اراده

امروز برات کمی موز خرد کردم  تا کم کم یاد بگیری که خودت برشون داری و بخوری ولی شما چندان استقبالی نکردی!



ولی مطمئنم شما راه و چاه خوردن مناسب رو خودت خوب یاد می گیری. مثل وقتی که از توی لیوانت خیلی خوشگل و مستقل یک نفس آب پرتقال می خوری چون عاشقش هستی!! تازه گاهی وقتی که تموم می شه گریه هم می کنی...



شما همه چیز رو بررسی می کنی زود و دنبال یه چیز جدید می گردی! اون جنگل بیچاره ت رو هم که یه روزی توش مثل یک موش کوچولو می خوابیدی و به دار و درختش زل می زدی



حالا توی یه چشم به هم زدن به این روز درمیاری!!!



دی وی دی های آموزش خواندن رو هم شما چندان جلوش بند نمی شدی. گفته بودم که بیشتر فیلم هاش رو نگاه می کنی و در فاصله ای که نوشته ها رو می نویسه شما خودت رو با یه چیز دیگه مشغول می کنی!؟ یعنی مثلا ۵ ثانیه حروف یک کلمه رو نشون و می ده و می گه که چیه بعد ۵ ثانیه فیلمش رو نشون می ده. شما توی اون ۵ ثانیه ها که کلمه رو نوشته و داره می خونه خودت رو با یه چیز دیگه سرگرم می کنی!!!!! بعد حدود ۱۵ دقیقه هم کلش رو تحمل می کردی و همیشه ۵ دقیقه ی آخرش می موند. چون باید یک ارتباط فعال باشه من شما رو توی بغل خودم می گرفتم همیشه تا اینکه چند روز پبش گفتم امتحان کنم ببینم توی صندلی خودت چی کار می کنی و دیدم بله ه ه ه ه! طبق روال شما توی بغل کلافه می شدین و توی صندلی خودت خیلی بهتر نگاه می کردی!!! یک نکته ی خوب دیگه هم اینه که الآن که تصاویرش برات آشنا شدی بعضی جاهاش لبخند می زنی باهاش و خوشت میاد!




پ.ن: امروز یک چیزی که نوشته بودم رو الهه جون داشتن دیدن و گفتن "دیگه" نه، باید بنویسی "دیگر"! گفتم دیگه روزگار اون جوری نوشتن هم داره سر میاد! وبلاگ نویسی چیزی که آورده اینه که تا جایی که ممکنه همون جوری که می گین بنویسین تا راحت تر بشه خوند. الهه جون می گن دیدم خیلی غلط املایی دارن! می گم اینا غلط املایی نیستن که! هر وقت آدم مثلا زال و ضاد و ظا رو با هم قاطی کنه یا غین و قاف رو اون می شه غلط املایی وگرنه این جوری نوشتن با تعمده!

حالا من اون حرف ها رو زدم ولی الآن هر "یه" و "بذارن" و "خوندن" ای و ... که می نویسم می گم نکنه حمل بر بی سوادی بشه و درستش می کنم!!!! پس یا ایها الناس بدانید و آگاه باشید که ما تعمداً (به جان خودم بعضی ها همین رو هم می نویسن تعمدن!!!) داریم زبان فارسی رو منحرف (و به نظر من روان تر!) می کنیم!


تلاش؟

یکی از راه هایی که بچه های عزیز دل تشویق بشن به حرکت به هر صورتی اینه که یک اسباب بازی خارج از دسترسشون بگذارین و تلاش کنن که برشون دارن!

امروز شما داشتی بازی می کردی و هی اسباب بازیت رو می انداختی و خودت یه غلت می زدی و برش می داشتی و دوباره بازی می کردی. یکبار که از دستت افتاد من برای اینکه چهار دست و پا رفتنت رو تقویتی کرده باشم یه من با فاصله ازت گذاشتمش. سه بار برگشتی نگاهش کردی و یه کم چرخیدی ولش کردی و برگشتی و پاهات رو کردی توی دهنت و شروع کردی آواز خوندن!!!! 


البته دیشب دیدیم که شما سعی می کردی که چهار دست و پا حرکت کنی و روی دست ها و پاهات هم خوب بلند می شدی ولی تا می خواستی حرکت کنی یه کوچولو دنده عقب می رفتی و ولو می شدی خیلی جالبه که اول دنده عقب شما نی نی راه می افته ها!!!


یک چیز دیگه هم که من عاشقش هستم تاتی کردن شماست! چند وقتیه که دست هات رو که می گیریم می تونی یواش یواش با کلی بازی قدم برداری. البته هنوز اصلا نمی تونی بدون کمک وایسی! ولی خیلی کیف می ده که دو نفر روبروی هم بشینن و شما با تاتی بازی خودت رو بینشون قل بدی!



