خاله سارا بعد از ۷ ماه!

و حالا خاله سارا در اینجااااااااااااااااااااااا! جای خیلی ها خالیه ه ه ه ه ه خیلیاااااااااا

مسئله ی خواب

مدتی بود که ما با خوابوندن شما مشکل داشتیم دیگه! یعنی تا قرار می شد که بخوابونیمتون جیغ و شیون و فریاد و فغانی بود که به بالاتر از آسمون هفتم هم می رسید و با کلی گریه و دلخوری می خوابیدی!!!



بعد دیدیم که اگه ما پیشت بخوابیم برمی گردی به پهلو رو به ما و خیلی زودتر خوابت می بره و همچین که اومد خوش خوشانمون بشه که پسرمون با مامان باباش آرامش می گیره کاشف به عمل اومد که شما دوست داری به پهلو بخوابی و وقتی به پهلو می ری یه چیزی باید اونجا باشه که بتونی بادستات بگیریش!!!!! آخه دیدیم که بالش هم به خوبی این نقش رو بازی می کنه و شما به راحتی در کنارش می خوابی!!!! خلاصه الآن در طول روز هم می خوای بخوابی باید یک بالشت کنارت بگذارم و شما به پهلو می شی و یک دستت رو می گذاری زیر بالشت و یکیش هم روی بالشت و می خوابی خیلی زود!!!!



حالا مشکل جدید ما اینه که شب تا صبح خیلی بیشتر از قبل از خواب بیدار می شی و گاهی ساعت ۳ در بدترین حالت و ۸ در بهترین حالت دیگه می خوای بیدار باشی!!!!! چندین بار شده که ساعت ۳-۴ بیدار شدی و هر کاری کردیم نخوابیدی و آوردیمت پیش خودمون که بهتر بخوابی و شما پسونکت رو انداختی و شروع کردی به گفتمان!!!!‌ در بدترین موردی که گزارش شده شما از ساعت ۳ بیدار شدی و حرف زدی و بازی کردی تا ۶!!!!!

البته الآن دیگه بخت به ما روی آورده و یک مادربزرگ زحمت کش صدای شما رو که بشنون میان شما رو می برن پیش خودشون و شما پیش مامان الهه کیف می کنی و حرف هات رو می زنی و میلیون تا قربون صدقه می شنوی و لطف می کنی می خوابی!


پ.ن: من الآن دیگه واقعا مغزم کار نمی کنه که ببینم چیز دیگه ای هم دارم که بنویسم یا نه و خواب-لازم هستم اساسی! پس شرمنده ی هر گونه عکس و فیلمی هستم تا زمان مناسبی که بیام چیزایی که نوشتم رو مستند کنم! شب بخیررررررر


پ.ن۲ (بعد از نیم ساعت!!!)‌: الآن یادم اومد که یک چیز مهم رو در این مطلب یادم رفت بنویسم و برگشتم!!!! می خواستم از طریقه ی خوابیدن امشبت بگم عزیز دل که شما برای اولین بار با لالایی و البته پسونک خوابیدی. من همیشه اشعاری با عنوان لالایی از خودم اختراع می کردم ولی این دفعه به صورت کاملا حرفه ای با کتابی که خاله شادی مهربون برات فرستاده برات لالایی خوندم و شما اول یه کم به کتاب نگاه کردی و بعد به پهلو شدی و اینقدر شدید به پهلو شدی که به روی شکم افتادی و بعد توی همون حالت اونقدر آروم گوش کردی که خوابت برد حسابی و الآن که که دو ساعت گذشته گوش شیطون کر هنوز بیدار نشدی و باز هم گوش شیطون کر باورم نمی شد اینقدر راحت خوابت ببره. کلی مرسی خاله شادی اگه این طرف ها میای!! (وای ی ی ی الآن یه لحظه فکر کردم که توی دنیا چه کسایی به طور واقعی می تونن بهت بگن خاله شادی و کلی تو دلم ذوق کردم و یه حالی شدم.... آخی ی ی ی ی خاله شادی جون )

لیستی از علاقه مندی ها!

