انگیزه


سلام عزیز دلم!


با اینکه ما هنوز دل و دماغ نداریم (ولی شما یه دل کپل و دماغ کوچولو داری خیالت راحت) الآن خاله نگین یه ایمیل برام زده بود که من یه دفعه روحیه گرفتم که بیام برات بنویسم!!!!

قربونت برم من که 2-3 روز هست که من فکر می کنم شما دیگه دوران نوزادی رو پشت سر گذاشتی و شدی یه پسر بچه ی شیطون!!!!!!! تو مطلب قبلی هم گفته بودم ولی من متوجه شدم که شما دنده ی چپت رو هم کشف کردی و پریروز دقیقا از اون دنده بیدار شده بودی!!! در طول روز فکر می کردم با یک آقای قلدر و البته محترم طرف هستم که به هیچ صراطی مستقیم نیست!!!! حتی با ژست و صورت بسیار جدی بازی می کردی و وقتی که بادکنکت رو ببینی و باز هم اینقدر جدی باشی یعنی خیلی ی ی ی ی ی ی ی!!!!! اصلا هم نمی خندیدی!!!!! هر کاری کردم لبخند نزدی و بسیار جدی بودی و من فکر کردم شاید از اینکه توی وبلاگت نوشتم که شیطون شدی دلخوری!!! ولی دیروز از صبح که بیدار شدی خوشحال بودی قربونت برم من!!! چپ و راست می خندیدی و بازی می کردی! ما یک کار مشترک و خیلی خوب دیگه هم پیدا کردیم دانیال! وقتی که من کار در آشپزخونه دارم و شما هم خسته شدی از بازی در جنگلت، می شونمت توی تابت و می گذارمت توی آشپزخونه. همین طور که ناهار درست می کنم و به کارام می رسم مدام باهات حرف می زنم و برات تعریف می کنم که دارم چی کار می کنم. فکر کنم تا الآن دیگه باید چند تا غذا یاد گرفته باشی ولی فقط قدت به گاز نمی رسه که برامون درست کنی!!!! در این بازی مشترک آشپزخونه ای من به شدت کیف می کنم!!!! چون هم دارم کارای خونه رو انجام می دم و هم شما خوشحالی و وقتی هم که غذا درست می شه و هنوز سرحالی من هی به امورات آشپزخونه به صورت توفیق اجباری رسیدگی می کنم تا وقتی که سر حالی!!! دیروز که شما از دنده ی درستی بیدار شده بودی کلی به پیازچه خرد کردن من  هم خندیدی حتی!!!!! از همون خنده کجکی ها که مثل اینکه خودت هم فهمیدی که کلی طرفدار داره و مهرنوش هم بهت توصیه کرده که حفظش کنی و تو داری هی تمرین می کنی!!!!

بعد از ظهر هم بابایی شما رو با یک کتاب برداشتن و رفتین روی تاب پشت خونه نشستین و بابایی براتون کتاب خوندن و کیف کردین و کردم حسابی! بابایی می گه شما به شدت عاشق بیرون رفتن هستی و حسابی دنبه می شی اونجا! من از دور با شما بودم البته! کتاب "سحر پرنده ی مهربون" رو من از ایران آوردم!!!! اون رو به جای حافظ که هیچ کدوم درست سر در نمیاریم توش چه خبره دادم به بابایی. تنها کتاب قصه ی درستی هست که داریم و بابایی اومده خونه غر غر که این چه کتابی بود و آخرش چه لوس بود!!!!!! منم عذر خواهی کردم از اینکه آقای جکی چان در کتاب های کودکان حضور ندارند!!!!!