البته من عاشق حرکتت با روروئکت هم هستم به شدت. خیلی با مزه و سریع دیگه باهاش حرکت می کنی و هر جا که صدا می شنوی خودت رو می رسونی!!! واقعا حرکت سریعت توی روروئک خیلی خوردنیه!! خیلی خوشحالم که خام حرف هایی که در باب خوب نبودن روروئک شنیده بودم نشدم. شما اگه این روروئک رو نداشتی کلی از لذت های زندگی کم می شد و خیلی کمتر می تونستی حرکتی داشته باشی. خیلی قشنگ با روروئکت همه چیز رو بررسی می کنی و هر تغییری رو فوراً متوچه می شی. یعنی مثلا اگه یک چیز اضافه گوشه ی اتاق بگذاریم اول از همه با روروئک مستقیم می ری سراغ اون و بررسیش می کنی! یا امروز موقع آشپزی چراغ توی فر رو روشن کرده بودم در یک چشم به هم زدن دیدم شما خودت رو رسوندی جلوی فر و داری توش رو بررسی می کنی!!! اول یه خوده خواستم نشون بدم که فر خیلی داغه و نباید نزدیکش شد و این کار رو هم کردم ولی بعد دیدم خدا رو شکر از بیرون هیچ حرارتی نداره و اصلا یه قفل ایمنی هم داره و دیگه چندان سخت نگرفتم!





شما در اوقات فراغتت در روروئکت هم حرکات سرگرم کننده ای برای خودت پیدا می کنی!!!


گزارش تصویری

دانیال بعد از یک کشتی حسابی با مامانش چون هم گرسنه بود هم خوابش میومد!!


این عکس ساعت ها قبل از عکس بالایی گرفته شده و مربوط به زمانی هست که دانیال خوشحال و خندان بر سر دو راهی بوده!!!


وقتی دانیال موش می شود


با تاب بازی اساسی کیف می کنی قربونت برم من

این روزها!

شما به طرزی باور نکردنی هر روز خوردنی تر می شی و کارهای جدیدی انجام می دی! اول که دنده جلوی روروئکت هم راه انداختی و حسابی  کیف می کنی باهاش این وسط برای خودت رفت و آمد می کنی!!!! امروز دیدم برات دیگه صندلیش کوتاه شده و یه درجه بردمش بالاتر. یه کم که نشستی و دیدی اون طور که می خوای نمی تونی باهاش قِر بدی شروع به اعتراض کردی تا درستش کردم دوباره!


یکی از جالب ترین کارهای شما هم برای مامان الهه صدایی هست که وقتی که شیر می خواین یا بوی شیر بهتون می خوره از خودت در میاری!!! یک صدای خیلی خاص با حالتی خیلی خاص و بامزه ست که البته شما صدات رو کلفت هم می کنی!!!! ولی قابل وصف نیست! باید یکبار ضبطش کنم!!


همیشه وقتی که جارو می زدیم شما خوشت میومد و سرگرم می شدی. امروز جارو برقی رو که می خواستم روشن کنم مثل همیشه قبلش خودم کلی سر و صدا در آوردم و توضیح دادم که می خوام جارو رو روشن کنم و صداش بلنده و... ولی وقتی روشن کردم شما یه کم جا خوردی و خیره موندی. وسط کار خاموش کردم و بعد دیدم همین که من دستم رو می برم طرف جارو شما تند تند پلک می زنی و سرت رو عقب می بری و یه کم می پری! دیگه من به هر جای جارو که دست می بردم شما همین کار رو می کردی که خیلی بامزه بود ولی طاقت نیاوردم و دلم سوخت و بغلت کردم و یه کم با هم جارو زدیم تا شما راحت تر باشی!


خیلی چیزا تو ذهنم بود که بنویسم و الآن نمی دونم چرا همش پرید حالا چند تا عکس می گذارم تا بعد!!!!




شما به شدت به دیدن جارو دستی کشیدن علاقه داری و مدت ها می تونی محو باشی. امروز مامان الهه جارو رو آورده بودن بیرون که شما از غفلت ما استفاده کردی و نمی دونم چه جوری خودت رو رسوندی به جارو!




عکس العمل شما موقع دیدن توی یخچال هم هنوز خیلی جالب و منحصر به فرده!!!! اصلاً چشمات حسابی برق می زنه و دستات رو باز می کنی و با خنده می ری طرف یخچال و بعد از اینکه درش رو می بندم تا مدت ها خماری!!!



آها الآن یادم اومد که شنبه رفته بودیم مهمونی خونه ی نیکو! ولی شما غریبی می کردی و اصلا سرحال نبودی. بیشتر پیش من یا بابایی بودی و خیلی هم ما توی اتاق نیکو بودیم و بازی کردن نیکو رو نگاه می کردیم به جای اینکه توی جمع مهمونا باشیم! ولی بابایی که یه بار اومد تو اتاق به ما سر بزنه با صحنه ی جالبی مواجه شد. نیکو پازل هاش رو آورده بود و داشتیم با هم درست می کردیم و شما پشتت رو به ما کرده بودی و خودت داشتی با یکی از اسباب بازی های نیکو بازی می کردی. بابایی اشاره کرد که دانیال چی شده!؟ گفتم هیچی می گه من با دختر ها بازی نمی کنم!!!!

