خواب!؟

وای دانیال یه اتفاق خیلی خطرناک داره می افته!!!! شما داری به در بغل بودن علاقه پیدا می کنی به شدت و مدام داری خواهانش می شی!!!!!! دیگه حتی فقط یا موقع شیر خوردن خوابت می بره یا در بغل دیشب ساعت ها برای خوابوندن شما بدون بغل تلاش شد که بی نتیجه موند... اینم عکست بعد از اینکه ساعت ۱۰:۳۰ موقع شیر خوردن خوابت برد ولی بعد از یک ربع بیدار شدی و بابایی اومد سراغ شما که بخوابوندتون و خلاصه اینم بعد از یک ساعت و نیم که بالاخره از اتاق اومدین بیرون




پ.ن: بعد چند روزه که ساعت ۴-۵ بیدار می شی و بعد از شیر خوردنت بیدار می مونی و صحبت می کنی حسابی!!! دیروز صبح ساعت ۳:۳۰ من با صدای صحبت کردن شما بیدار شدم!!!! نه گریه ای نه غری!!!! خوابم برد تا باز ساعت ۴ بیدار شدم دیدم داری هنوز صحبت می کنی!!!!! باز خوابم برد ولی دیگه ۴:۱۵ داشت صحبت هات خشن می شد و به گریه می رسید که اومدم شیر بهت دادم و خوابیدی!!! البته این بهتر از اینه که تازه بعد از شیرت بیدار بمونی!

گرفتن اشیا

نمی دونم قبلا نوشتم یا نه ولی از 25 تیر ماه شما دیگه سعی می کنی که خودت همه چیز رو با دست بگیری (و اغلب بعدش ببری به سمت دهنت) من فکر می کنم این اولین قدم جدی در تجربه کردن چیزهای هیجان انگیز هستش! خوشم میاد که مستقل شدی و خودت بیشتر می تونی کنترل کنی حرکات دستت رو.

یه چیز بی ربط!!! از یک چیز دیگه هم خیلی خوشم میاد اینه که شما چند وقته که وقتی پسونک تو دهنت هست هم می تونی گریه کنی و حرف بزنی و حتی غر بزنی!!! من واقعا این رو دوست دارم که تو روی مواضع خودت هستی و لزوماً با پسونک چپوندن ما آروم نمی شی! درستش هم همینه


یه اتفاق جالب دیگه: بعد از اون بار که شما وسط حمام خوابت برد، چند روز پیش هم با صدای بلند جارو برقی، در حالیکه در جنگلت و روی شکم بودی خوابت برد!!!!!

(عکس)


پ.ن: هدیه ی قشنگ مامان جون و باباجون و عمه جونا و عمو جون رسید به دستمون اول یه تشکر خیلی بزرگ از اینجا تا بعدا به صورت زنده تر تشکر و ارادت خودمون رو برسونیم!!!! پس علی الحساب یه دنیااااااا مرسی ی ی ی ی کلی دلمون براتون تنگ شده


اتاق مستقل

دیروز صبح من به یکباره به فکرم رسید که ما کی باید شما رو به اتاق خودت منتقل کنیم!؟ یه گشتی تو نت زدیم و دیدیم اصلا از همون یک ماهگی قضیه حل بوده!!! گفتم نکنه عادت کنی و بعد برامون دردسر بشه... بابایی زحمت جابجایی وسایل رو کشیدن و تخت شما منتقل شد. شب رو تو بغل بابایی خوابت برد و گذاشتیمت توی اتاقت. بابایی نشسته بود چهره ی کسایی رو گرفته بود که مثلا پسرشون رفته سربازی و می گفت امشب شب مهمیه!!! من اون موقع کلی سر به سر بابایی گذاشتم ولی نمی دونی ی ی ی ی، نمی دونی شب که اومدیم بخوابیم تو اتاقی تو نبودی چه حالی داشتم برای خودم اصلا باورکردنی نبود حس مامانایی رو داشتم که بچه شون مثلا ازدواج کرده رفته!!! واقعا باور نمی کردم که اینقدر به خوابیدنت توی اتاق خودمون عادت کرده باشیم. خیلی سخت بود. ما خیلی بیشتر از تو عادت کرده بودیم و من داشتم می مردم از کلافگی که بالاخره خوابم برد


چند روز هم هست شما صبح زود بیدار می شی و اینقدر صحبت می کنی تا ما بیدار شیم!!! بعد اگه نیایم سراغت صحبت ها به خشونت کشیده می شه و بالاخره ما رو از جا بلند می کنی! بعد یکی دو ساعتی بیداری و یه دفعه غش می کنی و حسابی می خوابی!!! خب این چه کاری مادر!؟!؟!؟ شما چرا خودت رو تو زحمت می ندازی برای بیدار کردن ما!؟!؟ راحت بخواب عزیز.... بخواب... لطفاً... خواهش می کنم.... التماس می کنم!!!!!!!!!!!

بابا مصطفی زودی برگرد لطفاً!!!

