اولین سفر کوچولوی یه روزه!

امروز برای اولین بار ما می خوایم از شهر خارج بشیم! با خاله سارا و مامان لی لی. بابایی هم که دانشگاهه و کلی مشق داره و نمی تونه با ما بیاد.

خاله سارا الآن داره کالسکه ی قشنگ شما رو سر هم می کنه تا برای اولین بار بری گردش و ازش استفاده کنی!

دیروز اومدن و شما رو وزن کردن. ۳۷۵۰ گرم. خدا رو شکر داری کپل می شی دیگه قربونت برم البته ما این رو از لپ های قشنگ و خوردنیه شما و غبغب مردونه تون متوجه شده بودیم!!


بدن مامانی هم یک هفته ای هست که کهیر زده شدیدددددد! چند روز پیش زنگ زدیم به اصرار بابایی بیمارستان که ببینیم باید چی کار کنیم و اونا هم گفتن که بپرین بیاین!! دیروز با خاله سارا رفتیم و دکتر نفهمید که علتش چیه ولی قرص و دوا داد دیگه!


راستی ی ی ی ی یه خبر خیلی مهم دیگه هم اینکه شما افتخار اولین فواره ی زندگیت رو به بابایی دادی!!! پریشب که در بالین شما به خدمت مشغول بودن


جمعه هفته ی پیش وقت دکتر داشتی باز عزیز دل!

این بار با دکتر راجینی! دکتر مراد دکتر موقت بیمارستان بود و احتمالاْ دیگه همش با دکتر راجینی خواهیم بود. یه خانوم ریزه میزه ی چشم تنگ و با وجدان!

توصیه های مادرانه داشت همش. گفت وزن شما خوب داره زیاد می شه ولی هنوز یه کوچولو مونده که به وزن زمان تولدت برسی. قدت هم ۵۱.۴ بود و وزنت هم ۳۳۰۰ گرم و دور سر هم ۳۷ سانت


صبح مامانی از خواب غش کرده بود و مامان لی لی و خاله سارا شما رو بردن حمام اولین بار بود که من در حمام شما حضور نداشتم.


داری یه کم غر غر می کنی الآن. چششششششششششم! خدمت می رسیم که رستوران رو باز کنیم برای شما آقای عزیز و دوست داشتنی

خداحافظ بند ناف!

امروز صبح ساعت ۸:۴۵ بابایی در حین عوض کردن پوشک قشنگ شما متوجه شدن که بند نافتون افتاده بعد از ۱۱ روز!

اومدن بالای سر من که بند ناف دانیال افتاده یه کم هم خون اومده چی کار کنم؟ از اونجایی که مامان لی لی هم خواب بودن ما هر کدوم یکی از کتابای بالای تختخواب را برداشته و ورق زنان خود را به قسمت بند ناف رساندیم! تو یکی از کتاب ها پیدا کردیم که باید محل رو با الکل تمیز کنیم بعد با پنبه خشک کنیم و روش پودر بچه هم بریزیم تا رطوبت باقیمانده رو جذب کنه و این کار باید هر بار موقع تمیز کردن تکرار بشه! با الکل که داشتیم تمیز می کردیم دیدیم که خون خشک شده بود و تازه نبوده.

بابایی هم همش می گن که پسرم بند نافش افتاده، دیگه مرد شده!!!! و مامان هم کماکان داره به رابطه ی بین افتادن بند ناف و مردانگی فکر می کنه!


پ.ن ۱: الآن شیفت من هستش! و شما ذره ای خواب توی چشمانتون نیست در حالیکه ساعت نزدیک ۱۲ شبه و شیر هم خوردین و پوشکتون هم عوض شده و دو سه ساعتی از بیداریتون می گذره. پسونکت رو می ذارم دهنت و حسابی باهاش بازی می کنی و بعد با دست خودت می زنیش کنار و غر غر می کنی تا من دوباره بذارم دهنت!!! عزیزم بیا گفتمان کنیم ببینیم حقیقتا هدف شما چه می باشد! البته من یک کار انتحاری هم کردم و اون این بود که شما رو قنداق کردم با بیچارگی تا نتونی دیگه با دستت پسونک رو بزنی کنار که با اندکی تلاش به راحتی یه دستت رو آزاد کردی!!! الآن هم هر چند ثانیه یه بار می ندازیش کنار و باز غر غر می کنی! من عاشق اینم که خودت با پشت دستت پسونکت رو نگه می داری، هر چند که همون دستت که لیز می خوره پسونکت هم در میاد!

