این روزها...

سلام دانیال جانم!


عزیزم من اول از همه واقعاً متاسفم از اینکه پدر و مادر شما در زمینه ی خرید لباس از بیخ... نه عزیزم، خوبیت نداره تو وبلاگ شما دقیقا بگم چی ولی توضیحش اینه که شاهکار زدن برای خرید لباس شما و بعد از یک ساعت که تمام اون فروشگاه رو بالا و پایین کردن، تازه وقتی اومدن خونه دیدن که اون لباس برای 6 ماهگی هستش!!!! و خودتون لباس نوی اندازه ی خودتون در خونه داشتین!!!! سایز یک چیز نسبتا تعریف نشده برای ما هستش، تو فروشگاه هم اتاق پرو برای شما ندارن که، ما چه جوری سایز دور کمر شما بگیریم مثلا !؟! قربون دور کمرت برم من!!! شوخی کردم مامانی ولی میزان ناآگاهی پدر و مادر شما در حد سایز دور کمر نیست که، در حد وجب در مقیاس قد هستش!


***


دیگه این که بعد از بادکنک گازی به دومین چیزی که شما عکس العمل نشون دادی و ازش خوشت اومد و ذوقش رو کردی کتاب بود! قربون چهره ی فرهنگیت برم من ن ن ن ن ن ن!!!! کتاب بَمبی، همون آهوی خوشگل که کارتونش مورد علاقه ی مامانی بوده و هست! رنگبندی صفحات کتاب بمبی شما رو به وجد آورده حسابی، در حالیکه تا چند وقت پیش نگاه معنی داری به هیچ کدوم از کتابات نمی کردی.


***


بابایی زحمت حمام شما رو می کشن و وان رو پر می کنن و شما رو روی صندلی حمامتون می ذارن و خودشون از بیرون وان با شما بازی می کنن و می شورنتون (چقدر زشت شد این کلمه! منظور همان "می شویند شما را" می باشد!!! مامانی دیگه عادت کرده به عامیانه نوشتن!) و شما حسابی کیف می کنی ولی فقط یه مشکل کوچولو پیش اومده... کمر بابایی چند روزیه که دیگه صاف نمی شه!!!!!! به جان خودم من هی تذکر داده بودم، بابایی تا به این مرحله نرسیده بود گوش نمی داد! بعد یک وان کودک برای شما خریدیم که امروز یه حادثه ی تلخ داشت رخ می داد که خدا رو صد هزار مرتبه به خیر گذشت ولی من نمی دونم کِی می تونه این وان جای خودش رو دوباره بین ما باز کنه!


***


یک چیز خیلی جالبه دیگه هم این که یک هفته ای هست که ما وقتی شما رو می بریم تو هوای آزاد شما حجمی از هوا رو با دهن خوشگلت می دی تو با یه صدای بلند!!! انگار هوا رو می خوای بخوری!!! واقعا اینقدر اکسیژن در خونه ی ما کمه!؟

امروز هم رفتیم کنار دریاچه و چند تا عکس معرکه ازت گرفتیم. می ذارمشون اینجا!



***


وای راستی عیدی امسال شما رو ما بالاخره گرفتیم! بعد از بررسی های فراوان، سفارش دادیم و امروز رسید به دستمون. به زودی باید فیلمی ازت بگیرم باهاش و اینجا بذارم! این اولین عیدی مامان و بابا برای شما هست، از اولین عید زندگیت! (2 ماه خیلی زیاده برای تاخیر در عیدی!؟!؟ این نشون می ده ما چقدر داشتیم بهش فکر می کردیم، نه؟!!؟ حالا تا چند سال دیگه مطمئنا شما خودت جلو جلو حقت رو می گیری )

لباس!؟

امروز ما برای اولین بار با هم رفتیم که برای شما لباس بخریم!! چون اومدن ما به اینجا خیلی غیرمترقبه شد لباسای خوشگل شما نصفیش تهران موند و نصفیش دوبی و فقط چند تا تیکه ش محض احتیاط توسط مامان لی لی به اینجا رسیده بود که همون ها شد زندگی ما!! بعد ماشالا دیگه لباساتون کوچیکتون شده و فضای کافی برای فعالیت نداری توشون!حالا مشکل اینجاست که در این شهر بسیار کوچکی که ما زندگی می کنیم لباس چندان خوبی برای شما پیدا نمی شه! البته در درجه ی اول که لباس های پسرونه تنوع و زیباییشون از دخترونه کمتره و بعد هم بیشتر آستین کوتاه هستن که شما موقع خواب خب دستتات کلی یخ می کنه گلم!

