-
مسئله ی خواب
جمعه 17 مهرماه سال 1388 22:50
مدتی بود که ما با خوابوندن شما مشکل داشتیم دیگه! یعنی تا قرار می شد که بخوابونیمتون جیغ و شیون و فریاد و فغانی بود که به بالاتر از آسمون هفتم هم می رسید و با کلی گریه و دلخوری می خوابیدی!!! بعد دیدیم که اگه ما پیشت بخوابیم برمی گردی به پهلو رو به ما و خیلی زودتر خوابت می بره و همچین که اومد خوش خوشانمون بشه که پسرمون...
-
لیستی از علاقه مندی ها!
جمعه 17 مهرماه سال 1388 22:41
چیزهای بامزه و کوچیکی به شدت توجه شما رو جلب می کنه و من کلی ذوق توجه شما به این چیزهای کوچیک رو می کنم و باهات غرق در تجربه می شم! یکی از اون چیزایی که چند هفته ست که کشف کردی سایه ست!! گاهی که تو بغلم هستی و داریم راه می ریم من بینم زل زدی به دیوار و بر می گردم می بینم سایه مون روی دیوار هست و حواست به اون هست....
-
اولین نان سنگک عزیز!
جمعه 17 مهرماه سال 1388 22:23
جمع ایرانی اینجا با همدیگه یک سری نان سفارش داده بودن که از کالیفرنیا بیارن. ما لواش و بربری و سنگک سفارش داده بودیم که لواشش بیش از همه شبیه لواش خودمون بود و اون دو تای دیگه چندان مالی نبود! به شما یه تکه نان لواش دادیم و شما یه کم بردی طرف دهنت و خوشت نیومد و همش رو انداختی! بعد گفتیم یک حالا نان سنگک شانس خودش رو...
-
با کلی ذوق
جمعه 17 مهرماه سال 1388 22:17
سلاااام الآن ۴ روز هست که مامان لی لی به ما افتخار دادن و در خدمتشون هستیم و دیگه از شدت ذوق زدگی موندیم چی کار کنیم و همش داریم جای خیلی هایی که نیستن رو خالی می کنیم و آرزو می کنیم و که یک روزی به خوشی با همه ی مامان بزرگها و بابا بزرگ ها و خاله و عمه ها و عمو و دایی ها دور هم جمع باشیم (نمی دونم واقعا چه جوری...
-
زندگی، ۷ ماهگیت مبارک!
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1388 21:31
عزیزِ عشقِ نفسِ خوردنیِ خواستنیِ جیگرِ مامان ۷ ماهش تموم شد! نمی دونستم آتلیه ببرمت باز یا نه، نمی دونستم کیک برات بخرم یا نه. تا اینکه امروز دیدم هیچ رقمه حوصله ی بیرون رفتن از خونه رو ندارم از طرفی هم خاله سارا کلی اعتماد به نفس در عکاسی به مامان داده بود و گفته بود که نمی خواد دیگه آتلیه برین با اون عکس هاشون لذا...
-
شن
جمعه 3 مهرماه سال 1388 22:19
یک هفته ی پیش شما اولین تجربه ی ایستادن رو شن در ساحل این دریاچه رو داشتین! قربون پاهای کپلت برم من که هی فرو می رفت توی شن!!!!
-
دندان؟!
جمعه 3 مهرماه سال 1388 22:10
فکر کنم داری دندون در میاری عزیز دلم چون چند روزه که آب دهنت بیشتر شده (البته بعضی روزها زیاده و بعضی روزها کم می شه!!) بعد همه چیز رو خیلی می مالی به لثه هات قبلا فقط می کردی توی دهنت. گاهی هم که یه چیز رو سریع می بری به دهنت یا محکم می خوره به لثه هات می زنی زیر گریه بعد قبلا من این حلقه های پلاستیکی را که توشون آب...
-
شیرین کاری جدید!
جمعه 3 مهرماه سال 1388 21:51
شما یک کار جدید یاد گرفتی که من در نقش یک مامان باید بگم اِ زشته بچه، دِهَ، دیگه نبینم این کار رو بکنیاااااا... ولی شما که این جا رو نمی خونی پس: که قربونت برم من هر کاری می کنی من می میرم براش، حتی اگه اون کار زبون درازی باشه!!!!! دقیقاً دیشب وسط غذا خوردنت بود که زبونت رو کشف کردی و در فاصله ی بین قاشق ها اون رو...