می دونی چیه قربونت برم!؟ شما چشمای قشنگت بیشتر از این باز نمی شه وگرنه این وقت شب بازترم می تونستی، نگهش می داشتی فدات شم!!!


پ.ن ۲: من به یک وقایع نگار احتیاج دارم تا درست مادری بتونم بکنم!!!


پ.ن ۳: الآن بابایی بیدار شدن پس فرصتی هست که من یک عکس جالب از بند ناف شما وقتی که به دنیا اومدی اینجا بذارم!! اخه خودم تا حالا ندیده بودم و برام خیلی جالب بود. شما ۹ ماه این بند ناف همدم تنهاییت بوده خب!




پ.ن ۴: یه خاطره ی جالب دیگه هم بگم برم، چون اون قصه مون هنوز به اینجا نرسیده الآن می گم که بابایی با دستای خودش بند ناف قشنگ شما رو قیچی کردااااااا!!!


پ.ن ۵: از وقتی که بابایی بیدار شدن شما هم خمیازه و چرت رو شروع کردی و الآن داری تو بغلشون راحت می خوابی! این یعنی عین تبانی!!!!! من ۳ ساعته دارم زور می زنم انگار نه انگار....

هفت روزگی

هفت روز پیش در چنین روزی ساعت ۱۰و ۳۶ دقیقه شب ما زاده شدیم. به همین مناسبت مامان لیلی کیک پخت و مراسم جشنی بر پا شد.



دانیال عزیزم م م م م خوش اومدی قربونت برم!

سلام سلام سلام!

ما اینجاییممممم! ما خوب و سرحال اینجاییم!

این چند روز کمابیش اومدم این طرفا سر زدم ولی هی می خواستم کامل تعریف کنم که چی کارا کردیم این مدت و همش نمی شد. حالا دیدم دیگه خیلی داره دیر می شه،شروع می کنم نوشتن ولی نمی دونم تا کجا پیش خواهم رفت!

فرشته ی قشنگ ما ۲۵ روز زودتر از زمانی که دکتر برامون مشخص کرده بود به دنیا اومد


روز دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷ و یکشنبه اول مارچ ۲۰۰۹ و پنجم ربیع الاول ۱۴۳۰ به دنیای ما بیرون کشیده شد!! آخه پسر گل من چه جوری قدم بذاره هنوز هیچی نشده!!


ساعت ها رو روزها رو به وقت همین جا می گم.

شنبه شب، ما شام رفتیم بیرون! پیتزا هات بعدشم یه کم خرید ضروری داشتیم و رفتیم وال مارت!!! خلاصه فکر کنم ۱۲ شب دیگه خوابیدم و باباامین هم درس داشت اساسی و بیدار موند که درس بخونه تا ۴ صبح. اومد که بخوابه من بیدار شدم و خوابم نبرد. یه چند دقیقه ای تو رختخواب موندم و بلند شدم رفتم دستشویی که کیسه آبم پاره شد. اول مطمئن نبودم ولی با چیزایی که خونده بودم و شنیده بودم مطمئن شدم. اول رفتم سراغ بابایی که دیدم خوابه خوابه! یعنی فکر کنم ۲ دقیقه هم نشده بود که خوابش برده بود. رفتم سراغ مامان لی لی (فعلاْ که از این اسم فقط اینجا استفاده می شه ) بیدارشون کردم و دیدیم که نه مثل اینکه جدی جدی باید بریم بیمارستان! دیگه به طور جدی بابایی رو بیدار کردیم و زنگ زد بیمارستان، گفته بودن که زنگ بزنیم هر وقت خواستیم بریم تا آماده کنن وسایل رو برامون. اگه بدونی بابایی با چه حال و رنگی زنگ زد بیمارستان! بابایی از هولش رسماْ حرف زدن یادش رفته بود اونم تازه به زبون غیر مادری!

مامان لی لی هم که مدام از من می پرسیدن که درد نداری؟!؟!؟ یعنی اصلاْ هیچ احساس دردی نمی کنی!؟ و جواب من منفی بود و یاد حرف چند روز پیش مامان بودم که می گفتن بدترین حالت زایمان اونیه که بدون درد شروع بشه مامان مدام دعا می خوندن زیر لب (شایدم صلوات می فرستادن!) و وسایل رو هول هولکی جمع می کردن، البته ساک دانیال آماده بود از قبل.

