هر روز یک فرمول!

۲۸ مرداد اولین روزی هم بود که شما در حین اینکه داشتم برات قصه می گفتم و شومولی رو جلوت تکون می دادم خوابت برد!!!! این یک اتفاق بسیار بسیار نادر بود!!! و من خوشحال و خندان فکر کردم که یه فرمول جدید کشف کردم غافل از اینکه شما در هر موردی هر روز و هر لحظه احتیاج به فرمول جدید داری قربونت برم من! به طوری که من چند شب باز تلاش کردم که با قصه شما  رو بخوابونم که نه تنها موفق نشدم بلکه یه بار اینقدر گریه کردی تا من دیگه ساکت شدم و بعد خودت راحت خوابیدی!!!!!! البته من به طور کلی زیاد یاد این جوک می افتم که مامانه داشته قصه می گفته برای بچه ش که خوابش ببره و بچه هه می گه که مامان می شه ساکت شی می خوام بخوابم!؟!؟!؟

آب سیب لذیذ!



تا ۶ ماه تمام تنها چیزی که بچه ها باید بخورن شیر مادر هست تا تمام مواد مغذی رو بگیرن و چیز دیگه ای الکی سیرشون نکنه! خدا رو شکر که شما تونستی این همه شیر مامان رو بخوری و به شیرخشک گذارت نیوفتاد! البته همون چند روز اول بعد از تولد توی بیمارستان تا بخواد منبع شیر شما تکمیل بشه چند باری شیر خشک خوردی.

حالا شما ۶ ماهت که تموم بشه باید با غذای بچه شروع کنیم و ماشاالله شما از نظر قد و وزن که جلو هستی و من همش فکر می کنم که ما خیلی وقته داریم لباسای ۶-۹ ماه تن شما می کنیم ولی برای دادن غذا گفتیم باید ۶ ماهت تموم بشه! نامردیه!؟ ما به فکر خودتیم عزیز دلم! ولی کار خودسرانه ای که من کردم این بود که دیدم دوست ندارم شما بعد از شیر مادر یه دفعه بخوای غذایی رو بخوری که توی کارخونه درست شده و روش پروسه های مختلفی انجام شده، برای همین تصمیم گرفتم زودتر آب سیب رو که خودم می گیرم بهت بدم و قربونت برم که چه استقبالی هم کردی!!!!! احساس می کردم تا ته دنیا هم بهت آب سیب بدم می خوری!!!!! ۲۸ مرداد بود که شما برای اولین بار به طور جدی یک اونس آب سیب خوردی یکی دو بار سر شیشه گرفت و من از دستت گرفتم که بازش کنم که شما اونقدر جیغ کشیدی تا دوباره دادم دستت و با ولع شروع کردی خوردن! مگه می شد بطری رو از دست شما گرفت!؟!؟! بعد روز بعدش من دیگه خیلی شیر شده بودم و می خواستم توی لیوان مخصوص بچه های ۶ ماه به بالا بهت آب سیب بدم که پرید تو گلوت بعد یه جا خوندم که باید کم کم ریخت توی لیوان تا یه دفعه نپره تو گلو و خود بچه یاد بگیره که کنترل کنه (سر این لیوان مخصوص خیلی شبیه شیشه شیر هست ولی سوراخ های بزرگتری داره و خوبیش اینه که طوری طراحی شده که به هیچ وجه بدون مک زدن چیزی ازش بیرون نمی ریزه!) دفعه ی بعدش خواستم کم کم بریزم توی لیوان و بدم دستت ولی شما مگه مهلت می دادی؟!!؟!؟!؟ مگه می شد اون لیوان رو از دست شما گرفت که چیزی توش ریخت!؟!؟ همچین چسبیده بودی بهش و مک می زدی و با بیچارگی ازت می گرفتم و باز می زدی زیر گریه تا بهت بدم!!! این طور که پیداست خدا بخواد ما با غذا خوردن شما مشکلی نخواهیم داشت!!!

حالا باز نمی دونم با لیوان ادامه بدیم یا با بطری! خب بطری خیلی راحت تره ولی توصیه می شه که زودتر استفاده از لیوان های مخصوص رو یاد بگیرین!



