-
آزادی!؟
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1387 16:24
دیروز "بابا" هی دست می کشید رو شکم "مامان" و می گفت نگران نباش بابایی، به زودی از اون تو درت میارم و آزادت می کنم! ایشالا امسال عید، عفو رهبری می خوری میای بیرون!
-
دکتر ۳
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1387 23:47
امروز رفتم دکتر برای سومین بار. فشار ۱۰ روی ۵ و وزن ۶۸.۸! دکتر خودش اصلاْ حال نداشت و سرماخورده بود! گفت نباید روزه بگیرم. خیلی برام سوال بود... هر کی یه چیزی می گفت که بالاخره دکتر گفت نباید روزه بگیری. آزمایش قند ناشتام هم 10 تا از حد نرمال پایین تر بود که چیزی نگفت دکتر و تست تحمل گلوکز هم خوب بود خدا رو شکر. گفت...
-
خوشبختی...
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1387 18:45
امروز کسی گفت تو برای خوشحالی و خوشبختی ما قرار نیست به این دنیا بیای، گفت تو قراره خودت رو خوشبخت کنی و ما باید به تو کمک کنیم که خوشبخت بشی... واقعاً!؟
-
هفته دهم
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 18:58
مقایسه پاهای یک جنین 10 هفته ای با دست یک انسان بالغ! فوق العاده ست!!!!
-
هفته 9
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1387 02:23
اینم از هفته ی نهم... نمی دونم بگم داره خیلی زود می گذره یا دیر... هر دوش!
-
تست تحمل گلوکز
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 22:14
امروز یک سری آزمایش دیگه انجام دادیم که یکیش تحمل گلوکز بود. بعداْ توضیح می دم!
-
هفته ۸
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 22:11
ما در هفته ی هشتم به سر می بریم،یعنی ۲ ماه کامل...
-
من تو را دیدم!
شنبه 19 مردادماه سال 1387 23:53
امروز برای دومین بار رفتم دکتر. دکتر گفته بود با مثانه ی پر بیا برای سونوگرافی. حسابی استرس داشتم! دو ساعتی تقریبا معطل شدم و حالم حسابی بد بود. خدا رو شکر بدون نوبت به خاطر شرایط حاد من رو فرستاد تو و من تو را دیدم! چقدر دوست داشتم این اولین دیدار تو یه شرایط بهتر بود! اندازه ی یه بند انگشت بودی... دکتر جواب آزمایش...
-
هفته ۶
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1387 14:45
تو الآن دقیقاْ اینجوری هستی! "مامان" هم تا جا داره می خوابه! دیروز "مامان" آزمایش های ۳ ماهه اول بارداری رو داد و یکشنبه جوابش آماده می شه.
-
دکتر
جمعه 4 مردادماه سال 1387 23:28
دیروز "مامان" رفت دکتر بالاخره! وزنش 68 کیلو بود!!!!!! و فشارش 11! دکتر رو اتفاقی پیدا کردن ولی رئیس یه بیمارستان تخصصی زنان و زایمان از آب درومد و فهمیدن برای خودش کسیه و خوشحال شدن! توصیه هایی که به "مامان" کرد: فولیک اسید ادامه پیدا کنه آزمایشهای 3 ماهه اول داده بشه و نتیجه ش رو 2 هفته ی دیگه ببینه وقتی که "مامان"...
-
Baby Center
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1387 20:23
چند روزیه که عضو سایت Baby Center شدم و این سایت برامون محاسبه کرد که الآن در هفته ی پنجم به سر می بریم!! فکرشو بکن...! تازه عکستم بهم نشون داد! و از تغییرات تو و "مامان" گفته! شروع ورزش ها خاص رو پیشنهاد کرده و برای "بابا" هم یه سری راهکار داده که شریک این دوران باشه! می گه تو این هفته قلب کوچولوت کارش رو شروع می...
-
گزارش
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1387 20:09
دکترم این هفته در مسافرت به سر می برد و نتیجه اینکه هنوز دکتری من رو ندیده! قرص فولیک اسید رو ماه هاست که می خورم و ظاهراً این مهم ترین اقدامی که باید می کردم!!! احتمالاً فردا می رم سراغ دکتر!
