اولین کمد!

هفته ی پیش یه روز صبح می خواستم برم دوش بگیرم و چون بابایی هم طبق روال صبح زود رفته بود دانشگاه باید شما رو تنها می گذاشتم. روی تخت که برای طولانی مدت بسیار خطرناکه دیگه! به خصوص که چند روز پیش با اینکه دور و برت رو حسابی بالشت چیده بودم و روی بالشت ها  رو هم سنگین کرده بودم و شما اون وسط خوابیده بودی و من همش گوشم به اتاق بود که تا بیدار شدی و قبل از اینکه حرکت خاصی بکنی بیام پیشت، با اولین صدا که اومدم دیدم بالشت ها رو انداختی پایین و لبه ی تخت داری به من می خندی!!!!

خلاصه به همین خاطر توی اتاقمون روی زمین یک مکان باز و امن با اسباب بازی هات درست کردم و تو رو توی زاویه ی دید خودم از توی حمام قرار دادم و بالاخره با کلی دالی بازی از پشت پرده ی حمام شد یه دوشکی بگیرم و شما هم البته آقای آقا اومدم هم آروم داشتی بازی می کردی و گاهی یه غلتی هم می زدی. بعد یه لحظه از اتاق رفتم بیرون و اومدم دیدم نیستی

برگشتم و با این صحنه مواجه شدم!!!!



قربونت برم من!!!‌همین جوری غلت زده بودی و رفته بودی توی کمد، که هم سطح اتاقه!!!! بعد چون یک فضای جدید بود کلی هم داشتی ذوق می کردی و اول کلی با در کشوییش بازی کردی و جلو عقبش کردی و بعد رفتی سراغ لباس ها که آویزون بودن و خلاصه نیم ساعت سه ربعی اونجا بودی و کیف کردی!!! تازه آخرش هم خودم خسته شدم که همش بالای سرت مواظبت نشسته بودم و آوردمت بیرون! فرداش هم باز سر از توی کمد در آوردی و فقط اونجاست که به بن بست می رسی!!!!


سنجاب من!

دیروز داشتم سیب رنده می کردم که آبش رو بگیرم و غذای شما رو آماده کنم. دیگه حوصله ت سر رفته بود و من وسط سیبی که اطرافش رو رنده کرده بودم دادم دستت که باهاش بازی کنی تا غذات آماده بشه و تو هم مثل بچه سنجاب ها که بلوط می گیرن دستشون اون رو گرفتی و شروع کردی به مک زدن!!!! قربونت برم من شبانه روز!!!


اَه!

مشاور تغذیه ی دانیال اومده و بود و می گفت دفعه ی قبل گفتی که با خواب شب دانیال مشکل داری حل شده؟‌گفتم نه، کماکان هر شب مراسم داریم و تا می ذاریمش روی تخت که بخوابه جیغ می زنه و گریه و هق هق و تا چه جوری آرومش کنیم و چه جوری خوابش ببره. پرسید کاری کردین که آروم بشه؟‌گفتم هر شب حمام می ره، توی حمام با شامپویی شسته می شه که به خواب چه ها کمک می کنه بعد با پسونک و شعر و قصه و راه رفتن و .... سعی می کنیم سر ساعت مشخصی هم باشه ولی بازم کلی طول می کشه بخوابه! گفت نمی دونم چی بگم دیگه شما همه ی راه ها رو امتحان کردین ولی من باورم نمی شه که این چیزایی که می گین راجع به دانیاله چون مثل یک فرشته ی کوچیک بامزه می مونه!!! تا قبل از این عزیز دل داشت بازی می کرد ولی یه خورده که گذشت تصمیم گرفت به این خانومه ثابت کنه که می شه و باور کنه و خلاصه غرغرها شروع شد و یه دقیقه می ذاشتمش تو تاب غر می زد، صندلی... غر می زد... راه می رفتم غر می زد! بالاخره توی بغلم نگهش داشتم و هی بالا و پایین می رفت از من و طبق روال لگد می زد!!! بعد این خانومه جهت شیرین کاری رو به دانیال گفت که دانیال دیگه از امشب ساعت ۱۰ خودش می خوابه دقیقا همون موقع دانیال شروع کرد با یک خنده ی شیطون سرش رو به علامت نفی تکون دادن خانومه چهار شاخ مونده بود و بعد دیگه غش کرد از خنده!!!! از در هم که داشت می رفت بیرون باز گفت که دانیال دیگه خودش خوب می خوابه من نمی دونم چه پیشنهادی بکنم حالا باز براتون سوال می کنم و دانیال که تا اون موقع تو بغل من داشت نگاهش می کرد با صدای بلند یه اَه گفت و روش رو برگردوند خانومه باورش نمی شد و می گفت فقط می تونم براتون آرزوی موفقیت بکنم ولی اگه خواستین شب ها بیارینش پیش خودم من دوستش دارم!!!!

خلاصه من دیگه مرده بودم از خنده که این طوری حال این بنده خدا رو گرفته و این دو تا عکس العمل بامزه رو نشون داده و بعد از همه ی غرغرهاش خانومه که رفته گذاشتمش روی تخت و بهش می گم که چی می گی شما اینقدر شلوغش کردی؟ می خنده و شروع می کنه به دست و پا زدن در جا و خندیدن که یعنی بازی بازی!!!


