وای ی ی ی ی ی ی ! من امروز به شدت هیجان زده شدم م م م م م م م م م م م !
امروز شما و بابایی کلی زحمت کشیدین و مامان رو شرمنده کردین ن ن ن ن ! فردا روز مادره و من برای اولین بار هدیه ی روز مادر گرفتم!!!!
دستتون درد نکنه عزیزای گل من خدایا خوشی های زندگی ما رو مستتدام نگه دار!!
خدایا شکرت به خاطر این همه تجربه ی قشنگ که هر روز لذتش رو می چشیم!
پ.ن: ما برای همه ی مناسبت های مشترکمون بین تاریخ شمسی و قمریش مونده بودیم و حالا میلادی هم اضافه شده! بابایی می گه ما چون اینجا هستیم بهتره که روز مادر رو با اینجا بگیریم... نمی دونم!
امروز رفتیم دکتر، برای اولین بار بدون مامان لی لی
تازه بابایی رانندگی می کرد و ما برای اولین بار در کنار یک پدر قانونی راننده نشستیم!!!!
اول خانم پرستار خیلی از دیدن شما خوشحال شد و گفت شما چه لپایی در آوردی! بعد رفتیم تو یه اتاقی و برامون توضیح داد که شما امروز ۵ تا واکسن با ۳ تا آمپول قراره که بهت تزریق بشه. نوبت دوم هپاتیت، فلج اطفال، دیفتری، کزاز، سیاه سرفه، هموفیلوس آنفلانزا، با یه واکسن دیگه که معادل فارسیش رو پیدا نکردم!
شما هی به خانم پرستار لبخند می زدی و صحبت می کردی و پرستار مجبور بود هی حرفش رو قطع بکنه و میخ شما بشه و بگه چقدر بامزه ست!!
پرسید که ما سوالی چیزی داریم که بابایی گفت شما گاهی بی قراری می کنی (که البته من معتقدم چون شما خیلی آقا هستی و بابایی بچه ی بی قرار ندیده، یه خورده گریه ی گاه گاه شما رو بی قراری می دونه ) بابایی گفت من فکر می کنم توی شکمش باد می پیچه و خانم پرستار ه یه قطره برامون نوشت که به سرعت باد رو می تونه خارج کنه!
بعد مثل همیشه گفت که لباس های شما و پوشکتون رو در بیاریم برای قد و وزن. بابایی شما رو برد برای این اندازه ها و من گم شدم مدتی در پیچ و خم بیمارستان! وقتی رسیدم پرستار روی یه کاغذ نوشت که قد ۶۰ سانت و وزن ۶۴۰۰ گرم. البته من یه این قدی که نوشته باز مشکوکم!!! شما با وجب من قدت بیش از ۶۰ سانت هست!!! حالا هر وقت درست قدت رو خودم اندازه گرفتم می نویسم. الآن خوابی وگرنه این کار رو می کردم!!!
بعد گفت صبر کنین تا یکی از آزمایشگاه بیاد و واکسن ها رو بزنه. خودش رفت و با واکسن ها اومد و گفت که آزمایشگاه شلوغ بود و اگه از نظرتون ایرادی نداره خودم بزنم که گفتیم بزن!
یک قطره هم ریخت تو سرنگ که باهاش بریزه تو دهن شما که ظاهرا برای تابستون و گرما و جلوگیری از اسهال و استفراغ احتمالی بود!
ما اومدیم شما رو بگیریم که واکسن ها رو بزنه گفت شما نمی خواد هیچ کاری بکنین. خودش شما رو آورد لبه ی تخت و پاهای خوشگل شما رو بین تخت و پاهاش خودش گیر انداخت و تو یه چشم به هم زدنی یه تا آمپول رو به ران های کپل شما زد و جیغی بود که به هوا رفت. قربونت برم من که یه خورده دیگه می گذشت خودم می شستم کنارت و باهات گریه می کردم ولی شما با پستونکت زودی آروم شدی پسر آقای من پرستار گفت دکتر حتما تعجب می کنه ببینه دانیال چقدر بزرگ شده! دکتر راجینی اومد. قد و وزن شما رو برد روی منحنی و باز شما جهش رو به بالا داشتی ماشالا!