بابا مصطفی چند روزیه که رفتن و ما غصه داریم حسابی کی می شه بالاخره ما همه دور هم باشیم و هی غصه ی این دوری ها رو نخوریم


روز اول بعد از رفتن بابا که شما نمی خندیدی اصلا!!!! برام باور نکردنی بود! حتی یه بازی بسیار مفرح دیگه هم بابامصطفی با شما می کردن به اسم "پیشتیلی بابا" !!!! مامان الهه بعد گفتن که این بازی به بچگی های ما هم بر می گرده! این بازی دیگه رو دست "هاپیشتی" هم حتی زده بود و از هر جا صداش رو می شنیدی می خندیدی و از ذوق جیغ می زدی!!! حتی اون روز من به "پیشتیلی بابا" هم متوسل شدم ولی جواب نداد که نداد از پس فردای رفتن بابامصطفی شما تقریبا به حالت عادی برگشتی ولی کاملا جای خالیشون احساس می شد و معلوم بود که تو یکی از تفریحات خوب زندگیت که بازی با باباجون بود رو از دست دادی و خونه هم کلی آروم تر شده بود. چشم به هم بزنی برمی گردن ایشالا

فعلا هم بی صبرانه منتطر قدوم مبارک مامان لی لی هستیم که برای بعد از ماه رمضان قول های مساعد دادن، اصلا کاشکی با هم میومدن باز


۵ ماهگیت مبارک و اولین سفر واقعی...

سلام عزیزم!


۵ ماه گذشت به همین سرعت و من تا بخوام فقط حساب کنم که چه جوری این روزا می گذره باز کلی وقت دیگه گذشته! قربونت برم که یه دنیا عشقی ی ی ی ی ی ی ی!


شما تولد ۵ ماهگی رو در اولین سفر واقعی زندگیت و در اولین اقامت هتلت گذروندی! و اولین تولدت با حضور بابا مصطفی بود که اسباب تولدت رو هم فراهم کردند





حالا از سفرت بگم. پنجشنبه صبح راه افتادیم به سمت مینیاپولیس با ماشین! قربونت برم که مجبور بودی یک سفر با ماشین ۱۰ ساعته رو تحمل کنی. هی زود زود از ژانگولر بازی هایی که برات می کردم خسته می شدی و باید یه کار جدید اختراع می کردم! چه حالی می ده که با چیزای کوچیک گاهی کلی هیجان زده می شی. مثلا من یک بار در غر غر کردنت پتوت رو سرم کردم و تو کلی خندیدی!!!! و من نفهمیدم که از کجا فهمیدی که پتو سر کردن خنده داره آخه!؟


یه چیز دیگه هم که بهش علاقه داری اینه که شصت (یا شست!؟) پات رو بکنم توی دهنت!!! خیلی وقتا با اینم کیف می کنی!




خلاصه ما باید هر 2.5 ساعت یکبار برای شیر شما نگه می داشتیم و برای ناهار خودمون و ... که سفر 8 ساعته شد 10 ساعت، البته تلاش عکاسان و فیلم برداران هم زمان گیر بود! ولی خداییش خیلی خوب تحمل کردی قربونت برم من، پسر روزهای سخت من!!!


شب اولی که رسیدیم هم حسابی حوصله ی شما سر رفته بود، نه جنگلی، نه بادکنکی... از صبح هم که ما رو داشتی تو جیگر خودت تحمل می کردی تا فرداش که بابا مصطفی برای شما چند تا بادکنک گرفتن و باز شارژ شدی و خوشحال!




روز اول رفتیم آکواریوم... بزرگترین آکواریوم زیر زمینی دنیا! در بزرگترین پاساژ آمریکا که از قضا صاحبانش ایرانی هستن!!! از همه جالب تر اینکه شما بیشتر زمانی که در آکواریوم بودیم رو خواب بودی!!!! بعد بابایی یه کم سعی کردن که شما رو بیدار کنم ولی من معتقد بودم که الآن همه ی چیزای دنیای ما برای شما جذابه و لزوما این جذابیتی که آکواریوم برای ما داره برای شما نداره!




بابا مصطفی یه روز با ما بودن و خودشون رفتن یه سفر دیگه و ما اونجا موندیم.


روز دوم رفتیم باغ وحش. بیشتر بیدار بودی ولی یه کم از گرما کلافه بودی و اینکه خیلی از حیوونا دور بودن و نتیجه اینکه باز جذابیت چندانی برای نداشت، فکر اگه یه کم بزرگتر بودی و می تونستی خودت هم راه بری حسابی کیف می کردی، مثل هزاران بچه ای که اونجا وول می زد!!!! ولی یه خرس بزرگ سعی کرد برای شما کارای بامزه کنه تا بلکه گوشه ی چشم نظری بکنین




دو تا بز هم هی خودشون رو چسبوندن که با شما بازی کنن ولی شما هیچ جوره رو ندادی بهشون




و زمانی که شما در هیبت یک مرغ ظاهر شدید!!!





و یه کم هم از دلفینا خوشت اومد.