حالا امروز بعد از کلی تلاش و جستجو یه چیزی پیدا کردیم. ولی من به این نتیجه رسیدم که یا باید از اینجا ۳ ساعت رانندگی کنیم و بریم یه شهری که احتمالا تنوع لباساش بیشتره و هر چند وقت یکبار از اونجا به صورت فله خرید کنیم یا بگردم ببینم از جایی می شه آنلاین و خوب خرید کرد یا نه! هر چند که طبق روال باز مامان لی لی می خوان زحمت بکشن ولی من می گم که نمی دونین چه لذتی داره که خودمون برای پسرمون خرید کنیم



پ.ن: تو این عکس چیزی که امروز براتون گرفتیم که نیست! اون رو هنوز نشستیم که بتونیم تنتون کنیم. این زیرپوشی (!؟) هست که خاله سارا برای شما گرفتن و کفش هایی که من و بابایی کاملا اتفاقی از مکه خریده بودیم!!

روز مادر خارجی!

وای ی ی ی ی ی ی ! من امروز به شدت هیجان زده شدم م م م م م م م م م م م !

امروز شما و بابایی کلی زحمت کشیدین و مامان رو شرمنده کردین ن ن ن ن ! فردا روز مادره و من برای اولین بار هدیه ی روز مادر گرفتم!!!!

دستتون درد نکنه عزیزای گل من خدایا خوشی های زندگی ما رو مستتدام نگه دار!!

خدایا شکرت به خاطر این همه تجربه ی قشنگ که هر روز لذتش رو می چشیم!



پ.ن: ما برای همه ی مناسبت های مشترکمون بین تاریخ شمسی و قمریش مونده بودیم و حالا میلادی هم اضافه شده! بابایی می گه ما چون اینجا هستیم بهتره که روز مادر رو با اینجا بگیریم... نمی دونم!

واکسن، دکتر!

امروز رفتیم دکتر، برای اولین بار بدون مامان لی لی

تازه بابایی رانندگی می کرد و ما برای اولین بار در کنار یک پدر قانونی راننده نشستیم!!!! 

 

اول خانم پرستار خیلی از دیدن شما خوشحال شد و گفت شما چه لپایی در آوردی! بعد رفتیم تو یه اتاقی و برامون توضیح داد که شما امروز ۵ تا واکسن با ۳ تا آمپول قراره که بهت تزریق بشه. نوبت دوم هپاتیت، فلج اطفال، دیفتری، کزاز، سیاه سرفه، هموفیلوس آنفلانزا، با یه واکسن دیگه که معادل فارسیش رو پیدا نکردم!

شما هی به خانم پرستار لبخند می زدی و صحبت می کردی و پرستار مجبور بود هی حرفش رو قطع بکنه و میخ شما بشه و بگه چقدر بامزه ست!!

پرسید که ما سوالی چیزی داریم که بابایی گفت شما گاهی بی قراری می کنی (که البته من معتقدم چون شما خیلی آقا هستی و بابایی بچه ی بی قرار ندیده، یه خورده گریه ی گاه گاه شما رو بی قراری می دونه ) بابایی گفت من فکر می کنم توی شکمش باد می پیچه و خانم پرستار ه یه قطره برامون نوشت که به سرعت باد رو می تونه خارج کنه!

بعد مثل همیشه گفت که لباس های شما و پوشکتون رو در بیاریم برای قد و وزن. بابایی شما رو برد برای این اندازه ها و من گم شدم مدتی در پیچ و خم بیمارستان! وقتی رسیدم پرستار روی یه کاغذ نوشت که قد ۶۰ سانت و وزن ۶۴۰۰ گرم. البته من یه این قدی که نوشته باز مشکوکم!!! شما با وجب من قدت بیش از ۶۰ سانت هست!!! حالا هر وقت درست قدت رو خودم اندازه گرفتم می نویسم. الآن خوابی وگرنه این کار رو می کردم!!!


بعد گفت صبر کنین تا یکی از آزمایشگاه بیاد و واکسن ها رو بزنه. خودش رفت و با واکسن ها اومد و گفت که آزمایشگاه شلوغ بود و اگه از نظرتون ایرادی نداره خودم بزنم که گفتیم بزن!

یک قطره هم ریخت تو سرنگ که باهاش بریزه تو دهن شما که ظاهرا برای تابستون و گرما و جلوگیری از اسهال و استفراغ احتمالی بود!