پ.ن: خاله سارا می گه که وقتی گفته بیارش شب ها پیش من خب ببرش، اینا تعارف ندارن که اگه گفته واقعا منظورش این بوده که می تونه نگهش داره و دوست داره!!!‌

می خوریم!

این روزها سعی می کنم در روز ۲ قاشق برنج بچه رو بهت بدم و اگر شد با هویج ولی ظاهرا رسوندن برنج بچه به مقدار مناسبش به دلیل آهنی که داره در اولویته.


شما فقط دو روز از غذا خوردنت گذشته بود که همش می خواستی قاشق رو از من بگیری و خودت بخوری!!!! من باید ته قاشق رو سفت می گرفتم که نکنی تو دهنت و شما هم سر قاشق رو ول نمی کردی و خیلی بامزه اون رو می مالیدی به لثه هات و من نمی تونستم از دستت بگیرم! انگار تو دلت فکر می کردی که این مامان چقدر خنگی هی قاشق رو می بره و میاره خب یه بار بذارم تو دهنم بمونه همش تموم بشه دیگه!!! یه بار هم من قاشق رو ول کردم که ببینم چی کار می خوای بکنی و دیدم تا ته کردی تو دهنت و خودت حالت به هم خورد!!!! یعنی گلاب به روتون به عق (اوق؟!) زدن افتادی!!!!




شرمنده ولی من عاشق کثیف شدن صورت بچه ها موقع غذا خوردنم!!! ولی به جان خودم تلاشی برای این کثیف شدن نکردم اصلا و فعلا خوشحالم که اینقدر سریع و راحت این اتفاق می افته!!! هر وقت عاصی شدم خبرتون می کنم!!!



یک نکته ی مادرانه هم من بگم به درد آینده ی مادران عزیز می خوره چون زن دایی شیما استقبال کرد گفتم شاید به درد بقیه هم بخوره. اینجا می گن بعد از برنج بچه بعضی با سبزیجات شروع می کنن و بعضی با میوه و این بستگی به خود مادر داره که به نظر من چون اصلا مهم نیست توضیح نمی دم راجع بهش. ولی اکثرا غذای اماده به بچه می دن یعنی همون هویج و نخود فرنگی و سیب رو هم آماده ی له شده ش رو می دن به بچه که من دوست داشتم خودم طبیعی ترش رو درست کنم که پیشنهاد کردن که یک بار به مقدار زیاد هویج بپزم بدون هیج افزودنی البته و حسابی له کنم و اون رو توی جا یخی بریزم. بعد می زارم توی فریزر و یخ می زنه و از توی جایخی در میارم و می ریزم توی یک کیسه و توی فریزر نگه می دارم و برای هر وعده یکیش رو درمیارم و یخ زدایی می کنم! من حساب کردم دیدم هر قالب دقیقا یک قاشق غذا خوری می شه و این روش به خصوص برای الآن که می خوام هر روز به دانیال یک قاشق هویج بدم و خب سخته که هر بار بخوام یه قاشق هویج بپزم، خیلی خوبه. این رو هم بگم که وجدانم آسوده باشه که ما جا یخی مون بعد از ریختن هویج ها رنگ گرفت!!!


هویج جان مقدمت مبارک

۱۸ شهریور بود که شما برای اولین بار به طور جدی هویج خوردی!!! پس هویج بعد آب سیب و برنج سومین غذای جدی شما بود. روز قبلش یه کم هویج پخته ی له شده بهت دادم دیدم نمی تونی قورت بدی فدای لثه هات بشم من!! چند بار دادم و دادی بیرون. بعد مامان لی لی گفتن که باید توی یه چیزی بریزیم که نرم بشه و بره پایین. منم همون ۱۸ شهریور (تاریخش خیلی مهمه ها!!!!) هویجت رو اول یه کم ریختم توی برنج و آب سیبت که دیدم تونستی بخوری و یواش یواش اضافه کردم و خلاصه دیگه ماشاالله یک قاشق غذا خوری هویج هم خوردی! ولی چون کم کم می خواستم بهت بدم مراسممون بیش از نیم ساعت طول کشید ولی حقیقتا خوش گذشت. اصلا من با غذا خوردنت آرامش می گیرم. چون باید یه جا بشینم و فقط به تو و غذا خوردنت فکر کنم و لذت ببرم، موقع شیر خوردنت این کار رو نمی تونم کنم خیلی وقت ها حواسم جای دیگه ست یا دارم چیزی می خونم و شما هم شیرت رو می خوری ولی غذا دادن بهت واقعا آرام بخشه.



پ.ن۱: الآن لحظه ای رو تصور کردم که شما غذات رو مالیدی به در و دیوار و من دارم با قاشق دنبالت می دوم که بلکه بتونم یه چیزی دهنت بذارم و تو داری جیغ می زنی و از میز و صندلی می ری بالا!!!!!!! اون موقع دوست دارم برگردم و این مطلبم رو بخونم و ببینم نظرم چیه!!!!!!