بعد به طور کامل معاینه کرد و گفت همه چیز خیلی خوبه. خدا رو شکر. شما رو روی شکم خوابوند و شما سریع بلند شدی و چند تا شنا رفتی و دکتر گفت خیلی گردن و شونه های شما قوی هستش و پسرم اینا رو مدیون زحمت های پدرت هستی!!!
وقت بعدی، 4 ماهگی!
پ.ن: من و بابایی از پیش دکتر که اومدیم یه چیز خیلی بد رو متوجه شدیم!!! اینکه هر کدوممون یک برداشتی و یا یک فهمی از حرف های دکتر داشتیم!!! در چند مورد این طوری بود که باید یه فکری به حالش بکنیم. مثلا من شنیدم که دکتر گفت یه بالش باید زیر تشک شما بذاریم که یه سطح شیب دار درست بشه برای تنفس بهتر در مواقع خواب شما و بابایی می گه گفت که ۲ بار در روز این کار رو بکنین! یا اینکه اون قطره هه چی بود و یا ...!!! شما نگران نباش، درست می شه ایشالا!!!
ممنون مامان لی لی که این مدت اینقدر زحمت ما رو کشیدین.
ممنون مامان لی لی که نذاشتین آب تو دل ما تکون بخوره.
ممنون مامان لی لی که یه دنیا عشق و محبت برامون داشتین و دارین!
ممنون... ممنون... ممنون!
سلام قشنگم!
امروز شما 2 ماهه شدی آقا! مبارک همه مون باشه عزیزم
پ.ن: امروز مامان لی لی از پیش ما رفتن و ما کلی ی ی ی ی ی ی غصه داریم ... یه مرخصی کوچولو دادیم البته که به خانواده شون سر بزنن و زودی دوباره بیان پبشمون
سلام عزیزم،
من چند تا خاطره رو ثبت کنم و زودی باید برم!
اول که روز شنبه بود که من برای اولین بار ناخن های خوشگل شما رو گرفتم! هر وقت که بلند می شد چون هنوز خیلی ظریف بودن خودشون از اون جایی که بلند شده بودن جدا می شدن. ولی دیگه ماشاالله هم ناخن هات تیز شده بود و هم سفت و بلند! خودت رو چنگ می انداختی و پوست برگ گلت خط خطی شده بود! اولین باری هم که شما از آسیبی گریه کردی زمانی بود که داشتی زور می زدی و با دستات صورتت رو می چلوندی که انگشتت رفت تو چشمت و به گریه افتادی اساسی، قربونت برم من!! گریه ی شدیدت رو چندان ندیدیم آخه ما، ایشالا که هیچ وقت هم نبینیم دل آدم ریش می شه!
دیروز برای اولین بار بالاخره مامان براتون هی اداهای جالب و صداهای هیجان انگیز درآورد و شما از ذوق می خندیدی!!!! نمی دونی که چه کیفی داشت!!! نمی دونم چرا زودتر امتحان نکرده بودم، خوردنی ی ی ی ی ی!!! فکر نمی کردم اصلا که این جوری ذوف کنی و عکسل العمل نشون بدی، ببخشید که این لحظات خوش رو ازت دریغ کرده بودیم. از این به بعد دیگه حواسم هست. ولی منم هی باید کارای جالب بیشتری از خودم اختراع کنم!!!!
ولی شما ماشاالله استعدادت از مامان خیلی بیشتر بود در این زمینه خیلی کارات بامزه تر بود!!!
بابایی هم به شدت درگیر امتحانات هست و این چند روز در حسرت یه بازی حسابی با شما هستن. ایشالا تا فردا همه چیز به خوشی می گذره و می تونین کلی با هم کیف کنین عشقهای من
۱- می دونی چند روزه می خوام بیام اینجا بنویسم و نمی شه!؟ فردای روزی که مطلب قبلی رو نوشته بودم رفتیم یک داروخانه، مامان لی لی می گفتن که صورتت خیلی زبر شده و خشکه و شاید از همون هم سرخ شده. چند بار روغنت رو زدیم ولی فرقی نکرد. تو مجله دیدم دسیتین مخصوص صورت هم هست. رفتیم داروخانه، از آقا داروخانه ای پرسیدیم دسیتین "چند منظوره" خوبه یا نه. آقای داروخانه گفت که این خشکی صورت بین بچه ها معموله و لوسیونش رو بزنین. ما گفتیم روغن زدیم فرقی نکرده، گفت رطوبتی که لوسیون به پوست می ده خیلی بیشتر از روغنه بعد از اون مامان لی لی چندین بار لوسیونت رو به صورتت زدن و اولاش کلی سختت بود و به گریه می افتی قربونت برم
ولی بعد از یکی دو روز به طرز باورنکردنی یی خوب شدی خدا رو شکر و الآن پوست برگ گلت روبراه شده کامل. خیلی برام جالب بود که تاثیر مرطوب کننده بیشتر از روغن بود!