صندلی ماشین شما بالاخره رسید خدا رو شکر! فقط مشکل اینه که شما دیروز توی این صندلی جدید که عمودی تر هست خوابت برد و سرت افتاده بود حسابی روی سینه ت و ما آژیر کشون خودمون رو رسوندیم خونه که راحت بخوابی. چون هی توی خواب جا به جا می شدی و غر می زدی!


آخرین عکس با صندلی قبلی در ۸ ماه و یک هفتگی


اولین عکس با صندلی قبلی در ۴ روزگی



اولین عکس با صندلی فعلی!



پ.ن: قضیه ی این بطری که به روروئک شما وصله اینه که شما شدیداً به این بطری خاص (چای سبز لیپتون!) علاقه داری!!! من نمی دونم چرا هر وقت دستم می گیرم چشم ازش برنمی داری!!! برای همین روی ماشینت نصبش کردن مامان الهه و شما خیلی وقت ها کلی باهاش سرگرمی!!


ماست

امروز شما با روی باز ماست خوردی حسابی! قبلا هم خورده بودی ولی امروز توی روروئکت بودی و حسابی داشتی وسط خونه قِر می دادی و من داشتم کیف می کردم از این ورجه وورجه ای که با روروئکت یاد گرفته و به جز دنده عقب روروئکت بقیه ی دنده هاش هم راه افتاده که الهه جون به شما یک قاشق ماست دادن و شما با کلی خنده خوردی و بعد در رفتی. الهه جون گفتن اگه ماست بخوای باید بیای اینجا بهت بدم و نمیام دنبالت و شما به عشق ماست کلی قر دادی دوباره و خودت رو رسوندی و تا تهش رو خوردی.

کلی هم دوست داری که خودت رو برسونی زیر میز و از اونجا دالی کنی. خورشید هم که نورش میوفته تو خونه مدت ها با سایه ها سرگرمی!


طی یک حرکت غیر منتظره هم من عطسه کردم و شما غش غش خندیدی! و من حدوداً ۱۰۰ تا عطسه ی اجباری دیگه تولید کردم و شما با همش غش غش زدی و من داشتم حال می کردم که دیگه نفسم بالا نمیومد برای عطسه ی بیشتر و بی خیال شدیم! یاد خاله ی پارسا افتادم که یک بار تعریف می کرد که پارسای عشق با عطسه ش کلی خندیده و خاله مجبور شده کلی ادای عطسه در بیاره! من قربون این علائق مشترک برم آخه! خیلی خوبه که جا خوردن شما از صدای عطسه تبدیل شده به خنده.

یاد یک چیز دیگه هم افتادم، خدا رو شکر خواب شما یک مقدار عمیق تر شده. قبلاً وقتی که مثلا موقع شیر خوردن خوابت می برد و من می خواستم از کنارت بلند بشم از خواب می پریدی. یا یک پتو که روت می انداختم از خواب می پریدی و خلاصه با هر صدای کوچیکی یه دفعه دست و پات می پرید هوا ولی الآن خدا رو شکر خوابت عمیق تر شده و برای الآن که دیگه توی هر شرایطی که خوابت ببره باید منتقلت کنیم به تخت خودت خیلی خوبه.


واکسن H1N1

امروز رفتیم برای واکسن H1N1 تقریبا نزدیک مکان مورد نظر بودیم که شما خوابت برد و ما هم که دلمون نمیومد بیدارت کنیم که عزیز دل. عین فرشته ها خوابیده بودی قربونت برم من، نتیجه این که کلی دور دور کردیم تا شما بیدار شدین. رسیدیم و فرم های همیشگی رو پر کردیم و سریع نوبتمون شد. یک خانم و آقایی بودن که اول کلی راجع به چشمان شما و نگاهتون صحبت و تفسیر کردن و بعد آقاهه نشست جلوتون که پای شما رو محکم بگیره و منم دستت  رو گرفتم و همین که شما با آقاهه چشم تو چشم شدی زدی بغض کردی و لبی ورچیدی و من خوردمت!!!! آقاهه مونده بود همین طوری و من کلی گوگولیت کردم تا آقاهه رو پذیرفتی!!! آخه شما چندان با جنس خشن اونم از نوع پر ریش و طاس برخورد نداشتی!! بعد دیگه خانومه واکسن رو زد و جیغ شما رفت به هوا و اشکی بود که جاری شد و همه رو تحت تاثیر قرار داد و آقاهه به من یه دستمال داد که اشک شما رو پاک کنم!!!!!!

صدای گریه ی متفاوتی بود که انگار همزمان باهاش می خواستی حرف هم بزنی و شکایت کنی و بعد هم آروم شدی بودی آروم آروم داشتی حرف می زدی و تعریف می کردی لابد. گفتن باید بعد از یک ماه بریم نوبت دومش  رو بزنیم.