سرسریِ دوست داشتنی

دیروز نمی دونی چه حالی باهات کردم قربونت برم من!!!! اولین عکس العمل هوشمندانه و خودآگاهیت که من می تونستم درک کنم رو دیدم!! چند وقتیه که سرت رو به سرعت به اطراف تکون می دی و سرسری می کنی! گاهی همین جوری این کار رو می کردی. یکی دو دفعه این کار رو که می کردی من و بابایی می خندیدیم و خودت با خنده ادامه می دادی! دیروز تو که این کار رو می کردی منم سرسری می کردم و با هم می خندیدیم. بعد وقتی که من سرسری نمی کردم تو هم صبر می کردی!!!! دوباره که شروع می کردم تو هم شروع می کردی و می خندیدی! کلی این بازی رو کردیم و من دیگه رو آسمونا بودم از اینکه دارم با پسرم بازی می کنم و عکس العمل نشون می ده به همون حرکت و می خنده! می دونم که نشد خوب توضیح بدم اون لحظات ناب رو

پارچه و مجله!

از دیروز تا حالا خیلی قشنگ تر می تونی خودت رو موقع نشستن کنترل کنی و چند ثانیه ای بدون کمک بشینی! هنوز عکسی نگرفتم در اون حالت بگیرم می ذارم.


شما عاشق این هستی که پارچه بجوی!!!!! از کل این جویدنی های پلاستیکی که داری به پارچه که می رسی ولش نمی کنی دیگه!!!! این پارچه می تونی پتو، بلیز، شلوار یا هر چیز دیگه ای باشه.


دیروز رفتیم بیرون همین طوری کنار آب. که یه کم از خونه بیرون رفته باشیم. ما هم با اجازه تون چایی با کیک شما بخوریم!!!‌که باز عکس گرفتیم از شما با کیک!!!


نور خورشید چشمای خوشگلت رو می زد و اصلا نمی تونستی به دوربین نگاه کنی



اینم از حالت نشسته ی شما عزیز دل


آها اصلا می خواستم این رو بگم که بیرون بودیم و زمان شیر شما که رسید خوابیدی!!!‌ فکر کنم سه ربعی خوابیدی و بیدار که شدی ما زودی سوار شدیم که برگردیم چون گفتم گرسنه ای حتما. وقتی که رسیدیم خونه من تازه یادم افتاد که تو راه شما ساکت ساکت بودی که در زمان گرسنگیت خیلی بعیده!!!‌ برگشتم با این صحنه مواجه شدم:



نگو که شما با دسته ی پارچه ای کیفت مشغول بودی و داشتی کیف می کردی باهاش!!!



 یک چیز دیگه هم که لحظات هیجان انگیزی برات ایجاد می کنه مجله ست!!! مجله رو می گیری و هی مچاله می کنی و بهش ور می ری و صدا می ده و تصویر داره و خوشت میاد! حسابی می افتی به جون مجله.



پ.ن۱: اینکه اینقدر عکس می ذارم به خاطر اینه که جای قبلی که عکس می گذاشتم پر شد و حالا توی تاینی پیک می ذارم و می بینم که چقدر راحت تره! برای همینه که بیشتر می ذارم از این به بعد...


پ.ن2: اینا رو در حالی نوشتم که مثلاً پدر جان حواسشون به شما بود و من این فرصت رو پیدا کرده بودم که دستی به سر و گوش اینجا بکشم که یه دفعه صدای غر شما بلند شد و برگشتم دیدم پدر جان لطف کردن در کنار شما خوابیدن!!!! برای همین من بین هر جمله ای که تایپ می کردم بر می گشتم و شما رو دالی می کردم تا سرت گرم باشه و اینا رو بتونم بنویسم!!!! بعداً نگی من بازی می خواستم چرا پای کامپیوتر نشسته بودیا!!!

جوجه ی غذا خور من!

امروز چهارمین روزی بود که شما غذا خوردی و من عاشق خوردنت هستم!!!! خیلی خوب غذا می خوری خدا رو شکر و الآن خیلی با طمانینه تر!!! البته گاهی که من مخصوصا آروم تر بهت غذا می دم شما به نشانه ی اعتراض هی می کوبی رو میز حالا که اینقدر خوب داری پیش می ری احتمالا به زودی یک وعده ی دیگه هم اضافه می کنم و بعد از چند روز هم اگه بشه سیب زمینی رو هم اضافه می کنم! یه کتاب سفارش دادم که زن دایی شیما زحمتش رو بکشن و برات بگیرن و توش پر از غذاهای خوشمزه ست!!! انشاالله به زودی تنوع غذاییت هم بیشتر خواهد شد.


خیلی وقته که برات شعر می خونم. بیشتر از همه یه روزی آقا خرگوشه و توپ سفیدم رو برات خوندم و گاهی عروسک قشنگم و یه توپ دارم قلقلیه. ولی شعری که جدیداً برات می خونم خیلی بیشتر از بقیه توجهت رو جلب کرده و باهاش می خندی!!! جوجه جوجه طلایی... قشنگی و بلایی... فکر می کنم از ریتمش خوشت میاد!‌سر همون جوجه جوجه ی اولش می خندی اکثر اوقات! قربون خنده هات برم من ن ن ن ن ن ن ن

۶ ماه تمام!‌ به همین سرعت

امروز خیلی ی ی ی ی ی ی روز مهمی بود برای ما! شما ۶ ماهت تموم شد قربونت برم من اصلاً باورم نمی شه ۶ ماه به این سرعت گذشت. من همیشه فکر می کردم ۶ ماه یعنی خیلی زیاد! بچه ی ۶ ماهه یعنی خیلی بزرگ! حالا می بینم همه چیز مثل برق و باد می گذره و به ما حتی اجازه ی چشیدن عمیق لحظه های شیرین رو نمی ده...