ولی من حال خوبی داشتم!!! خیلی هم حال خوبی داشتم و اصلاْ خوشحال بودم که بدون درد تو یه حال خوب دارم می رم بیمارستان. تازه سعی می کردم جو رو هم آروم کنم که البته هیچ جوره جواب نمی داد!

دوربین رو برداشتم و یه مسواک و یه شونه و یه جفت جوراب!!! آخه نتونستم جوابم  رو پام کنم!

با همون حال که از مامان لی لی و بابا توصیف شد راه افتادیم به سمت بیمارستان. بابایی اینقدر یه دفعه بهش شوک وارد شده بود که به یه آبنبات چوبی متوسل شده بود و به مامان هم تعارف می کرد ولی خدا رو شکر مامان نخوردن تصور کن ما سه تا آبنبات چوبی در دهن وارد اورژانس می شدیم که آقا ما اومدیم نی نی مون رو نجات بدیم!

تو ماشین چند تا تیکه ی بامزه هم انداختم که اصلاْ‌ با استقبالی مواجه نشد و شاید هم شنیده نشد اصلاْ. از بابایی خواستم تو ماشین ازم عکس بندازه و بعد که دیدم خودم حالم بد شد از اون قیافه ی ورم کرده!

ساعت 4:30 صبح.از اورژانس وارد شدیم و من رو روی ویلچر نشوندن و راهنمایی کردن به بخش زایمان ولی ما گم شدیم تو بیمارستان تا یکی نجاتمون داد و رسیدیم بالاخره!

من نمی دونم حجم کیسه ی آب چقدره ولی ساعت ها انگار به شیر آب شهری وصل بودم

لباس بیمارستان تنم کردن و سرم زدن به دستم. اولین باری بود که به سرم وصل می شدم! اولش هیجان انگیز بود ولی تا فردا صبحش بلای جون بود!!!

یه مقدار هم خون گرفتن برای آزمایش و از اونجایی که هیچ دردی هنوز نداشتم یک سرم دیگه حاوی اکسی توسین که برای القای انقباضات رحمی ازش استفاده می شه بهم وصل شد ولی با فشار خیلی خیلی کم. به زور می خواستن ما درد داشته باشیم. هنوز درد نداری!؟ هنوز احساس انقباضی نمی کنین!؟!؟ بیشترش می کنیم!!! من نمی دونم چه بیمارگی یی بود

مامان و باباامین طببیعتاً پر از استرس بودن ولی من خوبه خوب و سر حالِ سرحال بودم تا 10:30 صبح که اولین انقباضات شروع شد و اونم البته خیلی من بود هنوز ولی همین طور بیشتر و بیشتر شد تا 2 ظهر!

اولش هم راجع به راه های کاهش درد پرسیده بودیم و دیدیم اپیدورال از همه چیز بهتره و دقیقاً شب قبلش هم با دخترخاله ی بابایی صحبت می کردیم کلی از همین اپیدورال تعریف کرده بودن و ما هم مطالعات بعدیمون گفته بود که تنها عارضه ش احساس سنگینی در پاهاست و البته به دلیل بی حسی ممکنه که موقع زایمان مجبور بشن که از وکیوم یا فورسپس استفاده بکنن که البته اون رو اصلاً دوست نداشتم و خدا  رو شکر رو بچه هم هیچ عارضه ای نداره. چقدر خوب شد که شب قبل حرفش رو زده بودیم و امادگیش رو داشتم!



بنده به خواب دچار شدم!! پس ادامه ی این قصه باشه برای بعد چند تا نکته ی دیگه بگم.

