-
پیشرفت های اساسی
چهارشنبه 23 دیماه سال 1388 15:58
در این یک هفته شما پیشرفت های زیادی داشتی که بیشترش رو مدیون تموم شدن امتحان بابایی و وقت گذاشتن بیشتر و تمرین با شما هستیم تقریبا از چهارشنبه ی هفته ی پیش بود که شما در 10 ماه و یک هفتگی بالاخره افتخار سینه خیز به طور جدی تر رو دادی و خیلی خیلی خوب حرکت می کنی و تلاش می کنی برای چهار دست و پا که در حد 3-4 قدم هم گاهی...
-
جین- راجینی- کاغذ!
چهارشنبه 23 دیماه سال 1388 15:44
دانیال عزیز دلِ خواستنیِ خوردنی شما خیلی سریع داری پیشرفت می کنی و مهارت های تازه رو کشف می کنی و من فرصت ثبتشون رو ندارم و شرمندتم! با اینکه خیلی از کارهای خونه تعطیل شدن و بابایی هم خیلی دارن زحمت می کشن و به لطف غذاهای فریزری که الهه جون برامون ذخیره کردن چندان با آشپزی هم کاری ندارم ولی همو فرصت های کمی هم که بین...
-
فوری نوشت!
چهارشنبه 16 دیماه سال 1388 23:42
مامان الهه دیروز صبح رفتن و ما به شدت غصه داریم این مدت نگذاشتن آب تو دل ما تکون بخوره باز باید چشم انتظار بمونیم تا حضور بعدی شما خیلی خیلی بهتر سینه خیز می ری و ما رو شگفت زده کردی یه دفعه ای. تازگی ها هم علاقه به پسونکت پیدا کردی! قبلاً این جوری نبودی اصلاً ولی حالا که ما تازه داشتیم فکر می کردیم که چه جوری از شما...
-
۱۰ ماهگیت مبارک عزیز دل
جمعه 11 دیماه سال 1388 20:42
۱۰ ماه از حضور دلچسب تو گذشت مرد بزرگ ما! تموم شدن ۱۰ ماهگی شما مصادف شد با تموم شدن ۳۰ سالگی بابایی. دیروز ظهر یکی از دوستان زنگ زد که به مناسب سال نو شام بریم بیرون و خلاصه همین جوری اتفاقی یک برنامه ی شام جور شد و منم به خانم گارسن اولش رفتم گفتم که ما دو تا تولد داریم یکی تولد ۱۰ ماهگی و یکی ۳۰ سالگی و یه کیک...
-
شست مکیدن
چهارشنبه 9 دیماه سال 1388 03:13
دیشب به طرز خیلی بامزه من بعد از مدت ها (که قبلاً هم خیلی اتفاقی و کم بود!) شما رو در حال مکیدن شست البته در خواب دیدم!!! قبلاً هم گفتم که همیشه آخرین مرحله برای شما پسونک جان هست (پسوند جان به راستی که برازنده ی این تکه پلاستیک معجزه گر می باشد!!) بعد همیشه وقتی شما خوابتون می بره و می خوایم توی تخت خودتون بگذاریمتون...
-
دندان دوم و باقی پیشرفت ها
پنجشنبه 3 دیماه سال 1388 21:25
سلام بر عزیز دل پسر دوست داشتنی خواستنی خوردنی! قربونت برم من که حرف "اچ" که معادل "الف" هست رو هم مورد عنایت قرار داری روی کیبورد و من مجبورم دوبار فشارش بدم هر دفعه!!! خدا رو شکر "زد" حالش بهتره!!! 1- من قربون این دندون دوم شما برم که امروز دیگه رسماً به دنیا اومد!!! از دیروز البته...
-
بالاخره دندووووووووووون ن ن ن ن ن ن ن
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 20:50
وای ی ی ی ی ی ی نمی دونین چه اتفاق خوردنی یی بالاخره افتادددددددددد، نمی دونین که!!!!!!!!!!! یکی از دندونای عسل مامان بالاخره دراومد!!!! من وقتی که دیدم امروز از ذوق اینقدر داد و جیغ زدم و چلوندمت ت ت ت ت ت ت بعد جالب اینجا بود که انگار خودت هم متوجه شده بودی که چقدر این موضوع برای من هیجان انگیز بوده و همش می خندیدی...