پریروز هم مشاور تغذیه ی شما اومده بودن و قد و وزنت رو گرفتن. همیشه رو ترازوشون دراز می کشیدی. این بار گفت اگه می تونه بشینه، بشینه. و مواجه شدیم با مواقعی که شما دلت نمی خواد بشینی! خیلی سفت روی ترازو وایساده بودی!!!! برای ما عادی بود ولی نمی دونم چرا جین دوباره هیجان زده شده بود و گفت شما به عنوان یک بچه ی 8 ماهه خیلی سرسختی (این بهترین ترجمه برای لغتی بود که به کار برد!!!!!) آخه جین همونیه که اون دفعه هم شما مورد عنایت قرارش داده بودی، ولی معلومه که دوست داره!!! بعد دیگه شما رو من خوابوندم روی ترازو چون می دونستم دوست نداشته باشی نمی شینی مگر با گریه و زاری!!! بعد وقتی که باید دراز بکشی که قدت رو اندازه بگیره شما نشستی روی اندازه گیرش بعد هم که می خواست دور سرت رو اندازه بگیره کلی سرت رو پایین و بالا کردی و از دستش فرار می کردی. احتمالا هم از این حرکات کم دیده که همیشه اینقدر براش جالبه!!!

خلاصه گزارش ما حاکی از آن است که قد شما در یک ماه گذشته تغییری نکرده ولی وزنت دیگه شده بودش ۱۰ کیلو و ۲۰۰ گرم. یعنی اینکه شما حد مجاز برای صندلی ماشینت رو رد کردی ولی صندلی جدیدت هم هنوز نرسیده!!!

۸ ماه پر از عشق گذشت!

عشق مامان به همین زودی 8 ماهش تموم شد. اون موقع که شما به دنیا اومده بودی می گفتن یه بچه ای 6 ماهشه من فکر می کردم که خیلی بزرگه دیگه!!!! حالا باورم نمی شه که جیگر مامان به همین زودی 8 ماهش تموم شده

امروز من برای اولین بار در زندگی و به افتخار شما و الهه جون پای کدو تنبل پختم چون همیشه الهه جون می گفتن که پای کدو خیلی دوست دارن و به طرز غیر منتظره ای خوشمزه شد

این لباس بامزه رو هم خاله صفیه چند ماه پیش برای شما فرستادن که من همش منتظر بودم که اندازه ت بشه. فقط حالا که خودش اندازه ت شده بود کلاهش تنگت بود که من در یک ایثار مادرانه اون رو مدتی سر خودم گذاشتم تا بزرگ بشه!!!!!! و چه خوب اندازه ت شد!


این که اولش بود و همه چیز برای شما کسل کننده!




تا یواش یواش یه کم زندگی هیجان انگیزتر شد!







شما هم که خود کدوی خوشگل من هستی فدات بشم!!!




شب هم که شام رفته بودیم بیرون و الآن دیگه چند وقته که شما خیلی خوشگل روی صندلی مخصوص بچه ها می شینی و بیسکوئیت خودت رو دو لپی می خوری!

بازم خواب!؟

چند شبه که شما نصف شب با جیغ بسیار بدی از خواب بیدار می شی بعد هیچ جوره آروم نمی شی تا بیای از اتاق بیرون و مطمئن بشی که می تونی بیدار بمونی و بعد از مقداری بازی مجددا افتخار خواب می دین و بهترین قسمتش اینه که این چند شب بابایی زحمت این قسمت بیدار شدن های شما رو به عهده گرفتن و من فقط گاهی با جیغی می چسبم به سقف و هفته ی پیش هم یک تبخال ناقابل زدم!!! ولی جداً خیلی غم انگیزه اینجوری پریدنت قربونت برم نکنه خواب بد میبینی؟؟؟ آخه خدا مگه حواسش به خواب شما نی نی ها نیست که چیز غم انگیزی خودش رو نپرونه وسط؟؟؟

دومین شنا و اولین گوشت!

امروز دومین جلسه ی شنای عزیز دل بود. با مامان الهه رفتیم و دسته جمعی ذوق کردیم! امروز شما پیشرفتت واقعا چشم گیر بود. دیگه مثل هفته ی پیش همش مات و مبهوت نبودی و خودت کلی دست و پا زدی و بابایی می گفت حسابی قهرمان شده بودی!



ولی هوا به شدت ت ت ت ت سرد بود برعکس دیروز که هوا چقدر عالی بود! دقیقا هوا 15 درجه سردتر شد دیروز تا امروز و شما تنت حسابی یخ کرد و با لباس گرمت و یک پتو هم که روت کشیدم توی ماشین به خواب شدیدی فرو رفتی و بیدار هم که شدی حسابی آروم بود تا شب. آب آرامش خوبی بهت داده بود.



امروز برای اولین بار شما گوشت خوردی!! اونم گوشت خیلی واقعی!! برات گوشت چرخ کرده با یه کم آب پختم و تفت دادم و ریختم توی مخلوط کن و یه کم هم سیب زمینی شیرین بهش اضافه کردم که راحت تر بخوری و خودم یه کم خوردم دیدم گوشت هاش چندان نرم نیست و زیر دندون خودم قِرِچ قِرِچ می کرد و ناامید بودم ولی شما روسفیدم کردی. قربونت برم که خدا رو شکر همش رو خوردی و کلی کیف کردم و روش هم موز و سیب خوردی و یه کم گلابی و خلاصه حسابی حال کردیم با خوردن خوشمزه ی شما!


