-
هر روز یک فرمول!
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1388 19:34
۲۸ مرداد اولین روزی هم بود که شما در حین اینکه داشتم برات قصه می گفتم و شومولی رو جلوت تکون می دادم خوابت برد!!!! این یک اتفاق بسیار بسیار نادر بود!!! و من خوشحال و خندان فکر کردم که یه فرمول جدید کشف کردم غافل از اینکه شما در هر موردی هر روز و هر لحظه احتیاج به فرمول جدید داری قربونت برم من! به طوری که من چند شب باز...
-
آب سیب لذیذ!
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1388 19:30
تا ۶ ماه تمام تنها چیزی که بچه ها باید بخورن شیر مادر هست تا تمام مواد مغذی رو بگیرن و چیز دیگه ای الکی سیرشون نکنه! خدا رو شکر که شما تونستی این همه شیر مامان رو بخوری و به شیرخشک گذارت نیوفتاد! البته همون چند روز اول بعد از تولد توی بیمارستان تا بخواد منبع شیر شما تکمیل بشه چند باری شیر خشک خوردی. حالا شما ۶ ماهت که...
-
خواب!؟
سهشنبه 27 مردادماه سال 1388 14:53
وای دانیال یه اتفاق خیلی خطرناک داره می افته!!!! شما داری به در بغل بودن علاقه پیدا می کنی به شدت و مدام داری خواهانش می شی!!!!!! دیگه حتی فقط یا موقع شیر خوردن خوابت می بره یا در بغل دیشب ساعت ها برای خوابوندن شما بدون بغل تلاش شد که بی نتیجه موند... اینم عکست بعد از اینکه ساعت ۱۰:۳۰ موقع شیر خوردن خوابت برد ولی بعد...
-
گرفتن اشیا
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 10:38
نمی دونم قبلا نوشتم یا نه ولی از 25 تیر ماه شما دیگه سعی می کنی که خودت همه چیز رو با دست بگیری (و اغلب بعدش ببری به سمت دهنت) من فکر می کنم این اولین قدم جدی در تجربه کردن چیزهای هیجان انگیز هستش! خوشم میاد که مستقل شدی و خودت بیشتر می تونی کنترل کنی حرکات دستت رو. یه چیز بی ربط!!! از یک چیز دیگه هم خیلی خوشم میاد...
-
اتاق مستقل
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 10:24
دیروز صبح من به یکباره به فکرم رسید که ما کی باید شما رو به اتاق خودت منتقل کنیم!؟ یه گشتی تو نت زدیم و دیدیم اصلا از همون یک ماهگی قضیه حل بوده!!! گفتم نکنه عادت کنی و بعد برامون دردسر بشه... بابایی زحمت جابجایی وسایل رو کشیدن و تخت شما منتقل شد. شب رو تو بغل بابایی خوابت برد و گذاشتیمت توی اتاقت. بابایی نشسته بود...
-
بابا مصطفی زودی برگرد لطفاً!!!
یکشنبه 18 مردادماه سال 1388 22:25
بابا مصطفی چند روزیه که رفتن و ما غصه داریم حسابی کی می شه بالاخره ما همه دور هم باشیم و هی غصه ی این دوری ها رو نخوریم روز اول بعد از رفتن بابا که شما نمی خندیدی اصلا!!!! برام باور نکردنی بود! حتی یه بازی بسیار مفرح دیگه هم بابامصطفی با شما می کردن به اسم "پیشتیلی بابا" !!!! مامان الهه بعد گفتن که این بازی...
-
۵ ماهگیت مبارک و اولین سفر واقعی...
شنبه 10 مردادماه سال 1388 20:49
سلام عزیزم! ۵ ماه گذشت به همین سرعت و من تا بخوام فقط حساب کنم که چه جوری این روزا می گذره باز کلی وقت دیگه گذشته! قربونت برم که یه دنیا عشقی ی ی ی ی ی ی ی! شما تولد ۵ ماهگی رو در اولین سفر واقعی زندگیت و در اولین اقامت هتلت گذروندی! و اولین تولدت با حضور بابا مصطفی بود که اسباب تولدت رو هم فراهم کردند حالا از سفرت...
-
لپ!