-
مشغله
شنبه 21 آذرماه سال 1388 19:58
دانیال جانم، روزهای شلوغی رو می گذرونیم! مامان و بابا هر دو امتحان دارن و مامان الهه رو خدا رو شکر تونستیم ۲ هفته بیشتر پیش خودمون نگه داریم و با امتحان آنلاین مامان هم موافقت شد، من مطمئن بودم خدا همه ی راه ها رو به نفع شما همراه می کنه، باید خیلی ممنونش باشیم به خاطر لطف بی انتهاش به مامان الهه هم که حسابی داریم...
-
چک آپ 9 ماهگی
سهشنبه 17 آذرماه سال 1388 21:58
صبح ساعت 10:15 وقت داشتیم. چند روز هست که برف شروع شده و انگار تا الآن خودش رو نگه داشته بوده و حالا یه دفعه داره خودش رو خالی می کنه. زودتر رفتم که ماشین رو نجات بدم و حجم برفی که روی ماشین بود بیشتر شبیه قرار گرفتن من جلوی دوربین مخفی بود!!! اصلاً فکر نمی کردم اینجوری مدفون شده باشه ماشین بعد از 2 روز! حسابی برف...
-
گزارش تصویری
پنجشنبه 12 آذرماه سال 1388 17:04
1 آذر ما باز یک روز جهانی زبان داشتیم! البته از وقتی که متوجه شدم که قدرت کنترل زبان نقش بسیار مهمی در صحبت کردن بچه ها داره، هر گونه نمایش زبانی آزاد شده. (البته شما هم همچین منتظر اجازه ی کسی نبودین!!!!!) پ.ن:روز جهانی زبان روزیه که شما مدام زبانت رو در میاری و هر چند وقت یکبار اتفاق می افته! * * * پسونک هم گاهی یک...
-
۹ ماهگیت مبارک مرد جوان!!
سهشنبه 10 آذرماه سال 1388 22:55
گزارش تصویری: حواشی: شما دیگه کم کم داری خطرناک می شی برای حضور در مقابل کیک و شمع! در همون لحظه ی اول که یک شیرجه ی حسابی رفتی برای خود کیک و بعد هم شمع رو روشن کردم که قشنگ دستت قلمبه رفت طرف شعله و بدین ترتیب ژانگولر بازی ها از طرف عوامل جهت جلب توجه شما به غیر از امور خطرناک شروع شد! و حیف که نشد عکس بدون کفش از...
-
عشقی به خدا!!!
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 22:40
هنوز شما حالت خوب نشده. چند روزه به سرفه هم افتادی و آبریزش بینی ت کم شده ولی نفست صدادار شده. خدا رو شکر شب ها بهتر می خوابی و امروز زنگ زدیم راجینی و گفت تا زمانی که تب نداری مشکلی نیست، دور هم باشین!!! بعد بدنت هم ریخته بود بیرون که من اول خیلی ترسیدم و در اینترنت گشتم که دلیلش چیا می تونه باشه و با توجه به نشونه...
-
اولین بیماری :(
سهشنبه 3 آذرماه سال 1388 19:42
دانیال عشق مامان از پریروز سرماخورده پریشب که تا صبح کلی اذیت شدی قربونت برم و فقط در حالتی می تونستی بخوابی که بابایی شما رو عمودی بغل کنن. چون به شدت آبریزش بینی داشتی و بیشتر از نیم ساعت نمی تونستی بخوابی. با اینکه زیر سرت رو هم بلندتر گذاشته بودیم. خدا رو شکر تب نداشتی. صبح زنگ زدیم راجینی و پرستار سوالاش رو پرسید...
-
اراده
یکشنبه 24 آبانماه سال 1388 23:53
امروز برات کمی موز خرد کردم تا کم کم یاد بگیری که خودت برشون داری و بخوری ولی شما چندان استقبالی نکردی! ولی مطمئنم شما راه و چاه خوردن مناسب رو خودت خوب یاد می گیری. مثل وقتی که از توی لیوانت خیلی خوشگل و مستقل یک نفس آب پرتقال می خوری چون عاشقش هستی!! تازه گاهی وقتی که تموم می شه گریه هم می کنی... شما همه چیز رو...