چیزهای بامزه و کوچیکی به شدت توجه شما رو جلب می کنه و من کلی ذوق توجه شما به این چیزهای کوچیک رو می کنم و باهات غرق در تجربه می شم!

یکی از اون چیزایی که چند هفته ست که کشف کردی سایه ست!! گاهی که تو بغلم هستی و داریم راه می ریم من بینم زل زدی به دیوار و بر می گردم می بینم سایه مون روی دیوار هست و حواست به اون هست. دیروز که من داشتم جلوت هی بالا و پایین می پریدم و باهات حرف می زدم ولی دیدم اصلا به من توجه نمی کنی و خیره ی دیوار کنارم شدی که سایه م روش افتاده بود!!!


چیز دیگه ای که چند ماهی هست که کشفش کردی ولی هنوز برات جذابیت داره نوری هست که توی آینه می افته و منعکس می شه. من این رو در یک شبی که شما ناآرومی می کردی و داشتم سعی می کردم آرومت کنم کشف کردم که داشتم سعی می کردم با یکی از اسباب بازی هات سرگرمت کنم که دیدم آروم شدی و داری سقف رو نگاه می کنی و نگو که نور چراغ می خورد توی آینه ای که به این اسباب بازیت هست و می خورد به سقف و من که تکونش می دادم اون هم تکون می خورد و تو تمام توجهت به اون بود! این بود که اون شب من مدت ها نور رو از روی یک دیوار آروم می بردم روی سقف و بعد روی دیوار دیگه و همش شما رو چپ و راست می کردم و شما هم با جدیت دنبال می کردی!!!!!

امروز دیدم باز با دهن باز خیره شدی به سقف!!!! دیدم به انعکاس نور خورشید که می خورد توی ظرف آبی که گذاشته بودم غذات توش گرم بشه خیره شدی و هر کاری که می کردم باز نگاهت می رفت طرف اون و برام خیلی جالبه که این چیزای کوچیک رو داری تک تک تجربه می کنی و جذبشون می شی.


و یک سری چیزهای خاصی هست که شما علاقه ی شدید و عجیبی بهشون داری و یکیشون بند هست!!! حالا از هر نوعی باشه. این علاقه ی شما از بند پایین یکی از شلوارهای من کشف شد که هر وقت بغلم بودی اینقدر وول می خوردی تا خودت رو برسونی بهش و هی توی دستت بگیری و بین دستات باهاش بازی کنی و با دقت اطرافش رو بررسی کنی!!! بعد دیدیم به هر بندی که می رسی دوست داری بگیریش و بررسیش کنی و این موضوع به سیم هم مربوط می شه و یه سیم که ببینی بالافاصله به دستش می آری و هی تکون و تکون و این خیلی به سیم هِدسِت هم بر می گرده و ازت غافل که می شم میکروفن هدست رو درسته می کنی توی دهنت چون می دونم چه علاقه ای به این کار داری هر بار چهار چشمی حواسم بهت هست ولی شما به کمتر از یک ثانیه برای این کار احتیاج داری و من رو غافلگیر می کنی و نتیجه اینجه من بالاخره سر اون میکروفن رو با آب و صابون شستم دیدم از پس شما که بر نمیام در این زمینه خوردنیه من!!!!


چیز بامزه ی دیگه که به شدت بهش علاقه داری مارک هست!!! اون مارک پارچه ای که به بعضی از چیزها هست و روش اطلاعات لباس یا عروسک یا هر چیز دیگه ای رو می نویسه که مثلا ساخت کجا هست و در چه دمایی باید شسته بشه و .... هر چیز ی که این مارک ها رو داشته باشه مستقیم می ری سراغ مارکش و مدت ها باهاش سرگرمی!


