سکته ی ناقص!!!

سلام عزیز دلم امروز در اخبار مربوط به شما یک خبر خوب و یک خبری که اول خیلی بد بود و بعد خوب شد به چشم می خوره!


خبر خوب اول اینکه شما صندلی دار شدی. قبلا همیشه توی تابت می ذاشتیمت و نشستنی ترین حالتت بود ولی این دیگه خود صندلی هست که هم موقعیت نشستنش رو می شه تغییر داد وقتی بزرگتر بشی و هم تبدیل به صندلی غذا می شه. امروز که گذاشتیمت روش شروع کردی به خندیدن و دور و بر و نگاه کردن و ذوق کردن!!! قربونت برم من که حالا خوب می تونی گردنت رو بگیری و یواش یواش باید نشستن بدون کمک رو هم تمرین کنی! نمی تونی چه خوشمزه داشتی کیف می کردیت با صندلیت!


دوم اینکه پلی ویتامین شما رو همیشه بابا بهتون می دن. بعد امشب بابا به من گفتم که بهتون بدم و دادم. یک ساعت بعدش اومدم تو اتاق دیدم شما خوشحال و خندان داری می پری بالا پایین و بابا گفتن دیدم آرومه بهش ویتامینش رو دادم  گفتم من که داده بودم بهش!!!!! و ما هر دو خیره به تو موندیم!!!! پریدم روی جعبه ش رو خوندم دیدم نامردا نه گذاشتن نه برداشتن نوشتن که بیشتر از اندازه ش بدین به نوزاد خیلیییییییییییی خطرناک و وحشتناک هست (از واژه ی خیلی بدی استفاده کرده بود خداییش!) و من در همان لحظه سکته ی ناقص رو زدم!!!! به بابا گفتم با مرکز مسمومیت تماس بگیره و ازشون کمک بخواد! این رو توی بروشورهایی که در بیمارستان از طرفشون بهمون داده بودن نوشته بودن که هر چی فرتی زنگ بزنین به ما بهتون می گیم چی کار کنین. تو مدتی که بابا زنگ بزنه من شما رو روی شونه م گذاشتم و پشتت می زدم که بعد از هوارتا شیری که خوردی بودی که باد خوشگل از گلوت خارج بشه بلکه ویتامین ها هم باهاش بیاد بیرون که البته یه کم موفق شدم. تا اون خانوم خنگه بفهمه که چه اتفاقی افتاده من مردم رسما ولی تو هی لبه ی لباست رو می خوردی و غش غش می خندیدی قربون تپلت برم! خدا رو شکر گفت مشکل خاصی نیست!


پ.ن: دانیال ویتامین با آهن مصرف می کنه و آهن بیش از اندازه ی مشخص برای نوزاد ضرر داره ظاهرا و به خاطر همین هم بود که از دکترش هم باز پرسیده بودیم که با آهن بدیم بهش یا نه.

با هم حرف می زنیم!

من این روزها یکی از قشنگ ترین احساسات مادری رو هم دارم تجربه می کنم! شما که داری شیر می خوری، وقتی که تقریباً سیر شدی و آخرای خوردنت هست من که باهات حرف می زنم یه دفعه سرت رو میاری بالا و من رو نگاه می کنی و می خندی و شروع می کنی به حرف زدن! من هر چی می گم جواب می دی و من دیگه می میرم از ذوق!!!! یه کم شیر می خوری و با حرفای من می خندی و حرف می زنی و باز یه کم شیر می خوری و دلبری می کنی و من دیگه غش می کنم واسه اون لحظه ها!

خیلی وقته که من دیگه به صورت دراز کشیده به شما شیر می دم. اوایل چون برای خودم راحت تر بود این کار رو می کردم ولی الآن دیگه تو هم واقعا این حالت رو دوست داری و ترجیح می دی، چند بار خواستم نشسته بهت شیر بدم غرغر کردی. وقتی دراز کشیدیم تو کنترل بیشتری روی خوردن خودت هم داری و هر وقت بخوای راحت تر جدا می شی و یه نگاه به دور و بر می ندازی و دوباره شروع می کنی. به اضافه اینکه چون منم راحتم عجله ای برای تموم شدن شیرت ندارم حسابی کیف می کنیم دیگه!

خلاصه من عاشق حرف زدنت هستم قربونت برم و بیش از هر چیز دیگه ای دوست دارم زودتر متوجه بشم که چی می گی و با هم حرف بزنیم... با هم حرف بزنیم...


پ.ن: من رکورد زدم! 4 تا مطلب در یک روز! کمر نمونده برام اینقدر نشستم اینجا!

۴ ماهگیت مبارک عزیز دلم!

امروز شما 4 ماهتون تموم شد پسر گلم! 


به این مناسبت هم رفتیم آتلیه عکس بندازیم! دیروز وقت گرفته بودیم برای امروز ساعت 11 صبحو. به خصوص برای بچه ها وقت می دن چون معلوم نیست چقدر طول می کشه تا بشه چند تا عکس خوب گرفت! شما ساعت 10:30 خوابیدی اونم چه خوابی!!!!! اومدم بذارمت تو ماشین از خواب بیدار شدی و من مجبور شدم انواع و اقسام اداها رو از خودم در بیارم تا باز خوابت نبره و بی حوصله باشی. تا وقتی رسیدیم 1500 تا خمیازه کشیدی قربونت برم من !!! بیدار بودی ولی اصلا حال این جینگولک بازی ها رو نداشتی ! خانومه که می خواست عکس بگیره کلی خودش رو بالا و پایین کرد  و از ابزار مختلف استفاده کرد تا شما افتخار یک نیم نگاهی دادی و نیم لبخندی!!!! اونم فکر کنم دیگه از دستت در رفت و نتونستی خودت رو کنترل کنی! شما می خواستی یک عکس جدی و خوش ژست بندازی ولی خانومه اصرار داشت که شما بخندی! آخرش هم دو تا عکست رو انتخاب کردیم که چاپ کنه و ازش خواستیم هیچ ژانگولر بازی یی روشون در نیاره که من اصلا خاطره ی خوشی ندارم!!!! خوشحالم که تونستیم چند تا عکس درست و حسابی بگیریم بعد از خاطرات تلخی که من با آتلیه ها داشتم همش!


این شد 4 ماهگی شما! دیگه کیک نگرفتیم. حالا اگه بشه تا شب خودم ازت عکس می گیرم باز می ذارم اینجا.