بعد دیشب همین طور که شما داشتی شیر می خوردی من با موبایل رفتم روی سایت کودکانه که برات یه قصه بخونم که... فاجعه بود!!!!! برای اولین بار در یک قصه مجبور شدم کلی برات سانسور کنم!!!! فکر کن!!!! همه ی قصه هه راجع به این بود که آدمیزادموجود وحشتناک و بی رحمی هست که همه ی حیوونا ازش می ترسن!!! آخر قصه هم آقا شیره که دنبال حقیقت راجع به آدمیزاد می گشت به دست یه آدمی می افته که با آتیش، آب جوش درست می کنه و می ریزه روی شیره و اونم جلز ولز می کنه  !!!!!! تازه کلی بین قصه های مختلف گشته بودم و این رو که گوگولی تر بود شروعش رو برات خوندم!!!! ولی خیالت راحت باشه گلم چیزی که من برات تعریف کردم کلی رمانتیک شد و شیره و آدمه کلی با هم دوست شدن!!! خدایا من رو بابت سانسور و دروغ هام ببخشه!!!!!!


پ.ن: خاله نگین هیچ فکرش رو می کردی که من با یک ایمیل اینقدر پایه ی نوشتن بشم!؟!؟! دستت درد نکنه!!!




در حال قلدری در روز جهانی دنده ی چپ!!!

روزهایی با کابوس کـودتـــا!

دانیال عزیزم،

این روزها شرمنده ت هستم که با صدای بحث های من و بابا راجع به کــودتـــای ۲۲ خرداد از خواب بیدار می شی و با صدای اخبار روزت رو ادامه می دی و با حالات ما مشوش می شی و با گریه صدامون می کنی... ما میایم پیشت می شینیم و باهات بازی می کنیم در حالیکه گوشمون به اخبار هست و دلمون تو ایران... و تو باز متوجه می شی و غرغر می کنی تا ببریمت تو اتاق و در بست در خدمتت باشیم و مدام با خود خودت حرف بزنیم تا خیالت راحت بشه... قربونت برم من فقط شرمنده ت هستم و سعی می کنیم بیشتر خودمون رو کنترل کنیم و بیشتر با تو باشیم...



حالا بذار از خودت بگم! الآن شما خوابیدی و بابایی از ساعت 8 صبح که لباس پوشیده آماده بود که بره دانشگاه ساعت 4 بعد از ظهر رفت، باز هم به خاطر اخبار...!


چند شب پیش بابایی ساعت 12 شب رفت دانشگاه، چون از صبح پای اخبار کودتا بودیم و نرسیده بود، شما شیر خورده بودی و بعد از اندکی زحمت ساعت 12:15 خوابیدی! منم شب قبلش 3 خوابیده بودم تا 7 صبح و مدام اخبار رو پیگیری می کردم و در طول روز هم حسابی داغون بودم، شما که خوابیدی منم منگ منگ و گیج گیج غش کردم از خواب! بعد ساعت 12:45 از خواب بیدار شدی. سابقه نداشت که تو شب این جوری بیدار بشی، البته به جز یک ماه اول. گفتم خب حتما گرسنه ای... نیم ساعت شیر خوردی!!! ول نمی کردی ماشاالله! باز سابقه نداره که شیرهای شبانه ت از نهایتا یک ربع تجاوز کنه! بعد از نیم ساعت من با منگی تمام تا یه کم از کنارت تکون خوردم زدی زیر گریه! پسونک گذاشتم دهنت که  راحت بخوابی (وقتی که خیلی خوابت میاد گریه می کنی و پسونکت رو که بذاریم دهنت زودی خوابت می بره) پسونکت رو پرت کردی بیرون و هی سرت رو تکون می دادی و گریه می کردی! چند بار پسونکت رو گذاشتم و همین کار رو کردی باز. بغلت کردم. دیگه همیشه حتما تو بغل آروم می شی!! باز زدی زیر گریه! گفتم پس حتما سیر نشدی! باز بهت شیر دادم، و باز زدی زیر گریه و باز پسونک و باز... گفتم چراغ رو روشن کنم، شاید هنوز گرسنه و می دونستم که مولتی ویتامینت رو هم نخورده بودی اون روز، گفتم شاید مولتی ویتامینت رو بخوری یه کم سیرتر بشی!!!! چراغ رو که روشن کردم، نورش چشم خوشگلت رو زد و چه قدر بامزه ست وقتی که نور چشمت رو می زنه و هی سرت رو تکون می دی. وقتی که چشمت رو باز کردی و دیدی من بالا سرت هاج و واج نشستم زدی زیر خنده!!!!!!!!!! قربونت برم من!!!! من میخ شده بودم فقط! گفتم  دانیااااااااااااااااااال!! خندیدی!!! گفتم باورم نمی شه، تو تا الآن داشتی زمین و زمان رو به هم می دوختی!!! باز خندیدی فقط!!!! شما یه خنده ی شیطونه خیلی خوشمزه داری که یه کم هم کجه و من دیگه دلم ضعف می ره باهاش و هی همون طوری به من می خندیدی! بعد دیدم به یه جا خیره شدی، نگاه کردم دیدم بادکنکت هست که گوشه ی اتاقه! شما بازی میل داشتین مامان جان!!!!! بادکنکت رو آوردم و شما خوشحال و خندان شروع کردی به بازی!!! تجربه نشون داده که وقتی خوابت نیاد هیچ جوره نمی شه خوابوندت تا خودت خسته بشی و برای همین منم تلاش خاصی برای خوابوندنت نکردم به اضافه که شما بسیار هم سرحال بودی!!!! بازی کردی تا 3:30 صبح!!! تا دوباره خسته شدی و منم باز همون کنارت اخبار می خوندم و بابا هم نیومده بود هنوز!