امروز یک اهمیت بسیار بسیار بزرگ دیگه هم داشت و اون این بود که قرار بود برای اولین بار شما غذایی غیر از شیر مامان رو بخوری! نمی دونی من چقدر هیجان زده بودم چون می دونستم شما کپل خوردنی من هستی!!! باید با برنج بچه شروع می کردیم. از یک قاشق برنج بچه که در ۴-۵ قاشق شیر مادر، شیر خشک یا آب حل شده. ولی من دیدم اصلا حوصله ی پمپ کردن قبل از هر غذای شما رو که ندارم و شیرخشک هم که هیچی و علاقه ی شما به آب سیب هم که مشخصه!! به جای آب از آب سیب استفاده می کنم. من و شما با همدیگه رفتیم یه بسته برنج بچه گرفتیم و صبر کردیم تا بابایی بیاد و این مراسم باشکوه رو اجرا کنیم! البته قبلش شما یه کم بی حوصله بودی ولی وقتی که چشمت به غذا افتاد قربونت برم من!!!!!!!!!! زمانی که کل خوردنت طول کشید بسیار کمتر از زمانی بود که من آب یک سیب رو برات گرفته بودم و غذات رو آماده کرده بودم و ظرف هاش رو شسته بودم!!! من عاشق اون ملچ و مولوچ خوشگلت هستم فدات بشم.

گفته بودن ممکنه تا چند دفعه ی اولی که به بچه غذا می دین نخوره و طول می کشه که تا یاد بگیره و ممکنه همش غذا رو بده بیرون و.... عزیزم همش حرف بود اینا!!! شما ماشاالله هزارماشاالله تو یه چشم به هم زدن همش رو خوردی و حتی تو فاصله ی بین قاشق ها کلافه می شدی!!! من فکر کردم ساندویچ برات از همه چیز مناسب تره که بینش نمی خواد فاصله ای بندازی!!!!‌ 

خلاصه من عاشق غذا خوردنت هستم و اون لبات رو که جمع می کنی و ملچ مولوچ می کنی دیگه من می میرم!!!! اینم از عکس و فیلم ها!







اولین ظرف غذا


چک آپ ۶ ماهگی

ساعت 2 وقت داشتیم از راجینی و یکی از معدود دفعاتی بود که دیر نکردیم ولی اونجا علاف شدیم و عذاب وجدانمون از اینکه هر بار دیر می رفتیم برطرف شد!!!! اونجا که منتظر بودیم زمان شیر خوردن شما هم رسید و بر همگان واضح و مبرهن است که در آن زمان هیچ چیز جلودار شما نیست و چه جاهایی که شما تا حالا شیر نخوردی!!! یه بار باید سر فرصت بنویسم!! اولین باری هم بود که با صندلی ماشین نبردیمت و روی یه مبل سه تایی نشسته بودیم منتظر دکتر و صحنه ی خیلی جالبی درست شده بود!!!! من می خورمت بالاخره


پرستار اومد و صدامون کرد و توی راهرو که همیشه دمای بدنت رو چک می کنه باز شروع کرد که شما خیلی بامزه و کپل تشریف دارین و ایشون دوستتون دارن!!! پرستارای دیگه هم که رد می شدن همش می گفتن و شما خیلی بامزه ای و طبیعتاً شما همش خوش خوشانت می شد!!!

بعد رفتیم توی مطب راجینی و مثل همیشه شروع کرد به سوال پرسیدن راجع به زمان های شیر خوردن و صفا دادن به پوشکت و قبلش هم تو پذیرش فرمی راجع به این که چه فعالیت های جدیدی می کنی پر کرده بودیم.


رفتیم قد و وزن شما رو هم گرفت:

قد: 68.58 سانت        %75

وزن: 9 کیلوگرم          %85

دور سر: 45.8 سانت   %95


پرسید که سوال خاصی داریم یا نه و من لیستم رو درآوردم... اول که باز پرسیدم که این جلوی سر شما که گاهی بالا و پایین می ره و انگار چیزی داره اونجا می طپه طبیعیه و به خاطر همون نقطه ی نرم هست که گفت طبیعیه! گفتم وقتی که با کمک می شینی خیلی خودت رو به جلو خم می کنی و با سر می ری اسباب بازی های جلوت و این برای کمرت بد نیست؟ گفت که این یعنی سعی می کنه دستش رو برسونه به چیزایی که جلوی دستش نیست و این تلاش خیلی خوبه!

گفتم چند وقتیه که وقتی می خوای صحبت کنی گاهی زبونت یه کم میاد بیرون و لای لثه هات هم قرار می گیره و این می تونه مشکلی برای صحبت کردنت در آینده باشه که گفت یادداشت می کنم دکتر یه بررسی بکنه (که راجینی خانم بررسی نفرمودن و منم به یادم رفت که دوباره بپرسم!)