بعد نوشت!: بعد از ظهر من خونه نبودم و شب هم شما زود خوابیدی و من امروز خودم هیچ عکسی نتونستم ازت بگیرم از روزی که به دنیا اومدی به انگشت های یک دست هم نمی رسه روزایی که ازت عکسی نگرفتم! حالا دلم خوشه به همون عکس های آتلیه!

تلخ ترین...

دیروز تلخ ترین روز مادری من بود!! دیروز بعد از ظهر شما خیلی خوشگل خوابیده بودی که یک دفعه با جیغ از خواب پریدی و شروع کردی به یک گریه ی وحشتناک و بی سابقه! هیچ وقت اینقدر شدید و ناجور گریه نکرده بودی قربونت برم و هر چی بغلت کردیم و راهت بردیم و حرف زدیم و هر کاری کردی خیلی دلخراش جیغ می کشیدی فقط و هق هق می زدی! دمای بدنت رو گرفتیم طبیعی بود. نمی دونم چی شده بود.  یعنی من حاضر بودم بمیرم دیگه اون جور گریه کردنت رو نبینم فدات شم! چند بار چند ثانیه ای آروم شدی و دوباره شروع کردی. دیگه تو فکر این بودم که به دکتری چیزی زنگ بزنیم چون اصلا حالاتت طبیعی و عادی نبود. یه خورده که گذشت بابایی شما رو برد دم سینک آشپزخونه و شیر آب رو باز کرد و هی با آب صدا درآوردیم و باهات حرف زدیم تا کم کم آروم شدی. ولی باز توی مود گریه بودی و کلی که آروم شدی تازه رسیدی به حالتی که پسونک رو می تونستی مک بزنی و بالاخره خوابت برد ولی من تا مدت ها بعد از خوابت هم توی خماریت بودم و از تو چه پنهون که هنوز هم حالم خرابه بابت دیشب و بالاخره هم نفهمیدیم چی شده بود...

چک آپ 4 ماهگی

به همین زودی 2 ماه دیگه هم گذشت و باز گذر ما به دکتر راجینی افتاد! این بار من یک کشف بسیار بزرگ کردم... من همش فکر می کردم چقدر دکتر راجینی چهره ش آشناست! تا بالاخره فهمیدم که بسیار شبیه خاله ریزه ست! فقط قاشق سحرآمیز نداره! همون جوری ریزه ست و لپ داره و دامن می پوشه و عینک می زنه و خوده خودشه! هر چی به دانیال می گم یادش نمیاد!!!!
خلاصه رفتیم و باز اول پرستار اومد و دمای بدن دانیال رو گرفت و ذوقش رو کرد که من بچه های کپل رو دوست دارم! حالا این خانم نمی دونه که تپلی که خوب نیست که! سلامتی مهمه! بعد قد و وزن رو گرفت:

قد: 66 سانتی متر
وزن: 8200 گرم
دور سر: 44.5 سانتی متر

(این اعداد از اونایی که هفته ی پیش دادم دقیق تر و قابل استنادتره!)

بعد قد و وزن رو برد روی نمودار و گفت که آقای گل یه کم تپل تشریف دارن! گفتم چی کار کنیم رژیم بدیم!؟!؟! خندید و گفت هنوز نگران کننده نیست، یه کم بالاتر از نموداره و به خصوص که قد هم بلنده و اگه قد کوتاه بود نگران کننده بود و فعلا صبر می کنیم تا قهرمان بزرگتر بشه! فقط من موندن که پسر گل ما مثلا یک ماهی زود به دنیا اومد و اگه می خواست یک ماه دیرتر به دنیا بیاد و بعد چهار ماهه بشه... ماشاالله!!!!


سوالایی که داشتیم رو پرسیدیم و خودش یه بررسی کرد و یادداشت کرد تا راجینی بررسی کنه. گفت پلی ویتامین هم نمی خواد با آهن باشه و باید بدون آهن بهش بدین.


خود راجینی اومد و در بدو اینکه پسر گل رو می خواست معاینه کنه، پهلوون یک لگد جانانه نثارش کرد و بدین ترتیب بود که حساب کار حسابی اومد دستش! خدا رو شکر همه چیز خوب بود و  فقط روی فرق سر دانیال هم یه دون دونایی بود که ترشحات زرد داشتن که البته ما خشک شده ش رو می دیدیم و فکر می کردیم کلاهک گهواره ای هستش ولی دیدیم هر چی از بین می بریمشون باز ایجاد می شن. اونا رو نشونش دادیم و در کمال ناباوری گفت که یک حشره ای زده و یه کم عفونی شده و یه آنتی بیوتیک داد که روزی سه بار بزنیم. من دستم رو بهش نشون دادم و گفت همونی هست که تو رو هم زده و ما کلی غصه دار شدیم که این چی می تونه باشه و چی کارش باید بکنیم. دو سه هفته پیش خونه رو سمپاشی کردن ولی ظاهرا فقط واسه مورچه بوده. من مطمئنم که توی خونه یه حشره ای من رو زده بود و حتما دانیال رو هم...


بعد خانم پرستار اومد و واکسن های ماه 4 رو زد و یک قطره ای هم داد که پسرم تا تهش رو خورد و پرستار هیجان زده شد که هیچیش رو نداد بیرون و من گفتم که برای همینه که بچه م اضافه وزن داره از هیچی نمی گذره!!! بعد از واکسن هم جیغ دلخراشش رفت هوا عزیز دلم و زودی آروم شد تا رسیدیم به اینجا که امین پرسید که 2.5 ساعت یکبار شیر خوردن عادیه ؟ و راجینی افشا کرد!!!!! گفت که نه! زیاده،بچه کوچولو ها 2.5 ساعت یه بار می خورن، چون نمی تونن زیاد بخورن، حداقل باید بکنینش 3 ساعت یکبار و همین طور که خاله ریزه اینا رو می گفت پسر قهرمان در گوش من داشت غر می زد و گریه ی اعتراضی می کرد و صدا کلفت می کرد!!!! فکر نمی کرد راجینی دستش رو برامون رو کنه!!!! گفتم آخه گریه می کنه (نمی دونه که شما سر 2.5 ساعت هر جوری شده حقت رو می گیری!!!!) گفت بغلش کنین ولی زودتر از 3 ساعت نباید بهش بدین خب همینه که وزنش هم زیاد می شه!!! بعد مامان جور ما به زور پسونک شما رو آروم کردیم ولی تا خونه هم که اومدیم دیگه تو صورت هیچ کدوممون نگاه نکردی!!!!!!!