دوشنبه 5 مردادماه سال 1388 22:07
یک ویدئو از تغییر سریع روحیات شما!!! همین امروز... زبونت رو می خورم آخر!!!
-
های هاپیشتی!!
یکشنبه 4 مردادماه سال 1388 12:30
سلام عزیز مامان! شما این روزها حسابی سرت گرمه و با باباجون داری حال می کنی! کلی با هم رفیق شدین. یکی دو روز فقط طول کشید تا اینقدر جور شدین و دیگه حسابی می خندی وقتی باباجون رو می بینی. یه بازیه خیلی مفرح هم با هم می کنین که تقریبا جای دالی بازی رو در سر حال آوردنت در بسیاری از شرایط گرفته و اون "هاپیشتی"...
-
بابابزرگ!
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 23:49
امروز شما به صورت یک دفعه ای یک قابلیت جدید رو کسب کردی و آن تلاش آگاهانه برای گرفتن چیزهایی هست که دم دستت قرار می گیره. ما چند وقتی بود که منتظرش بودیم و یکدفعه امروز کسب شد! یعنی خطرناک بودن رو داری شروع می کنی و دیگه باید حواسمون بیشتر جمع باشه که چی جلوی دستته چون مثلا همین امروز داشتی مجله رو از میز می کشیدی و...
-
بازی محبوب، دالی!
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1388 18:43
شما برای هر بازی احتیاج به حال و هوای مناسبش رو داری. لزوماً توی هر حالی از هر بازی لذت نمی بری. ولی من بالاخره یک بازی کشف کردم که شما همیشه دوستش داری و کلی حال می کنیم! دالی دانیال!!! حتی شده وسط گریه ت هم شروع کردی به خندیدن موقع دالی بازی! حالت که خوب باشه از ذوق جیغ هم می زنی! راستی یادم رفته بود بگم که چند...
-
غش غشی من!!
شنبه 20 تیرماه سال 1388 22:47
سلام عزیز دل خوردنی من! وای که نمی دونی چه کیفی می ده وقتی شما باصدا می خندی!!! چند روزیه که خنده ت صدا پیدا کرده و بیشتر هم می خندی. بعد جنابعالی گاهی حسابی قلقلکی هستی و گاهی اصلا به روی خودت هم نمیاری !! تا الآن مکان های قلقلکی که در شما شناسایی شده: یک بار روی شکم! یک بار روی بازو! چند بار روی ران ها! و بیشتر از...
-
دانیال خواب در حمام!!!!
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1388 00:13
سلام عزیز دلم شما امروز روز سختی رو پشت سر گذاشتی و تلاش های بسیار زیادی برای غلت زدن کردی و موفق هم بودی حسابی! وقتی هم که روی شکم می خوابیدی خیلی خوشگل پاهات رو جمع می کردی و تلاش برای سینه خیز می کردی نتیجه این شد که بعدش توی حمام خوابت برد!!! قربونت برم من اینم ویدئوش!!!!! ما سعی می کردیم بدون اینکه شما اذیت بشی...
-
توطئه راجینی خنثی شد!
دوشنبه 15 تیرماه سال 1388 16:51
دانیال گلم خیالت راحت باشه، ما به توصیه ی راجینی که گفته بود فاصله بندازیم بین شیر خوردن هات دیگه عمل نمی کنیم! آخه شما خودت بهتر می دونی کی شیر می خوای یا راجینی خانم!؟ اون که نمی دونه که سر ۲.۵ ساعت شما چه حالی می شی!! اون که نمی دونه که من دو سه باری که سعی کردم دیرتر بهت شیر بدم چقدر مورد عنایتت قرار گرفتم! اون که...
-
روز بابا مبارک!
دوشنبه 15 تیرماه سال 1388 15:10
امروز اولین روز پدر واقعی بابا بود!!! پارسال هم بابا، بابا شده بود ولی ما خبر نداشتیم و جالبه که پارسال من برای اولین بار برای بابا کادو گرفته بودم به مناسبت این روز! امسال هم بعد از کلی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی فکر کردن که ببینیم بالاخره چی کار بکنیم به مناسبت این روز بزرگ تا بلکه بابا برای اولین بار هم که شده از چیزی...