بعد گفتیم که شما گاهی خیره به لامپ می شی و چند باری هم خیره به خورشید شدی و این برای بیناییت ضرر نداره؟ که کلی تعجب کرد که چه جوری به خورشید نگاه می کنی شما و گفت تو خونه که لامپ ها رو یه جوری بذارین که قابل دیده شدن مستقیم نباشن و بیرون هم می تونین عینک آفتابی یا کلاه براش بذارین! فکر کن، عینک آفتابی!!!!!! آخه خوشتیپ تو که همین جوریش من رو کشتی

بعد پرسیدیم که اگه یه موقعی خدایی نکرده با توجه به این که باید غذا رو شروع کنیم چیزی پرید توی گلوی شما چی کار کنیم که گفت راجینی براتون توضیح می ده (که اینم نگفت و یه پوستری به دیوار بود و اندکی خودمون اون رو مطالعه کردیم ولی انشاالله که هیچ وقت به کار نمیاد)

و چند تا سوال غیر مهم دیگه من خسته شدم و الآن حال ندارم دیگه توضیح بدم!!!

بابایی پرسید که واکسن آنفولانزا رو کی می زنین و گفت که از اول سپتامبر اون واکسن رو توی همین بیمارستان می زنیم و امروز 31 آگوست هست و نمی زنیم!!!! گفت حالا واکسن های 6 ماهگیش هست و برای آنفولانزا هم برای یک ماه دیگه می تونین وقت بگیرین و بیاین بزنین و پرسید که می خواین همون یک ماه دیگه بیاین همش رو با هم بزنین و گفتیم برای ما که فرقی نمی کنه به نظر شما کدوم بهتره و گفت که همش رو یک ماه دیگه بزنین بهتره چون اگه خواست تبی چیزی بکنه هم همش با هم باشه و ما دو بار بهش سوزن نزده باشیم و ما هم گفتیم هر چی شما بگین! و خلاصه رفت که دکتر بیاد دیگه.

تو این مدت هم شما فقط با یک پوشک روی تخت داشتی در جا می دویدی و غلت می زدی و حرف می زدی و حرف زدنت اعتراض آمیز بود ولی خب پرستار خنگ نمی فهمید و همش می گفت چه بچه ی خوشحالی! تازه اخم هم کرده بودی و اون همش می گفت چه خوشحال!!!! بعد شما هی عصبانی تر می شدی و اون می گفت چه بامزه!!!!


خاله ریزه در رو باز کرد و نه سلامی نه علیکی گفت شما گفتین امروز نیم خواین واکسن بزنین!؟!؟!؟ ما هم هاج و واج  گفتیم پرستار گفت که همه رو با هم بزنین بهتره.

نخیر حتماً باید امروز واکسن بزنه، یک ماه دیگه خیلی دیره! خب یه ماه دیگه بیاین واسه آنفولانزا ولی امروز حتما باید واکسن های 6 ماهگی رو بزنه

خب بزنین برای ما چه فرقی می کنه!؟!؟!

من می رم پرستار بیاد واکسن ها رو بزنه بعد بر می گردم


این راجینی و پرستارش هیچ جوره هماهنگ نیستن با هم این چندمین باری بود که همدیگه رو رد می کردن حسابی!!! ولی به ما چه خب. پرستاره اومد که مثل اینکه باید امروز واکسن بزنیم و زد و قربونت برم من که یه دفعه گریه ت رفت به آسمون و خدا رو شکر زودی آروم شدی و با گوگولیا حواست پرت شد. ولی این بار فکر کنم پرستار دق دلی راجینی سر تو درآورد فدات بشم که یه کم پات خون اومد و جاش هم موند یه کم



بعد دوباره راجینی خانم تشریف آوردن و پرسیدن که ما چی به شما می دیم و من گفتم هیچی بعد دوباره گلاب به روتون وحشی شد!!!!!!!!! گفت مگه من نگفته بودم برنج بچه رو باید شروع کنین!!؟!؟!؟!؟! گفتم ولی ما نکردیم بعد شروع کرد غر غر و غر غر و غر غر!!!! به بابایی گفتم باید بهش بگیم که مشاور تغذیه ی شما گفته که تا 6 ماهگی نباید چیز اضافی بهت بدیم حتی انجمن پزشکان اطفال آمریکا هم تاکید کرده که نباید چیزی بدیم این آخه چی می گه!؟ بابایی گفت نمی خواد بگیم و نتیجه این شد که تا دم آخر داشت غر می زد و رو اعصاب بود و من پشیمون شدم که چرا از اولش نگفتم. حالا گذاشتم سر مشاور تغذیه ت خالی کنم که بره تکلیف رو با دکتر مملکتش روشن کنه و با خودشون به تفاهم برسن بعد ما رو بندازن به جونش!


