-
روز مادر خارجی!
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1388 22:56
وای ی ی ی ی ی ی ! من امروز به شدت هیجان زده شدم م م م م م م م م م م م ! امروز شما و بابایی کلی زحمت کشیدین و مامان رو شرمنده کردین ن ن ن ن ! فردا روز مادره و من برای اولین بار هدیه ی روز مادر گرفتم!!!! دستتون درد نکنه عزیزای گل من خدایا خوشی های زندگی ما رو مستتدام نگه دار!! خدایا شکرت به خاطر این همه تجربه ی قشنگ که...
-
واکسن، دکتر!
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 22:31
امروز رفتیم دکتر، برای اولین بار بدون مامان لی لی تازه بابایی رانندگی می کرد و ما برای اولین بار در کنار یک پدر قانونی راننده نشستیم!!!! اول خانم پرستار خیلی از دیدن شما خوشحال شد و گفت شما چه لپایی در آوردی! بعد رفتیم تو یه اتاقی و برامون توضیح داد که شما امروز ۵ تا واکسن با ۳ تا آمپول قراره که بهت تزریق بشه. نوبت...
-
دانیال و بادکنکش!
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 23:21
-
ممنون مامان لی لی!
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1388 16:52
ممنون مامان لی لی که این مدت اینقدر زحمت ما رو کشیدین. ممنون مامان لی لی که نذاشتین آب تو دل ما تکون بخوره. ممنون مامان لی لی که یه دنیا عشق و محبت برامون داشتین و دارین! ممنون... ممنون... ممنون!
-
۲ ماهگی
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1388 19:16
سلام قشنگم! امروز شما 2 ماهه شدی آقا! مبارک همه مون باشه عزیزم پ.ن: امروز مامان لی لی از پیش ما رفتن و ما کلی ی ی ی ی ی ی غصه داریم ... یه مرخصی کوچولو دادیم البته که به خانواده شون سر بزنن و زودی دوباره بیان پبشمون
-
لذت بازی!
چهارشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1388 20:15
سلام عزیزم، من چند تا خاطره رو ثبت کنم و زودی باید برم! اول که روز شنبه بود که من برای اولین بار ناخن های خوشگل شما رو گرفتم! هر وقت که بلند می شد چون هنوز خیلی ظریف بودن خودشون از اون جایی که بلند شده بودن جدا می شدن. ولی دیگه ماشاالله هم ناخن هات تیز شده بود و هم سفت و بلند! خودت رو چنگ می انداختی و پوست برگ گلت خط...
-
نکاتی چند!!
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1388 23:04
۱- می دونی چند روزه می خوام بیام اینجا بنویسم و نمی شه!؟ فردای روزی که مطلب قبلی رو نوشته بودم رفتیم یک داروخانه، مامان لی لی می گفتن که صورتت خیلی زبر شده و خشکه و شاید از همون هم سرخ شده. چند بار روغنت رو زدیم ولی فرقی نکرد. تو مجله دیدم دسیتین مخصوص صورت هم هست. رفتیم داروخانه، از آقا داروخانه ای پرسیدیم دسیتین...
-
لذیذی!
سهشنبه 25 فروردینماه سال 1388 23:07
مامان لی لی می گن هی این دوربین رو دستت می گیری و پشت هم عکس میندازی، اول پتوش رو صاف کن، لباسش رو مرتب کن بعد! من می گم آخه یه حالت خوب و خوشگل که می گیره دلم نمی خواد هیچ جوره حالتش رو خراب کنم! * * * صورتت سرخ شده حسابی گلم! دقیقا نمی دونیم مال چیه. احتمالات مختلفی هست. من از اول نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و...
-
تولد پارسای گل مبارک!
شنبه 22 فروردینماه سال 1388 20:35
امروز تولد یکسالگی پارسای نازنین بود باورم نمی شه پارسای گل ما یکساله شده. دیگه برای خودت مردی شدی آقا. چقدر دوست دارم روزی رو ببینم که تو و دانیال من کلاه بوقی سرتونه و کیک جلوتونه و بادکنک ها رو می ندازین هوااااا!!! حالا فرقی نمی کنه تولد کدومتون باشه! مهم اینه که شماها همونجوری که گفتم باشین و من و مامان مهربون...