پ.ن۱: یادم رفت بگم که من یکی دو هفته قبل از بار اولی که بهت آب سیب بدم چند تا میوه ی دیگه رو هم با هم امتحان کردیم! یه بار داشتم کنارت نارنگی می خوردم و شما همچین زل زده بودی به من و ملچ مولوچ می کردی که من یکی دو قطره از آب نارنگی رو چکوندم توی دهنت و شما یه دفعه قیافه ت طوری شد که این پیام رو به من رسوند : اَه اَه اَه اینا چیه داری می خوری!؟!؟ یه بار هم با پرتقال این اتفاق افتاد که من در هر دو مورد فکر می کردم شیرین هستند! ولی یه بار که داشتم سیب می خوردم یک قسمت مسطحش رو گذاشتم روی لبت که زبون بزنی که اینقدر لیس زدی و بعد شروع کردی مک زدن که باز ول کنش نبودی و از اونجا بود که من فهمیدم واقعا بچه ها سیب رو دوست دارن!


پ.ن۲:  ۲۱ مرداد روز غلت بود! شما هزار بار غلت زدی، بیشتر از پشت به شکم، یه قهرمان واقعی شدی!

خواب!؟

وای دانیال یه اتفاق خیلی خطرناک داره می افته!!!! شما داری به در بغل بودن علاقه پیدا می کنی به شدت و مدام داری خواهانش می شی!!!!!! دیگه حتی فقط یا موقع شیر خوردن خوابت می بره یا در بغل دیشب ساعت ها برای خوابوندن شما بدون بغل تلاش شد که بی نتیجه موند... اینم عکست بعد از اینکه ساعت ۱۰:۳۰ موقع شیر خوردن خوابت برد ولی بعد از یک ربع بیدار شدی و بابایی اومد سراغ شما که بخوابوندتون و خلاصه اینم بعد از یک ساعت و نیم که بالاخره از اتاق اومدین بیرون




پ.ن: بعد چند روزه که ساعت ۴-۵ بیدار می شی و بعد از شیر خوردنت بیدار می مونی و صحبت می کنی حسابی!!! دیروز صبح ساعت ۳:۳۰ من با صدای صحبت کردن شما بیدار شدم!!!! نه گریه ای نه غری!!!! خوابم برد تا باز ساعت ۴ بیدار شدم دیدم داری هنوز صحبت می کنی!!!!! باز خوابم برد ولی دیگه ۴:۱۵ داشت صحبت هات خشن می شد و به گریه می رسید که اومدم شیر بهت دادم و خوابیدی!!! البته این بهتر از اینه که تازه بعد از شیرت بیدار بمونی!

گرفتن اشیا

نمی دونم قبلا نوشتم یا نه ولی از 25 تیر ماه شما دیگه سعی می کنی که خودت همه چیز رو با دست بگیری (و اغلب بعدش ببری به سمت دهنت) من فکر می کنم این اولین قدم جدی در تجربه کردن چیزهای هیجان انگیز هستش! خوشم میاد که مستقل شدی و خودت بیشتر می تونی کنترل کنی حرکات دستت رو.

یه چیز بی ربط!!! از یک چیز دیگه هم خیلی خوشم میاد اینه که شما چند وقته که وقتی پسونک تو دهنت هست هم می تونی گریه کنی و حرف بزنی و حتی غر بزنی!!! من واقعا این رو دوست دارم که تو روی مواضع خودت هستی و لزوماً با پسونک چپوندن ما آروم نمی شی! درستش هم همینه


یه اتفاق جالب دیگه: بعد از اون بار که شما وسط حمام خوابت برد، چند روز پیش هم با صدای بلند جارو برقی، در حالیکه در جنگلت و روی شکم بودی خوابت برد!!!!!