امروز یه نوع بیسکوئیت جدید رو هم روی شما امتحان کردیم. آها نگفته بودم که چند روز پیش دست شما یه بیسکوئیت ساده دادم و در یک چشم به هم زدن دیدم یک تکه ی بزرگ رو ازش گاز (!؟) زدی و من چسبیدم به سقف ولی دیدم ماشاالله خیلی خوشگل توی دهنت نگه داشتی و له شد و خوردیش! قبلش خیلی تلاش کرده بودی که بگیریش ولی جالبه که اون تکه ش رو که خوردی دیگه انداختیش کنار و نمی خواستیش!!!

خلاصه امروز یه نوع بیسکوئیت دیگه گرفتیم که ارزش غذاییش رو چک کرده بودم که بالاتر از اکثر بیسکوئیت ها بود و وقتی خودم خوردم دیدم خیلی سفته برای شما و فکر کردم به دردت نخوره ولی شما استقبال کردی چون مدت بیشتری می تونی باهاش سرگرم باشی و هر چند که بالاخره تونستی یه تکه از این رو هم بخوری!




حالا تا بحث خوردنه این رو هم بگم که دیروز که داشتیم خرید می کردیم من یه بروشوری از توی مغازه برداشتم و اومدم بگذارم روی چرخ که دیدم شما اومدی طرفش. منم در دورترین نقطه ی ممکن از شما و زیر ژاکت خودم گذاشتم که نبینی و نتونی برش داری. چشمت روز بد نبینه که یه لحظه برگشتم دیدم نه تنها دستت گرفتی ولی داری ملچ و مولوچی هم می کنی که بیا و ببین یه تکه ی بزرگش رو هم خورده بودی دویدم دستم و شستم و هرچی بررسی کردم دیدم هیچیش توی دهنت نمونده و جالبه که دنبال بقیه ش بودی حسابی. اون بیسکوئیته رو ول کرده بودی ولی نمی دونم این کاغذ چرا به شما مزه کرده بود اینقدر. تازه کاغذه قرمز بود و دور دهن شما هم قرمز بود من نمی دونم چقدر باهاش مشغول بودی که متوجه نشده بودم. اینم از اولین چیز خطرناکی که خوردی!!! 



پ.ن: خاله ی جدید دانیال به مطلبی اشاره کرده بود که من کلی بابتش پرچونگی کردم و اینجا هم می گذارمش جهت ثبت در تاریخ! خاله سبزه گفتن که تو که برای ما نمی نویسی که، برای دانیال عزیزمون می نویسی که وقتی بزرگ شد بخونه. منم کلی سخنرانی کردم بابت همین یک جمله!!

ممنونم خاله سبزه از لطفت و به نکته ی خوبی اشاره کردی! درسته که من اینا رو عاشقانه برای دانیال می نویسم ولی شاید ۵۰٪ نوشتنم اینجا برای دانیال باشه و ۵۰٪ برای کسانی هست که از دوری دانیال ناراحت بودن و از من خواسته بودن که از دانیال براشون بگم و عکس هاش رو براشون بفرستم. اگه قرار بود کامل برای دانیال باشه که می تونستم براش یه دفتر خاطرات درست کنم.
ولی این گاهی برام عجیبه که من می دونم چه کسانی اینجا رو می خونن و تعدادشون هم کم نیست ولی فقط می خونن و می رن که این حس بدی به من می ده! صحیح نیست بگم چه حسی ولی همین خوندن نظرات کسانی که به وبلاگ دانیال سر می زنن می تونه کلی برای من انگیزه و روحیه باشه تا در این شلوغی های زندگی بیشتر به اینجا برسم.
یک جمله ی کوتاه که قراره از طرف یک فامیل نزدیک یا یک دوست خوب برای دانیال عمری یادگاری بمونه و بدونه که چه کسانی دوستش داشتن و براش اهمیت قائل بودن. راستش رو بخوای من چندان تشویقی بابت نوشتن اینجا از کسی نگرفتن و تمام این مطالب هم به عشق خود دانیال بوده و این رو یه کم بی انصافی خواننده های وبلاگش می دونم که علیرغم درخواست همیشگی من برای گذاشتن یک جای پا از خودشون این کار رو انجام نمی دن!
البته هستن دوستان گلی هم که همیشه به این وبلاگ و دانیال لطف داشتن مثل همین خاله نگین مهربونش :*

حالا خنده داره که به خاطر این حرف های من کسانی که تا حالا پیغامی نذاشتن بخوان چیزی بگن چون من قبلا به هر کس آدرس این وبلاگ رو دادم این خواهش رو کردم و حرف جدیدی نیست ولی چون این رو پرسیدی اینقدر توضیح دادم خاله سبزه جان!


(الآن دوباره که خوندم دیدم یه کم تند رفتم، ببخشید و چندان جدی نگیرین ولی عین حسی بود که از درون من بیرون پرید ببخشید اگر توقع زیادی دارم...)

هالووین!

امروز شما در اولین مهمانی هالووین زندگیت شرکت کردی!!