-
سکته ی ناقص!!!
یکشنبه 14 تیرماه سال 1388 00:36
سلام عزیز دلم امروز در اخبار مربوط به شما یک خبر خوب و یک خبری که اول خیلی بد بود و بعد خوب شد به چشم می خوره! خبر خوب اول اینکه شما صندلی دار شدی. قبلا همیشه توی تابت می ذاشتیمت و نشستنی ترین حالتت بود ولی این دیگه خود صندلی هست که هم موقعیت نشستنش رو می شه تغییر داد وقتی بزرگتر بشی و هم تبدیل به صندلی غذا می شه....
-
با هم حرف می زنیم!
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1388 22:09
من این روزها یکی از قشنگ ترین احساسات مادری رو هم دارم تجربه می کنم! شما که داری شیر می خوری، وقتی که تقریباً سیر شدی و آخرای خوردنت هست من که باهات حرف می زنم یه دفعه سرت رو میاری بالا و من رو نگاه می کنی و می خندی و شروع می کنی به حرف زدن! من هر چی می گم جواب می دی و من دیگه می میرم از ذوق!!!! یه کم شیر می خوری و با...
-
۴ ماهگیت مبارک عزیز دلم!
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1388 13:52
امروز شما 4 ماهتون تموم شد پسر گلم! به این مناسبت هم رفتیم آتلیه عکس بندازیم! دیروز وقت گرفته بودیم برای امروز ساعت 11 صبحو. به خصوص برای بچه ها وقت می دن چون معلوم نیست چقدر طول می کشه تا بشه چند تا عکس خوب گرفت! شما ساعت 10:30 خوابیدی اونم چه خوابی!!!!! اومدم بذارمت تو ماشین از خواب بیدار شدی و من مجبور شدم انواع و...
-
تلخ ترین...
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1388 13:32
دیروز تلخ ترین روز مادری من بود!! دیروز بعد از ظهر شما خیلی خوشگل خوابیده بودی که یک دفعه با جیغ از خواب پریدی و شروع کردی به یک گریه ی وحشتناک و بی سابقه! هیچ وقت اینقدر شدید و ناجور گریه نکرده بودی قربونت برم و هر چی بغلت کردیم و راهت بردیم و حرف زدیم و هر کاری کردی خیلی دلخراش جیغ می کشیدی فقط و هق هق می زدی! دمای...
-
چک آپ 4 ماهگی
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1388 13:31
به همین زودی 2 ماه دیگه هم گذشت و باز گذر ما به دکتر راجینی افتاد! این بار من یک کشف بسیار بزرگ کردم... من همش فکر می کردم چقدر دکتر راجینی چهره ش آشناست! تا بالاخره فهمیدم که بسیار شبیه خاله ریزه ست! فقط قاشق سحرآمیز نداره! همون جوری ریزه ست و لپ داره و دامن می پوشه و عینک می زنه و خوده خودشه ! هر چی به دانیال می گم...
-
صدای نخراشیده!
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1388 14:24
خیلی وقته که می خوام اینجا بنویسم ولی نمی شه! دانیال گلم شما بعد از اون دفعه که بعد از یک عطسه ی با ابهت بابا نیم ساعت گریه کردی یه بار دیگه از صدای بلند به گریه افتادی!!! این دفعه رفته بودیم کارناوال تابستونی. بعد این آدم های خوشحال که می خواستن ماشین هاشون رو راه بندازن و برای بچه ها آبنبات پخش کنن (سرخوشن تو این...
-
انگیزه
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1388 11:23
سلام عزیز دلم! با اینکه ما هنوز دل و دماغ نداریم (ولی شما یه دل کپل و دماغ کوچولو داری خیالت راحت) الآن خاله نگین یه ایمیل برام زده بود که من یه دفعه روحیه گرفتم که بیام برات بنویسم!!!! قربونت برم من که 2-3 روز هست که من فکر می کنم شما دیگه دوران نوزادی رو پشت سر گذاشتی و شدی یه پسر بچه ی شیطون !!!!!!! تو مطلب قبلی هم...
-
روزهایی با کابوس کـودتـــا!