دانیال گلم زردی داشت. روزای اول و دوم گفتن که زردیش زیاد نیست و فقط تا می تونه شیر بخوره تا از بدنش خارج بشه. (چرا این آیکونا همشون زردن!؟!؟) جمعه وقت دکترش بود. چک آپ کرد و گفت همه چیز مرتب هستش ولی برای زردیش خونش باید آزمایش بشه یه قصاب از آزمایشگاه اومد که خون بچه مو بگیره. حالا همه جان خانومای لطیف و مهربون هی با نیش باز به ما توجه می کردناااا اینجا که رسید یه آقا غول چراغ جادو از اینا که سرشون رو می تراشن و دو تا حلقه هم تو گوشش بود و ریش عجیب غریب اومد که فرشته ی ما رو خونش رو بگیره. تازه لختش هم کرده بودن برای قد و وزنش و بچه م حسابی هم گرسنه و کلافه بود که سر و کله ی این آقا غوله پیدا شد سوزن رو زد و عزیز دل من زد زیر گریه و اونم یه ساری حوالمون کرد. هر کی هر بلایی می تونه سر بچه م میاره آخرش هم یه ساری حوالمون می کنه ۱۰ دقیقه ای داشت قطره قطره خون از پای عسل من می گرفت و گفته بودن که برای جواب آزمایش خودمون زنگ می زنیم خونتون. زنگ زدن و گفتم که عدد زردیش ۱۶ هست و باید بیارینش باز بیمارستان ولی چون روز تعطیله بیمارستان از در اورژانس تا قبل از ظهر بیاین. اومدم اینترنی یه سرچی کردم و دیدم که با زردی ۱۶ تو ایران بچه رو ۲ روز بیمارستان نگه می دارن (اه که چقدر خنگن این آیکونا چرا هیچ کدومشون نمی تونن زار زار گریه کنن!؟!؟ :(((((((((( )

امروز رفتیم بیمارستان و باز خونش رو گرفتن. این بار قبلش کسی اذیتش نکرده بود و سیر بود و خواب و یه آقای مهربون تر ازش خون گرفت و تو بغل بابایی هم بود و صداش در نیومد!!! اصلاْ وقتی که صداش در نمیاد من دلم بیشتر کباب می شه برای مظلومیتش ماشاالله

هیچی فرمودن که برین زنگ می زنیم بهتون!!! نمی دونم دیگه این اداها چی چیه :( بچه م سفیدی چشماش رسماْ‌ زرد زرده!


امشب هم شما تا خواستی شیطونی کردی ماشاالله هنوز هیچی نشده! در شبانه روز حدوداْ دو بار شیر خوردنتون به شیطونی می گذره و بقیه ش به خواب ناز منتهی می شه!!

همش بازی بازی می کنی تا ۲ ساعت و نمی خوابی.

خدا رو صد هزار باررررررررررررررر شکر که مامان لی لی گل پیشمون هستن و بابایی این روزا تعطیله دیگه. من فعلا فقط نقش یک رستوران سیار و در خدمت رو بازی می کنم. مامان لی لی زحمت تعویض پوشک شما رو می کشن و البته شب ها بابایی

شب ها شیفتی من و بابایی حواسمون به شما هست و مامان لی لی هم وقتی که شما به گریه بیفتی به یکباره از اتاقشون می پرن پیش ما.

بابایی عاشق شماست و با جون و دل هر کاری که بتونه برات می کنه و البته دقیقاْ مثل مامانی! چند شب پیش از سر شب تا ۳ صبح شیفت بابایی بود و درس می خوند و شما پیش مشق هاشون خوابیده بودی، اگه بدونی چه حالی کرده بودن! بچه م دیشب پیش خودم خوابیده بود!!!

هم برای اینکه شما شب ها که بیدار نشی گرسنه نباشی و هم برای اینکه بابایی هم دوست داره که به شما غذا بده من براتون یه مقدار غذای می ذارم تو یخچال. پس من یه شیفت کامل رو شب ها می تونم بخوابم. تا روبراه تر بشم.

امشب هم دو سه ساعتی شما بازی بازی کردی. یه کم شیر می خوردی یه کم تو بغل مامان می خوابیدی باز بیدار می شدی و هی کارای جالب می کردی! قربونت برم من که حال می کنم با این کارات و مامان لی لی همش تذکر می ده که خودت بالاخره این بچه رو بد عادت می کنی و شب ها هم مجبوری همین طور بیدار بمونی تا آقا بازی گوشی بکنه و اتفاقا پریشب هم از ساعت ۱۲ تا ۲ برنامه همین بود ولی خداییش حال بازی من هم روزا بیشتره دیگه! پسر گلم اگه قول بدی شب ها خوب بخوابی من روزها باهات بازی می کنم تا مامان لی لی هم دعوامون نکنه!!!


دو تا نکته ی دیگه هم بگم برم، هر چند دلم نمیاد و الآن ساعت ۱:۳۰ هستش!!!