بعد راجینی گفت که می تونین غذای جامد رو شروع کنین و کلی توضیح داد ولی ما تو دلمون می دونستیم که نمی خوایم شروع کنیم! آخه دیگه حتی تو آران و بیدگل هم می گن 6 ماه تموم این هنوز می گه 4 ماه خوبه! بعد به جز ماه شرایط بچه هم مهمه برای شروع کردن غذای جامد و مهمترین شرطی که دانیال نداره توانایی نگه داشتن گردن به طور دائم هستش. باهاش چونه نزدیم گذاشتیم خوشحال باشه که ما حرف گوش کنیم!


گفت که پلی ویتامین با آهن بهش بدین!!! منم چغولی پرستار رو کردم که گفته بود بی آهن! خب الکی نیست که هرکی هر چی خواست بگه!


بعد گفت که باید بیشتر روی شکم بخوابه تا بتونه بهتر غلت بزنه! گفتیم پسره ما دوست ندارن روی شکم بخوابن، زحمت می شه و زودی غرغر می کنه و عصبانی میشه. گفت اینقدر این کار رو باید بکنین تا عادت کنه!!!!! خلاصه دیگه نمی شه اسم راجینی رو جلوی دانیال آورد که خوراک بچه م رو گرفته همش زحمت داشته براش!

اوه راستی خاله ریزه نگران موسوی بود!!!!!!!!!! می گفت می ترسم بلایی سرش بیارن!!!!!!!!! گفتم فقط اون نیست که حداقل 2000 نفر دیگه هم هستن! خلاصه این بار راجینی خیلی تیز شده بود! خوشم اومد!

صدای نخراشیده!

خیلی وقته که می خوام اینجا بنویسم ولی نمی شه!

دانیال گلم شما بعد از اون دفعه که بعد از یک عطسه ی با ابهت بابا نیم ساعت گریه کردی یه بار دیگه از صدای بلند به گریه افتادی!!! این دفعه رفته بودیم کارناوال تابستونی. بعد این آدم های خوشحال که می خواستن ماشین هاشون رو راه بندازن و برای بچه ها آبنبات پخش کنن (سرخوشن تو این گیر و دار!!!) اول از همه شون دو تا ماشین پلیس راه افتادن و صدای گوش خراش آژیرشون رو راه انداختن و توی سکوت جمعیت شما همچین زدی زیر گریه که همه برگشتن و کلی دلشون برای گریه ی جانسوز شما سوخت و همدردی کردن!!!‌قربونت برم که جیگرم کباب می شه وقتی که بغض می کنی و لب ور می چینی و اشکت هم که دیگه هیچی!! شما اینقدر دلخراش زدی زیر گریه که حتی صدات به گوش آقا پلیسه که با ابهت تمام داشت شیرین کاری می کرد هم رسید و دستی تکون داد و دیگه آژیر نکشید!!! بعد باز ماشین ها با سر و صدا رد می شدن و دیگه مجبور شدیم گوش های شما رو بگیریم و احساس می کردم تو دلت داری خیلی از ما تشکر می کنی  (!!!!)‌که تو رو به این جمع مفرح آوردیم!!!! آخه با همسایه هامون رفته بودیم وگرنه شاید زودی بر می گشتیم عزیز دلم!


آها راستی دیروز با قد و وزن شما رو گرفتیم در حالیکه چند روز مونده تا پایان ۴ ماهگیت!

وزن: ۸۱۰۰ گرم

قد: ۶۴.۷۷ سانتی متر

دور سر: ۴۴.۴۵ سانتی متر


چند روزه تمرکز لازم برای نوشتن رو ندارم... بعدا مفصل تر می نویسم پس فعلا این چند تا عکس رو داشته باشین!




من عاشق این عکسم!!!!





عقاب من در پارک مک لین!





شیر بیشه های مک لین!!





شیر بیشه ها از نمایی دیگر!!






و من می میرم واسه این عکس و صاحبش!!

انگیزه


سلام عزیز دلم!


با اینکه ما هنوز دل و دماغ نداریم (ولی شما یه دل کپل و دماغ کوچولو داری خیالت راحت) الآن خاله نگین یه ایمیل برام زده بود که من یه دفعه روحیه گرفتم که بیام برات بنویسم!!!!

قربونت برم من که 2-3 روز هست که من فکر می کنم شما دیگه دوران نوزادی رو پشت سر گذاشتی و شدی یه پسر بچه ی شیطون!!!!!!! تو مطلب قبلی هم گفته بودم ولی من متوجه شدم که شما دنده ی چپت رو هم کشف کردی و پریروز دقیقا از اون دنده بیدار شده بودی!!! در طول روز فکر می کردم با یک آقای قلدر و البته محترم طرف هستم که به هیچ صراطی مستقیم نیست!!!! حتی با ژست و صورت بسیار جدی بازی می کردی و وقتی که بادکنکت رو ببینی و باز هم اینقدر جدی باشی یعنی خیلی ی ی ی ی ی ی ی!!!!! اصلا هم نمی خندیدی!!!!! هر کاری کردم لبخند نزدی و بسیار جدی بودی و من فکر کردم شاید از اینکه توی وبلاگت نوشتم که شیطون شدی دلخوری!!! ولی دیروز از صبح که بیدار شدی خوشحال بودی قربونت برم من!!! چپ و راست می خندیدی و بازی می کردی! ما یک کار مشترک و خیلی خوب دیگه هم پیدا کردیم دانیال! وقتی که من کار در آشپزخونه دارم و شما هم خسته شدی از بازی در جنگلت، می شونمت توی تابت و می گذارمت توی آشپزخونه. همین طور که ناهار درست می کنم و به کارام می رسم مدام باهات حرف می زنم و برات تعریف می کنم که دارم چی کار می کنم. فکر کنم تا الآن دیگه باید چند تا غذا یاد گرفته باشی ولی فقط قدت به گاز نمی رسه که برامون درست کنی!!!! در این بازی مشترک آشپزخونه ای من به شدت کیف می کنم!!!! چون هم دارم کارای خونه رو انجام می دم و هم شما خوشحالی و وقتی هم که غذا درست می شه و هنوز سرحالی من هی به امورات آشپزخونه به صورت توفیق اجباری رسیدگی می کنم تا وقتی که سر حالی!!! دیروز که شما از دنده ی درستی بیدار شده بودی کلی به پیازچه خرد کردن من  هم خندیدی حتی!!!!! از همون خنده کجکی ها که مثل اینکه خودت هم فهمیدی که کلی طرفدار داره و مهرنوش هم بهت توصیه کرده که حفظش کنی و تو داری هی تمرین می کنی!!!!