خاله حدیث می گه اینقدر این چند روز به دانیال توجه نکردی اونم این جوری کرده! آره مامان جان شما شیطون شدی!!!! می دونستم پسر بچه ها شیطون هستن ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم کهپسرم در 3.5 ماهگی شیطنتش شروع بشه!!!! یه بار دیگه هم به شدت داشتی گریه می کردی تا گذاشتمت روی تابت، به من کج کج خندیدی!!!!


ولی دیشب هم باز از اون شب های استثنا بود و ساعت ۱۲ شیر خوردی تا ۷:۳۰ !!!

راستی! ما تازه به تکنولوژی جغجغه دست پیدا کردیم!!!! اون موقع ها وقتی که شما گریه ت به شدت می رسید و ما هیچ جوره نیم تونستیم آرومت کنیم فقط پسونک می تونستیم بچپونیم و شما با حرص و غر تموم پسونک رو مک می زدی تا آروم بشی! تا همین جوری یه جغجغه برات گرفتیم و الآن تازه فهمیدم که اونم همچین کاربردی داره!!!! آها راستی من با دهنم یه صدایی هم درمیاوردم که با اونم آروم می شدی ولی من رسما از نفس می افتادم!!! ولی جغجغه الآن این زحمت رو می کشه، هر چند که صداش رو اعصابه و من با هر صدای اضافی در گوش شما مخالفم ولی در مواقعی که خیلی گریه می کنی فکر می کنم خیلی بهتر از پسونک باشه... داوطلبانه تر آروم می شی... البته خودم هم یک روند با جغجغه ت حرف می زنم!!!


همکلاسی بابایی تشخیص دادن که شما شاعر یا فیلسوف می شی!!!! به این دلیل که هر وقت می ریم بیرون فقط به آسمون و درخت ها نگاه می کنی و توجهی به هیچ کس نمی کنی!!! تازه با هم که بودیم شما زدی زیر گریه و ما آژیر کشون اومدیم خونه و تو ماشین هی گریه کردی و عمو "وای" هی برای شما صدا درآورد و با سوت هی آهنگ زد و شما یه کم آروم می شدی و باز حسابی گریه می کردی تا اینکه عمو "وای" پیاده شد و به یکباره آروم شدی حسابی!!!!!! و ما تقریبا متوجه شدیم که شما چه برخوردی با عمو داری که این فکر رو راجع بهت کرده!!!!!!!


خاله سارا هر وقت که زنگ می زنه سر غذا خوردن شماست! خاله می گه برای دانیال دندون مصنوعی بخر تا بتونه راحت هر چی می خواد بخوره و هر دوتون راحت بشین!!!!!


قربونت برم که چه جوری غش کردی از خواب! راستی بابایی ظهر شما رو برده بودن حمام و فکر کنم این جور غش کردنت بابت اون هم هست!



خنده ی صدادار!

سلام عزیز دلم


ما طبق روال می ریم سراغ اولین ها!!!