(عکس)


پ.ن: هدیه ی قشنگ مامان جون و باباجون و عمه جونا و عمو جون رسید به دستمون اول یه تشکر خیلی بزرگ از اینجا تا بعدا به صورت زنده تر تشکر و ارادت خودمون رو برسونیم!!!! پس علی الحساب یه دنیااااااا مرسی ی ی ی ی کلی دلمون براتون تنگ شده


اتاق مستقل

دیروز صبح من به یکباره به فکرم رسید که ما کی باید شما رو به اتاق خودت منتقل کنیم!؟ یه گشتی تو نت زدیم و دیدیم اصلا از همون یک ماهگی قضیه حل بوده!!! گفتم نکنه عادت کنی و بعد برامون دردسر بشه... بابایی زحمت جابجایی وسایل رو کشیدن و تخت شما منتقل شد. شب رو تو بغل بابایی خوابت برد و گذاشتیمت توی اتاقت. بابایی نشسته بود چهره ی کسایی رو گرفته بود که مثلا پسرشون رفته سربازی و می گفت امشب شب مهمیه!!! من اون موقع کلی سر به سر بابایی گذاشتم ولی نمی دونی ی ی ی ی، نمی دونی شب که اومدیم بخوابیم تو اتاقی تو نبودی چه حالی داشتم برای خودم اصلا باورکردنی نبود حس مامانایی رو داشتم که بچه شون مثلا ازدواج کرده رفته!!! واقعا باور نمی کردم که اینقدر به خوابیدنت توی اتاق خودمون عادت کرده باشیم. خیلی سخت بود. ما خیلی بیشتر از تو عادت کرده بودیم و من داشتم می مردم از کلافگی که بالاخره خوابم برد


چند روز هم هست شما صبح زود بیدار می شی و اینقدر صحبت می کنی تا ما بیدار شیم!!! بعد اگه نیایم سراغت صحبت ها به خشونت کشیده می شه و بالاخره ما رو از جا بلند می کنی! بعد یکی دو ساعتی بیداری و یه دفعه غش می کنی و حسابی می خوابی!!! خب این چه کاری مادر!؟!؟!؟ شما چرا خودت رو تو زحمت می ندازی برای بیدار کردن ما!؟!؟ راحت بخواب عزیز.... بخواب... لطفاً... خواهش می کنم.... التماس می کنم!!!!!!!!!!!

بابا مصطفی زودی برگرد لطفاً!!!

بابا مصطفی چند روزیه که رفتن و ما غصه داریم حسابی کی می شه بالاخره ما همه دور هم باشیم و هی غصه ی این دوری ها رو نخوریم


روز اول بعد از رفتن بابا که شما نمی خندیدی اصلا!!!! برام باور نکردنی بود! حتی یه بازی بسیار مفرح دیگه هم بابامصطفی با شما می کردن به اسم "پیشتیلی بابا" !!!! مامان الهه بعد گفتن که این بازی به بچگی های ما هم بر می گرده! این بازی دیگه رو دست "هاپیشتی" هم حتی زده بود و از هر جا صداش رو می شنیدی می خندیدی و از ذوق جیغ می زدی!!! حتی اون روز من به "پیشتیلی بابا" هم متوسل شدم ولی جواب نداد که نداد از پس فردای رفتن بابامصطفی شما تقریبا به حالت عادی برگشتی ولی کاملا جای خالیشون احساس می شد و معلوم بود که تو یکی از تفریحات خوب زندگیت که بازی با باباجون بود رو از دست دادی و خونه هم کلی آروم تر شده بود. چشم به هم بزنی برمی گردن ایشالا

فعلا هم بی صبرانه منتطر قدوم مبارک مامان لی لی هستیم که برای بعد از ماه رمضان قول های مساعد دادن، اصلا کاشکی با هم میومدن باز


۵ ماهگیت مبارک و اولین سفر واقعی...

سلام عزیزم!


۵ ماه گذشت به همین سرعت و من تا بخوام فقط حساب کنم که چه جوری این روزا می گذره باز کلی وقت دیگه گذشته! قربونت برم که یه دنیا عشقی ی ی ی ی ی ی ی!


شما تولد ۵ ماهگی رو در اولین سفر واقعی زندگیت و در اولین اقامت هتلت گذروندی! و اولین تولدت با حضور بابا مصطفی بود که اسباب تولدت رو هم فراهم کردند





حالا از سفرت بگم. پنجشنبه صبح راه افتادیم به سمت مینیاپولیس با ماشین! قربونت برم که مجبور بودی یک سفر با ماشین ۱۰ ساعته رو تحمل کنی. هی زود زود از ژانگولر بازی هایی که برات می کردم خسته می شدی و باید یه کار جدید اختراع می کردم! چه حالی می ده که با چیزای کوچیک گاهی کلی هیجان زده می شی. مثلا من یک بار در غر غر کردنت پتوت رو سرم کردم و تو کلی خندیدی!!!! و من نفهمیدم که از کجا فهمیدی که پتو سر کردن خنده داره آخه!؟


یه چیز دیگه هم که بهش علاقه داری اینه که شصت (یا شست!؟) پات رو بکنم توی دهنت!!! خیلی وقتا با اینم کیف می کنی!