بعد از ظهر هم بابایی شما رو با یک کتاب برداشتن و رفتین روی تاب پشت خونه نشستین و بابایی براتون کتاب خوندن و کیف کردین و کردم حسابی! بابایی می گه شما به شدت عاشق بیرون رفتن هستی و حسابی دنبه می شی اونجا! من از دور با شما بودم البته! کتاب "سحر پرنده ی مهربون" رو من از ایران آوردم!!!! اون رو به جای حافظ که هیچ کدوم درست سر در نمیاریم توش چه خبره دادم به بابایی. تنها کتاب قصه ی درستی هست که داریم و بابایی اومده خونه غر غر که این چه کتابی بود و آخرش چه لوس بود!!!!!! منم عذر خواهی کردم از اینکه آقای جکی چان در کتاب های کودکان حضور ندارند!!!!!

بعد دیشب همین طور که شما داشتی شیر می خوردی من با موبایل رفتم روی سایت کودکانه که برات یه قصه بخونم که... فاجعه بود!!!!! برای اولین بار در یک قصه مجبور شدم کلی برات سانسور کنم!!!! فکر کن!!!! همه ی قصه هه راجع به این بود که آدمیزادموجود وحشتناک و بی رحمی هست که همه ی حیوونا ازش می ترسن!!! آخر قصه هم آقا شیره که دنبال حقیقت راجع به آدمیزاد می گشت به دست یه آدمی می افته که با آتیش، آب جوش درست می کنه و می ریزه روی شیره و اونم جلز ولز می کنه  !!!!!! تازه کلی بین قصه های مختلف گشته بودم و این رو که گوگولی تر بود شروعش رو برات خوندم!!!! ولی خیالت راحت باشه گلم چیزی که من برات تعریف کردم کلی رمانتیک شد و شیره و آدمه کلی با هم دوست شدن!!! خدایا من رو بابت سانسور و دروغ هام ببخشه!!!!!!


پ.ن: خاله نگین هیچ فکرش رو می کردی که من با یک ایمیل اینقدر پایه ی نوشتن بشم!؟!؟! دستت درد نکنه!!!




در حال قلدری در روز جهانی دنده ی چپ!!!

روزهایی با کابوس کـودتـــا!

دانیال عزیزم،

این روزها شرمنده ت هستم که با صدای بحث های من و بابا راجع به کــودتـــای ۲۲ خرداد از خواب بیدار می شی و با صدای اخبار روزت رو ادامه می دی و با حالات ما مشوش می شی و با گریه صدامون می کنی... ما میایم پیشت می شینیم و باهات بازی می کنیم در حالیکه گوشمون به اخبار هست و دلمون تو ایران... و تو باز متوجه می شی و غرغر می کنی تا ببریمت تو اتاق و در بست در خدمتت باشیم و مدام با خود خودت حرف بزنیم تا خیالت راحت بشه... قربونت برم من فقط شرمنده ت هستم و سعی می کنیم بیشتر خودمون رو کنترل کنیم و بیشتر با تو باشیم...



حالا بذار از خودت بگم! الآن شما خوابیدی و بابایی از ساعت 8 صبح که لباس پوشیده آماده بود که بره دانشگاه ساعت 4 بعد از ظهر رفت، باز هم به خاطر اخبار...!


چند شب پیش بابایی ساعت 12 شب رفت دانشگاه، چون از صبح پای اخبار کودتا بودیم و نرسیده بود، شما شیر خورده بودی و بعد از اندکی زحمت ساعت 12:15 خوابیدی! منم شب قبلش 3 خوابیده بودم تا 7 صبح و مدام اخبار رو پیگیری می کردم و در طول روز هم حسابی داغون بودم، شما که خوابیدی منم منگ منگ و گیج گیج غش کردم از خواب! بعد ساعت 12:45 از خواب بیدار شدی. سابقه نداشت که تو شب این جوری بیدار بشی، البته به جز یک ماه اول. گفتم خب حتما گرسنه ای... نیم ساعت شیر خوردی!!! ول نمی کردی ماشاالله! باز سابقه نداره که شیرهای شبانه ت از نهایتا یک ربع تجاوز کنه! بعد از نیم ساعت من با منگی تمام تا یه کم از کنارت تکون خوردم زدی زیر گریه! پسونک گذاشتم دهنت که  راحت بخوابی (وقتی که خیلی خوابت میاد گریه می کنی و پسونکت رو که بذاریم دهنت زودی خوابت می بره) پسونکت رو پرت کردی بیرون و هی سرت رو تکون می دادی و گریه می کردی! چند بار پسونکت رو گذاشتم و همین کار رو کردی باز. بغلت کردم. دیگه همیشه حتما تو بغل آروم می شی!! باز زدی زیر گریه! گفتم پس حتما سیر نشدی! باز بهت شیر دادم، و باز زدی زیر گریه و باز پسونک و باز... گفتم چراغ رو روشن کنم، شاید هنوز گرسنه و می دونستم که مولتی ویتامینت رو هم نخورده بودی اون روز، گفتم شاید مولتی ویتامینت رو بخوری یه کم سیرتر بشی!!!! چراغ رو که روشن کردم، نورش چشم خوشگلت رو زد و چه قدر بامزه ست وقتی که نور چشمت رو می زنه و هی سرت رو تکون می دی. وقتی که چشمت رو باز کردی و دیدی من بالا سرت هاج و واج نشستم زدی زیر خنده!!!!!!!!!! قربونت برم من!!!! من میخ شده بودم فقط! گفتم  دانیااااااااااااااااااال!! خندیدی!!! گفتم باورم نمی شه، تو تا الآن داشتی زمین و زمان رو به هم می دوختی!!! باز خندیدی فقط!!!! شما یه خنده ی شیطونه خیلی خوشمزه داری که یه کم هم کجه و من دیگه دلم ضعف می ره باهاش و هی همون طوری به من می خندیدی! بعد دیدم به یه جا خیره شدی، نگاه کردم دیدم بادکنکت هست که گوشه ی اتاقه! شما بازی میل داشتین مامان جان!!!!! بادکنکت رو آوردم و شما خوشحال و خندان شروع کردی به بازی!!! تجربه نشون داده که وقتی خوابت نیاد هیچ جوره نمی شه خوابوندت تا خودت خسته بشی و برای همین منم تلاش خاصی برای خوابوندنت نکردم به اضافه که شما بسیار هم سرحال بودی!!!! بازی کردی تا 3:30 صبح!!! تا دوباره خسته شدی و منم باز همون کنارت اخبار می خوندم و بابا هم نیومده بود هنوز!


