!؟ گفتم آره به خدا!!! ولم کن!!!!!(گلاب به روتون!) تو دستشویی یه لیوان بهم داد و گفت یه کم این تو بریز و بعدش بذارش تو صندوقچه ی اسرار من یه قفسه ی در فلزی نشون داد و خودش دیگه غش کرد از خنده و نیش بیچاره ی منم که دیگه باید عادت کنه به این الکی باز شدنا و با هر چیز لوس و بی مزه ای باید هی باز و بسته بشه خیلی وقتا کارش رو درست انجام نمی ده. برعکسِ بابایی که خوب جوگیر اینا می شه و در خیلی از مواقع بیشتر از خودشون هی می خنده و خوشحاله، من اصلاً استعدادی در این زمینه ندارم، آخه آدم به هر چیزی که نمی خنده، اونم حتی به چند قطره...
وقت بعدی رو برای هفته ی دیگه گذاشتن و گفتن که دیگه هر هفته باید بیای برای معاینه و من کلی غصه دار شدم، آخه دکتر بیچاره ی خودم رو هی راحت سرِ کار می ذاشتم و نمی رفتم ولی اینا رو چی! من معتقدم یک بارداری سالم احتیاج به این سوسول بازیا نداره!!!
*مامان لی لی جان به این نتیجه رسیدن که اسم پیشنهادیشون لوس می باشد و بهتره که خود نی نی جان هر چی خواستن صدا کنن! بابابزرگ نی نی جان هم فرموده بودن که ما خیلی دموکراسی می باشیم و هرچی خودش صدا کرد! گفتم این اولین نوه ست، بهتره خودتون پایه گذاری کنین که نکردن، تاریخ ثبت کنه که پسرمون هر چی صداشون کنه کسی حق اعتراض نداره!!!!
پ.ن: ببخشید یه خورده خشن شد گلم ! می دونی که یه کم خسته م و می خواستم اینا رو هر چی زودتر بذارم، نمی شد صبر کنم حال و حوصله م درست سر جاش باشه و بنویسم!! امروز هم که شما کلی حرکات نمایشی داشتی و کلی قربون و صدقه از طرف مامان لی لی جمع آوری کردی
سلام عزیز دلم
ما چند روز پیش با حضور مامان لی لی و خاله سارا و بابا و مامان برات مراسم اسم گذارون داشتیم
هی اسم های مختلف پیشنهاد شد و خاله سارا هم چند تا سایت اسم رو از بالا تا پایین برامون زیر و رو کرد و اسم هاش رو خوند!
تا رسیدیم به یه اسمی که تا خاله گفت من گفتم که همیشه این اسم رو دوست داشتم ولی نمی دونم چرا این مدت اصلاْ بهش فکر نکرده بودم! بعد یکی یکی همه با این اسم خوش خوشانشون شد و خاله هم بررسی کرد دید که جز محبوب ترین اسامی سال بوده در دنیا!!!!
فعلاْ ما با این اسم خوشحالیم و کمتر ذهنمون مشغول اسم دیگه ایه.
خدا رو شکر خیالمون راحت شده کمابیش. ولی تا وقتی قطعی نشه که اینجا لو نمی دم
ما به یک سفر خیلی طولانی دچار شدیم به یکباره که سرنوشتمون رو به کلی عوض می کنه. به خصوص سرنوشت تو رو!
کاملاً اتفاقی و سریع همه چیز پیش اومد و خدا برات تقدیر کرد که تو سرزمین مادریت به دنیا نیای
از تهران تا شمال میشیگان!
یک پرواز 16 ساعته که 20 ساعت هم در ترانزیت و بین پرواز ها و چک امنیتی و ... بودیم!
دکتر بعد از چک آپ گفته بود مشکلی نیست و یک گواهی هم نوشته بود که اگه لازم شد ازش استفاده کنیم و با توصیه های لازم پرواز رو مجاز دونسته بود.
باید تا می تونی آب بخوری، نیم ساعت یکبار بلند بشی و راه بری، از جوراب واریس استفاده کنی، اگه شد پاهات رو یک جای بالا بذاری و موقع بلند شدن و نشستن هواپیما کمربند رو که می بندی زیرش یک بالشت بذار که خدایی نکرده فشاری به بچه نیاد، چون تنها خطر پرواز برای بچه این موقع هست که ممکنه جفت از جنین جدا بشه در اثر شتاب و تنها خطرش برای تو هم لخته شدن خون تو پا هست که توصیه هاش رو کردم...