یک خانه ی فرهنگی هست به نام کانتربری. افراد از ملیت های مختلف که می خوان زبانشون تقویت بشه و فرهنگشون رو به اشتراک بگذارن با آمریکایی های اصل دور هم جمع می شن و صحبت می کنن!

برای هالووین گفته بودن امروز پیشاپیش برنامه دارن و بچه ها هم می تونن بیان و این بود که من و شما و مامان الهه رفتیم و همه باز شما رو کلی گوگولی کردن و یکی از دوستاتون از رنگ خاص چشمان شما می گفت! و بیشترین چیزی هم که جلب توجه می کنه اندازه ی مژه های شما هست به خصوص که اگه طرف چشم تنگ باشه خودش!!!

توی بغل همه رفتی به راحتی به جز موقعی که یکی بغلت کرد و از من دورت کرد و یه دفعه ۳-۴ تا دانشجو هم ریختن دورت و دیدم داری بغض می کنی قربونت برم و من آژیر کشون خودم رو رسوندم!

یکی از دخترهای مهربون اونجا هم به افتخار شما یه کدو کنده کاری کرد و شما کلی مبهوتش بودی و بعدش هم کلی بادکنک بازی کردین!



شما و بِکی و کریستین و کدویی که بِکی به افتخار ما و برای سرگرم شدن شما همون موقع درست کرد! بعد از اینکه این عکس رو گرفتیم و مامان الهه داشتن شما رو بغل می کردن دیدیم سر کدو رو دستت گرفتی و با خودت بلند کردی، پهلووووون!






شما و سوپر نیلی که وقتی می خواست بغلت کنه من تذکر دادم که ممکنه به نظرش شما کمی سنگین بیای ولی اصرار کرد بغلت کنه بعد نمی دونم چرا بالافاصله از وزن و سنت پرسید و از این تعریف کرد که دوقلوهای خودش بالای یک سال هم که بودن این وزن رو نداشتن و بغض کرد از ذوق و گفت من هر وقت بچه ها رو بغل می کنم گریه م می گیره!!! (من یک بررسی کامل باید این عاطفه نداشتن مستکبران  رو بکنم، همه ی معادلات ما داره اشتباه از آب در میاد!)





دانیال و سوزی سرخپوست که قبلا از من خواسته بود که شما رو حتما ببرم و نشونش بدم چون عاشق بچه هاست و خودش 4 تا خواهر و 5 تا برادر داره!

خواب؟! غذا؟! بازی؟!

امروز ظهر با مامان الهه ناهار رفته بودیم بیرون و شما اول با چند تا دستمال کاغذی و قاشق پلاستیکی مدتی سرگرم بودی ولی حوصله ت رو سر برد طبیعتاً. بغلت کردم و روی میز نشوندمت در حالیکه پاهات از میز آویزون بود و روی پاهای من. شروع کردی به پا زدن و بلند شدن و می ایستادی و بعد خودت رو می انداختی پایین می شستی! شروع کردی این کار رو تند تند انجام دادن که من می ترسیدم از این کوبوندن خودت دردت بگیره ولی نمی دونی چه کیفی داشتی می کردی و توی همون بپر بپرها هی برمیگشتی با مامان الهه غش غش می کردی قربونت برم! یه مدت خیلی طولانی این بازی مفرح و پر انرژی ادامه داشت.

عصری هم فرصتی شد که من بخوابم و مامان الهه شما رو برده بودن روی تابی که پشت خونه مون هست و شما خیلی بهت خوش گذشته بوده و کلی بازی کردی و بعد همون جا روی تاب توی بغل مامان الهه خوابت برده بود و این جوری بود که من تونستم یک خواب بسیار اساسی داشته باشم و البته بعدش شما هم اومدی خوب خوابیدی.

قبلا برات موز و ماست و آووکادو رو قاطی کرده بودم و چند بار خورده بودی و خیلی دوست داشتی. امشب اومدم درست کنم دیدم آووکادوش خیلی سفته و فقط موز و ماست ریختم و شما هم از حمام اومده بودی و یه کم خوردی و کلی غر زدی که ما فکر کردیم حتما خوابت میاد! هر کاری کردیم نخوابیدی غر می زدی. بعد من به شما شیر دادم و خوردی و باز غر می زدی و تا جایی که امکانات اجازه می داد شیر دادن شما ادامه پیدا کرد و باز هی بینش غر می زدی. رفتم یه کم نخود فرنگی آماده که داشتیم برات آوردم و توی بغلم گرفتمت و شروع کردی به خوردن و یواش یواشش چشمات کامل باز شد و خنده و خنده!!!!

بعد دیگه بابایی زحمت کشیدن و محترمانه شما رو به صندلی مخصوصتون راهنمایی کردن و اونجا هم خوب غذا خوردی و کاشف به عمل اومد که از اون موز و ماست خوشتون نیومده بود و هی گرسنه بودین هنوز.

بعدش هم بابایی با شما بازی و کرد و بعد از مدتی من شیفت رو تحویل گرفتم و شما کماکان شاداب و سرحال و بعد مامانی شما رو صدا کردن و با مامانی هم که قبلش گفته بودن که می رن بخوابن کلی بازی کردیم و باز بازی با بابایی و بعد از کلی کلنجار بالاخره خوابت برد قربونت برم من!