خلاصه شما رو معاینه کرد و گفت خدا رو شکر همه چیز عالی هست و بعد شما هنوز عصبانی داشتی حرف می زدی و اینم گفت که چه بچه ی خوشحالی من واقعا باورم نمی شد که اینا نمی فهمن که شما ناراحتی اون موقع! بابایی با تعجب پرسید که این خوشحاله؟ دکتر گفت آره خوشحاله!!! بعد یه خورده که گذشت و همون طور که برای من قابل پیش بینی بود غرهای شما به گریه تبدیل شد و خانم در اون مرحله فرمودن حالا ناراحته!!!!!! بگذریم که وقتی اومدیم بیرون هم بابایی شما فرمودن که موقع هایی که ما فکر می کنیم دانیال ناراحته پس خوشحاله!!! واقعا توقع نداشتم که بابایی این حرف رو فقط به خاطر اینکه دکتر این جور تشخیص دادن بزنه و گفتم واقعا نمی بینین بعدش می زنه زیر گریه!؟!؟!؟ از خوشی زیادی می زنه زیر گریه!؟ اصلا حالت های بچه رو من که شبانه روز باهاشم می تونم تشخیص بدم یا این خاله ریزه!؟


راجینی در شکایاتشون فرمودن که تو این سن باید غذای بچه رو شروع می کردین که الآن به 4 قاشق در روز (4 قاشق برنج بچه که با 4-5 قاشق شیر یا آب یا آب میوه قاطی می شه) برسه و آهن بدنش رو تامین کنه و این بچه حتما الآن کمبود آهن داره. گفتیم استاد داره مولتی ویتامین با آهن می خوره. گفت نه کمه! منم که دیگه اصلا حوصله ی بحث باهاش رو نداشتم چون بسیار مطمئن بودم از اینکه باید تا 6 ماهگی صبر می کردیم. بعد هم گفت که حالا معلوم نیست که بهش غذا می دین درست بخوره یا نه و طول می کشه تا بپذیره و یاد بگیره و .......

مشاور تغذیه شما گفته بود که راجع به فلوراید بپرسم و گفت که قطره ش رو می نویسه برامون و باید هر روز صبح ناشتا بهت بدیم. حتی الآن که هنوز بی دندونی! (کاشکی یه آیکون بوس اساسی داشت این آخه )


راستی گفت که آب میوه هم لازم نیست که بهش بدین و با عرض پوزش از اونجایی که راجینی دیگه از چشمم افتاده مثل یک قطره اشک قطعا حرفش رو گوش نمی دم و وقتی می بینم شما با چه علاقه ای این آب سیب رو یه نفس سر می کشی و مطمئنم که ضرری برات نداره قطعش نمی کنم عزیز دلم خیالت راحت راحت! اصلا شیطونه می گه دکترت رو عوض کنیماااااا

حیف که مامان نیکو کلی تعریف از تشخیص های خوب راجینی کرده.

اولین افطاری

شنبه 7 شهریور 88 مصادف با  8 رمضان 1430 ما اولین افطاری مشترکمون رو رفتیم! مسلمانان اینجا شنبه های ماه رمضان رو در سالنی دور هم جمع می شن و نماز جماعت می خونن و هر کس غذایی میاره و خلاصه دور هم هستن! با وجود اینکه خیلی شلوغ بود و ما تاحالا با همچین جمعیتی زیر یک سقف نبودیم ولی شما باز آقا بودی خدا رو شکر و علیرغم بازی پر سر و صدای "مومن" و دوستاش که یه پسر 4 ساله خیلی بامزه بود و میومد شما رو همش گوگولی می کرد خوابت برد!!!!


یکشنبه هم برای اولین بار ما تصمیم گرفتیم شما روی صندلی مخصوص بچه ها که روی چرخ های خرید نصب هست بگذاریم (به جای اینکه صندلی ماشین شما رو روی چرخ بگذاریم، خودت رو مستقیم گذاشتیم) من فکر می کردم هنوز زوده برای شما و نمی تونی راحت بشینی ولی ای دل غافل...... احتمالا تا چند وقت دیگه اصلا جا نمی شی اونجا قربونت برم!!! خیلی خوب بود  و بهتر می تونستی اطراف رو ببینی و تازه ما از وزن اون صندلی سنگین شما هم راحت شدیم! البته احتمالا به زودی باید عوضش کنیم وقتی شما حدود 1 کیلوی دیگه وزن اضافه کنی.


و بالاخره...... بالاخره!!!!!! تونستیم یک بازی که مد نظر من بود برای شما پیدا کنیم!!!!! من در به در دنبال مکعب های بازی یا یه چیزایی که رنگهای جالب داشته باشن و بتونی دستت بگیری و باهاشون بازی کنی می گشتم، یعنی یه چیزی تو ذهنم بود که هر چی می گشتم چیزی که به اون نزدیک هم باشه پیدا نمی کردم تا یه چیز نسبتا شبیه به ایده ای که در ذهنم بود بالاخره پیدا کردیم و یه کم بهش شک داشتم وقتی که گرفتیمش ولی حالا دوستش دارم خیلی!!!! اولین قدم در شناخت اشکال برای شما خواهد بود احتمالا، البته من این شکل ها رو هنوز به رنگ برات صدا می کنم و همین که از تو جعبه در میارم دونه دونه و بعد تو جعبه می ذارم و رنگ هاشون رو بلند می گم هم برات جالبه! حالا تا انشاالله یواش یواش کارای جالب تر باهاشون بکنیم....

نکاتی چند!!

سلام بر عزیز دل عشق مامان


ماشاالله شما به شدت در حال غلت زدن هستی کماکان و چند بار پشت سر هم غلت می زنی و قل می خوری برای خودت! ما هم مجبور شدیم مکان بیشتری رو برای شما باز کنیم تا راحت باشی!