کار دیگه ای که به شدت بهش علاقه داری اینه که پاهات رو به یک چیزی (که اصلا مهم نیست چی باشه!)‌ برسونی و هی بهش بکوبونی!!! در بهترین حالت اون چیز بدنه ی میز و یا دیوار می تونه باشه و در بدترین حالت شکم یک مادر خسته و فداکار!!!!!! ولی برای خودت بهترین حالتش چیزی هست که یک صدایی هم بده و برای همین من گاهی یه کیسه ای که صدا می ده رو (شما به کیسه هم خیلی خیلی علاقه داری ولی چون خطرناکه اصلا دم دستت نمی گذارم) می بندم به یه جایی که فقط بتونی بهش پا بزنی و صدا در بیاری و می بینم که چه تلاشی می کنی که کیسه رو بین دو تا پات بگیری و بیاری بالا و نمی شه و بارها و بارها این کار رو تکرار می کنی قربون تلاشت بشم من ن ن ن ن ن.


اولین نان سنگک عزیز!

جمع ایرانی اینجا با همدیگه یک سری نان سفارش داده بودن که از کالیفرنیا بیارن. ما لواش و بربری و سنگک سفارش داده بودیم که لواشش بیش از همه شبیه لواش خودمون بود و اون دو تای دیگه چندان مالی نبود! به شما یه تکه نان لواش دادیم و شما یه کم بردی طرف دهنت و خوشت نیومد و همش رو انداختی! بعد گفتیم یک حالا نان سنگک شانس خودش رو امتحان کنه و عجیب به مذاق شما خوش اومد! خلاصه دیروز برای اولین بار شما طعم یک نان سنگک رو چشیدی و مگه ول کردی این نان رو!!! همش یه کم مزه مزه می کردی و بعد تو دستت نگاش می کردی و بعد دو تا دستی این طرف و اون طرفش می کردی و دوباره می بردیش طرف دهنت. اصلا انگا ارزشمندترین چیز دنیا رو به دست آورده بودی و نمی خواستی هیچ جوری از دست بدی.

امروز اتفاق مشابهی با یک برگ کاهو افتاد. نمی دونم اینجا نوشته بودم یا نه که قبلابه شما یه کاهو داده بودم و داشتی باهاش بازی می کردی که من از دستت گرفتم که یکی دیگه که بهتر بود رو بهت بدم که همچین جیغ و شیونی راه انداختی از اینکه من ازت گرفتم و دیگه اون روز هر کاری کردم ازم کاهو نگرفتی!! امروز دوباره کاهو رو امتحان کردیم و این بار حواسم بود که یک خوبش رو جدا کنم و مجبور نشم که ازت بگیرم و شما ملچ و مولوچی با این کاهو راه انداخته بودی و اینقدر بهش ور رفتی و تکه تکه ش کردی که باهاش بازی کردی که در نیم ساعت یک لحظه هم از خودت جداش نکردی برعکس اسباب بازی هایی که توی دهنت می کنی و هی می اندازی کنار. این رو دوباره مثل یک چیز گرانبها دستت گرفته بودی و حالا که می بینم اینقدر مشتاقی باید بیشتر امکانات در اختیارت بگذارم قربونت برم من ن ن ن ن


با کلی ذوق

سلاااام


الآن ۴ روز هست که مامان لی لی به ما افتخار دادن و در خدمتشون هستیم و دیگه از شدت ذوق زدگی موندیم چی کار کنیم و همش داریم جای خیلی هایی که نیستن رو خالی می کنیم و آرزو می کنیم و که یک روزی به خوشی با همه ی مامان بزرگها و بابا بزرگ ها و خاله و عمه ها و عمو و دایی ها دور هم جمع باشیم (نمی دونم واقعا چه جوری همچنین چیزی امکان پذیر می شه!!!!)


یک موضوع دیگه اینکه مامان لی لی فقط اینجا مامان لی لی صدا می شدن و من امروز کشف کردم که مامان لی لی چندان علاقه ای هم به این اسم ندارن!!!! پس از این به بعد اینجا مامان الهه می نویسم تا ببینیم این آقای عشق بزرگتر که شدن خودشون چه اسمی رو انتخاب می کنن!



اخبار زیاده و کارهای جدید و خوردنی یی که نشون می ده که دوست داشتنی بودن می تونه بدون حد و مرز باشه و نمی دونم تا کجا می تونه ادامه پیدا کنه!!