۲- چند روزی هوا خیلی خوب شده بود و ما باز تونستیم بریم پیاده روی و کلی کیف کردیم و اولین ژاکت زندگی شما اندازه تون شد بالاخره! بابا خوش تیپ من!
از دیشب باز داره به شدت برف میاد!
(دست چپت رو خودت جمع کردیا! وگرنه ژاکتت اندازته نازنین!)
۳- امروز صبح هم مامان لی لی شما رو بردن حمام و بعدش بنده حوله به دست خدمت رسیدم و تحویلتون گرفتم و همین طور که حوله دورت بود و تو بغل من بودی و داشتم کیفت رو می کردم و تو چشمهای من زل زده بودی و من قربون صدقه ی آرامشت می رفتم یه دفعه دیدم گرمای وجودت رو بیش از پیش دارم حس می کنم و به یکباره خیس از احساسات عمیقت شدم ولی نگو که... عزیزم شما برای اولین بار به مامان این افتخار بزرگ رو دادی، تشکر می کنم! گزارش ها هم حاکی از آن است که بعد از ظهر هم با یک برنامه ی قبلی می خواستی برای بار دوم بابایی رو مزین کنی که عملیات شما نافرجام موند!!!
۴- امروز بعد از اینکه ماشاالله دولپی شیر خوردی و ما چهار چشمی داشتیم ذوقت رو می کردیم یک خنده ی خیلی خوشمزه ی خوردنی یی تحویلمون دادی! حقیقت اینه که من نمی دونم که واقعا خنده بود یا نه!!! اگه این خنده تداوم داشته باشه یعنی این اولین خنده ی هوشیارانه ی شما بوده! شما ماشاالله از اولش لبخند زیاد می زدی که خیلی هاش تو خواب و بیداری بود و می گن که حرکات غیرارادی عضلات صورت هست و لبخند نیست، ولی من این رو قبول ندارم. آخه من حس می کردم که با تمام وجود لبخند می زنی و حتماٌ تو اون لحظه در جمع فرشته های دیگه بودی فرشته ی من!
۵- چشمای قشنگ شما فعلاْ رنگش کبوده. ولی چشم راستت در یک قطاعیش قهوه ای هستش!!!!خیلی جالبه!
(تو این عکس یه کمیش معلومه)
۶- به وضوح عکس العمل های شما هوشمندانه شده الآن وقتی کف دستت رو لی لی لی لی حوضک می کنم دستت رو جمع می کنی! یا کف پات رو که قلقلک می دو پات رو جمع می کنی، قبلا هر چی زیر و روت می کردم به روی خودت نمی آوردی!!!
۷- گاهی اوقات دور و برت کسی نیست و ساکته و شما هم تو عالم خودت هستی و هی صداهای قشنگ از خودت در میاری. بعد از یه مدتی خسته می شی و احتیاج به هم صحبت داری و یک فریاد اعتراض خیلی دوست داشتنی برمیاری!! من این صدا رو دیگه خوب می شناسم و می دونم کی می خوای که باهات حرف بزنیم. وای که نمی دونی این کشف چقدر بهم مزه کرده! من بالاخره معنی همه ی حرکاتت رو کشف خواهم کرد!
۸- دارم سعی می کنم اینجا فیلم هم ازت بذارم! اگه موفق بشم برای مطالب قبلیت هم فیلم های همون روزها رو می ذارم!
پ.ن: وای ی ی ی ی شدددددددد! این فیلم دست گرمیه حالا!!!! دیگه جدی تر فیلم می گیرم و می ذارم
مامان لی لی می گن هی این دوربین رو دستت می گیری و پشت هم عکس میندازی، اول پتوش رو صاف کن، لباسش رو مرتب کن بعد! من می گم آخه یه حالت خوب و خوشگل که می گیره دلم نمی خواد هیچ جوره حالتش رو خراب کنم!