منم نمی دونم چرا دوباره پریدم اینجا! ولی خداییش روحیه می خواد که جایی بنویسی که  بازتابی از خواننده نمی گیری ها! خیلی هم روحیه می خواد!!

ساعت ۱۲:۰۵،‌شب بخیر!



دانیال بخواب که من بیدارم!!

الآن ساعت دقیقاً ۷:۳۰ صبح می باشد! دیشب تا حدود ساعت ۱۲ در حال ثبت گوشه ای از اتفاقات این روزها در وبلاگت بودم در حالیکه داشتم آخرین رمق های روزانه م رو صرف می کردم!! چقدر دوست داشتم بیشتر وقت و انرژی داشتم و تک تک لحظات زیبای زندگی تو رو ثبت می کردم.

امروز صبح ساعت ۵:۱۵ از خواب بیدار شدی و شیر خوردی و نخوابیدی. تو تنهایی بیدار باشی خیلی بهتر خوابت می بره تا بابایی هم با شما بیدار بشه. وقتی که بابایی هم بیدار بشه اصلا معنیش این نیست که من می تونم راحت بخوابم و دقیقا معنی عکس می ده! چون شروع می کنن با شما حرف زدن و اونم نه خدایی نکرده با صدای آروم و نجوا که، با صدای بلند و بهترین لحظات می شه برای اینکه بابایی ذوق بیدار بودن شما و چشم های بازتون و غلت زدن هاتون و حرف زدن هاتون رو بکنه! چون می دونه که خودش که داره می گذاره می ره... خلاصه امروز صبح هم بعد از اینکه شیرت رو خوردی و من دیدم که بیداری بی صدا رفتم یه سر گلاب به روتون و از اون تو صدای باباجان رو شنیدم که بیدار شدن و دارن صحبت می کنن با شما. اومدم و این جریان یه ربعی ادامه داشت و ذوق شما رو کردن و بلند شدن کارهاشون رو بکنن که برن استخر مثل هرروز و به برنامه ی روزانه شون برسن و من موندم و شمایی که حالا حسابی خواب از سرت پریده بود. یه کم سعی کردی بخوابی و نشد و یواش یواش به غر افتادی و گریه و منم هر روشی که به ذهنم می رسید رو داشتم روت پیاده می کردم ولی انگار نه انگار، ناراحت بودی و چشمات بسته بود ولی نمی تونستی بخوابی. بابایی هم که اماده شده بودن که برن استخر برای اینکه با وجدانی آسوده برن اومدن شما رو چند دقیقه ای بغل کردن و به همون صورت بیدار شما رو گذاشتن توی تختتون و از اتاق رفتن بیرون. آخه نکه این روش "خیلی" روی شما جواب می ده!!!!!

بالاخره بابایی رفتن و من باز به تلاشم ادامه دادم و فقط در رو بسته بودم که حداقل مامان الهه یک خواب راحت داشته باشن و از هر روشی که استفاده می کردم جواب نمی داد و این قضیه یک ساعت و نیمی همراه با غرهای مداوم شما ادامه پیدا کردم و من واقعا از این ناراحت بودم که چشمهای قشنگت هم بسته بود و خوابت میومد ولی نمی دونم چرا خوابت نمی برد و از چی داشتی اذیت می شدی.

آخرش که دیگه واقعا نمی دونستم چی کار کنم شما رو آوردم گذاشتم توی جنگلت که یک روزِ زود هنگام رو شروع کنیم و چراغ های کم نور جنگلت رو روشن کردم با صدای طبیعت جنگل. خیلی خیلی لحظه ی جالبی بود وقتی که شما یواش یواش توی اون کلافگی ها چشمهات رو باز کردی و خیره به نور شدی و آرومِ آروم. چند دقیقه ای خیره به نورها موندی و با دهن باز نگاهشون کردی و من برای چند هزارمین بار عاشق چشمات و نگاهت شدم و یه دفعه به پهلو شدی و خوابیدی قربونت برم!

حالا شما در یک خواب نازی و بابایی در استخری داره به خودش می رسه و مامانی هم با روانی پریشان و اعصابی جویده شده به اینجا پناه آورده با این امید که هر وقت در طول روز اراده بکنه یک همراه نازنین به نام مادر داره که مطمئنه با جون دل به بهترین نحو از شما نگهداری می کنه تا دختر خسته ش کمی استراحت کنه!


پ.ن۱: داشتم این مطلب رو می فرستادم که شما دوباره بیدار شدی. با یک گریه ی جانسوزی که با نفس نفس زدن های تندت دل من رو کباب می کنه. چند بار پسونکت رو گذاشتم خوابت نبرد. اسب آبیت رو روشن کردم و به هق هق افتادی و من که تحمل ندارم بغلت کردم فدات بشم و فکر کنم اولین باری بود که به صورت عمودی خیلی زود توی بغل من خوابت برد. خوب شد بیدار مونده بودم وگرنه با این خواب و بیداری های مکرر حتماً سر از جای دیگه ای در میاوردم!!