تا جایی که  بشه رو الآن می نویسم در این سکوت شبانه...

اول که ما پریروز همراه با مامان الهه جان رفتیم تا واکسن آنفولانزای شما رو بزنیم! همون یه کم غصه ی درد شما رو من ته دلم داشتم ولی غصه ی مامان الهه خیلی بیشتر بود!!! کلی تمهیدات هم اندیشیده بودیم که بعد از واکسن و گریه ی شما چی کار کنیم و آماده و مجهز بودیم. خانم پرستار گفت که مثل همیشه بگذارینش لبه ی تخت و پاهاش رو به من باشه و من شما رو آماده کردم و دستت رو گرفته بودم و داشتم سعی می کردم بهت روحیه بدم و شما هم همین طور داشتی در و دیوار رو بررسی می کردی که من دیدم پرستار شده که زدم!!!!! و منم  شما رو نگاه کردم که دیدم ماشاالله هزار ماشاالله اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و احتمالاً داشتی تو دلت هم می گفتی که شماها واقعا برای این از صبح تا حالا داشتین خودتون رو می کشتین!!؟!؟!؟

پرستاره و طبیعتاً بنده کلی هیجان زده شده بودیم و می گفت که حتی حس هم نکرد آخه!!! و من برگشتم مامان الهه رو نگاه کردم که دیدم بنده خدا منتظرن که ما به جای این اداها زودتر واکسن رو بزنیم!!!!!!

پرستاره از هیجان که چسب رو می خواست روی جای آمپول بزنه و یه جای دیگه اشتباهی زد!!!!

ما هم به جای این قهرمانی شما حسابی چلوندیمت!!!


بعد دیروز مشاور تغذیه شما اومده بود و ما فهمیدیم که چقدر الآن شما چیزهای متنوع تری می تونی بخوری و زندگی خیلی شیرین شده. ممنوع ترین چیز عسل هست که معده ی بچه چون تکامل پیدا نکرده تا قبل از یک سالگی نباید بخوره و شیر هم به خاطر لاکتوز می گن شاید مناسب نباشه و چربی و نمک و شکر که منم به شدت باهاشون مخالفم!


قد و وزن شما رو هم گرفت:

قد:۷۱.۱۲ سانت

وزن: ۹.۷۰۰ کیلوگرم

دور سر: ۱۸.۵ سانت


این یعنی که ما باید به زودی صندلی ماشین شما رو که تا حدود ۱۰ کیلو می شد ازش استفاده کرد رو عوض کنیم!





زندگی، ۷ ماهگیت مبارک!

عزیزِ عشقِ نفسِ خوردنیِ خواستنیِ جیگرِ مامان ۷ ماهش تموم شد! نمی دونستم آتلیه ببرمت باز یا نه، نمی دونستم کیک برات بخرم یا نه. تا اینکه امروز دیدم هیچ رقمه حوصله ی بیرون رفتن از خونه رو ندارم از طرفی هم خاله سارا کلی اعتماد به نفس در عکاسی به مامان داده بود و گفته بود که نمی خواد دیگه آتلیه برین با اون عکس هاشون لذا همه جوره خودم دست به کار شدم، کیک رو پختم و خامه زدم و آتلیه ساختیم و  نورپردازی کردیم و این هم شد عکس ها!

که البته بسیار مرهون تشویق های خاله سارا هستیم که یک عالمه عاشقته!








خدایا هزاران بار شکرت به خاطر این گلی که لطف کردی و به ما دادی

شن

یک هفته ی پیش شما اولین تجربه ی ایستادن رو شن در ساحل این دریاچه رو داشتین! قربون پاهای کپلت برم من که هی فرو می رفت توی شن!!!!


دندان؟!