۱- دیشب بابایی می خواستن شما رو عوض کنن بابت زخمتی که تو پوشکت کشیده بودی!!! بردنتون توی دستشویی که حسابی گل و تمیز بشی که شما به محض ورود به سینک دستشویی که صفای اساسی به اونجا و لباس بابایی دادی قربونت برم که لباس بابایی رو اینقدر خوشگل و خوشرنگ کردی ولی ببخشید که باباجون سلیقه شون با شما یه کم فرق داره و لباسشون رو عوض کردن فوری! من معذرت می خوام!


۲- مامان لی لی حسابی خسته بودن امروز. من روزها می خوابم ولی مامان لی لی اصلاْ! امشب به زور بیدار مونده بودن شما فرمایشات نهایی تون رو در پوشکتون بفرمایید بعد بخوابن. بعد از کلی بازی و شیر خوردن شما، بالاخره عوضتون کردن طی مراسمی خاص و بعد دیگه با چشمایی نیمه باز پرسیدن که کاری ندارین دیگه؟ من برم بخوابم. شب بخیر و شما در همان لحظه چنان صدایی از قسمت تحتانی خودتون در جواب شب بخیری مامان بزرگ مهربونتون در آوردین که نشان از عملیاتی بس عظیم می داد! پسر گل من! قشنگ من! آدم جواب شب بخیری مامان بزرگ مهربونش رو اینجوری می ده!؟!؟!؟


الآن دیگه ساعت ۱:۴۵ هستش و بابایی بیدار شدن که شیفت رو تحویل بگیرن ولی منم خوابم نمیاد. کاشکی الآنه ها بیدار شی و یه وعده ی دیگه ت رو بخوری و من با خیال راحت برم بخوابم



اینم یک عکس از شما فرشته ی قشنگ من هستش که متاسفانه هنوز دقیقاْ نمی دونم که داشتی چی کار می کردی!!!


پ.ن: یه دنیاااااااا ممنون از خاله سارای مهربون که اینجا رو به روز کرد! من از همین جا اعلام می کنم که هر کسی زحمت بکشه و چیزی بخواد برای پسر گل ما بنویسه برای من ایمیل کنه تا ما با جون و دل این دفتر خاطرات پسرمون رو کامل تر بکنیم با یادگاری های قشنگ شما

سلام خاله

سلام دانیالم، خاله هستم. سارا

خوش اومدی عزیزم. هممونو کلی‌ خوشحال کردی. با مامان حرف میزدم میگفت حسابی‌ اشتها داری. حقم داری، آخه اون تو که غذا درست حسابی‌ نداشتی‌ که. توقع دارن همینجور از اینورو اونور غذا جذب کنی‌! حرفا میزنن اینا هم!! بخور خاله، تا دوست داری بخور. 

بعد از ۹ ماه خوردن و خوابیدن شدی  ۳.۳ کیلو و ۴۹ سانت قربون اون قدت برم.

سعی‌ کردم عکستو بذارم اینجا، جونم درومد آخرشم نشد، حالا باید به مردم بگیم رو این لینک کلیک کنن، عیب نداره، خاله زوقمرگ شده، مغزش کار نمیکنه دیگه.


فدات بشم پسر گلم، ایشالا که تا یکی‌ دو هفتهٔ دیگه میبینمت عزیزکم.

I love you

خاله سارا


 

  http://i81.photobucket.com/albums/j239/ghafeleyeomr/DanielAlipour.jpg

پوشک؟ اسکی؟

من دیروز یه کار خطرناک کردم!!!!

چند تا فیلم زایمان طبیعی و سزارین دیدم!!!! مامان لی لی که رسماً داشت پس می افتاد


نمی دونم دیگه! پسر گلم ظاهراً ما راه سختی رو پیش رو داریم ولی قهرمان می شیم حتماً


بعد هم که نمی دونم چرا زودتر نگفتم که اتاق شما آماده ی پذیرایی از شماست! البته با مامان لی لی اتاقتون مشترکه و حتماً جفتتون کیف می کنین ولی از اونجایی که شما در روزهای اول خیلی شیکمو تشریف دارین، تصمیم داریم که پارکتون رو بذاریم تو اتاق خواب خودمون تا به رستورانتون نزدیک تر باشین و هی مامان لی لی رو "زا به را" (تا حالا جایی ننوشته بودم "زا به را" !!!) ‌نکنین!!!


من نمی دونستم که بدون صندلی ماشین بچه به شما اجازه ی خروج از بیمارستان نمی دن!!! بعد تازه یکی از بیمارستان باید بیاد چک کنه که حتماً‌ درست نصب شده باشه. هنوز اون رو نذاشتیم تو ماشین! بعد کالسکه ی شما هم هنوز سر هم نشده. بابایی هنوز فرصت نکرده... البته هنوز دیر هم نشده!