* * *
صورتت سرخ شده حسابی گلم! دقیقا نمی دونیم مال چیه. احتمالات مختلفی هست. من از اول نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و صورتت رو نبوسم! بابایی می گفت مال همین بوس هاست. بعد دیدیم روی چونت هم سرخ می شه، به جون خودم لپ هات برای بوس های من کافی هستن!!! مامان لی لی می گن برای اینه که بغلش می کنین صورتش رو می ماله به لباساتون و میکروب داره و برگ گل اینجوری شده. از یک طرف دیگه هم می گیم شاید به پارچه ای که می ذاریم زیر سرت که مثلا تمیز باشه و صورتت رو می مالی روش مساله ای نباشه حساسیت داری. بعد گاهی هم صورتت خیلی خشکه و فکر می کنیم شاید از اون اینقدر هم سرخ می شه. خلاصه این فعلا دغدغه ی مادرانه ی منه که اگه برطرف نشه باید دست به دامن راجینی بشیم باز!!!!
امروز تولد یکسالگی پارسای نازنین بود باورم نمی شه پارسای گل ما یکساله شده. دیگه برای خودت مردی شدی آقا. چقدر دوست دارم روزی رو ببینم که تو و دانیال من کلاه بوقی سرتونه و کیک جلوتونه و بادکنک ها رو می ندازین هوااااا!!! حالا فرقی نمی کنه تولد کدومتون باشه! مهم اینه که شماها همونجوری که گفتم باشین و من و مامان مهربون پارسا کنار هم باشیم و ذوق شما رو بکنیم!
پارسای گلم، پارسای عزیزم، پارسای قشنگم، تولدت مبارک! برات آرزوی زندگی پر از موفقیت و سلامتی و آرامش و لذت دارم همراه با فرشته ی مهربونِ محافظت که تکه تو دنیا!
۱- شما یه پتوی آبی داری که من خیلی دوستش دارم. مامان لی لی برای شما بافتن و یه کم بزرگه. یعنی عرضش همه ی بدن شما رو می پوشونه و طولش به منم می رسه! گاهی که پیش خودم می خوابی با هم می ریم زیرش و کلی کیف می ده!
۲- آی . . . بذار از باباییت بگم عزیزم! جهت ثبت در تاریخ می گم که بابایی که شب ها که از دانشگاه میان نمی دونن چه جوری شما رو بیدار کنن. نه ببخشید، می دونن خوب هم می دونن!!!! حالا من هرچی التماس کنم (گلاب به روتون یا به عبارتی گِل لگد کنم!!!) که بابایی! آقا دانیال به جان خودم ساعت هاست که بیداره و الآن یه ربعه خوابیده!!!! بابایی صبر کنین خودش بیدار می شه!!! بابایی فقط یه" اِه " کرد دانیال چرا وسط خوابش می پری بغلش می کنی!!؟ بابایی دانیال وسط خوابش یه کوچولو که غر می زنه پسونکش رو بذاری خوابش می بره چرا یه دفعه بغلش می کنی و می ندازیش بالا و پایین؟!؟!
آره عزیزم، بابایی شبی یکی از این جمله ها رو می شنوه و اصلاً به روی خودش نمیاره!!!! بعد که شما رو بغل کرد تازه اول ماجراست!!! (بابایی می تونی بیای از خودت دفاع کنی!!!!)