ما اومدیم شما رو بگیریم که واکسن ها رو بزنه گفت شما نمی خواد هیچ کاری بکنین. خودش شما رو آورد لبه ی تخت و پاهای خوشگل شما رو بین تخت و پاهاش خودش گیر انداخت و تو یه چشم به هم زدنی یه تا آمپول رو به ران های کپل شما زد و جیغی بود که به هوا رفت. قربونت برم من که یه خورده دیگه می گذشت خودم می شستم کنارت و باهات گریه می کردم ولی شما با پستونکت زودی آروم شدی پسر آقای من پرستار گفت دکتر حتما تعجب می کنه ببینه دانیال چقدر بزرگ شده! دکتر راجینی اومد. قد و وزن شما رو برد روی منحنی و باز شما جهش رو به بالا داشتی ماشالا!

بعد به طور کامل معاینه کرد و گفت همه چیز خیلی خوبه. خدا رو شکر. شما رو روی شکم خوابوند و شما سریع بلند شدی و چند تا شنا رفتی و دکتر گفت خیلی گردن و شونه های شما قوی هستش و پسرم اینا رو مدیون زحمت های پدرت هستی!!!

وقت بعدی، 4 ماهگی!




پ.ن: من و بابایی از پیش دکتر که اومدیم یه چیز خیلی بد رو متوجه شدیم!!! اینکه هر کدوممون یک برداشتی و یا یک فهمی از حرف های دکتر داشتیم!!! در چند مورد این طوری بود که باید یه فکری به حالش بکنیم. مثلا من شنیدم که دکتر گفت یه بالش باید زیر تشک شما بذاریم که یه سطح شیب دار درست بشه برای تنفس بهتر در مواقع خواب شما و بابایی می گه گفت که ۲ بار در روز این کار رو بکنین! یا اینکه اون قطره هه چی بود و یا ...!!! شما نگران نباش، درست می شه ایشالا!!!

ممنون مامان لی لی!

ممنون مامان لی لی که این مدت اینقدر زحمت ما رو کشیدین.

ممنون مامان لی لی که نذاشتین آب تو دل ما تکون بخوره.

ممنون مامان لی لی که یه دنیا عشق و محبت برامون داشتین و دارین!

ممنون... ممنون... ممنون!


۲ ماهگی

سلام قشنگم!


امروز شما 2 ماهه شدی آقا! مبارک همه مون باشه عزیزم 




پ.ن: امروز مامان لی لی از پیش ما رفتن و ما کلی ی ی ی ی ی ی غصه داریم ... یه مرخصی کوچولو دادیم البته که به خانواده شون سر بزنن و زودی دوباره بیان پبشمون

لذت بازی!

سلام عزیزم،

من چند تا خاطره رو ثبت کنم و زودی باید برم!


اول که روز شنبه بود که من برای اولین بار ناخن های خوشگل شما رو گرفتم! هر وقت که بلند می شد چون هنوز خیلی ظریف بودن خودشون از اون جایی که بلند شده بودن جدا می شدن. ولی دیگه ماشاالله هم ناخن هات تیز شده بود و هم سفت و بلند! خودت رو چنگ می انداختی و پوست برگ گلت خط خطی شده بود! اولین باری هم که شما از آسیبی گریه کردی زمانی بود که داشتی زور می زدی و با دستات صورتت رو می چلوندی که انگشتت رفت تو چشمت و به گریه افتادی اساسی، قربونت برم من!! گریه ی شدیدت رو چندان ندیدیم آخه ما، ایشالا که هیچ وقت هم نبینیم دل آدم ریش می شه!



دیروز برای اولین بار بالاخره مامان براتون هی اداهای جالب و صداهای هیجان انگیز درآورد و شما از ذوق می خندیدی!!!! نمی دونی که چه کیفی داشت!!! نمی دونم چرا زودتر امتحان نکرده بودم، خوردنی ی ی ی ی ی!!! فکر نمی کردم اصلا که این جوری ذوف کنی و عکسل العمل نشون بدی، ببخشید که این لحظات خوش رو ازت دریغ کرده بودیم. از این به بعد دیگه حواسم هست. ولی منم هی باید کارای جالب بیشتری از خودم اختراع کنم!!!!


ولی شما ماشاالله استعدادت از مامان خیلی بیشتر بود در این زمینه خیلی کارات بامزه تر بود!!!







بابایی هم به شدت درگیر امتحانات هست و این چند روز در حسرت یه بازی حسابی با شما هستن. ایشالا تا فردا همه چیز به خوشی می گذره و می تونین کلی با هم کیف کنین عشقهای من