روی میز تعویضت هم که می ذارمت می خوای با میله های بغلیش بارفیکس بزنی و حسابی برمی گردی و من باید با عملیات محیرالعقولی عوضت کنم و دیگه فرصت ندارم که برم پوشکت رو بندازم دور و دستم رو بشورم و برگردم و باید اول شما رو بذارم روی زمین تا مطمئن باشم جات امن هست و بعد به بقیه ی کارها برسم!


دیگه اینکه شما تا الآن ارتباط بسیار خوبی با پسرهای جوون و مجرد برقرار کردی و چند تا دوست پیدا کردی که حسابی دوستت دارن و پایه ت شدن!!!! 


ببخشید که من دارم نکات بی ربطی رو پشت سر هم می گم ولی باید ثبت بشن دیگه بالاخره!


بابایی از وقتی که امکانش بود شما رو روی شونه هاش می ذاشت و اون بالا نگهت می داشت. اولین عکس العمل بامزه ای که نشون دادی مال وقتی بود که موهای ویز ویزی بابا می رفت توی دهنت و تو صورتت رو طوری می کردی که انگار لیمو ترش خورده باشی!!!!! که قرار شد بابایی شامپوش رو عوض کنه و چه بهتر اگه شامپوی سیب بتونیم پیدا کنیم!!!!

ولی حالا تقریبا یک هفته ای هست که خیلی دوست داری بری اون بالا و تا بابایی شما رو به سمت شونه هاشون می برن تو شروع می کنی خندیدن و حسابی کیف می کنی اون بالا و اطراف رو به شدت زیر نظر می گیری!


چیز بامزه ی دیگه اینکه تصویرها رو از توی آیینه می بینی و خوشت میاد! وقتی که من و شما روبروی هم هستیم و یک آیینه ی قدی کنارمون هست، از توی آیینه که من رو می بینی می خندی ولی از روبرو و به طور واقعی نه!!!!!


۶ شهریور هم برای شما یه تاب گرفتیم تا خونه بیشتر سرگرم باشی و حسابی ازش استقبال کردی!!! البته اگه پایین در نصبش کنیم خودت می تونی پا بزنی و حسابی بپر بپر کنی ولی من همش می ترسم که نکنه سر خوشگلت بخوره به چارچوب در و نباید چند سانت هم ازت دور شد در اون حالت، البته از دو تا بالشت هم در اطراف کمک می گیریم!



علت اینکه این تاب صورتی هست اینه که تنها تاب موجود در اینجا بود و رنگ دیگه ش رو می تونستیم آنلاین بگیریم فقط و چون طول می کشید ما همین رو گرفتیم!



۷ شهریور: می خواستم یه فکری به حال بادکنکت که بادش خیلی کم شده بود و همش توی دست و بال بود بکنم که شما تا توی دست من دیدیش دوباره شروع کردی به ذوق کردن و ما دیدم هنوز عشق شما به بادکنک گازی پابرجاست و برات یکی دیگه گرفتیم ولی در این مورد هم خطرناک شدی!!! چون نمی شه تو و بادکنکت رو با هم تنها گذاشت، چند بار شده که در یک چشم به هم زدن بندش رو کشیدی آوردی پایین و بادکنک رو بغلش کردی!!!!! اگه یه موقعی خدایی نکرده بترکه چی؟!!؟!؟!؟

 


خسته!؟

چند وقتیه که شما به سرعت مود عوض می کنی و زندگی رو اندکی برای بنده ی حقیر سخت کردی و من باز شرمندتم بابت کم اومدن انرژی!!!!!!!! البته که من با جون و دل همه جوره در خدمتتم ولی نمی دونم چرا به زور بیشتر از یک ربع توی جنگلت بند می شی، بعد شاید یه ربع توی روروئک! شاید یه ربع هم توی صندلیت می ذارم و روی میزت رو پر اسباب بازی می کنم و یکی یکی پرتشون می کنی پایین و خوشت میاد ولی اونم نه بیشتر از یه ربع بیست دقیقه!!!!‌بعد می ریم دالی،‌اونم شاید بیشتر بتونه آرومت کنه ولی من انرژی کم میارم بس که هیجان انگیز باید باشه مراسمش!!!! بعد شاید هم یه کم توپ بازی و اگه برسم یه کم کارای خونه رو بکنم و شما با دیدنش سرگرم باشی و گاهی هم که حتی باید وایسم جلوت و هی کارای ژانگولر کنم تا آروم باشی و  باز باید همه ی اینا رو یکی یکی امتحان کنیم!!!!! قربونت برم من که اینقدر تنوع طلب شدی، آخه بازی هایی که من کشف کردم برای شما هم محدوده و چیز جالب خاصی هم از جایی برات پیدا نکردم، البته همین که می تونی خودت دیگه چیزا رو دستت بگیری و براندازشون کنی باز کلی کمکه ولی قبلش هم اینقدر زود زود چیزای جدید نمی خواستی!!!! خلاصه چند بار شده که اینقدر داغون شدم که موقع شیر خوردن شما که آرومی و من کنارت دراز کشیدم خوابم می بره

خدایا باید با بیشتر شدن انرژی دانیال به منم انرژی بدی، اینجوری که نمی شه!