شما دیروز اولین خنده ی قشنگ با صدات رو داشتی! من رفته بودم دنبال کارهای گواهینامه م و شما با بابایی خونه بودین، من که وارد خونه شدم، صدای در که اومد و سلامی که کردم صدای خنده ی خوشگل شما اومد و من اومدم دیدم تو بغل بابایی خواب هستی و بابایی حسابی تحت تاثیر قرار گرفته و می گفتن که شما خواب خواب بودی، فقط توی اون لحظه با صدای در خندیدی و باز خوابیدی! آخه من چقدر قربونت برم کافیه عسل!!؟!؟!!؟


دیگه اینکه پسر عمه شایان هم به دنیا اومد خدا رو شکر و با مامان فرنوش، سالم و سرحال کیف می کنن! ما چند ساعت بعد از به دنیا اومدن شازده پسر با مامان و مامان جونش صحبت کردیم و هنوز نشده باز بهشون زنگ بزنیم ولی همش دلمون پیششونه


راستی فکر کنم امروز شما پرحرف ترین روزت هم بود که قربون صدات بشم! الآن دیگه صدای حرف معمولیت، با صدای ذوقت و صدای غرت کاملا از هم متفاوتن و همشون خواستی! یعنی من عاشق نق نق کردنتم هستم!!!! باید یک فیلم خوب ازش بگیرم!!!


این روزها شما کلی مناظره دیدی مامان جان! من معذرت می خوام ولی متاسفانه خودت میخ مانیتور می شی و می دونیم که نباید این روند ادامه پیدا کنه! البته این روزها استثنا هستش جبران می کنیم!


راستی عمبه صفیه برای شما یک بلیز شلوار و کلاه خیلیییییی خوشگل فرستاده که اولین هدیه ی دریافتی از طریق پست برای شما می باشد، باید زودی بزرگتر بشی دانیالم!


بیدار شو عزیزم!!!!

۱- دانیال جان، بیدار شو... دانیااااااااال... بیدار شو مامان، عزیزم... پسرم... بیدار شو!

شما از دیشب ساعت ۱۲ که خوابیدی، تا الآن که نزدیک ۸ شب هست فقط هر ۲-۳ ساعت یکبار، اونم به خاطر شیر بیدار شدی و با چشمای بسته شیر خوردی و خوابیدی عزیزم! نهایت هم دو، سه تا نیم ساعت بیدار بودی... بیدار شو دیگه عزیزم...

(احتمالا) دانیال: خوبه ما فقط همین یم روز جمعه رو داریماااا... همین یه روز رو هم نمی تونیم واسه خودمون باشیم و استراحتی بکنیم!؟


۲- پسر عمه شایان دو روز دیگه انشاالله سالم و سرحال، به دنیا میاد! ما که کلی ذوقش رو داریم. ایشون دومین پسر عمه ی شما هستن که اصلی ترین همبازی شما محسوب می شن... راستش رو بگو دانیال، تا حالا شایان رو تو خواب هات دیدی!؟


۳- ما چند روزیه که یک بازی خیلی خوب یاد گرفتیم!!! شما صبح، زود از خواب بیدار می شی و شیرت رو می خوری و بعدش سرحالی ولی مامان خوابش میاد، شما پیش مامان دراز می کشی  و مامان خواب و بیدار، بادکنک شما رو برات تکون می ده و شما هی ذوق می کنی و بازی می کنی تا خسته می شی و همون جا خوابت می بره تا دور بعدی که گرسنه ت بشه و بیدار شی و بازی کنی و ... خلاصه ما ساعت های خوشی رو با هم در همان رختخواب می گذرانیم!!!!


۴- بابایی به شدت دارن به خواندن اشعار حافظ برای شما ادامه می دن ولی ما (من و شما) خیلی وقت ها متوجه نمی شیم که این چیزایی که بابا می گن یعنی چه!


۵- در جنگل شما یک توکا زندگی می کنه که شما به شدت آرزوی خوردنش رو داری و تا الآن از دستت قِسِر (درست نوشتم!؟) در رفته! این توکا خیلی خوب و مهربونه ولی نمی دونم چرا شما اینقدر تلاش می کنی بگیریش و بالافاصله طرف دهنت می بریش!