خلاصه ما باید هر 2.5 ساعت یکبار برای شیر شما نگه می داشتیم و برای ناهار خودمون و ... که سفر 8 ساعته شد 10 ساعت، البته تلاش عکاسان و فیلم برداران هم زمان گیر بود! ولی خداییش خیلی خوب تحمل کردی قربونت برم من، پسر روزهای سخت من!!!


شب اولی که رسیدیم هم حسابی حوصله ی شما سر رفته بود، نه جنگلی، نه بادکنکی... از صبح هم که ما رو داشتی تو جیگر خودت تحمل می کردی تا فرداش که بابا مصطفی برای شما چند تا بادکنک گرفتن و باز شارژ شدی و خوشحال!




روز اول رفتیم آکواریوم... بزرگترین آکواریوم زیر زمینی دنیا! در بزرگترین پاساژ آمریکا که از قضا صاحبانش ایرانی هستن!!! از همه جالب تر اینکه شما بیشتر زمانی که در آکواریوم بودیم رو خواب بودی!!!! بعد بابایی یه کم سعی کردن که شما رو بیدار کنم ولی من معتقد بودم که الآن همه ی چیزای دنیای ما برای شما جذابه و لزوما این جذابیتی که آکواریوم برای ما داره برای شما نداره!




بابا مصطفی یه روز با ما بودن و خودشون رفتن یه سفر دیگه و ما اونجا موندیم.


روز دوم رفتیم باغ وحش. بیشتر بیدار بودی ولی یه کم از گرما کلافه بودی و اینکه خیلی از حیوونا دور بودن و نتیجه اینکه باز جذابیت چندانی برای نداشت، فکر اگه یه کم بزرگتر بودی و می تونستی خودت هم راه بری حسابی کیف می کردی، مثل هزاران بچه ای که اونجا وول می زد!!!! ولی یه خرس بزرگ سعی کرد برای شما کارای بامزه کنه تا بلکه گوشه ی چشم نظری بکنین




دو تا بز هم هی خودشون رو چسبوندن که با شما بازی کنن ولی شما هیچ جوره رو ندادی بهشون




و زمانی که شما در هیبت یک مرغ ظاهر شدید!!!





و یه کم هم از دلفینا خوشت اومد.





ولی بیشترین چیزی که توجهت رو جلب کرد آکواریوم کوچولوی این باغ وحشه بود. مدت ها محوش بودی و همه چیزش رو بررسی می کردی.







یک فاجعه هم اتفاق افتاد و اون اینکه من وقتی داشتم پوشک شما در دستشویی عوض می کردم پسونکت رو انداختی تو دستشویی!!!! اون موقع نمی دونستم که چه فاجعه ای رخ داده ولی بعدش که راه افتادیم اومدی بیرون که برای شما یه پسونک بگیریم و بعدش بریم هتل و شما شروع کردی به آژیر کشیدن به عمق فاجعه پی بردیم!!

به طور کلی پسونک همیشه آخرین مرحله ست برای شما ولی نمی دونم چرا اینجوری زدی زیر گریه و هر کاری کردم آروم نشدی و ما هم تو خیابوونا سرگردون بودیم. اینقدر اوضاع وخیم شد که من برای اولین بار تو ماشین در حال حرکت شما رو مجبور شدم از صندلی ماشینت در بیارم (اگه پلیس در اون حال می گرفت جرمش به اندازه ی اقدام برای قتل غیرعمد بود ولی واقعا چاره ای نبود، همش توی اتوبان بودیم و قربونت برم به هق هق خیلی بدی افتاده بودی و جیگر سوز بود ) و با اینکه بغلت کردم هم آروم نشدی و باز مجبور شدم همون جوری به شما شیر بدم بلکه آرومت کنه و خدا رو شکر جواب داد و وقتی شیر خوردی (در حالیکه گرسنه نبودی!!!) بالافاصله شروع کردی به خندیدن و حرف زدن و من خدا رو شکر کردم که اینقدر غصه های شما کوچولوها زود گذره در حالیکه من و بابایی تا ساعت ها بعد خمار جیغ ها و گریه های شما بودیم!!!)