اول از همه پتوها رو کامل می ندازن کنار، بعد شما رو عمودی می گیرن و بالا و پایین می کنن و باهاتون گفتمان می کنن بعد یواش یواش شما از خواب کامل بیدار می شی و متوجه می شی که چه اتفاقی افتاده!!! بعد هی شما رو راه می برن و در و دیوار و جاهای مختلف خونه رو به زور نشونت می دن!!! (شرمندم بابایی!!!!) تازه اینا قسمت خوب ماجراست. بعد بابایی یواشکی با شما می رن تو اتاق و بعد از دقایقی صدای شیون شما در میاد!!!!! این صدای شیون اوایل خیلی تعجب برانگیز و هراس آور بود که چی شده، ولی الآن دیگه عادی شده برام!!! چون میام می بینم بابایی شما رو روی شکم خوابونده که به زور عضلات گردن شما قوی بشه. بعد من که می دونم خوشت نمیاد از اینکه روی شکم بخوابی چه برسه به اینکه حالت چندان هم روبراه نباشه. هی غر می زنی و کسی توجه نکنه به شیون می افتی در حالیکه داری تقلا می کنی که خودت رو خلاص کنی و بابایی خوشحال و تشویق کنان بالا سرت نشسته
که "آفرین پسرم!!! آفرین پسرم!!! سرت رو ببر اون وری!!! آفرین!!! حالا بیار این وری!!! آفرین!!!" و انگار نه انگار که شیون نشونه ی خوبی نیستاااااااا!!! بچه از یه کاری خوشش بیاد که زار نمی زنه بابایی!!!!! بعد من میام بغلت می کنم و عین چغولی تو بغل منم هق هق می زنی یه کم و من دلم برات کباب می شه و آروم می شی! بعد بابایی جان هم خودشون به شوخی بازیشون رو اینجوری ادامه می دن که " ممنون مامانی که نجاتم دادی!! "
یه بار دیگه هم بابایی من رو با ذوق و افتخار صدا کردن که بیا ببین پسرم داره چی کار می کنه و دیدم شما در حالیکه بنفش شدی و فغان و فریاد به سر دادی داری سینه خیز اجباری می ری!!! (از توضیحات بیشتر در این باره معذورم چون ممکنه 911 بیاد بابایی رو ببره از پیش ما!!!!)
آره بابایی جان! این بود اتمام حجت و روشنگری ما! بابایی ما می دونیم که شما عاشق پسر گلتون هستین. می دونیم که تو روز دلتون پر می زنه که زودتر بیاین خونه و بغلش کنین و می دونیم که بازی باهاش رو یه عالمه دوست دارین ولی فقط 2 نکته رو توجه کنین کافیه! 1- هیچ کس خوشش نمیاد که وسط خواب بیدارش کنن. 2- هیچ کس وقتی خوشحاله شیون نمی زنه!!!
روی هم رفته ممنون بابایی از همه ی زحمتایی که عاشقانه برای دانیال ما می کشی!
پ.ن: امروز ما اولین پیاده روی دست جمعیمون رو با هم رفتیم! ۴ تایی. هوا نسبتاً بهتر بود و حسابی خوش گذشت. ولی دیگه یه کم سردمون شد و اومدیم خونه. ایشالا زودتر هوا گرم بشه و با خیال راحت هی بریم دور دور!
اینم عکس اولین پیاده روی به صورت نیمه باندپیچی!!
شما اولین دوست خودت رو پیدا کردی. یعنی اولین دوستتون شما رو پیدا کرد!!
نیکو! یک خانوم خیلی ناز و دوست داشتنی که دو سال و دو ماهشه تقریباً! نیکو خانم چند باری شما رو دیدن و سیزده بدر هم قسمتیش رو تو ماشین پیش من و شما موندن. روز سیزده بدر ما همگی پیتزا گرفتیم و رفتیم کنار دریاچه ی یخزده خوردیم. از دکتر که اومدیم مامان نیکو زنگ زدن که نیکوی ما عاشق پسر شما شده و همش می گه "بیبی دَنی، پیتزا!" ما هم به افتخار این اتفاق فرخنده از نیکو خانم و مامانش دعوت کردیم که بیان پیشمون! نیکو برای شما یه کادو درست کرده بود و آورد! عکسش رو می ذارم اینجا. خیلی خوشگل بود و شما اولین کادو رو از اولین خانمی که عاشقتون شده دریافت کردین!!!! در مقابل چشمان خودم
کاردستی نیکو
سلام قشنگم