خاله حدیث می گه اینقدر این چند روز به دانیال توجه نکردی اونم این جوری کرده! آره مامان جان شما شیطون شدی!!!! می دونستم پسر بچه ها شیطون هستن ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم کهپسرم در 3.5 ماهگی شیطنتش شروع بشه!!!! یه بار دیگه هم به شدت داشتی گریه می کردی تا گذاشتمت روی تابت، به من کج کج خندیدی!!!!


ولی دیشب هم باز از اون شب های استثنا بود و ساعت ۱۲ شیر خوردی تا ۷:۳۰ !!!

راستی! ما تازه به تکنولوژی جغجغه دست پیدا کردیم!!!! اون موقع ها وقتی که شما گریه ت به شدت می رسید و ما هیچ جوره نیم تونستیم آرومت کنیم فقط پسونک می تونستیم بچپونیم و شما با حرص و غر تموم پسونک رو مک می زدی تا آروم بشی! تا همین جوری یه جغجغه برات گرفتیم و الآن تازه فهمیدم که اونم همچین کاربردی داره!!!! آها راستی من با دهنم یه صدایی هم درمیاوردم که با اونم آروم می شدی ولی من رسما از نفس می افتادم!!! ولی جغجغه الآن این زحمت رو می کشه، هر چند که صداش رو اعصابه و من با هر صدای اضافی در گوش شما مخالفم ولی در مواقعی که خیلی گریه می کنی فکر می کنم خیلی بهتر از پسونک باشه... داوطلبانه تر آروم می شی... البته خودم هم یک روند با جغجغه ت حرف می زنم!!!


همکلاسی بابایی تشخیص دادن که شما شاعر یا فیلسوف می شی!!!! به این دلیل که هر وقت می ریم بیرون فقط به آسمون و درخت ها نگاه می کنی و توجهی به هیچ کس نمی کنی!!! تازه با هم که بودیم شما زدی زیر گریه و ما آژیر کشون اومدیم خونه و تو ماشین هی گریه کردی و عمو "وای" هی برای شما صدا درآورد و با سوت هی آهنگ زد و شما یه کم آروم می شدی و باز حسابی گریه می کردی تا اینکه عمو "وای" پیاده شد و به یکباره آروم شدی حسابی!!!!!! و ما تقریبا متوجه شدیم که شما چه برخوردی با عمو داری که این فکر رو راجع بهت کرده!!!!!!!


خاله سارا هر وقت که زنگ می زنه سر غذا خوردن شماست! خاله می گه برای دانیال دندون مصنوعی بخر تا بتونه راحت هر چی می خواد بخوره و هر دوتون راحت بشین!!!!!


قربونت برم که چه جوری غش کردی از خواب! راستی بابایی ظهر شما رو برده بودن حمام و فکر کنم این جور غش کردنت بابت اون هم هست!



خنده ی صدادار!

سلام عزیز دلم


ما طبق روال می ریم سراغ اولین ها!!!

شما دیروز اولین خنده ی قشنگ با صدات رو داشتی! من رفته بودم دنبال کارهای گواهینامه م و شما با بابایی خونه بودین، من که وارد خونه شدم، صدای در که اومد و سلامی که کردم صدای خنده ی خوشگل شما اومد و من اومدم دیدم تو بغل بابایی خواب هستی و بابایی حسابی تحت تاثیر قرار گرفته و می گفتن که شما خواب خواب بودی، فقط توی اون لحظه با صدای در خندیدی و باز خوابیدی! آخه من چقدر قربونت برم کافیه عسل!!؟!؟!!؟


دیگه اینکه پسر عمه شایان هم به دنیا اومد خدا رو شکر و با مامان فرنوش، سالم و سرحال کیف می کنن! ما چند ساعت بعد از به دنیا اومدن شازده پسر با مامان و مامان جونش صحبت کردیم و هنوز نشده باز بهشون زنگ بزنیم ولی همش دلمون پیششونه


راستی فکر کنم امروز شما پرحرف ترین روزت هم بود که قربون صدات بشم! الآن دیگه صدای حرف معمولیت، با صدای ذوقت و صدای غرت کاملا از هم متفاوتن و همشون خواستی! یعنی من عاشق نق نق کردنتم هستم!!!! باید یک فیلم خوب ازش بگیرم!!!


این روزها شما کلی مناظره دیدی مامان جان! من معذرت می خوام ولی متاسفانه خودت میخ مانیتور می شی و می دونیم که نباید این روند ادامه پیدا کنه! البته این روزها استثنا هستش جبران می کنیم!


راستی عمبه صفیه برای شما یک بلیز شلوار و کلاه خیلیییییی خوشگل فرستاده که اولین هدیه ی دریافتی از طریق پست برای شما می باشد، باید زودی بزرگتر بشی دانیالم!


بیدار شو عزیزم!!!!

۱- دانیال جان، بیدار شو... دانیااااااااال... بیدار شو مامان، عزیزم... پسرم... بیدار شو!

شما از دیشب ساعت ۱۲ که خوابیدی، تا الآن که نزدیک ۸ شب هست فقط هر ۲-۳ ساعت یکبار، اونم به خاطر شیر بیدار شدی و با چشمای بسته شیر خوردی و خوابیدی عزیزم! نهایت هم دو، سه تا نیم ساعت بیدار بودی... بیدار شو دیگه عزیزم...