دوشنبه 25 خردادماه سال 1388 16:31
دانیال عزیزم ، این روزها شرمنده ت هستم که با صدای بحث های من و بابا راجع به کــودتـــای ۲۲ خرداد از خواب بیدار می شی و با صدای اخبار روزت رو ادامه می دی و با حالات ما مشوش می شی و با گریه صدامون می کنی... ما میایم پیشت می شینیم و باهات بازی می کنیم در حالیکه گوشمون به اخبار هست و دلمون تو ایران... و تو باز متوجه می شی...
-
خنده ی صدادار!
پنجشنبه 21 خردادماه سال 1388 01:24
سلام عزیز دلم ما طبق روال می ریم سراغ اولین ها!!! شما دیروز اولین خنده ی قشنگ با صدات رو داشتی! من رفته بودم دنبال کارهای گواهینامه م و شما با بابایی خونه بودین، من که وارد خونه شدم، صدای در که اومد و سلامی که کردم صدای خنده ی خوشگل شما اومد و من اومدم دیدم تو بغل بابایی خواب هستی و بابایی حسابی تحت تاثیر قرار گرفته و...
-
بیدار شو عزیزم!!!!
جمعه 15 خردادماه سال 1388 19:05
۱- دانیال جان، بیدار شو... دانیااااااااال... بیدار شو مامان، عزیزم... پسرم... بیدار شو! شما از دیشب ساعت ۱۲ که خوابیدی، تا الآن که نزدیک ۸ شب هست فقط هر ۲-۳ ساعت یکبار، اونم به خاطر شیر بیدار شدی و با چشمای بسته شیر خوردی و خوابیدی عزیزم! نهایت هم دو، سه تا نیم ساعت بیدار بودی... بیدار شو دیگه عزیزم... (احتمالا)...
-
سه ماهگی
دوشنبه 11 خردادماه سال 1388 22:31
دانیال گلم، آغاز ماه چهارم زندگیت مبارک عسل من!
-
اولین غلت چپکی!
دوشنبه 4 خردادماه سال 1388 22:26
سلام پسر قهرمان! شما دیشب یه رکورد خیلی بزرگ از خودت به جا گذاشتی!!!! ساعت 11 شب شیر خوردی (البته با کلی قلدری ) بعد ساعت 12 شب خوابیدی تا ساعت 7:30 صبح!!!! دیگه روز و شب برای شما تفاوت معنی داری پیدا کرده و این خیلی خوبه! من ساعت 5 صبح بیدار شدم و منتظر بودم که شما هم بیدار بشی ولی دیدم اصلا به روی خودت نمیاری و خواب...
-
روال!
جمعه 1 خردادماه سال 1388 00:04
چند روزه که می خوام بیام اینجا و بنویسم ولی فرصت نمی شه! کلی هم مطالب مختلف تو ذهنم بود که نمی دونم چند تاش یادم مونده که بنویسم! اول از همه دانیال جان، باید ازت خواهش کنم که 911 یادت بمونه! (یه چیزی تو مایه های 110 خودمون ولی شما 911 باید یادت بمونه!) علتش هم روشی هست که بابایی برای بند آوردن سکسکه ی شما پیدا کردن تا...
-
این روزها...
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1388 21:05
سلام دانیال جانم! عزیزم من اول از همه واقعاً متاسفم از اینکه پدر و مادر شما در زمینه ی خرید لباس از بیخ... نه عزیزم، خوبیت نداره تو وبلاگ شما دقیقا بگم چی ولی توضیحش اینه که شاهکار زدن برای خرید لباس شما و بعد از یک ساعت که تمام اون فروشگاه رو بالا و پایین کردن، تازه وقتی اومدن خونه دیدن که اون لباس برای 6 ماهگی...
-
لباس!؟
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1388 12:06
امروز ما برای اولین بار با هم رفتیم که برای شما لباس بخریم!! چون اومدن ما به اینجا خیلی غیرمترقبه شد لباسای خوشگل شما نصفیش تهران موند و نصفیش دوبی و فقط چند تا تیکه ش محض احتیاط توسط مامان لی لی به اینجا رسیده بود که همون ها شد زندگی ما!! بعد ماشالا دیگه لباساتون کوچیکتون شده و فضای کافی برای فعالیت نداری توشون!حالا...