بازی؟؟؟؟

کتاب دانیال نبی رو برات گرفتیم!!! داستان یک معجزه ی دانیال پیامبر بود که من تا حالا نشنیده بودم! به طور کلی مناسب ترین چیزی که برات پیدا می کنم کتابه، من با معضل بازی و اسباب بازی با شما مواجه شدم!!!‌ اصلا چیزی که می خوام رو پیدا نمی کنم امروز به این نتیجه رسیدم که این پلاستیک فروشی های خودمون بود که پر از خرت و پرت بود... به اونا احتیاج دارم!!!‌یادش بخیر آقای مدنی نتونستم هنوز اسباب بازی ساده ی خوب پیدا کنم همشون الکی سوسول بازیه که به کار من نمیاد باز در حال تلاشم!

اصلا نمی دونم چرا بازی هیجان انگیزی برای سن شما کمه اینقدر؟! چرا مردم مغزشون رو کار ننداختن!؟ هنوز دالی بازی آس بازی ها هست و تقریبا تنها بازی که شما باهاش کیف می کنی. اون توپ بزرگه هم که بابا مصطفی برات گرفتن هم خوبه البته اگه رو مود باشی! وقتی بالای بدنت می گیرمش حسابی دست و پا می زنی و ذوق می کنی و بغلش می کنی به زور!!!‌گاهی هم با هم توپ بازی می کنیم. این توپ بازی اولین بازی دونفره ی جدی ماست! البته یه سعی کردیم که با بابا انجامش بدیم ولی رسما بابا ما رو تحویل نگرفت اصلا


بعد اعلام کردن که تا ۲ سالگی هم تلویزیون ممنوعه! ضررهای بسیار فراوانی داره و تاثیرات خیلی بدی روی تکامل بچه. البته به شدت جذابه برای شما مثل خیلی بچه های دیگه و من چند بار وسوسه شدم که یه کارتونی چیزی برات بذارم که یه کم سرت گرم باشه و من به کارام برسم ولی هر بار که می گم باز یه سرچ بکنم ببینم ضررش چقدره می بینم کلی بد و بیراه گفتن به تلویزیون و هی ضرراش رو ردیف می کنن که جلوی قوه ی تخیل رو می گیره و بچه رو تنبل می کنه و "هیچ" تاثیر آموزشی هم نداره و ... حتی سی دی های بیبی انیشتن اونا رو هم می گن باید والدین و بچه یه بار ببینن و ازش یاد بگیرن و بعد خودشون اون بازی ها رو بکنن و نباید بچه همش اونا رو ببینه... از یه طرف هم واقعا روش خوبیه برای ساکت کردن بچه ها!!!! نمی دونم تا کی می تونیم مقاومت کنیم، هنوز که خیلی زوده.....

اولین مهمونی جدی

جمعه ۳۰ مرداد شما اولین مهمونی واقعی زندگیت رو اینجا رفتی!!! من کی فکرش رو می کردم که فرزندم در آستانه ی ۶ ماهگی اولین مهمونی جدیش رو بره!؟ البته یه بار هم در حالیکه شما فقط حدود ۱۵ روزت بود یه برنامه ی دور همی شب عید رو شرکت کرده بودی ولی این جدی تر بود!!!

من برای اولین بار باید فکر می کردم که در یک مهمونی به چه چیزهایی برای یه پسر آقا لازمه!؟ و کلی تیزبازی در آوردم و برات چند تا اسباب بازی کوچولو برداشتم که اونجا حوصله ت سر نره و غافل از این که نیکو خانم دوست شما که ما خونه شون دعوت بودیم یک اتاق پر از اسباب بازی داشت!

در طول مهمونی شما آقای آقا بودی! غریبی نکردی اصلا هر چند که هنوز این حس هم چندان در شما جا نیوفتاده و احتمالا در آینده باید این اتفاق بیوفته. هم شما حسابی با همه کیف کردی و هم همه با شما. شما یک دوست خیلی خوب هم پیدا کردی که البته اندازه ی پدر شما حدودا سن داشتن ولی حسابی با هم حال کردین و فکر کنم بیشترین موقعی رو گذروندی که پیش ما نبود و با یکی دیگه آروم بودی. در ضمن بیشترین روزی هم بود که در حالت نشسته بودی البته با کمک. یه بار خواستم بذارمت زمین که خوشت نیومد و تا شب یا تو بغل بودی یا در حالت نشسته.

نیکو که بازی می کرد همین طور محوش می شدی و تکون نمی خوردی. بعد یه کوچولو شروع کردی به وول خوردن و دیدم که کلافه شدی، بردمت تو اتاق که تلاش کنم ببینم خوابت میاد یا نه تا پسونک رو گذاشتم تو دهنت چشم هات بسته شد و خوابت برد! اینقدر خسته بودی ولی چون محو آدم ها بودی اصلا به روی خودت نیاورده بودی!!! ولی دیگه شب خسته شده بودی حسابی و وقتی اومدیم تو ماشین شما بالافاصله خوابت برد و اومدیم خونه هم بیدار نشدی و خلاصه یه خواب خوب تا خود داشتی