فکر کنم داری دندون در میاری عزیز دلم چون چند روزه که آب دهنت بیشتر شده (البته بعضی روزها زیاده و بعضی روزها کم می شه!!) بعد همه چیز رو خیلی می مالی به لثه هات قبلا فقط می کردی توی دهنت. گاهی هم که یه چیز رو سریع می بری به دهنت یا محکم می خوره به لثه هات می زنی زیر گریه   بعد قبلا من این حلقه های پلاستیکی را که توشون آب هست و برای دندون درآوردن بچه هاست (چی بهش می گن!؟ یه انشا نوشتم واسه توضیحش!!!) بهت می دادم یه کم باهاشون بازی می کردی و می انداختی کنار ولی اون چند روز که دیدم خیلی همه چیز رو می مالی به لثه هات گذاشتمشون توی یخچال که خنک بشه و حالا که بهت می دم ولشون نمی کنی هیچ جوره!


یک اتفاق خیلی خوردنی دیگه هم که افتاده اینه که دو تا دندان جلوی بالای دهنت هم که دارن توی لثه ت رشد می کنن و میان پایین رو می شه دید!!!!!! یعنی تا وسط لثه ت برجسته شده و خیلی بامزه ست ولی شرمنده که یکی از محالاته که بتونم ازشون عکسی بگیرم چون ماشاالله شما اصلا اجازه نمی دی که من یه کوچولو بررسی هم بکنمشون چه برسه به عکس. ولی خیلی جالبه شاید حالا خواب که بودی یه امتحانی بکنم


تو موش خوردنیه خواستنی عشق مامانی ی ی ی ی ی !

(ای جانم که در شبانه روز فقط چند دقیقه پیش میاد که کلمه ی موش برازنده ت باشه و بقیه ش بیشتر شبیه شیر و ببر و عقاب هستی نیم وجبیِ شیطونِ قویِ من!!!!!)

شیرین کاری جدید!

شما یک کار جدید یاد گرفتی که من در نقش یک مامان باید بگم اِ زشته بچه، دِهَ، دیگه نبینم این کار رو بکنیاااااا... ولی شما که این جا رو نمی خونی پس: که قربونت برم من هر کاری می کنی من می میرم براش، حتی اگه اون کار زبون درازی باشه!!!!! دقیقاً دیشب وسط غذا خوردنت بود که زبونت رو کشف کردی و در فاصله ی بین قاشق ها اون رو بیرون میاوردی و اولین بار بود که من تمام قد و بالای زبونت رو می دیدم! اینقدر این کار رو کردی که من حسابی تونستم ازت عکس بگیرم و این حرکت در زمان های مختلف تا امروز هم تکرار شد. ولی فکر کنم دیگه کم کم داری به دورانی می رسی که نباید خندید به هر کاری که می کنی چون ماشاالله چیزی که من از شما می بینم و اینقدر حواست به همه چیز هست و عکس العمل ها رو هم خوب می شناسی می ترسم بهت بمونه. کلی خودم رو کنترل کردم که دیگه غش غش نخندم حالا باید بیشتر کار کنم.



گزارش غذایی

کاشف به عمل اومد که شما برنجتون رو با آب سیب دوست دارین نه آب هویج!!! و من وقتی با آب هویج درست می کردم موقع خوردن غر می زدی و جالبه که آب هویج و خود هویج رو جدا خوب می خوری!!! خلاصه خدا رو شکر مشکل خوردن شما کمی تا قسمتی با بازگشت به آب سیب عزیز حل شد. فعلا رسیدیم به روزی دو تا چهار قاشق!

امروز هم برات کلم بروکلی درست کرده بودم که بعد از برنج دیگه میل نداشتین و فقط یه کم بهت دادم ببینم دوست داری یا نه که خوردیش ولی دیگه خیلی کلافه بودی!

دیروز هم سیب زمینی شیرین رو امتحان کردیم و مقبول افتاد!! باید زودتر تنوع غذاییت رو ببرم بالا. اون 4-5 روز فاصله بین هر چیز جدید رو هم می خوام بی خیال بشم چون برای حساسیت این رو می گن و حساسیت خیلی به سابقه ی خانوادگی بر می گرده که خدا رو شکر تو ایران ما این یک قلم رو نداریم!!!