6- مدتی هم هست که آب دهان شما راه می افته به شدت و من به طرز عجیبی عاشقشم!!!!!!


7- با اینکه هنوز نمی تونی چیزی رو خوب توی دستت نگه داری ولی هر چیزی که برای لحظه ای هم به دستت می رسه می بری طرف دهنت! یعنی تا چیزی رو تو دستت می گیری دهنت بالافاصله باز می شه! من نمی دونم تا چند ماه دیگه ما چی کار می خوایم بکنیم!!!

سه ماهگی


دانیال گلم، آغاز ماه چهارم زندگیت مبارک عسل من! 




اولین غلت چپکی!

سلام پسر قهرمان! شما دیشب یه رکورد خیلی بزرگ از خودت به جا گذاشتی!!!! ساعت 11 شب شیر خوردی (البته با کلی قلدری  ) بعد ساعت 12 شب خوابیدی تا ساعت 7:30 صبح!!!! دیگه روز و شب برای شما تفاوت معنی داری پیدا کرده و این خیلی خوبه! من ساعت 5 صبح بیدار شدم و منتظر بودم که شما هم بیدار بشی ولی دیدم اصلا به روی خودت نمیاری و خواب خوابی تا ساعت 7:30 که بیدارم کردی و حسابی گرسنه بودی قربونت برم! هشت ساعت و نیم برای دل کوچولوی شما یعنی کلی ی ی ی ی !

-----


بعد اتفاق مهم دیگه ی امروز این بود که شما از روی شکم به پشت غلت زدی فدات شم! البته اول تا پهلو برگشتی و نفسی تازه کردی و بعد دور دوم رو شروع کردی و قهرمان شدی ی ی ی ی !

-----
چند شب بود که شما توی پارک ت که خواب بودی و کش و قوس میومدی دیدم تشک زیرت هم با خودت تکون می خورد!!! امروز بروشورش رو نگاه کردم دیدم نوشته از 6.8 کیلو دیگه باید این طبقه ی بالا رو برداشت و شما رو پایینش بخوابونیم! این کار رو کردیم ولی شما خیلی در اعماقش فرو می ری و من نمی دونم قراره چه جوری من شب ها هی شیرجه برم اون تو و درت بیارم!

-----
امروز هم کلی با بابایی کشتی گرفتین! امیدوارم بابایی هم به سرعت شما قوی بشه!!! وگرنه برای همه مون بد می شه


------

دیروز هم برای اولین بار من و شما با هم رفتیم پیاده روی، دوتایی... آخ که با تو بودن همه جوره ش خوشمزه ست!


------
اتفاق جالب دیگه اینه که چند وقتیه که شما فارغ از میزان گرسنگی و خواب آلودگی درست سر شام خوردن ما از خواب بیدار می شی!!!! فکر کنم دیگه می خوای با ما شام بخوری!!! اصلا از شما بعید نیست!  امشب هم شما شیرت رو خوردی و خوابوندمت و به خوابی رفتی که گفتم حتما می چسبه صبح. فقط از اتاق اومدم بیرون مقدمات شام رو آماده کردم، نماز خوندم، شام داشت آماده می شد که بیدار شدی! فقط نیم ساعت خوابیدی! بعد باز شیر خوردی و سکسکه ت گرفت و ما شما رو گذاشتیم در جنگلت و خودمون کنارت همون جا شام خوردیم!!! بعد دیگه خوابت میومد و گذاشتمت تو جات که حالا اون پایین پایین هاست ولی همه مون می دونیم که تا وقتی که سکسکه ت بند نیومده که خوابت نمی بره...

روال!

چند روزه که می خوام بیام اینجا و بنویسم ولی فرصت نمی شه! کلی هم مطالب مختلف تو ذهنم بود که نمی دونم چند تاش یادم مونده که بنویسم!