ما سه شنبه صبح از خواب بیدار شدیم و دیدیم که چشم شما به شدت قی کرده باز به طوری که به سختی تونستی بازش کنی بابایی زنگ زد بیمارستان و گفت که چشم پسر گل ما اینطوری شده (توی شهر کوچیک ما دکترها مطب ندارن ظاهراً همشون تو همون بیمارستان جمع هستن!!) این جوریه که شما زنگ می زنی و مشکلت رو می گی بعد پرستار خودش باهات تماس می گیره و می گه که چی کار باید بکنین. گفتن پرستار تماس می گیره باهاتون. بابایی رفت دانشگاه و مامان لی لی چشمای خوشگل شما رو با چایی تمیز کردن. قربونت برم که درست و حسابی نمی تونستی جشمت رو باز کنی تا خوب تمیز شدن. گوشه ی چشمت هم حسابی قرمز بود هنوز. یک ساعت بعد پرستار زنگ زد و باز پرسید چی شده و توضیح دادم و گفت که نشونه ی دیگه ی سرماخوردگی مثل آبریزش بینی و این چیزا رو هم داری یا نه که گفتم نه فقط گاهی نفس هاش صدادار می شه. یه چیز اضافه ای تو نفس هات می شنوم بعضی وقتا. گفت باید بیارینش ولی دکتر راجینی نیست امروز و یه دکتر دیگه هست اون می بیندتون و وصل کرد به منشی و برای ۱۱:۳۰ وقت داد. رفتیم یه آقای دکتر بامزه ای بود که کلی با شما مهربون بود و گفت که شما چقدر خوش تیپ هستین و حسابی ذوقت رو می کرد!! گفت چشت عفونت کرده
گفت اتفاق می افته برای بچه ها و یه قطره داد که روزی ۳ بار بریزیم تو چشمای قشنگت و گفت که مرتب با یه پارچه ی مرطوب تمیز کنیم. بعد گفتم که نفس هات گاهی صدای اضافه داره و معاینه کرد و گفت مشکلی نیست. باز یه چرخی زد و گفت اصلاً مشکلی نیستااا نگران نباش. چند بار که این رو گفت دیگه من مشکوک شدم که چرا اینقدر تاکید می کنه تا بالاخره وجدان خودش به صدا درومد و گفت که این صدای خش خش برای یه ویروس خیلی رایج هست و هیچ عفونتی چیزی نیست و خود به خود از بین می ره (آخه یه جا خونده بودم که اگه تنفس صدا دار داشته باشه نوزاد باید بالافاصله به دکترش بگین)
بعد گفت که شما یک پوند تو یک هفته و نیم اضافه کردی و خوبه. ۴.۶۲۵ کیلوگرم. قدت هم گرفتن ولی من یادداشت نکردم و خودش هم بهم نداد کاغذش رو و یادم نموند!
رفتیم داروخانه قطره ت رو گرفتیم. اولین بار بود که از داروخانه برات دارو می گرفتیم و تو داروخانه هم ثبت نامت کردن. اینجا داروخانه هم یک پرونده ی کامل از کسایی که دارو می گیرن با آدرس و شماره تلفن و ... داره.
اومدیم خونه باز چشمای قشنگ شما رو با چایی شستیم و قطره رو هم ریختیم و خلاصه اینکه از دکتر که اومدیم اصلاً چشمت بهتر شده بود. تا امروز هم فقط ۳ بار قطره رو ریختیم و به جز یه بار اونم کم دیگه چشمت قی نکرد و قرمزیش هم امروز خدا رو شکر کامل برطرف شده.
پ.ن: از اونجا که اومدیم یکی از دوستانمون زنگ زدن و گفتم که شما رو برده بودیم دکتر و خدا رو شکر چیز خاصی نبوده چشمت و صدای نفس هات و دوستمون پرسیدن کدوم دکتر و گفتم و گفتن که دکتر خوبی نیست و اصلاً تشخیص هم خوب نیست و چند تا هم مثال زدن که من باز رفتم رو ویبره!!! البته حالا که چشمت خوب شده خیالم راحته و صدای نفس هات هم از اون روز درست بوده و البته قبلش هم گاهی صدا دار می شد که اونم خوندم که اگه مدام صدای اضافه داشته باشه خطرناکه. ولی موضوع اینه که مامان لی لی خیلی از مهربونی و نی نی دوستیه این آقا دکتره خوششون اومده بود که صلاحیتشون رفت زیر سوال و ما ویزیت های شما رو با دکتر راجینی ادامه خواهیم داد!
سلام عزیز دل مامان
مامانی امروز یه عالمه غصه تو دلش بود شما گوشه ی چشمت حسابی قرمز شده بود و هی قِی می کرد اساسی
مامان لی لی می گفتن که این نشونه ی سرماخوردگیه با احتساب اندکی تغییر رنگ اثر هنریه شما در پوشکتون و حسابی شما رو گرم کردیم.
بابایی که از دانشگاه اومدن تو اینترنت دنبال علت گشتن و به این نتیجه رسیدن که علت بسته بودن غدد اشکی شما می باشد و می گن که در یکی از گریه هاتون امشب دو قطره اشک از چشمای خوشگلتون اومده برای اولین بار پس به زودی این سرخی بر طرف می شه.