-
گزارش غذایی
جمعه 3 مهرماه سال 1388 21:36
کاشف به عمل اومد که شما برنجتون رو با آب سیب دوست دارین نه آب هویج!!! و من وقتی با آب هویج درست می کردم موقع خوردن غر می زدی و جالبه که آب هویج و خود هویج رو جدا خوب می خوری!!! خلاصه خدا رو شکر مشکل خوردن شما کمی تا قسمتی با بازگشت به آب سیب عزیز حل شد. فعلا رسیدیم به روزی دو تا چهار قاشق! امروز هم برات کلم بروکلی...
-
آزادی
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 11:02
اتفاق جدید! شما موقع غذا خوردن اول یک مقدار می غری، بعد غر ها شدت پیدا می کنن، بعد نق نق می کنی بعد گریه و بعد جیغغغغغغغغغغغغغغغغ چند باری متوجه شدم که به خاطر این بوده که به شدت خوابت میومده و به محض اینکه می گذاشتمت که بخوابی خوابت می برد. ولی همین الآن دوباره می خواستم بهت غذا بدم که همون روال طی شد و گذاشتمت روی...
-
بازی نشستنی
جمعه 27 شهریورماه سال 1388 08:31
ماشاالله چند روزه که دیگه خیلی خوب می شینی و ما کلی هیجان زده ایم !!!!! چند دقیقه رو که راحت می شینی و دورت رو هم بالشت می چینیم و خودت دقایقی می تونی سرگرم باشی می شه من ذوقت رو بخورم!؟ (این عکس رو بابایی گرفتن، ببینین ما چقدر حواسمون به حقوق معنوی هست!!!) البته هنوز نمی شه تنهات گذاشت چون من می ترسم در حالت بدی...
-
گزارش غذایی
جمعه 27 شهریورماه سال 1388 08:19
از سه شنبه غذا خوردن شما جدی تر شده. صبحانه شیر میل می کنین (البته 7-8 بار دیگه هم در شبانه روز شیر میل می کنین!) حدود یک ساعت بعدش دو تا قاشق برنج بچه در 6 قاشق آب سیب با دو تا قاشق گلابی! ظهر هویج رنده شده و نرم شده در آب هویج و باز گلابی و عصر هم باز همون مقدار برنج بچه و یا گلابی یا هویج! فکر کنم همین روزها برات...
-
قربون ذوقت برم من!
جمعه 27 شهریورماه سال 1388 08:10
دوشنبه یکی از بسیار معدود دفعاتی بود که شما و بابایی خونه بودین و من رفته بودم بیرون. بعد از یک ساعت که برگشتم از پشت پنجره ی اتاق سرک کشیدم توی خونه و دیدم شما پسونک به دهن روی تخت دراز کشیدی و تا چشمت به من افتاد از اون خنده های خوشگل پشت پسونک کردی و بعد هی ذوق و ذوق و پسونک رو انداختی کنار و بابایی به شما کمک کرد...
-
روز "د"
جمعه 27 شهریورماه سال 1388 08:06
دقیقاً یکشنبه ۲۲ شهریور بود که شما حرف "د" رو به طور جدی کشف کردی! بعد از این کشف هم ماشاالله مگه ولش می کردی انواع صداها و آواهایی که می تونستی رو با این حرف اینجا کردی و من شگفت زده ی این توانایی بودم! این هم فیلمی از گوشه ای از " د " های اون روز شما!!!
-
مامان لی لی زودی بیا دیگه!
جمعه 27 شهریورماه سال 1388 08:02
وای ما باید ۲-۳ هفته ی دیگه هم صبر کنیم م م م م م م ! دیگه به ثانیه شماری افتادیم و به شدت ذوق ورود مامان لی لی مهربون رو داریم من که دیگه نمی تونم تحمل کنم! باید جبران همه ی مامان بزرگ نداشتن های این مدت پسر عسل بشه دیگه مامانی به شدت منتظریم و ذوق زده ه ه ه ه ه ه
-
اولین کمد!