(احتمالا) دانیال: خوبه ما فقط همین یم روز جمعه رو داریماااا... همین یه روز رو هم نمی تونیم واسه خودمون باشیم و استراحتی بکنیم!؟


۲- پسر عمه شایان دو روز دیگه انشاالله سالم و سرحال، به دنیا میاد! ما که کلی ذوقش رو داریم. ایشون دومین پسر عمه ی شما هستن که اصلی ترین همبازی شما محسوب می شن... راستش رو بگو دانیال، تا حالا شایان رو تو خواب هات دیدی!؟


۳- ما چند روزیه که یک بازی خیلی خوب یاد گرفتیم!!! شما صبح، زود از خواب بیدار می شی و شیرت رو می خوری و بعدش سرحالی ولی مامان خوابش میاد، شما پیش مامان دراز می کشی  و مامان خواب و بیدار، بادکنک شما رو برات تکون می ده و شما هی ذوق می کنی و بازی می کنی تا خسته می شی و همون جا خوابت می بره تا دور بعدی که گرسنه ت بشه و بیدار شی و بازی کنی و ... خلاصه ما ساعت های خوشی رو با هم در همان رختخواب می گذرانیم!!!!


۴- بابایی به شدت دارن به خواندن اشعار حافظ برای شما ادامه می دن ولی ما (من و شما) خیلی وقت ها متوجه نمی شیم که این چیزایی که بابا می گن یعنی چه!


۵- در جنگل شما یک توکا زندگی می کنه که شما به شدت آرزوی خوردنش رو داری و تا الآن از دستت قِسِر (درست نوشتم!؟) در رفته! این توکا خیلی خوب و مهربونه ولی نمی دونم چرا شما اینقدر تلاش می کنی بگیریش و بالافاصله طرف دهنت می بریش!



6- مدتی هم هست که آب دهان شما راه می افته به شدت و من به طرز عجیبی عاشقشم!!!!!!


7- با اینکه هنوز نمی تونی چیزی رو خوب توی دستت نگه داری ولی هر چیزی که برای لحظه ای هم به دستت می رسه می بری طرف دهنت! یعنی تا چیزی رو تو دستت می گیری دهنت بالافاصله باز می شه! من نمی دونم تا چند ماه دیگه ما چی کار می خوایم بکنیم!!!

سه ماهگی


دانیال گلم، آغاز ماه چهارم زندگیت مبارک عسل من! 




اولین غلت چپکی!

سلام پسر قهرمان! شما دیشب یه رکورد خیلی بزرگ از خودت به جا گذاشتی!!!! ساعت 11 شب شیر خوردی (البته با کلی قلدری  ) بعد ساعت 12 شب خوابیدی تا ساعت 7:30 صبح!!!! دیگه روز و شب برای شما تفاوت معنی داری پیدا کرده و این خیلی خوبه! من ساعت 5 صبح بیدار شدم و منتظر بودم که شما هم بیدار بشی ولی دیدم اصلا به روی خودت نمیاری و خواب خوابی تا ساعت 7:30 که بیدارم کردی و حسابی گرسنه بودی قربونت برم! هشت ساعت و نیم برای دل کوچولوی شما یعنی کلی ی ی ی ی !

-----


بعد اتفاق مهم دیگه ی امروز این بود که شما از روی شکم به پشت غلت زدی فدات شم! البته اول تا پهلو برگشتی و نفسی تازه کردی و بعد دور دوم رو شروع کردی و قهرمان شدی ی ی ی ی !

-----
چند شب بود که شما توی پارک ت که خواب بودی و کش و قوس میومدی دیدم تشک زیرت هم با خودت تکون می خورد!!! امروز بروشورش رو نگاه کردم دیدم نوشته از 6.8 کیلو دیگه باید این طبقه ی بالا رو برداشت و شما رو پایینش بخوابونیم! این کار رو کردیم ولی شما خیلی در اعماقش فرو می ری و من نمی دونم قراره چه جوری من شب ها هی شیرجه برم اون تو و درت بیارم!

-----
امروز هم کلی با بابایی کشتی گرفتین! امیدوارم بابایی هم به سرعت شما قوی بشه!!! وگرنه برای همه مون بد می شه


------

دیروز هم برای اولین بار من و شما با هم رفتیم پیاده روی، دوتایی... آخ که با تو بودن همه جوره ش خوشمزه ست!


------
اتفاق جالب دیگه اینه که چند وقتیه که شما فارغ از میزان گرسنگی و خواب آلودگی درست سر شام خوردن ما از خواب بیدار می شی!!!! فکر کنم دیگه می خوای با ما شام بخوری!!! اصلا از شما بعید نیست!  امشب هم شما شیرت رو خوردی و خوابوندمت و به خوابی رفتی که گفتم حتما می چسبه صبح. فقط از اتاق اومدم بیرون مقدمات شام رو آماده کردم، نماز خوندم، شام داشت آماده می شد که بیدار شدی! فقط نیم ساعت خوابیدی! بعد باز شیر خوردی و سکسکه ت گرفت و ما شما رو گذاشتیم در جنگلت و خودمون کنارت همون جا شام خوردیم!!! بعد دیگه خوابت میومد و گذاشتمت تو جات که حالا اون پایین پایین هاست ولی همه مون می دونیم که تا وقتی که سکسکه ت بند نیومده که خوابت نمی بره...

روال!

چند روزه که می خوام بیام اینجا و بنویسم ولی فرصت نمی شه! کلی هم مطالب مختلف تو ذهنم بود که نمی دونم چند تاش یادم مونده که بنویسم!


اول از همه دانیال جان، باید ازت خواهش کنم که 911 یادت بمونه! (یه چیزی تو مایه های 110 خودمون ولی شما 911 باید یادت بمونه!) علتش هم روشی هست که بابایی برای بند آوردن سکسکه ی شما پیدا کردن تا شما اذیت نشی!!!!! حالا هی بگو والله بالله نی نی ها با سکسکه کردن اذیت نمی شن... ولی بابا به شدت اصرار داره که جلوی سکسکه ی شما رو بگیره، متاسفانه اصلا نمی تونم توضیحی راجع به این روش بدم ولی شما 911 یادت باشه و بدون، کاری که بابایی می کنن مثل این می مونه که یکی بخواد چراغ قرمز رو رد کنه، می دونی یعنی چقدر وحشتناک!؟!؟!؟!!؟

--------

دیگه اینکه خدا رو شکر شما به شدت از اسباب بازی جدیدت داری لذت می بری! دیگه وقتی که بیداری من خیالم راحته که سرت گرمه حسابی و به طرز عجیبی زندگی ما بالاخره یک روالی پیدا کرده! چیزی که فکر نمی کردم حالا حالاها بشه بدست آوردش ولی فعلا که شده!