-
تلاش؟
یکشنبه 24 آبانماه سال 1388 23:35
یکی از راه هایی که بچه های عزیز دل تشویق بشن به حرکت به هر صورتی اینه که یک اسباب بازی خارج از دسترسشون بگذارین و تلاش کنن که برشون دارن! امروز شما داشتی بازی می کردی و هی اسباب بازیت رو می انداختی و خودت یه غلت می زدی و برش می داشتی و دوباره بازی می کردی. یکبار که از دستت افتاد من برای اینکه چهار دست و پا رفتنت رو...
-
گزارش تصویری
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1388 12:43
دانیال بعد از یک کشتی حسابی با مامانش چون هم گرسنه بود هم خوابش میومد!! این عکس ساعت ها قبل از عکس بالایی گرفته شده و مربوط به زمانی هست که دانیال خوشحال و خندان بر سر دو راهی بوده!!! وقتی دانیال موش می شود با تاب بازی اساسی کیف می کنی قربونت برم من
-
این روزها!
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1388 15:12
شما به طرزی باور نکردنی هر روز خوردنی تر می شی و کارهای جدیدی انجام می دی! اول که دنده جلوی روروئکت هم راه انداختی و حسابی کیف می کنی باهاش این وسط برای خودت رفت و آمد می کنی!!!! امروز دیدم برات دیگه صندلیش کوتاه شده و یه درجه بردمش بالاتر. یه کم که نشستی و دیدی اون طور که می خوای نمی تونی باهاش قِر بدی شروع به اعتراض...
-
ماست
جمعه 15 آبانماه سال 1388 21:11
امروز شما با روی باز ماست خوردی حسابی! قبلا هم خورده بودی ولی امروز توی روروئکت بودی و حسابی داشتی وسط خونه قِر می دادی و من داشتم کیف می کردم از این ورجه وورجه ای که با روروئکت یاد گرفته و به جز دنده عقب روروئکت بقیه ی دنده هاش هم راه افتاده که الهه جون به شما یک قاشق ماست دادن و شما با کلی خنده خوردی و بعد در رفتی....
-
واکسن H1N1
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1388 22:08
امروز رفتیم برای واکسن H1N1 تقریبا نزدیک مکان مورد نظر بودیم که شما خوابت برد و ما هم که دلمون نمیومد بیدارت کنیم که عزیز دل. عین فرشته ها خوابیده بودی قربونت برم من، نتیجه این که کلی دور دور کردیم تا شما بیدار شدین. رسیدیم و فرم های همیشگی رو پر کردیم و سریع نوبتمون شد. یک خانم و آقایی بودن که اول کلی راجع به چشمان...
-
۸ ماه پر از عشق گذشت!
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 21:35
عشق مامان به همین زودی 8 ماهش تموم شد. اون موقع که شما به دنیا اومده بودی می گفتن یه بچه ای 6 ماهشه من فکر می کردم که خیلی بزرگه دیگه!!!! حالا باورم نمی شه که جیگر مامان به همین زودی 8 ماهش تموم شده امروز من برای اولین بار در زندگی و به افتخار شما و الهه جون پای کدو تنبل پختم چون همیشه الهه جون می گفتن که پای کدو خیلی...
-
بازم خواب!؟
شنبه 9 آبانماه سال 1388 22:39
چند شبه که شما نصف شب با جیغ بسیار بدی از خواب بیدار می شی بعد هیچ جوره آروم نمی شی تا بیای از اتاق بیرون و مطمئن بشی که می تونی بیدار بمونی و بعد از مقداری بازی مجددا افتخار خواب می دین و بهترین قسمتش اینه که این چند شب بابایی زحمت این قسمت بیدار شدن های شما رو به عهده گرفتن و من فقط گاهی با جیغی می چسبم به سقف و...
-
دومین شنا و اولین گوشت!
شنبه 9 آبانماه سال 1388 22:23
امروز دومین جلسه ی شنای عزیز دل بود. با مامان الهه رفتیم و دسته جمعی ذوق کردیم! امروز شما پیشرفتت واقعا چشم گیر بود. دیگه مثل هفته ی پیش همش مات و مبهوت نبودی و خودت کلی دست و پا زدی و بابایی می گفت حسابی قهرمان شده بودی! ولی هوا به شدت ت ت ت ت سرد بود برعکس دیروز که هوا چقدر عالی بود! دقیقا هوا 15 درجه سردتر شد دیروز...