-
چهل روزگی
شنبه 22 فروردینماه سال 1388 00:57
۴۰ روز از اومدنت به دنیای ما می گذره! ۴۰ روز پر از تغییر و تحول! هر روز که می گذره و بیشتر می شناسیمت بیشتر عاشقت می شیم، فصلِ جدید و قشنگ و دوست داشتی زندگی ما!
-
روشنگری!
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1388 14:21
۱- شما یه پتوی آبی داری که من خیلی دوستش دارم. مامان لی لی برای شما بافتن و یه کم بزرگه. یعنی عرضش همه ی بدن شما رو می پوشونه و طولش به منم می رسه! گاهی که پیش خودم می خوابی با هم می ریم زیرش و کلی کیف می ده! ۲- آی . . . بذار از باباییت بگم عزیزم! جهت ثبت در تاریخ می گم که بابایی که شب ها که از دانشگاه میان نمی دونن...
-
نیکو (اولین دوست!)
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1388 13:45
شما اولین دوست خودت رو پیدا کردی. یعنی اولین دوستتون شما رو پیدا کرد!! نیکو! یک خانوم خیلی ناز و دوست داشتنی که دو سال و دو ماهشه تقریباً! نیکو خانم چند باری شما رو دیدن و سیزده بدر هم قسمتیش رو تو ماشین پیش من و شما موندن. روز سیزده بدر ما همگی پیتزا گرفتیم و رفتیم کنار دریاچه ی یخزده خوردیم. از دکتر که اومدیم مامان...
-
عفونت چشم (اولین بیماری!؟)
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1388 13:32
سلام قشنگم ما سه شنبه صبح از خواب بیدار شدیم و دیدیم که چشم شما به شدت قی کرده باز به طوری که به سختی تونستی بازش کنی بابایی زنگ زد بیمارستان و گفت که چشم پسر گل ما اینطوری شده (توی شهر کوچیک ما دکترها مطب ندارن ظاهراً همشون تو همون بیمارستان جمع هستن!!) این جوریه که شما زنگ می زنی و مشکلت رو می گی بعد پرستار خودش...
-
گیر!
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1388 22:40
سلام عزیز دل مامان مامانی امروز یه عالمه غصه تو دلش بود شما گوشه ی چشمت حسابی قرمز شده بود و هی قِی می کرد اساسی مامان لی لی می گفتن که این نشونه ی سرماخوردگیه با احتساب اندکی تغییر رنگ اثر هنریه شما در پوشکتون و حسابی شما رو گرم کردیم. بابایی که از دانشگاه اومدن تو اینترنت دنبال علت گشتن و به این نتیجه رسیدن که علت...
-
آغوش بند!
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1388 14:15
سلام عزیز مامان! دیشب بعد از تولدت خوابیدی و من صبر کردم تا یک بار دیگه هم بیدار بشی و غذات رو بخوری و بعد بخوابم. ساعت ۱:۳۰ بود که خوابیدی دوباره. به بابایی گفتم اگه الآن تا ۵ - ۵:۳۰ بخوابه خیلی خوبه. بعد از بیش از ۲۴ ساعت که یکی دو ساعت یکبار شیر می خواستی! قربونت برم من که اینقدر فهمیده ای و من ساعت ۵:۲۰ بود که با...
-
یک ماهگی
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1388 22:31
سلام عزیز دلم! امروز شما یک ماهه شدید! فکرش رو بکن، باید حدوداْ یک هفته پیش به دنیا میومدی، یعنی ۳ هفته خوشی های ما دیرتر شروع می شد!؟!؟! خیلی ی ی ی ی خوب کاری کردی گلم که زود اومدی من که خیلی خیلی خوشحالم از چند جهت! حالا فعلاً از این حرفا بگذریم که تولد داریم، تولد! ماهگرد شما پسر گل، شما فرشته، شما نازنین، شما عسل!...
