باز هم خبر

امروز بعد از کلی سبک و سنگین کردن به طور انتحاری خبر حضورت رو به "مامان جون" دادیم! عمه کوچیکت هم اونجا بود و کلی ذوق زده ت شدن!
"مامان جون" گفت بیا اینجا هر چی می خوای برات درست کنم! ولی نمی دونه که از وقتی تو اومدی "مامان" خیلی کمتر از قبل هوس چیزی رو می کنه!

دایی بزرگ

امروز دایی بزرگ زنگ زد و تازه از مامانی خبر وجود تو رو شنیده بود! باورت می شه "مامان" تا حالا صدای دایی رو اینقدر خوشحال نشنیده بود!؟ گفت باید برات دنبال یه نام نیک بگردیم و خودشون هم اسامی خاصی رو طی یک بسته ی پیشنهادی 1+5 در زمان مقتضی ارائه می دن! حالا خودت بیای دایی رو ببینی متوجه می شی چی می گم!
زن دایی هم زنگ زد و به قول خودش Error داده بود! تو ازشون همبازی نمی خوای!؟

غذای سالم

بیشترین چیزی که خوردنش به "مامان" تاکید شده، سیب و شیر و ماهی می باشد!!
خلاصه اینکه ما امروز رفتیم خرید و کلی تغذیه ی سالم خریداری نمودیم!
"هیچ می دونستین "مامان" از 2 ماهگی خودش تا حالا از شیر بدش میاد!؟"

عشق

امروز "بابا" گربه رو دم حجله کشت!!! گفت نباید بچه باعث بشه که ما عشقمون نسبت به همدیگه کم بشه! خب "مامان" هم این رو عمیقاً قبول داره... ولی بابا ادامه داد که ما عشقمون به همدیگه باید بیشتر از عشقمون به بچه مون باشه... و "مامان" هنوز داره فکر می کنه و از "بابا" هم پرسید که یعنی نمی شه هر دو تا عشق خیلی بزرگ باشه؟!؟

احساسات پدرانه و مادرانه!

امروز داشتم برای "بابا" از روی کتابی از زبان تو می خوندم: حدود روزهای 12-11، یک میلی متر قطر داشتم. کاملاً بع داخل دیواره ی رحم نفوذ کرده بودم. در این زمان حفره هایی که در لایه خارجی ساخته بودم به عروق خونی مادرم راه یافتند و خون مادرم، مانند چشمه ای جوشان وارد این حفره ها شد و من برای اولین بار توانستم از جریان خون مادرم استفاده کنم. از آن پس مواد غذایی و اکسیژن را مستقیماً از خون مادرم دریافت می کردم. (به اینجا که رسیدم "بابا" گفت: قربونش برم..... قربونت برم!!!)
سلول های توده داخلی ام هنوز بسیار آهسته رشد می کردند، طوری که اندازه آن ها بیشتر از 0.2 - 0.1 میلی متر نشده بود.
"بابا" داشت فکر می کرد چه جوری می تونه کمکت کنه ولی راستش رو بخوای "مامان" یه خورده ترسید! یعنی تو هنوز هیچی نشده داری از خون من تغذیه می کنی!؟ می دونی یعنی چی؟! ما امشب شام بیرون رو خوردیم و "مامان" وجدان داره و متاسفانه خودش هم چندان اهل پخت و پز نیست!!!!

بیبی!

دیروز برای اولین بار یه آقایی به من اشاره کرد و به دختر کوچولوش گفت: خاله رو ببین... تو شکمش بیبی داره!

خوش اومدی!

3-4 روزی بود که مشکوک شده بودم ولی از اونجایی که چند باری هم توهم گرفته بودتم باز نمی تونستم قطعی فکری بکنم یعنی دیگه اعصابش رو نداشتم!ولی این بار دیگه واقعاً مشکوک بود! از طرفی هم همیشه فکر می کنم آدم وقتی باردار می شه خودش قبل از هر آزمایشی بد حس کنه... ولی من اصلاً احساس خاصی هم نداشتم!
تا دیشب که به "بابا" گفتم بریم یه آزمایش بدم و امروز صبح رفتیم بیمارستان باهنر، نیاوران! ساعت پذیرش: 10:49!
خانومه گفت اگه اورژانسی می خواین تا یه ساعت دیگه آماده ست! ما هم جایی باید می رفتیم و تا ظهر کار داشتیم داشتن اذان می گفتن که "بابا" زنگ زد و گفتن که بله!!! منم داشتم رانندگی می کردم وسط اتوبان همت! جفتمون قفل کردیم فقط!!!
اومدیم و جواب آزمایش رو اول به مامان نشون دادیم! همیشه فکر می کردم که مامانم باید نفر اول باشه! بیش از هر کس دیگه ای آرزو داشت خوب!

البته المیرا هم خونمون بود و بعد هم ما کیک گرفتیم و رفتیم خونشون و نکته ی جالب اینه که وظیفه ی اطلاع به بابا رو به آقای نوبری سپردیم و کلی خندیدیم و عکس گرفتیم از خودمون!!


پ.ن ۸۷/۱۰/۲۲: در روزگارانی که این رو نوشته بودم چندان جوی بر من حاکم نبود که درست و حسابی بنویسم الآ عمبه یک سوالی راجع به آقای نوبری پرسیده بودن که حیفه اینجا قصه ش رو نگم!


در روزگارانی نه چندان دور! یکی از دوستان مشترک ما عروسشون باردار شده بودن و از طرف مادر بزرگ نی نی خبرش به و خانواده ی نوبری رسیده بود ولی نمی دونیم چرا پدر بزرگ نی نی یعنی همون دوست مشترک خبر نداشتن از قضیه آقای نوبری که یک صحبت کاری با ایشون داشتن بدو بدو زنگ زده بودن و گفته بودن آقا مبارکهههههه!!!!! و اون پدربزرگ از همه جا بی خبر هاج و واج پرسیده بودن چی چی مبارکه و آقای نوبری زحمت کشیده بودن و گفته بودن اِ خبر نداری!؟!؟ داری بابابزرگ می شی و ما کلی برای بنده خدا آقای نوبری دست گرفتیم از اینکه خبر باردار شدن عروس اون آقا رو بهشون داده بودن!!!!

اون روز هم که ما رفتیم خونشون گفتن که این کار خودمه که خبر رو به بابابزرگ بدم به بابا زنگ زدن که این تخصصه منه که بخوام بهت خبر بدم که آقا مبارکههههه!!!