پ.ن۲: این هوای لعنتی هم روی اعصابه به شدت. ساعت ۸ صبح هست و تاریک تاریک. طلوع آفتاب ساعت ۸:۳۰ صبحه و من هر روز به این امید بیدار می شم که ساعت ها جابه جا شده باشه ولی اینا اصلا به روی خودشون نمیارن. برم یه جستجویی بکنم ببینم کی از این وضع در میایم.

ایستادن!؟

شما رسماً عاشق ایستادن شدین!!!!! وقتی که دوست داری وایسی مگه می شه نشوند شما رو!!!! خیلی وقت ها دیگه غرغر می کنی تا ایستاده نگهت داریم و بازی کنی و تا می ایستی می خندی و کیف می کنی!

از وقتی هم که متوجه شدیم که حمام شبانه و همه ی شامپوها و لوسیون های آرامش بخش و خواب آور  باعث سرحال شدن شما می شه حمام کردنت هم با من شده و در طول روز!

حالا شما حساب کن وسط اون لیزی ها و در حالیکه من لبه ی وان نشستم و صبر کردم بازی هات رو هم بکنی یه دفعه هوس بکنی وایسی و از دست من آویزون بشی و وایسی و هیچ جوره به نشستن رضایت ندی و من یه دست لیز لیزیم به شما باید باشه که هی اینور اون ور می شی و با یک دستم هم شما رو بشورم و آب بکشم و تازه تحویل مامان الهه ی حوله به دست بدم!!!! فقط می تونم بگم ماشاالله!!!!!!


(توقع که نداشتین در همون حالت فجیع ایستاده عکس هم بگیرم!؟)

خاله سارا رفت :(

خاله سارا هم زودی رفت انگار ما هم باید عادت کنیم و قانع باشیم به این دور هم بودن های کوچولو موچولو

ولی با خاله سارا حسابی به ما خوش گذشت و تعداد مدح گویان شما هم که زیاد شده بود و حسابی کیف می کردی!!! خاله کلی با شما بازی کردن و اولین کتاب گویای شما که خود خاله معتقد بود اولین لپ تاپ شما هست رو برات آورده بودن و یک هدیه ی بسیار بسیار جالب و مناسب و هیجان انگیز! یعنی بهترین چیزی بود که می شد برای شما گرفت وقتی که من نگاه کنجکاو شما رو به همه چیز می دیدم. وقتی که دقت عجیبت رو به کوچکترین تغییر و حرکت می دیدم وقتی که حس می کردم همه ی چیزایی رو که می بینی داری ضبط می کنی همش فکر می کردم که چه جوری به رشد تو کمک بکنم چون اعتقاد داشتم که به بهترین نحو توانایی رشد داری و خدا یه راه خوب رو از طریق خاله سارا پیش پای ما گذاشت! یک برنامه ای هست به نام "کودک شما می تواند بخواند" که معتقده که خیلی زودتر از اونی که برای بچه ها در نظر گرفته شده می تونن بخونن و شامل چند تا دی وی دی و کارت هایی با اسم و عکس های مختلف هست و کتاب های آموزشی که می گه از ۵ ماهگی می  شه برای بچه ها شروع کرد!! توانایی خواندن اولین قدم برای ورود به دنیای وسیع علم و دانش هستش و البته تلاش زیاد و صرف وقت زیاد می خواد و من نهایت سعیم رو می کنم ولی شما بار اول در مقابل این دی وی دی بسیار جذاب فقط ۵ دقیقه و ۵۲ ثانیه بند شدی!!!!! می گم که خیلی زود حوصله ت سر می ره از یک کار! من امیدوارم یواش یواش برات جالب تر بشه ولی فکر می کنم وقتی به راه رفتن بیوفتی همین ۵ دقیقه هم بند می شی یا نه!!! باید یه کاری بکنم که برات جذاب تر بشه و یه روتینی پیدا کنم که با هم بیشتر کار کنیم تا از این راهی که پیش پامون قرار گرفته بهترین استفاده رو بکنیم و یک دنیاااااااا ممنونم از خاله سارا به خاطر این هدیه ی منحصر به فردش!

فقط تنها مسأله ای که هست اینه که من دوست داشتم شما حسابی فارسی رو یاد بگیری و بعد انگلیسی رو شروع کنی که حالا باید امیدوارم باشم که بتونیم هر دوش رو موازی پیش ببریم و مغز اسفنجی شما همه رو جذب کنه عزیز دلم



دانیال و بسته ی علم و دانشش

اولین یخچال

چند روز پیش بابایی خواستن از توی یخچال چیزی بردارن که شما با همون دنده عقب رورئکت خودت رو رسوندی به یخچال و مبهوت اون همه خوراکی شدی و اول بسته ی نون رو از در یخچال درآوردی و انداختی بیرون و بعد هم پنیر رو گرفتی و ول نمی کردی!!!!

امروز صبح هم من تا در یخچال رو باز کردم چشمات برق زد و با خنده خواستی خودت رو برسونی که من درش رو بستم و اومدی جلوی یخچال با روروئک و مدت ها خیره به در یخچال بودی!