-
عوارض
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1387 20:00
من هنوز خدا رو شکر هیچ کدوم از عوارض بارداری رو ندارم به جز خستگی! زود خسته می شم و حتی گاهی که دارم خیلی با هیجان حرف می زنم نفس کم میارم!!! "مامانی" بسیار متعجب هستن که چقدر زود به این عارضه مبتلا شدی!!
-
باز هم خبر
شنبه 29 تیرماه سال 1387 23:18
امروز بعد از کلی سبک و سنگین کردن به طور انتحاری خبر حضورت رو به "مامان جون" دادیم! عمه کوچیکت هم اونجا بود و کلی ذوق زده ت شدن! "مامان جون" گفت بیا اینجا هر چی می خوای برات درست کنم! ولی نمی دونه که از وقتی تو اومدی "مامان" خیلی کمتر از قبل هوس چیزی رو می کنه!
-
دایی بزرگ
شنبه 29 تیرماه سال 1387 23:16
امروز دایی بزرگ زنگ زد و تازه از مامانی خبر وجود تو رو شنیده بود! باورت می شه "مامان" تا حالا صدای دایی رو اینقدر خوشحال نشنیده بود!؟ گفت باید برات دنبال یه نام نیک بگردیم و خودشون هم اسامی خاصی رو طی یک بسته ی پیشنهادی 1+5 در زمان مقتضی ارائه می دن! حالا خودت بیای دایی رو ببینی متوجه می شی چی می گم! زن دایی هم زنگ زد...
-
غذای سالم
شنبه 29 تیرماه سال 1387 23:12
بیشترین چیزی که خوردنش به "مامان" تاکید شده، سیب و شیر و ماهی می باشد!! خلاصه اینکه ما امروز رفتیم خرید و کلی تغذیه ی سالم خریداری نمودیم! "هیچ می دونستین "مامان" از 2 ماهگی خودش تا حالا از شیر بدش میاد!؟"
-
عشق
جمعه 28 تیرماه سال 1387 22:47
امروز "بابا" گربه رو دم حجله کشت!!! گفت نباید بچه باعث بشه که ما عشقمون نسبت به همدیگه کم بشه! خب "مامان" هم این رو عمیقاً قبول داره... ولی بابا ادامه داد که ما عشقمون به همدیگه باید بیشتر از عشقمون به بچه مون باشه... و "مامان" هنوز داره فکر می کنه و از "بابا" هم پرسید که یعنی نمی شه هر دو تا عشق خیلی بزرگ باشه؟!؟
-
احساسات پدرانه و مادرانه!
جمعه 28 تیرماه سال 1387 22:41
امروز داشتم برای "بابا" از روی کتابی از زبان تو می خوندم: حدود روزهای 12-11، یک میلی متر قطر داشتم. کاملاً بع داخل دیواره ی رحم نفوذ کرده بودم. در این زمان حفره هایی که در لایه خارجی ساخته بودم به عروق خونی مادرم راه یافتند و خون مادرم، مانند چشمه ای جوشان وارد این حفره ها شد و من برای اولین بار توانستم از جریان خون...
-
بیبی!
جمعه 28 تیرماه سال 1387 22:27
دیروز برای اولین بار یه آقایی به من اشاره کرد و به دختر کوچولوش گفت: خاله رو ببین... تو شکمش بیبی داره!
-
خوش اومدی!
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1387 21:02
3-4 روزی بود که مشکوک شده بودم ولی از اونجایی که چند باری هم توهم گرفته بودتم باز نمی تونستم قطعی فکری بکنم یعنی دیگه اعصابش رو نداشتم!ولی این بار دیگه واقعاً مشکوک بود! از طرفی هم همیشه فکر می کنم آدم وقتی باردار می شه خودش قبل از هر آزمایشی بد حس کنه... ولی من اصلاً احساس خاصی هم نداشتم! تا دیشب که به...
-
اولین تصمیم!
دوشنبه 17 دیماه سال 1386 23:35
امروز، در یک روز بسیار زیبا و برفی؛ ما برای اولین بار به طور جدی تصمیم گرفتیم خانواده مون رو سه نفره کنیم!!