ساک بیمارستان هم آماده ست ولی من نمی دونستم که وسایل مادر نی نی بیشتر از خود نی نی هستش، دیروز تو یکی از سایت ها خوندم، تو ساک فقط وسایل یک آقا پسر خوش تیپ موجو می باشد


امروز صبح بحث عوض کردن پوشک بعضی از پسرهای گل بود که بابایی همیشه بهش فکر می کرد! حتی خیلی قبل تر از اینکه شما به شکم ما بیای! بابایی می خواست چندان به موضوع فکر نکنه که گفتن که پسرم به دنیا بیاد، می خوام باهاش برم اسکی!!!! منم توضیح دادم که وسطای اسکی تون هم شما مثلاً داد می زنی که "بابایییییییییی.... بابا.... (با فریاد!!!)‌ بیا بند نافم افتاد"!!!!!

بیمه

دیروز وقت دکتر داشتم باز. با یه دکتر دیگه که اگه دکتر خودم نتونست بیاد برای زایمان با این دکتر هم آشنا شده باشیم! نمی دونم گفتم یا نه که دکتر خودم هم بارداره و اونم ماه های آخره!


زایمان من بیمه شد عزیزم... لطف خدا لحظه به لحظه به ما بیشتر می شه و ما  رو شرمنده ی

خودش می کنه، چه جوری باید جبرانش کنیم؟ فقط هزینه ی زایمان ۱۰ هزار دلار بود...


با مامان لی لی رفتیم و مثل هر بار اول رجیستر شدیم. چند روز پیش صورت حساب آزمایش خون اومده بود در خونه. ۶۵ دلار، صورت حساب رو به خانومه نشون دادم و کارت بیمه ای که همراهم بود و گفت بیمه ت رو می زنم از هفته ی پیش که این صورت حساب رو هم شامل بشه ولی فهمیدیم که اسم روی فاکتوره یه چیز دیگه ست و گفت خودم می رم آزمایشگاه بررسی می کنم. (بعد بابایی گفت که ما بیمه ی کامل نبودیم و فقط خود زایمان بیمه بوده و خدمات قبل و بعدش رو شامل نمی شه!) بعد هم رفتیم تو بخش زنان و منتظر موندیم. یه پرستار دیگه اومد سراغمون نه اون خوشحاله، پس هر دکتری پرستار خودش رو داره! این نرمال بود! دستش درد نکنه خوب هم نرمال بود... وزن کرد و گفت ۲.۵ کیلو چاق شدی تو این هفته (ای خدااااااااااااا من بالاخره نفمیدم چه خبره!!!!! تغذیه ی من هیچ تغییری نمی کنه، یه بار می گن نیم کیلو لاغر شدی، یه بار ۲.۵ کیلو چاق شدی!!!) بعد هم که باز آزمایش ادرار و بعد هم فشار و گفت منتظر دکتر باشین. حدود ۲۰ دقیقه ای منتظر بودیم. فکر کردیم اصلاً یادشون ما رو! کلی خاطره تعریف کردیم تا دکتر جان اومد! (پرستاره دل پیچه گرفته بود!؟!؟!؟‌)

دکتر خوبی هم بود. همه خیلی تعریف مایر رو کرده بودن ولی من این رو بیشتر دوست می داشتم. دراز کشیدم و صدای ضربان قلبت رو شنیدیم نازنینم اندازه ی روی شکم رو گرفت ۳۸ سانت بود فکر کنم!کلی فشار آورد روی من و تو و بررسی کرد موقعیتت رو و می خندید چون تو زیر دستش بالا و پایین می پریدی!(خیلی بد فشار می داد،‌تا خونه که اومدیم جای دستاش رو روی شکمم احساس می کردم. اصلاً من تازگی ها خیلی بیشتر حساس شدم روی پوست شکمم. هر لمس کوچیکی برام زیاده کلی!!!) مامان لی لی پرسیدن که سر شما کجاست!!!!!!!؟؟؟؟‌ دکتر هم گفت بریم سونوگرافی دقیقاً ببینیم چی کجاست! رفتیم تو اتاق سونوگرافی. پرستار اومد و همه چیز رو مرتب کرد. یه سوسول بازی دیگه که من ندیده بودم این بود که ژلی رو که روی شکم می مالن برای سونوگرافی رو گذاشت توی یه دستگاهی که هم دمای بدن بشه و سرد نباشه