-
هالووین!
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 21:08
امروز شما در اولین مهمانی هالووین زندگیت شرکت کردی!! یک خانه ی فرهنگی هست به نام کانتربری. افراد از ملیت های مختلف که می خوان زبانشون تقویت بشه و فرهنگشون رو به اشتراک بگذارن با آمریکایی های اصل دور هم جمع می شن و صحبت می کنن! برای هالووین گفته بودن امروز پیشاپیش برنامه دارن و بچه ها هم می تونن بیان و این بود که من و...
-
خواب؟! غذا؟! بازی؟!
سهشنبه 5 آبانماه سال 1388 23:06
امروز ظهر با مامان الهه ناهار رفته بودیم بیرون و شما اول با چند تا دستمال کاغذی و قاشق پلاستیکی مدتی سرگرم بودی ولی حوصله ت رو سر برد طبیعتاً. بغلت کردم و روی میز نشوندمت در حالیکه پاهات از میز آویزون بود و روی پاهای من. شروع کردی به پا زدن و بلند شدن و می ایستادی و بعد خودت رو می انداختی پایین می شستی! شروع کردی این...
-
دانیال بخواب که من بیدارم!!
سهشنبه 5 آبانماه سال 1388 06:53
الآن ساعت دقیقاً ۷:۳۰ صبح می باشد! دیشب تا حدود ساعت ۱۲ در حال ثبت گوشه ای از اتفاقات این روزها در وبلاگت بودم در حالیکه داشتم آخرین رمق های روزانه م رو صرف می کردم!! چقدر دوست داشتم بیشتر وقت و انرژی داشتم و تک تک لحظات زیبای زندگی تو رو ثبت می کردم. امروز صبح ساعت ۵:۱۵ از خواب بیدار شدی و شیر خوردی و نخوابیدی. تو...
-
ایستادن!؟
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 22:24
شما رسماً عاشق ایستادن شدین!!!!! وقتی که دوست داری وایسی مگه می شه نشوند شما رو!!!! خیلی وقت ها دیگه غرغر می کنی تا ایستاده نگهت داریم و بازی کنی و تا می ایستی می خندی و کیف می کنی! از وقتی هم که متوجه شدیم که حمام شبانه و همه ی شامپوها و لوسیون های آرامش بخش و خواب آور باعث سرحال شدن شما می شه حمام کردنت هم با من شده...
-
خاله سارا رفت :(
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 13:01
خاله سارا هم زودی رفت انگار ما هم باید عادت کنیم و قانع باشیم به این دور هم بودن های کوچولو موچولو ولی با خاله سارا حسابی به ما خوش گذشت و تعداد مدح گویان شما هم که زیاد شده بود و حسابی کیف می کردی!!! خاله کلی با شما بازی کردن و اولین کتاب گویای شما که خود خاله معتقد بود اولین لپ تاپ شما هست رو برات آورده بودن و یک...
-
اولین یخچال
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 12:15
چند روز پیش بابایی خواستن از توی یخچال چیزی بردارن که شما با همون دنده عقب رورئکت خودت رو رسوندی به یخچال و مبهوت اون همه خوراکی شدی و اول بسته ی نون رو از در یخچال درآوردی و انداختی بیرون و بعد هم پنیر رو گرفتی و ول نمی کردی!!!! امروز صبح هم من تا در یخچال رو باز کردم چشمات برق زد و با خنده خواستی خودت رو برسونی که...
-
اولین استخر
شنبه 2 آبانماه سال 1388 22:24
امروز یک روز بسیار مهم و هیجان انگیز در زندگی اجتماعی شما بود!! اولین جلسه ی کلاس شنای شما بود!!!! من چند وقت پیش جایی دیده بودم که نی نی های خیلی کوچولو هم می تونن برن کلاس شنا و اون موقع فکر کردم چه سوسول بازی ها!!!! ولی بابایی خیلی از این ایده خوشش اومد و همش توی رؤیاهاش می دید که با شما رفته استخر!!! این در حد یک...
-
خاله سارا بعد از ۷ ماه!
یکشنبه 26 مهرماه سال 1388 12:13
و حالا خاله سارا در اینجااااااااااااااااااااااا ! جای خیلی ها خالیه ه ه ه ه ه خیلیاااااااااا