به کسی که کارت پرواز صادر می کنه هم بگو که باردار هستی تا یه جای خوب بهت بده.
نشون به اون نشون که ما شما رو انداختیم جلو و گفتیم ببینین نی نی ما چقدر کپله! یه جای خوب لطفاً! آقاهه هم سرش رو تکون داد و ما فکر کردیم معنیش اینه که خودم حواسم هست و بعداً فهمیدیم معنیش این بوده که نی نی تون کپله که کپله! هر جا که بخوام رو بهتون می دم!
خب من از طرف اون آقای بسیار خنگ معذرت می خوام که به ما ردیف آخر هواپیما رو داد که حتی تنها امکانات صندلی های دیگه که عقب رفتن پشتی صندلی بود رو هم نداشت!!!! برای لندن تا شیکاگو هم گفت که شماره صندلی هاتون کنار هم نیست، خودتون یه کاری بکنین اونجا!!!
تو 6 ساعت پرواز تا لندن خوابیدم کلی و شاید روی هم 2 بار از جام بلند شدم و تازه چندان هم راه نرفتم! خیلی کوچیک و سخت بود!
از لندن تا شیکاگو هم خودمون به کسی که کنار امین بود التماس کردیم که جاش رو بده به من و اونم لطف کرد و داد. اونجا هم به افتخار دستشوییه آقایی که کنار امین نشسته بود 2 بار از جام بلند شدم و یکبار هم به طور جدیتر بلند شدم و راه رفتم که البته اونم به افتخار دستشویی خودم و امین بود! این پرواز 8 ساعته بود و بقیه ش به خواب و خوردن گذشت!! من معذرت می خوام!
خلاصه سفر ما روی هم حدود 36 ساعت طول کشید با 2 پرواز دیگه و توقف های بینش.
تنها جایی هم که بالاخره به روی خودشون آوردن که شما وجود داری آقای پاسپورت چک در آمریکا بود که پرسید تا حالا آمریکا بودی؟ گفتم نه. خندید و گفت ولی حالا می خوای بچه ت رو اینجا به دنیا بیاری! گفتم شاید!! گفت شاید نه، حتماً!!! کی قراره به دنیا بیاد؟ خرداد؟ تیر؟ مرداد!؟ گفتم احتمالاً اسفند!!!! (تاریخ ها رو خودم برگردوندمااا!!!) و شد و بازم خندید! ( نمی دونم خنده ش واقعی بود یا عصبی!!!! گفت بشین صدات می کنم و تنها لطفی که در این سفر به ما شد این بود که گفت بیا انگشت نگاری هم الآن بکنم که دوباره صدات نکنم بیای اینجا!!!
تنها جایی هم که من نگرانت شدم یک سفر داخلی 1.5 ساعته بود که از لحظه ی بلند شدن هواپیما حرکات و تقلای عجیبی رو شروع کردی به طور مدام تا 2 ساعت بعدش
اصلاً نمی فهمیدم منظورت چیه ولی خدا رو شکر بعد از گذشتن اون 2 ساعت به حالت عادی برگشتی و بالاخره خیال من راحت شد. می دونم دیگه کلافه شده بودی!
ولی اینجا که رسیدیم همه با تو مهربونن! یه خانوم مهربون که برای کارای بابا رفته بودیم پیشش و از حضور تو خبر داشت گفت که همه مون نگران تو بودیم که سالم و راحت برسی و بهمون یک دکتر و بیمارستان خوب هم پیشنهاد کرد حتی و کلی به بابا توصیه کرد که تا می تونه مامان رو لوس بکنه تو این مدت... ای بابا، نمی دونه که مامان خودش همش باید مواظب بابا باشه که استرس محیط جدید براش کمتر و کمتر بشه!!!
تا الآن بابا هر جا که رفته حال و من و تو رو ازش پرسیدن اول از همه
کلی خاله و عموی مهربون هم تو ایران داری که نگرانت بودن و الآن خیال همه راحته راحته!
راستی ی ی! شما اولین کارت پستال زندگیت رو هم دریافت کردی قبل از سفرت از یه خاله ی خیلی مهربون که یک همبازی خیلی ناز برات داره، می دونم بهترین دوستت می شه
(31 weeks & 3 days. Only 60 days to go!)