جمعه 27 شهریورماه سال 1388 07:58
هفته ی پیش یه روز صبح می خواستم برم دوش بگیرم و چون بابایی هم طبق روال صبح زود رفته بود دانشگاه باید شما رو تنها می گذاشتم. روی تخت که برای طولانی مدت بسیار خطرناکه دیگه! به خصوص که چند روز پیش با اینکه دور و برت رو حسابی بالشت چیده بودم و روی بالشت ها رو هم سنگین کرده بودم و شما اون وسط خوابیده بودی و من همش گوشم به...
-
سنجاب من!
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 23:00
دیروز داشتم سیب رنده می کردم که آبش رو بگیرم و غذای شما رو آماده کنم. دیگه حوصله ت سر رفته بود و من وسط سیبی که اطرافش رو رنده کرده بودم دادم دستت که باهاش بازی کنی تا غذات آماده بشه و تو هم مثل بچه سنجاب ها که بلوط می گیرن دستشون اون رو گرفتی و شروع کردی به مک زدن!!!! قربونت برم من شبانه روز!!!
-
اَه!
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 22:58
مشاور تغذیه ی دانیال اومده و بود و می گفت دفعه ی قبل گفتی که با خواب شب دانیال مشکل داری حل شده؟گفتم نه، کماکان هر شب مراسم داریم و تا می ذاریمش روی تخت که بخوابه جیغ می زنه و گریه و هق هق و تا چه جوری آرومش کنیم و چه جوری خوابش ببره. پرسید کاری کردین که آروم بشه؟گفتم هر شب حمام می ره، توی حمام با شامپویی شسته می شه...
-
می خوریم!
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 22:47
این روزها سعی می کنم در روز ۲ قاشق برنج بچه رو بهت بدم و اگر شد با هویج ولی ظاهرا رسوندن برنج بچه به مقدار مناسبش به دلیل آهنی که داره در اولویته. شما فقط دو روز از غذا خوردنت گذشته بود که همش می خواستی قاشق رو از من بگیری و خودت بخوری!!!! من باید ته قاشق رو سفت می گرفتم که نکنی تو دهنت و شما هم سر قاشق رو ول نمی کردی...
-
هویج جان مقدمت مبارک
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 22:33
۱۸ شهریور بود که شما برای اولین بار به طور جدی هویج خوردی!!! پس هویج بعد آب سیب و برنج سومین غذای جدی شما بود. روز قبلش یه کم هویج پخته ی له شده بهت دادم دیدم نمی تونی قورت بدی فدای لثه هات بشم من!! چند بار دادم و دادی بیرون. بعد مامان لی لی گفتن که باید توی یه چیزی بریزیم که نرم بشه و بره پایین. منم همون ۱۸ شهریور...
-
سرسریِ دوست داشتنی
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 22:13
دیروز نمی دونی چه حالی باهات کردم قربونت برم من!!!! اولین عکس العمل هوشمندانه و خودآگاهیت که من می تونستم درک کنم رو دیدم!! چند وقتیه که سرت رو به سرعت به اطراف تکون می دی و سرسری می کنی! گاهی همین جوری این کار رو می کردی. یکی دو دفعه این کار رو که می کردی من و بابایی می خندیدیم و خودت با خنده ادامه می دادی! دیروز تو...
-
پارچه و مجله!
جمعه 13 شهریورماه سال 1388 19:08
از دیروز تا حالا خیلی قشنگ تر می تونی خودت رو موقع نشستن کنترل کنی و چند ثانیه ای بدون کمک بشینی! هنوز عکسی نگرفتم در اون حالت بگیرم می ذارم. شما عاشق این هستی که پارچه بجوی!!!!! از کل این جویدنی های پلاستیکی که داری به پارچه که می رسی ولش نمی کنی دیگه!!!! این پارچه می تونی پتو، بلیز، شلوار یا هر چیز دیگه ای باشه....
-
جوجه ی غذا خور من!
جمعه 13 شهریورماه سال 1388 16:52
امروز چهارمین روزی بود که شما غذا خوردی و من عاشق خوردنت هستم!!!! خیلی خوب غذا می خوری خدا رو شکر و الآن خیلی با طمانینه تر!!! البته گاهی که من مخصوصا آروم تر بهت غذا می دم شما به نشانه ی اعتراض هی می کوبی رو میز حالا که اینقدر خوب داری پیش می ری احتمالا به زودی یک وعده ی دیگه هم اضافه می کنم و بعد از چند روز هم اگه...