وای ی ی ی ی ی ی نمی دونی چه اتفاق فوق العاده ای افتاد!!!! نه، یعنی هیچ کس ندونه تو که می دونی من قلب تو رو دیدم.... قلبت رو... فکر کن... برای اولین بار یک قلب رو می دیدم... اونم قلب تو رو ... فوق العاده بود

به دکتر گفتم یه پرینت می خوام از سونوگرافی و گفت خیلی سخته که بخوام یه عکس خوب بگیرم ولی سعی خودم رو می کنم. ستون فقراتت هم کامل واضح بود ولی دستات رو جمع کرده بودی چون جات تنگه دیگه! من که این همه فضا برات تهیه کردم!!!!

بعد به پاهات که رسیدیم دکتر یه عکس گرفت و برام پرینت کرد. مامان لی لی هم مثل یک عکس آتلیه ایه خوش تیپ از دیروز گذاشتنش روی کتابخونه!!!

گفت جواب آزمایش خون و جواب اون احتمال عفونت هم منفی بوده خدا رو شکر.

گفت سوالی چیزی!؟ گفتم که تو گاهی یه ضربات پشت سر هم به مدت ۱۵-۱۰ دقیقه داری و یه چیزی شبیه طپش هستش و نمی دونم چیه، چندان متوجه نشد چی می گم! گفت یعنی حرکاتش رو می گی؟؟؟ گفتم حرکت نیست، ضربه های کوچیک ولی پشت سر همه! گفت سکسه س! گفتم ۱۵ دقیقه!؟!؟! متعجب و بی خیال شد!!!

دکتر مایر قبلاً هم مامان ایرانی داشته و هم خیلی سعی می کرد همه چیز رو توضیح بده و هم تا کامل متوجه نمی شد من چی می گم ول نمی کرد! ولی این دکتره این طوری نبود و سخت تر هم حرف می زد. بعضی از کلمه هاشو نمی فهمیدم.


امروز هم رفتیم یه جای دیگه برای خدمات بارداری و مادری! کلی فرم رو گذاشته بود جلوش و سوال می پرسید. رسماً مغزم ترکید! ۱۰۰ تا سوال رو پرسید از هر چیزی که فکرش رو بکنین!

باز از بیماری هایی که گرفتم و واکسن هایی که زدم و تغذیه ای که دارم و اینکه صبونه چی می خوری و ناهار دیروز چی خوردی و عصرا چی می خوری و فست فود؟ چند لیوان آب؟‌لبنیات؟ چند نفر تو خونه زندگی می کنین؟ اجاره ست؟ اسلحه هم تو خونه دارین؟ هشدار دهنده ی دود و آتیش؟ وضعیت روحی؟! چقدر گریه می کنی؟ چقدر احساس می کنی سرنوشتت دست خودته؟ شوهرت چقدر همراهی می کنه با بارداریت؟ کسی هست که الآن ازش بترسی؟! آلرژی به چیزی نداری؟ کی می رسوندت بیمارستان؟ کی باهات میاد تو اتاق زایمان؟ قرص چی می خوری؟ بچه میخواین باز یا نه؟ کی می خوای باردار بشی دوباره؟ صندلی بچه برای ماشین دارین؟ نو هستش یا دست دوم؟ شب ها خوب می خوابی؟ لوله ها و شیرآلات خونه تون درست کار می کنه یا نه ؟ چند بار اسباب کشی داشتین تو یک سال اخیر؟ از زایمان می ترسی یا نه؟ (چیزی باز یادم اومد اضافه می کنم!)


یعنی تمام شرایط رو برای داشتن یک بچه در نظر می گیرن و اونم تا این حد

بعد گفت یه خانومی هفته ی دیگه میاد خونه تون تا نکاتی رو راجع به شیر دادن به بچه و مسائل مربوط به پسر گلتون رو بهتون یاد بده


بعد هم رفتیم برای بیمه ی خدمات قبل و بعد از زایمان که اونم به لطف خدا و در کمال ناباوری درست شد! فقط گفتن باید یه گواهی بیارین که بارداری بعد بابایی به تو اشاره کرد که این گواهی کافی نیست!؟!؟!؟!؟ خانومه هم جدی گفت نه!!!!