بالاخره پسونک گرفتیم. به دلیل امکانات کم هتل که نمی تونستیم بجوشونیم پسونکا رو از نوعی گرفتیم که روش نوشته بود برای بار اول فقط با آب و صابون بشورین کافیه! ما هم برای اینکه دیگه حتما پسونک زاپاس داشته باشی 4 تا گرفتیم!!!!


دیگه در دو روز بعد اتفاق هیجان انگیزی که برای شما بخواد جذاب باشه نیوفتاد! آها... به جز اینکه ما در یک مغازه ی لباس بچه متوجه شدیم که چقدر کلاه کپ به شما میاد!!!!!




در راه برگشت یه شب بین راه خوابیدیم که شما اذیت نشی دیگه. دیر وقت هم بود...

لپ!

یک ویدئو از تغییر سریع روحیات شما!!! همین امروز...


زبونت رو می خورم آخر!!!



های هاپیشتی!!

سلام عزیز مامان!


شما این روزها حسابی سرت گرمه و با باباجون داری حال می کنی! کلی با هم رفیق شدین. یکی دو روز فقط طول کشید تا اینقدر جور شدین و دیگه حسابی می خندی وقتی باباجون رو می بینی. یه بازیه خیلی مفرح هم با هم می کنین که تقریبا جای دالی بازی رو در سر حال آوردنت در بسیاری از شرایط گرفته و اون "هاپیشتی" بازیه!! این روزها هم آلبوم عکس هات حسابی پر و پیمونه و خودت هم نظارت می کنی!



چند روزی هم هست که به طرز عجیبی و باز به یکباره شما صداتون کلفت شده!!!! حتما باید یه فیلم بذارم از کلفت صحبت کردنت که همه متوجه ی عمق قضیه بشن چون وصف کردنی نیست!!!!


امروز صبح هم باز با یک کار بسیار خوردنی و خاص دل من رو بردی! صدات از اتاق می اومد و فهمیدم که بیدار شدی. اومدم بالاسرت تا لبخند بهت زدم یه دفعه خندیدی و گفتی "های" !!!!!!!!!!!!!! و من چهارشاخ موندم  قربونت برم!!!! البته من روزی 3500 بار بهت می گم سلام ولی مثل اینکه این "های" هایی که چند روز یه بار می شنوی خیلی راحت تره! بعد می دونی یاد چی افتادم!؟ فکر نمی کنم فرصت شده باشه و اینجا نوشته باشم یاد "های" گفتنت بعد از به دنیا اومدنت افتادم!!! چند دقیقه بود که به دنیا اومده بودی و پرستار تو رو روی کمر نشوند و گفت: به مامان بگو "های" تو هم با همون گریه  یه صدایی از خودت درآوردی بسیار شبیه "های" و پرستارا و دکترا و همین جور موندن و یه دفعه همه زدن زیر خنده!!! از اون موقع دیگه به مامان "های" نگفته بودی تا امروز صبح!




پ.ن: بابایی هم تجربیات شیرین و خوشمزه ی بسیار زیادی رو با شما تجربه می کنن ولی من در انتقال احساس دیگران بسیار ضعیف هستم و اگه خود بابایی دوست داشته باشه یه روزی میاد و برات می نویسه...

بابابزرگ!

امروز شما به صورت یک دفعه ای یک قابلیت جدید رو کسب کردی و آن تلاش آگاهانه برای گرفتن چیزهایی هست که دم دستت قرار می گیره. ما چند وقتی بود که منتظرش بودیم و یکدفعه امروز کسب شد! یعنی خطرناک بودن رو داری شروع می کنی و دیگه باید حواسمون بیشتر جمع باشه که چی جلوی دستته چون مثلا همین امروز داشتی مجله رو از میز می کشیدی و روی مجله یه قوطی بود که احتمال سقوطش روی کپلی های شما بود و من مجبور شدم شیرجه برم که مجله رو دور کنم! این اولین قدم و احتمالا کوچکترین قدم من در راه مبارزه با حوادث غیرمترقبه ی ایجاد شده توسط شما بود!!!