-
گزارش مفصل!
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1388 22:21
نوشتنم گرفته اساسی! پس زودی می نویسم! اول از همه اینکه عید همگی مبارک! اعتراف می کنم که کل این مطلب رو نوشتم بعد الآن یادم افتاد که اولین چیزیه که در سال جدید می نویسم! پس اولین نوروزت مبارک باشه گل من، فرشته ی من، عزیز من، نفس من، عشق من! شما تازه خوابت برده. البته نمی دونم چرا هی غر غر کردی و از خواب پریدی چند بار....
-
اولین سفر کوچولوی یه روزه!
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 11:59
امروز برای اولین بار ما می خوایم از شهر خارج بشیم! با خاله سارا و مامان لی لی. بابایی هم که دانشگاهه و کلی مشق داره و نمی تونه با ما بیاد. خاله سارا الآن داره کالسکه ی قشنگ شما رو سر هم می کنه تا برای اولین بار بری گردش و ازش استفاده کنی! دیروز اومدن و شما رو وزن کردن. ۳۷۵۰ گرم. خدا رو شکر داری کپل می شی دیگه قربونت...
-
خداحافظ بند ناف!
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1387 22:48
امروز صبح ساعت ۸:۴۵ بابایی در حین عوض کردن پوشک قشنگ شما متوجه شدن که بند نافتون افتاده بعد از ۱۱ روز! اومدن بالای سر من که بند ناف دانیال افتاده یه کم هم خون اومده چی کار کنم؟ از اونجایی که مامان لی لی هم خواب بودن ما هر کدوم یکی از کتابای بالای تختخواب را برداشته و ورق زنان خود را به قسمت بند ناف رساندیم! تو یکی از...
-
هفت روزگی
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1387 22:18
هفت روز پیش در چنین روزی ساعت ۱۰و ۳۶ دقیقه شب ما زاده شدیم. به همین مناسبت مامان لیلی کیک پخت و مراسم جشنی بر پا شد.
-
دانیال عزیزم م م م م خوش اومدی قربونت برم!
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1387 01:52
سلام سلام سلام! ما اینجاییممممم! ما خوب و سرحال اینجاییم! این چند روز کمابیش اومدم این طرفا سر زدم ولی هی می خواستم کامل تعریف کنم که چی کارا کردیم این مدت و همش نمی شد. حالا دیدم دیگه خیلی داره دیر می شه،شروع می کنم نوشتن ولی نمی دونم تا کجا پیش خواهم رفت! فرشته ی قشنگ ما ۲۵ روز زودتر از زمانی که دکتر برامون مشخص...
-
سلام خاله
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1387 21:09
سلام دانیالم، خاله هستم. سارا خوش اومدی عزیزم. هممونو کلی خوشحال کردی. با مامان حرف میزدم میگفت حسابی اشتها داری. حقم داری، آخه اون تو که غذا درست حسابی نداشتی که. توقع دارن همینجور از اینورو اونور غذا جذب کنی! حرفا میزنن اینا هم!! بخور خاله، تا دوست داری بخور. بعد از ۹ ماه خوردن و خوابیدن شدی ۳.۳ کیلو و ۴۹ سانت...
-
پوشک؟ اسکی؟
شنبه 10 اسفندماه سال 1387 12:46
من دیروز یه کار خطرناک کردم!!!! چند تا فیلم زایمان طبیعی و سزارین دیدم!!!! مامان لی لی که رسماً داشت پس می افتاد نمی دونم دیگه! پسر گلم ظاهراً ما راه سختی رو پیش رو داریم ولی قهرمان می شیم حتماً بعد هم که نمی دونم چرا زودتر نگفتم که اتاق شما آماده ی پذیرایی از شماست! البته با مامان لی لی اتاقتون مشترکه و حتماً جفتتون...