اول از همه که اگه در طول روز بیش از اندازه نخوابیده باشی (این وقتی اتفاق می افته که ما در روز بیرون از خونه باشیم زیاد. مثلا چند روز پیش رفتیم کنار آب و شما از وقتی که سوار ماشین شدیم خوابیدی. بابایی اینقدر دوست داشت که کنار آب شما رو بغل کنه و قشنگی های اونجا رو نشونت بده ولی شما خوابی بودی که نگو و نپرس!!! بعد فقط گرسنه ت که شد بیدار شدی و شیر خوردی و بعدش باز چون سوار ماشین بودیم بالافاصله خوابت برد و اونم کلی طولانی! و شب زود زود بیدار شدی!)

داشتم می گفتم! اگه در روز زیاد نخوابیده باشی، شب تا ۵ ساعت هم می تونی پشت هم بخوابی! نمی تونم بگم که من الآن خیلی خوشحالم که بیشتر می تونیم پشت هم بخوابیم چون بدنم به زیاد بیدار شدنت هم عادت کرده بود. آدم به هر شرایطی عادت می کنه ولی اینکه می بینم خودت بیشتر و بهتر می تونی بخوابی خوشحالم!

همین جوری شیر می خوری و می خوابی تا صبح بشه، حالا یه موقع این صبح ساعت ۷ هست و یه موقع ۱۱!!! بعد بالافاصله شیر می خوری و پوشکت عوض می شه و یه کم همه با هم معاشرت می کنیم و شما می ری تو جنگلت!!! حسابی بازی می کنی تا وقتی خسته بشی و وقتی خسته بشی خودت خبرمون می کنی! بعد یا دوست داری باهات حرف بزنیم و یا گرسنه ت شده! که هر کدوم اینا دیگه از هم قابل تشخیص هستن و شیری می خوری و می خوابی تا دفعه ی بعد که باز بلند شی و شیری بخوری و پوشکی عوض بشه و حرف بزنیم و بازی کنی و ...!

---------

یه چیز خیلی خوبه دیگه هم اینه که چند بار شده که شما خودت، خودت رو خوابوندی!! فکر می کردم این اتفاق محال باشه

--------

دیگه اینکه ما دست از سر باد گلوی شما برداشتیم!!!! بابایی طی مطالعاتی که داشتن متوجه شدن که گرفتن باد گلو فقط برای این هست که سیری کاذب رو از شما بگیره و اگه خواستی باز شیر بخوری و هیچ ربطی به دل درد گرفتن شما یا پریدن در گلویی و چیزی نداره و با این خبر جدید مسئولیت بسیار بزرگی از دوش پدر برداشته شد!!!! (بعد هی بابایی دنبال یک مسئولیت مشابه برای خودشون می گردن!!! مثلا از روزی که این رو متوجه شدیم نمی دونم چرا حدودا روزی ۶ بار بینی شما می گیره و بابایی تعمیر می کننش ) و برای شب های ما هم خیلی خوب شد. واقعا ما چه گیری بهت می دادیم عزیزم، الآن شب ها شیر که می خوری خوابت می بره و خیلی راحت می ذارمت تو جات به جای اینکه ۴۲ ساعت بالا پایین بندازمت که بادی از دهان قشنگت خارج بشه! شب ها گاهی که تو جات می ذارمت (منظور از این شب ها، وعده هایی هست که نصف شب بیدار می شی!) می بینم چشمات بازه و داری صحبت می کنی و من فقط پسونکت رو می ذارم دهنت و خودم می خوابم و شما خیلی خوشگل خودت رو می خوابونی پسر فهمیده ی من!!!

--------

چند روز پیش من و بابایی تا لنگ ظهر خوابیدیم! یعنی بابایی که تا صبح بیدار بودن و کار می کردن و منم شب خیلی بد خوابیدم و هر بار که برای شیر بیدار می شدی بهت شیر می دادم و می خوابیدم تا دفعه ی آخر ۱۰ صبح بود که شیر خوردی و خوابیدی و ساعت ۱۱بود که ما با یه جیغ شما بیدار شدیم!‌ فقط یه جیغ زدی بدون هیچ گریه ای و من و بابایی که اومدیم بالای سرت خندیدی!!!!! و پیام شما دریافت شد! نه گرسنه بودی نه چیزی، فقط  کلافه شده بودی که ما اینقدر خوابیم!! قربونت برم م م م م من که چقدر خوشمزه بود این طوری بیدار شدن!

-------

۳ روز پیش هم من برای اولین بار تنهایی رفتم بیرون پیاده روی. بابایی مهربون خیلی اصرار کردن که زمانی رو برای خودم بیرون باشم، یه جورایی واقعا حال و هوام عوض شد ولی کلی دلم برای شما تنگ شد! دلم نمیومد از مسیرهای قشنگ برم،‌همش فکر می کردم که یه روز با بابایی و دانیال باید از این مسیر بریم! وقتی هم که اومدم خونه دیدم شما داری با اسکایپ با خاله سارا و خاله ساناز صحبت می کنی و اونا هم هی قربون و صدقه می رن!!!! وقتی عکس هات رو براشون می فرستم فقط جیغ می زنن!!!!

-------

دیروز برای اولین بار به خاطر اینکه شما رو از اسباب بازی جدا می کردیم گریه کردی خونمون پر از مورچه ی بالدار و بی بال شده و یه دفعه ای حمله می کنن. جنگل شما هم باید روی زمین باشه حتما و من دیروز یه دفعه برگشتم دیدم یه مورچه ی بالدار بزرگ داره از شما بالا می ره و پریدم از جنگل (منظور همان زمین بازی می باشد شاید!) آوردمت بیرون که شما زدی زیر گریه بعد مگه آروم می شدی؟؟؟ بابایی شروع کردن به سمپاشی خونه و منم شما رو بردم تو اتاق و از خودم ۱۵۰۰ نوع ادا درآوردم تا بالاخره فکر کنم یه کمی شبیه حیوونای جنگلت شدم و راحت و آروم شدی

-------

چهارشنبه هم از بیرون که اومدیم شما تازه از خواب بیدار شدی (همون روز که بیرون همش خواب بودی)‌بعد هوا هم یه دفعه خیلی گرم شده بود روز قبلش دما ۲ بود و اونروز ۳۲!!! اومدیم خونه بابایی شما رو بردن که بیرون یه کمی هوا بخوری در حال بیداری. کمی اون طرف تر از خانه ی ما (کدوم طرف تر!؟) یه زمین بازی هست و بچه ها داشتن بازی می کردن و شما رفتین پیششون! بابایی گفتن که شما به وضوح ذوق کردی از دیدن بچه ها و اینکه دورت رو گرفتن و می خواستن باهات دوست بشن و برات کارای جالب بکنن! و بابایی مصصم تر شدن که شما ببریم جاهایی که بچه ها با خانواده هاشون میان که دور هم باشن!