ما به شدت هم در انتظار بابا مصطفی به سر می بریم که الآن توی آسمونا هستن و ایشالا تا چند ساعت دیگه برای اولین بار نوه ی گلشون رو در آغوش می گیرن وای که من شیفته ی این لحظات هیجان انگیزم


پ.ن: دایی علی که مهدکودک می رفت یک شعر یادش داده بودن که بیت اولش بود: بابای خوب و پیرم، دستش را من می گیرم!!! بعد بابا مصطفی اینقدر حرص می خورد از دست این شعره! اینقدر حرص می خورد!!! حالا باید ببینیم که شما در چه سنی اجازه پیدا می کنی که این شعر رو بخونی   ایشالا که همیشه سرحال و شاداب و سلامت باشین مامان بزرگای مهربون و بابابزرگای نازنین!

بازی محبوب، دالی!

شما برای هر بازی احتیاج به حال و هوای مناسبش رو داری. لزوماً توی هر حالی از هر بازی لذت نمی بری. ولی من بالاخره یک بازی کشف کردم که شما همیشه دوستش داری و کلی حال می کنیم! دالی دانیال!!!  حتی شده وسط گریه ت هم شروع کردی به خندیدن موقع دالی بازی! حالت که خوب باشه از ذوق جیغ هم می زنی! راستی یادم رفته بود بگم که چند روزیه که جیغ زدن رو هم یاد گرفتی! یا در اوج ذوق جیغ می کشی یا در اوج عصبانیت!!! 


می گن هر بازی رو تا جایی ادامه بدین که کودک خسته بشه و دیگه تمومش کنین، من فعلا مشکلم با دالی بازی اینه که شما اصلاً خسته نمی شی و همش می خندی تا من از خستگی پس بی افتم!!! جالبه که دالی بازیِ بابا کار نمی کنه نمی دونم چرا فقط دالی بازیِ من کار می کنه!



شما چند روزیه که به قول خاله سارا پرگار می شی همش! وقتی که توی جنگلت داری بازی می کنی حول یک نقطه که فکر کنم دقیقا نافت باشه هی می چرخی! خوبیش اینه که می تونی دیگه خودت رو به تک تک حیوونای جنگلت برسونی و بخوریشون! دیروز پای پِز رو به طور کامل کردی توی دهنت یعنی یک چیزی حدود پنج سانت!!!
می دونم خیلی زشته ولی من انگشت خوردنت رو هم دوست دارم زیاد! اکثرا دو انگشت نشانه ی پیروزی رو به دهن می بری و گاهی اینقدر دستت رو توی دهنت می بری که حالت بد می شه و به سرفه می افتی!!!!

پریروز رو هم روز جهانی سکسکه نامگذاری کردیم! شما 4 بار یعنی از صبح تا شب روی هم رفته بیش از 2 ساعت داشتی سکسکه می کردی!!


راستی ی ی ی ی ی ی ی ! خاله سارا براتون کلی لباس خوشگل خوشگل فرستاده! وای ی ی ی که نمی دونی چقدر خوردنی هستن! البته من نباید بگم که همه ی لباس های 3 تا 6 ماه شما تنگتون هستن و خاله مجبور شده بوده نصفیشون رو پس بده!!!!

غش غشی من!!

سلام عزیز دل خوردنی من!


وای که نمی دونی چه کیفی می ده وقتی شما باصدا می خندی!!! چند روزیه که خنده ت صدا پیدا کرده و بیشتر هم می خندی.

بعد جنابعالی گاهی حسابی قلقلکی هستی و گاهی اصلا به روی خودت هم نمیاری!! تا الآن مکان های قلقلکی که در شما شناسایی شده: یک بار روی شکم! یک بار روی بازو! چند بار روی ران ها! و بیشتر از همه زیر گردن!!!!  (آخر نیم وجبی با این حساب همه جای شما قلقلکیه که!!!) بیش از همه هم با بوس بوس قلقلکتون میاد!!!! من حسابی اون غبغب خوشگلت رو باید بدم بالا تا بتونم زیر گردنت رو بوس بوس کنم و شما غش کنی از خنده و منم ضعف کنم از ذوق و یکی باید بیاد جمعمون کنه! این ادامه پیدا می کنه تا وقتی که سنسورهای شما از کار می افته و من بازم بوس بوس می کنم و شما به جاش موی من رو می کشی!!!! این رو هم از وقتی صدادار می خندی یاد گرفتی!!! یعنی بسه دیگه، جنبه داشته باش مامان!!!