-
بیمه
چهارشنبه 7 اسفندماه سال 1387 14:24
دیروز وقت دکتر داشتم باز. با یه دکتر دیگه که اگه دکتر خودم نتونست بیاد برای زایمان با این دکتر هم آشنا شده باشیم! نمی دونم گفتم یا نه که دکتر خودم هم بارداره و اونم ماه های آخره! زایمان من بیمه شد عزیزم... لطف خدا لحظه به لحظه به ما بیشتر می شه و ما رو شرمنده ی خودش می کنه، چه جوری باید جبرانش کنیم؟ فقط هزینه ی زایمان...
-
آخرین تغییرات!
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1387 23:30
من امروز احساس می کردم که شکمم داره شروع می کنه به افتادن! یعنی زیر شکمم داره میاد پایین تر، یعنی پسر گلمون یواش یواش جاش رو میاد پایین تر میندازه... تو ماه آخر باید این اتفاق بیوفته که ظاهراً داره می افته، جهت ثبت در تاریخ! ۲-۳ روزیه که چسبیدم به سایت "زایمان شیرین ترین سختی دنیا" مامان گل پارسا معرفیش کرده...
-
وظیفه! تغییرات!
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1387 00:15
دو سه روز پیش یه پاکت اومده بود از بیمارستان. دیدم یه فرم نظرخواهیه با یه نامه از طرف رئیس بیمارستان. که با توجه به مراجعه ی شما به بیمارستان در فلان تاریخ لطفاً وقب بذارین و اینا رو پر کنین و به ما کمک کنین و ... فرما ریز به ریز پرسیده بود از رفتار هر کدوم از قسمت ها! از پذیرش گرفته تا پرستار و دکتر و منشی بخش و ......
-
هفته ۳۴ - باز دکتر!
جمعه 25 بهمنماه سال 1387 21:52
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 امروز ظهر باز رفتیم دکتر،دیروز زنگ زدن که فردا وقت داریاااا یادت نره این بار بابا دانشگاه بود و من و مامان لی لی (تا اطلاع ثانوی!) رفتیم. باز دوباره راهنمایی کردنمون که یه جا رجیستر بشیم، من فکر می کردم این فقط مال بار اول بود. اونجا هم خانومه پرسید...
-
دکتر در خارج!!!
شنبه 19 بهمنماه سال 1387 23:10
ما دیروز رفتیم دکتر! با بابا و مامان لی لی*! وقتی که رسیده بودیم زنگ زده بودیم به بیمارستان پورتیج در هانکوک یه شهر چسبیده به هوتن و وقت گرفته بودیم از یه دکتری که روز اول بهمون معرفی شده بود. البته کلی گفته بودن که دکتر سرش شلوغه و نمی تونه و برای صد سال دیگه (با کم و زیادش!)وقت داده بودن که با تشریح مسائل که ما...
-
اسم گذارون!
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1387 13:12
سلام عزیز دلم ما چند روز پیش با حضور مامان لی لی و خاله سارا و بابا و مامان برات مراسم اسم گذارون داشتیم هی اسم های مختلف پیشنهاد شد و خاله سارا هم چند تا سایت اسم رو از بالا تا پایین برامون زیر و رو کرد و اسم هاش رو خوند! تا رسیدیم به یه اسمی که تا خاله گفت من گفتم که همیشه این اسم رو دوست داشتم ولی نمی دونم چرا این...
-
20 ساعت در هواپیما در هفته 30-31
شنبه 5 بهمنماه سال 1387 00:46
ما به یک سفر خیلی طولانی دچار شدیم به یکباره که سرنوشتمون رو به کلی عوض می کنه. به خصوص سرنوشت تو رو! کاملاً اتفاقی و سریع همه چیز پیش اومد و خدا برات تقدیر کرد که تو سرزمین مادریت به دنیا نیای از تهران تا شمال میشیگان! یک پرواز 16 ساعته که 20 ساعت هم در ترانزیت و بین پرواز ها و چک امنیتی و ... بودیم! دکتر بعد از چک...