اول از همه دانیال جان، باید ازت خواهش کنم که 911 یادت بمونه! (یه چیزی تو مایه های 110 خودمون ولی شما 911 باید یادت بمونه!) علتش هم روشی هست که بابایی برای بند آوردن سکسکه ی شما پیدا کردن تا شما اذیت نشی!!!!! حالا هی بگو والله بالله نی نی ها با سکسکه کردن اذیت نمی شن... ولی بابا به شدت اصرار داره که جلوی سکسکه ی شما رو بگیره، متاسفانه اصلا نمی تونم توضیحی راجع به این روش بدم ولی شما 911 یادت باشه و بدون، کاری که بابایی می کنن مثل این می مونه که یکی بخواد چراغ قرمز رو رد کنه، می دونی یعنی چقدر وحشتناک!؟!؟!؟!!؟

--------

دیگه اینکه خدا رو شکر شما به شدت از اسباب بازی جدیدت داری لذت می بری! دیگه وقتی که بیداری من خیالم راحته که سرت گرمه حسابی و به طرز عجیبی زندگی ما بالاخره یک روالی پیدا کرده! چیزی که فکر نمی کردم حالا حالاها بشه بدست آوردش ولی فعلا که شده!

اول از همه که اگه در طول روز بیش از اندازه نخوابیده باشی (این وقتی اتفاق می افته که ما در روز بیرون از خونه باشیم زیاد. مثلا چند روز پیش رفتیم کنار آب و شما از وقتی که سوار ماشین شدیم خوابیدی. بابایی اینقدر دوست داشت که کنار آب شما رو بغل کنه و قشنگی های اونجا رو نشونت بده ولی شما خوابی بودی که نگو و نپرس!!! بعد فقط گرسنه ت که شد بیدار شدی و شیر خوردی و بعدش باز چون سوار ماشین بودیم بالافاصله خوابت برد و اونم کلی طولانی! و شب زود زود بیدار شدی!)

داشتم می گفتم! اگه در روز زیاد نخوابیده باشی، شب تا ۵ ساعت هم می تونی پشت هم بخوابی! نمی تونم بگم که من الآن خیلی خوشحالم که بیشتر می تونیم پشت هم بخوابیم چون بدنم به زیاد بیدار شدنت هم عادت کرده بود. آدم به هر شرایطی عادت می کنه ولی اینکه می بینم خودت بیشتر و بهتر می تونی بخوابی خوشحالم!

همین جوری شیر می خوری و می خوابی تا صبح بشه، حالا یه موقع این صبح ساعت ۷ هست و یه موقع ۱۱!!! بعد بالافاصله شیر می خوری و پوشکت عوض می شه و یه کم همه با هم معاشرت می کنیم و شما می ری تو جنگلت!!! حسابی بازی می کنی تا وقتی خسته بشی و وقتی خسته بشی خودت خبرمون می کنی! بعد یا دوست داری باهات حرف بزنیم و یا گرسنه ت شده! که هر کدوم اینا دیگه از هم قابل تشخیص هستن و شیری می خوری و می خوابی تا دفعه ی بعد که باز بلند شی و شیری بخوری و پوشکی عوض بشه و حرف بزنیم و بازی کنی و ...!

---------

یه چیز خیلی خوبه دیگه هم اینه که چند بار شده که شما خودت، خودت رو خوابوندی!! فکر می کردم این اتفاق محال باشه

--------

دیگه اینکه ما دست از سر باد گلوی شما برداشتیم!!!! بابایی طی مطالعاتی که داشتن متوجه شدن که گرفتن باد گلو فقط برای این هست که سیری کاذب رو از شما بگیره و اگه خواستی باز شیر بخوری و هیچ ربطی به دل درد گرفتن شما یا پریدن در گلویی و چیزی نداره و با این خبر جدید مسئولیت بسیار بزرگی از دوش پدر برداشته شد!!!! (بعد هی بابایی دنبال یک مسئولیت مشابه برای خودشون می گردن!!! مثلا از روزی که این رو متوجه شدیم نمی دونم چرا حدودا روزی ۶ بار بینی شما می گیره و بابایی تعمیر می کننش ) و برای شب های ما هم خیلی خوب شد. واقعا ما چه گیری بهت می دادیم عزیزم، الآن شب ها شیر که می خوری خوابت می بره و خیلی راحت می ذارمت تو جات به جای اینکه ۴۲ ساعت بالا پایین بندازمت که بادی از دهان قشنگت خارج بشه! شب ها گاهی که تو جات می ذارمت (منظور از این شب ها، وعده هایی هست که نصف شب بیدار می شی!) می بینم چشمات بازه و داری صحبت می کنی و من فقط پسونکت رو می ذارم دهنت و خودم می خوابم و شما خیلی خوشگل خودت رو می خوابونی پسر فهمیده ی من!!!