دیگه اینکه در این روز که مادر شما 26 سالش تموم شد شما برای اولین بار بدون کمکی غلت زدی و از پشت به شکم افتادی! دو بار در این روز! قهرمان من ن ن ن ن!



پ.ن: می دونم که دارم 4 روز بعد از اون روز می نویسم!!! به چشمان خودتون شک نکنین باور کنین وقت نمی شد!!!

عکس می ذارم اینجا هم! بعدا چک کنین

دانیال خواب در حمام!!!!

سلام عزیز دلم

شما امروز روز سختی رو پشت سر گذاشتی و تلاش های بسیار زیادی برای غلت زدن کردی و موفق هم بودی حسابی! وقتی هم که روی شکم می خوابیدی خیلی خوشگل پاهات رو جمع می کردی و تلاش برای سینه خیز می کردی

نتیجه این شد که بعدش توی حمام خوابت برد!!!‌ قربونت برم من اینم ویدئوش!!!!!

ما سعی می کردیم بدون اینکه شما اذیت بشی و تعجب بکنی بیدارت بکنیم...

(وای که چقدر نوشتنم نمیاد!!!! همین ویدئو کافیه فکر کنم دیگه!)

توطئه راجینی خنثی شد!

دانیال گلم خیالت راحت باشه، ما به توصیه ی راجینی که گفته بود فاصله بندازیم بین شیر خوردن هات دیگه عمل نمی کنیم!

آخه شما خودت بهتر می دونی کی شیر می خوای یا راجینی خانم!؟ اون که نمی دونه که سر ۲.۵ ساعت شما چه حالی می شی!! اون که نمی دونه که من دو سه باری که سعی کردم دیرتر بهت شیر بدم چقدر مورد عنایتت قرار گرفتم! اون که نمی دونه که موقع گرسنگی هیچ چیز آرومت نمی کنه به جز همون شیر خوردن! من به این نتیجه رسیدم که لطمه ی عاطفی که شما می بینی از عقب افتادن شیرت بسیار بیشتر از یه کم بیشتر شیر خوردنه! تازه شما شب ها دیگه با فاصله تر شیر می خوری. شده تا ۶-۷ ساعت هم فاصله افتاده بین وعده هات.

پس خودت خیلی بهتر از راجینی می دونی که کی باید شیر بخوری، من از طرفش معذرت می خوام و شما راحت به برنامه ی قبلی خودت ادامه عزیزم

روز بابا مبارک!

امروز اولین روز پدر واقعی بابا بود!!! پارسال هم بابا، بابا شده بود ولی ما خبر نداشتیم و جالبه که پارسال من برای اولین بار برای بابا کادو گرفته بودم به مناسبت این روز!


امسال هم بعد از کلی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی فکر کردن که ببینیم بالاخره چی کار بکنیم به مناسبت این روز بزرگ تا بلکه بابا برای اولین بار هم که شده از چیزی که براش گرفتیم خوشش بیاد و ذوق بکنه و فکر کردیم که دیگه فکرمون خیلی بکر بوده بازم خوردیم تو دیوار


ولی به مناسبت همین عید باشکوه من یک عکس دانیال رو که بسیار بسیار خوشمزه ست و خیلی هم تک، اینجا می ذارم بلکه یه کم دلمون باز بشه!!!!!!





خواستم عکس بگیرم دانیال گفت مامان صبر کن می خوام یه ژست بامزه بگیرم!!!!



گفتم ای وای دانیال جان زشته! این چه کاریه!؟

خندید گفت شوخی دارم می کنم خب!!!




پ.ن: راستی یادم رفت بگم که خاله شکوفه اولین کسی بود که برای اولین بار در زندگی شما بهت روز مرد رو تبریک گفت!