-
۶ ماه تمام! به همین سرعت
جمعه 13 شهریورماه سال 1388 16:13
امروز خیلی ی ی ی ی ی ی روز مهمی بود برای ما! شما ۶ ماهت تموم شد قربونت برم من اصلاً باورم نمی شه ۶ ماه به این سرعت گذشت. من همیشه فکر می کردم ۶ ماه یعنی خیلی زیاد! بچه ی ۶ ماهه یعنی خیلی بزرگ! حالا می بینم همه چیز مثل برق و باد می گذره و به ما حتی اجازه ی چشیدن عمیق لحظه های شیرین رو نمی ده... امروز یک اهمیت بسیار...
-
چک آپ ۶ ماهگی
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 21:53
ساعت 2 وقت داشتیم از راجینی و یکی از معدود دفعاتی بود که دیر نکردیم ولی اونجا علاف شدیم و عذاب وجدانمون از اینکه هر بار دیر می رفتیم برطرف شد!!!! اونجا که منتظر بودیم زمان شیر خوردن شما هم رسید و بر همگان واضح و مبرهن است که در آن زمان هیچ چیز جلودار شما نیست و چه جاهایی که شما تا حالا شیر نخوردی!!! یه بار باید سر...
-
اولین افطاری
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 18:36
شنبه 7 شهریور 88 مصادف با 8 رمضان 1430 ما اولین افطاری مشترکمون رو رفتیم! مسلمانان اینجا شنبه های ماه رمضان رو در سالنی دور هم جمع می شن و نماز جماعت می خونن و هر کس غذایی میاره و خلاصه دور هم هستن! با وجود اینکه خیلی شلوغ بود و ما تاحالا با همچین جمعیتی زیر یک سقف نبودیم ولی شما باز آقا بودی خدا رو شکر و علیرغم بازی...
-
نکاتی چند!!
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 17:32
سلام بر عزیز دل عشق مامان ماشاالله شما به شدت در حال غلت زدن هستی کماکان و چند بار پشت سر هم غلت می زنی و قل می خوری برای خودت! ما هم مجبور شدیم مکان بیشتری رو برای شما باز کنیم تا راحت باشی! روی میز تعویضت هم که می ذارمت می خوای با میله های بغلیش بارفیکس بزنی و حسابی برمی گردی و من باید با عملیات محیرالعقولی عوضت کنم...
-
خسته!؟
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1388 22:39
چند وقتیه که شما به سرعت مود عوض می کنی و زندگی رو اندکی برای بنده ی حقیر سخت کردی و من باز شرمندتم بابت کم اومدن انرژی!!!!!!!! البته که من با جون و دل همه جوره در خدمتتم ولی نمی دونم چرا به زور بیشتر از یک ربع توی جنگلت بند می شی، بعد شاید یه ربع توی روروئک! شاید یه ربع هم توی صندلیت می ذارم و روی میزت رو پر اسباب...
-
بازی؟؟؟؟
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1388 20:06
کتاب دانیال نبی رو برات گرفتیم!!! داستان یک معجزه ی دانیال پیامبر بود که من تا حالا نشنیده بودم! به طور کلی مناسب ترین چیزی که برات پیدا می کنم کتابه، من با معضل بازی و اسباب بازی با شما مواجه شدم!!! اصلا چیزی که می خوام رو پیدا نمی کنم امروز به این نتیجه رسیدم که این پلاستیک فروشی های خودمون بود که پر از خرت و پرت...
-
اولین مهمونی جدی
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1388 19:56
جمعه ۳۰ مرداد شما اولین مهمونی واقعی زندگیت رو اینجا رفتی!!! من کی فکرش رو می کردم که فرزندم در آستانه ی ۶ ماهگی اولین مهمونی جدیش رو بره!؟ البته یه بار هم در حالیکه شما فقط حدود ۱۵ روزت بود یه برنامه ی دور همی شب عید رو شرکت کرده بودی ولی این جدی تر بود!!! من برای اولین بار باید فکر می کردم که در یک مهمونی به چه...