ولی بیشترین چیزی که توجهت رو جلب کرد آکواریوم کوچولوی این باغ وحشه بود. مدت ها محوش بودی و همه چیزش رو بررسی می کردی.







یک فاجعه هم اتفاق افتاد و اون اینکه من وقتی داشتم پوشک شما در دستشویی عوض می کردم پسونکت رو انداختی تو دستشویی!!!! اون موقع نمی دونستم که چه فاجعه ای رخ داده ولی بعدش که راه افتادیم اومدی بیرون که برای شما یه پسونک بگیریم و بعدش بریم هتل و شما شروع کردی به آژیر کشیدن به عمق فاجعه پی بردیم!!

به طور کلی پسونک همیشه آخرین مرحله ست برای شما ولی نمی دونم چرا اینجوری زدی زیر گریه و هر کاری کردم آروم نشدی و ما هم تو خیابوونا سرگردون بودیم. اینقدر اوضاع وخیم شد که من برای اولین بار تو ماشین در حال حرکت شما رو مجبور شدم از صندلی ماشینت در بیارم (اگه پلیس در اون حال می گرفت جرمش به اندازه ی اقدام برای قتل غیرعمد بود ولی واقعا چاره ای نبود، همش توی اتوبان بودیم و قربونت برم به هق هق خیلی بدی افتاده بودی و جیگر سوز بود ) و با اینکه بغلت کردم هم آروم نشدی و باز مجبور شدم همون جوری به شما شیر بدم بلکه آرومت کنه و خدا رو شکر جواب داد و وقتی شیر خوردی (در حالیکه گرسنه نبودی!!!) بالافاصله شروع کردی به خندیدن و حرف زدن و من خدا رو شکر کردم که اینقدر غصه های شما کوچولوها زود گذره در حالیکه من و بابایی تا ساعت ها بعد خمار جیغ ها و گریه های شما بودیم!!!)

بالاخره پسونک گرفتیم. به دلیل امکانات کم هتل که نمی تونستیم بجوشونیم پسونکا رو از نوعی گرفتیم که روش نوشته بود برای بار اول فقط با آب و صابون بشورین کافیه! ما هم برای اینکه دیگه حتما پسونک زاپاس داشته باشی 4 تا گرفتیم!!!!


دیگه در دو روز بعد اتفاق هیجان انگیزی که برای شما بخواد جذاب باشه نیوفتاد! آها... به جز اینکه ما در یک مغازه ی لباس بچه متوجه شدیم که چقدر کلاه کپ به شما میاد!!!!!




در راه برگشت یه شب بین راه خوابیدیم که شما اذیت نشی دیگه. دیر وقت هم بود...

لپ!

یک ویدئو از تغییر سریع روحیات شما!!! همین امروز...


زبونت رو می خورم آخر!!!



های هاپیشتی!!

سلام عزیز مامان!


شما این روزها حسابی سرت گرمه و با باباجون داری حال می کنی! کلی با هم رفیق شدین. یکی دو روز فقط طول کشید تا اینقدر جور شدین و دیگه حسابی می خندی وقتی باباجون رو می بینی. یه بازیه خیلی مفرح هم با هم می کنین که تقریبا جای دالی بازی رو در سر حال آوردنت در بسیاری از شرایط گرفته و اون "هاپیشتی" بازیه!! این روزها هم آلبوم عکس هات حسابی پر و پیمونه و خودت هم نظارت می کنی!



چند روزی هم هست که به طرز عجیبی و باز به یکباره شما صداتون کلفت شده!!!! حتما باید یه فیلم بذارم از کلفت صحبت کردنت که همه متوجه ی عمق قضیه بشن چون وصف کردنی نیست!!!!


امروز صبح هم باز با یک کار بسیار خوردنی و خاص دل من رو بردی! صدات از اتاق می اومد و فهمیدم که بیدار شدی. اومدم بالاسرت تا لبخند بهت زدم یه دفعه خندیدی و گفتی "های" !!!!!!!!!!!!!! و من چهارشاخ موندم  قربونت برم!!!! البته من روزی 3500 بار بهت می گم سلام ولی مثل اینکه این "های" هایی که چند روز یه بار می شنوی خیلی راحت تره! بعد می دونی یاد چی افتادم!؟ فکر نمی کنم فرصت شده باشه و اینجا نوشته باشم یاد "های" گفتنت بعد از به دنیا اومدنت افتادم!!! چند دقیقه بود که به دنیا اومده بودی و پرستار تو رو روی کمر نشوند و گفت: به مامان بگو "های" تو هم با همون گریه  یه صدایی از خودت درآوردی بسیار شبیه "های" و پرستارا و دکترا و همین جور موندن و یه دفعه همه زدن زیر خنده!!! از اون موقع دیگه به مامان "های" نگفته بودی تا امروز صبح!




پ.ن: بابایی هم تجربیات شیرین و خوشمزه ی بسیار زیادی رو با شما تجربه می کنن ولی من در انتقال احساس دیگران بسیار ضعیف هستم و اگه خود بابایی دوست داشته باشه یه روزی میاد و برات می نویسه...