و من و شما دچار گیر هستیم بین عقاید متفاوت
هرچی هست امیدوارم زود زود خوب بشی که من اصلاً طاقتش رو ندارم. زنگ هم زدیم دکترت که بپرسیم چه کنیم، نبود. تا فردا باید صبر کنم...
سلام عزیز مامان!
دیشب بعد از تولدت خوابیدی و من صبر کردم تا یک بار دیگه هم بیدار بشی و غذات رو بخوری و بعد بخوابم. ساعت ۱:۳۰ بود که خوابیدی دوباره. به بابایی گفتم اگه الآن تا ۵ - ۵:۳۰ بخوابه خیلی خوبه. بعد از بیش از ۲۴ ساعت که یکی دو ساعت یکبار شیر می خواستی!
قربونت برم من که اینقدر فهمیده ای و من ساعت ۵:۲۰ بود که با صدای نفس نفس زدنات بیدار شدم! همین که ۴ ساعت پشت هم خوابیده بودم دیگه انگار برام یه خواب کامل کامل بود! سرحال و شاداب پریدم که در خدمتت باشم! دور بعدی هم ساعت ۸:۳۰ بود و خلاصه مثل اینکه شما اون رژیم قبلیتون که غذای کمتر در وعده های بیشتر بود رو خدا رو شکر تغییر دادین!!! سری آخر که شیر خوردی هم بابایی جات رو آورد کنار خودم تو تخت انداخت و پوشک شما رو عوض کرد و رفت دانشگاه و من کنارت کمابیش چرت می زدم ولی شما سرحال و بیدار بیدار! بعد دیدم دیگه دیشب خوب خوابیدم و الکی ولو شدم و شما هم که داری برای خودت بازی می کنی و اصلاً کاری هم به من نداری، منم شما رو به صورت بیدار رها کرده و رفتم دوش گرفتم!!!! می دونم که ریسک کردم اندکی ولی اول به اخلاق خوش شما اعتماد کردم و بعد هم به نزدیک بودن زمان بیدار شدن مامان لی لی. البته خدای مهربون هم که همیشه حواسش به شما هست! خلاصه من رفتم و اومدم و دیدم شما آقا آقا داری با خودت بازی می کنی هنوز!
راستی ی ی ی ی ی ی ی ما پریروز رفتیم شناسنامه ی شما رو گرفتیم! یک روز قبل از یکماهگیت!! مبارکت باشه! ۲ نسخه از شنامه ت دادن، اینقدر ساختمون ثبت احوالشون جالب و عجیب بود که نمی دونی! مال سال ۱۸۸۹ بود!!! تو سه سوت ۲ تا نسخه از شناسنامه ت رو ۱۱ دلار گرفتیم و اومدیم!
وقتی هم که الآن می خواستم بشینم پای کامپیوتر مامان لی لی رفتن که یه لباس شما رو که تازه خریده بودیم و کوچیکت بود رو یه سایز بزرگترش رو بگیرن و من موندم و شما! بعد هی ناآرومی می کردی که نمی دونستم علتش چیه هم تازه عوض شده بودی و شیر هم خورده بودی. هی پسونکت رو هم پرت می کردی بیرون و غرغرش رو می کردی! منم آغوش بندی که خاله سارا عیدی برات گرفته بود رو بستم و شما رو نشوندم توش و اومدم پای کامپیوتر! یه خورده پسونکت رو خوندی و بعد خوابت برد. بچه کانگوروی خودم شده بودی دیدم خیلی دیگه خوابت عمیق شده و چپیدی اون تو، با اینکه دلم نمیومد ولی دلم سوخت و سر جات خوابوندمت! خلاصه اولین تجربه ی آغوش بندی ما بود که فکر کنم مامان لی لی که برن خیلی بیشتر تجربه ش کنیم آخه الآن مامانی کلی کمک ما هستن...
امروز هم می خوایم بریم اولین سیزده زندگیت رو به در کنی! با لباس و پسونک نو! عکس اگه گرفتیم اینجا می ذارم. دوست دارم یه دنیااااااا!
پ.ن: سیزده ت به در شد گلم! ولی تو ماشین! یعنی همش یه کوچولو کلی پیچوندمت که تو اون هوای سرد بتونی تو جمع بقیه باشی که یه دفعه همه هوس کردن بزنن به چاک!! خودم و خودت تو ماشین به درش کردیم و اینم عکست در اون لحظات نازنینم!