--------

چند روز پیش من و بابایی تا لنگ ظهر خوابیدیم! یعنی بابایی که تا صبح بیدار بودن و کار می کردن و منم شب خیلی بد خوابیدم و هر بار که برای شیر بیدار می شدی بهت شیر می دادم و می خوابیدم تا دفعه ی آخر ۱۰ صبح بود که شیر خوردی و خوابیدی و ساعت ۱۱بود که ما با یه جیغ شما بیدار شدیم!‌ فقط یه جیغ زدی بدون هیچ گریه ای و من و بابایی که اومدیم بالای سرت خندیدی!!!!! و پیام شما دریافت شد! نه گرسنه بودی نه چیزی، فقط  کلافه شده بودی که ما اینقدر خوابیم!! قربونت برم م م م م من که چقدر خوشمزه بود این طوری بیدار شدن!

-------

۳ روز پیش هم من برای اولین بار تنهایی رفتم بیرون پیاده روی. بابایی مهربون خیلی اصرار کردن که زمانی رو برای خودم بیرون باشم، یه جورایی واقعا حال و هوام عوض شد ولی کلی دلم برای شما تنگ شد! دلم نمیومد از مسیرهای قشنگ برم،‌همش فکر می کردم که یه روز با بابایی و دانیال باید از این مسیر بریم! وقتی هم که اومدم خونه دیدم شما داری با اسکایپ با خاله سارا و خاله ساناز صحبت می کنی و اونا هم هی قربون و صدقه می رن!!!! وقتی عکس هات رو براشون می فرستم فقط جیغ می زنن!!!!

-------

دیروز برای اولین بار به خاطر اینکه شما رو از اسباب بازی جدا می کردیم گریه کردی خونمون پر از مورچه ی بالدار و بی بال شده و یه دفعه ای حمله می کنن. جنگل شما هم باید روی زمین باشه حتما و من دیروز یه دفعه برگشتم دیدم یه مورچه ی بالدار بزرگ داره از شما بالا می ره و پریدم از جنگل (منظور همان زمین بازی می باشد شاید!) آوردمت بیرون که شما زدی زیر گریه بعد مگه آروم می شدی؟؟؟ بابایی شروع کردن به سمپاشی خونه و منم شما رو بردم تو اتاق و از خودم ۱۵۰۰ نوع ادا درآوردم تا بالاخره فکر کنم یه کمی شبیه حیوونای جنگلت شدم و راحت و آروم شدی

-------

چهارشنبه هم از بیرون که اومدیم شما تازه از خواب بیدار شدی (همون روز که بیرون همش خواب بودی)‌بعد هوا هم یه دفعه خیلی گرم شده بود روز قبلش دما ۲ بود و اونروز ۳۲!!! اومدیم خونه بابایی شما رو بردن که بیرون یه کمی هوا بخوری در حال بیداری. کمی اون طرف تر از خانه ی ما (کدوم طرف تر!؟) یه زمین بازی هست و بچه ها داشتن بازی می کردن و شما رفتین پیششون! بابایی گفتن که شما به وضوح ذوق کردی از دیدن بچه ها و اینکه دورت رو گرفتن و می خواستن باهات دوست بشن و برات کارای جالب بکنن! و بابایی مصصم تر شدن که شما ببریم جاهایی که بچه ها با خانواده هاشون میان که دور هم باشن!




دانیال جان یه لحظه این جا رو نگاه کن یه عکس از تو و جنگل اختصاصیت بگیرم...



مرسی عزیزم!


حالا یه عکس هم از توی جنگلت!


عالی شد!