دانیال جان یه لحظه این جا رو نگاه کن یه عکس از تو و جنگل اختصاصیت بگیرم...



مرسی عزیزم!


حالا یه عکس هم از توی جنگلت!


عالی شد!


این روزها...

سلام دانیال جانم!


عزیزم من اول از همه واقعاً متاسفم از اینکه پدر و مادر شما در زمینه ی خرید لباس از بیخ... نه عزیزم، خوبیت نداره تو وبلاگ شما دقیقا بگم چی ولی توضیحش اینه که شاهکار زدن برای خرید لباس شما و بعد از یک ساعت که تمام اون فروشگاه رو بالا و پایین کردن، تازه وقتی اومدن خونه دیدن که اون لباس برای 6 ماهگی هستش!!!! و خودتون لباس نوی اندازه ی خودتون در خونه داشتین!!!! سایز یک چیز نسبتا تعریف نشده برای ما هستش، تو فروشگاه هم اتاق پرو برای شما ندارن که، ما چه جوری سایز دور کمر شما بگیریم مثلا !؟! قربون دور کمرت برم من!!! شوخی کردم مامانی ولی میزان ناآگاهی پدر و مادر شما در حد سایز دور کمر نیست که، در حد وجب در مقیاس قد هستش!


***


دیگه این که بعد از بادکنک گازی به دومین چیزی که شما عکس العمل نشون دادی و ازش خوشت اومد و ذوقش رو کردی کتاب بود! قربون چهره ی فرهنگیت برم من ن ن ن ن ن ن!!!! کتاب بَمبی، همون آهوی خوشگل که کارتونش مورد علاقه ی مامانی بوده و هست! رنگبندی صفحات کتاب بمبی شما رو به وجد آورده حسابی، در حالیکه تا چند وقت پیش نگاه معنی داری به هیچ کدوم از کتابات نمی کردی.


***


بابایی زحمت حمام شما رو می کشن و وان رو پر می کنن و شما رو روی صندلی حمامتون می ذارن و خودشون از بیرون وان با شما بازی می کنن و می شورنتون (چقدر زشت شد این کلمه! منظور همان "می شویند شما را" می باشد!!! مامانی دیگه عادت کرده به عامیانه نوشتن!) و شما حسابی کیف می کنی ولی فقط یه مشکل کوچولو پیش اومده... کمر بابایی چند روزیه که دیگه صاف نمی شه!!!!!! به جان خودم من هی تذکر داده بودم، بابایی تا به این مرحله نرسیده بود گوش نمی داد! بعد یک وان کودک برای شما خریدیم که امروز یه حادثه ی تلخ داشت رخ می داد که خدا رو صد هزار مرتبه به خیر گذشت ولی من نمی دونم کِی می تونه این وان جای خودش رو دوباره بین ما باز کنه!


***


یک چیز خیلی جالبه دیگه هم این که یک هفته ای هست که ما وقتی شما رو می بریم تو هوای آزاد شما حجمی از هوا رو با دهن خوشگلت می دی تو با یه صدای بلند!!! انگار هوا رو می خوای بخوری!!! واقعا اینقدر اکسیژن در خونه ی ما کمه!؟

امروز هم رفتیم کنار دریاچه و چند تا عکس معرکه ازت گرفتیم. می ذارمشون اینجا!



***


وای راستی عیدی امسال شما رو ما بالاخره گرفتیم! بعد از بررسی های فراوان، سفارش دادیم و امروز رسید به دستمون. به زودی باید فیلمی ازت بگیرم باهاش و اینجا بذارم! این اولین عیدی مامان و بابا برای شما هست، از اولین عید زندگیت! (2 ماه خیلی زیاده برای تاخیر در عیدی!؟!؟ این نشون می ده ما چقدر داشتیم بهش فکر می کردیم، نه؟!!؟ حالا تا چند سال دیگه مطمئنا شما خودت جلو جلو حقت رو می گیری )

لباس!؟

امروز ما برای اولین بار با هم رفتیم که برای شما لباس بخریم!! چون اومدن ما به اینجا خیلی غیرمترقبه شد لباسای خوشگل شما نصفیش تهران موند و نصفیش دوبی و فقط چند تا تیکه ش محض احتیاط توسط مامان لی لی به اینجا رسیده بود که همون ها شد زندگی ما!! بعد ماشالا دیگه لباساتون کوچیکتون شده و فضای کافی برای فعالیت نداری توشون!حالا مشکل اینجاست که در این شهر بسیار کوچکی که ما زندگی می کنیم لباس چندان خوبی برای شما پیدا نمی شه! البته در درجه ی اول که لباس های پسرونه تنوع و زیباییشون از دخترونه کمتره و بعد هم بیشتر آستین کوتاه هستن که شما موقع خواب خب دستتات کلی یخ می کنه گلم!

حالا امروز بعد از کلی تلاش و جستجو یه چیزی پیدا کردیم. ولی من به این نتیجه رسیدم که یا باید از اینجا ۳ ساعت رانندگی کنیم و بریم یه شهری که احتمالا تنوع لباساش بیشتره و هر چند وقت یکبار از اونجا به صورت فله خرید کنیم یا بگردم ببینم از جایی می شه آنلاین و خوب خرید کرد یا نه! هر چند که طبق روال باز مامان لی لی می خوان زحمت بکشن ولی من می گم که نمی دونین چه لذتی داره که خودمون برای پسرمون خرید کنیم



پ.ن: تو این عکس چیزی که امروز براتون گرفتیم که نیست! اون رو هنوز نشستیم که بتونیم تنتون کنیم. این زیرپوشی (!؟) هست که خاله سارا برای شما گرفتن و کفش هایی که من و بابایی کاملا اتفاقی از مکه خریده بودیم!!