ادامه گزارش امروز

امروز فرصت شد که من دوباره بنویسم چون بابایی شما رو بردن حمام در حالیکه شما خیلی خوشحال بودی و از وقتی که لباست رو درآوردن داری جیغ های خوشحالی می کشی!


امروز چند تا حادثه کوچولو داشتیم! اول که این کشوهای میز ما خیلی نرم و راحت باز و بسته می شن و من خیلی مواظبم که تنهایی نیای سراغشون ولی امروز از یک غفلت من استفاده کردی و کشوی پایین رو باز کردی و بعد روی دست خودت بستیش  قربونت برم من که زودی آروم شدی! بعد یک کیف پلاستیکی داری شما که توش یک سری بلاک هست و به جای اینکه با بلاک های این بازی کنی دوست داری هی در کیف رو باز و بسته کنی و من همیشه خیلی می ترسم که با این شدت و سرعتی که در این رو می کوبونی دستت جایی گیر نکنه که امروز این اتفاق هم افتاد!!!!


بعدش هم که من نمی دونم شما چرا مثل پسر شجاع هی دوست داری از دندون هات استفاده های غیر خوردنی هم بکنی که حالا بگذریم از گازهای شدیدی که از شونه ی مامان چپ و راست می گیری و هر بار که بهت می گم دانیال گاز!؟!؟!؟ ما گاز نمی گیریم که!!! کافیه یه کم جدی باشه این لحن که البته اکثرا هست که شما بغض بکنی و لب ور بچینی و اشک تو چشمای خوشگلت جمع بشه!!! امروز خاله حدیث دیگه از اون طرف تلفن شاهد بود که من چه جوری چسبیدم به سقف با یکی از گازهای جانانه ی شما! حالا این به کنار... تازگی ها لبه ی جایی رو که می خوای بگیری و بایستی، یه کم میای بالا بعد با دندونات لبه رو می گیری و می ایستی!!!! گاهی هم موقع نشستن باز با دندون هات این کار رو می کنی  که امروز وقتی با پشت تخت ما می خواستی همین طوری بلند بشی نمی دونم چی شد که ناجور زدی زیر گریه و از اونجایی که از اون لحظات دنبگی شما بود و چپ و راست بی دلیل داشتی به من محبت می کردی و لبخند می زدی فهمیدم که واقعا دردت گرفته و آرومت کردم و دوباره سرحال که شدی دیدم از دندونت داره خون عزیز دلم  خیلی غم انگیز بود صحنه ش به جان خودم 


امروز یک سری آدم زحمتکش هم داشتن پشت خونه ی ما کارهای عمرانیشون رو ادامه می دادن که رسیده بودن به مرحله ی لودر و خاکریزی و غلطتک و اینا که شما رو دقایق مناسبی پشت پنجره سرگرم کردن!

 فقط نمی دونم چی شد باز که یه بار که داشتی بیرون رو می دیدی من یک صدایی شنیدم و تا برگشتم دیدم شما پشت به پنجره نشستی روی زمین و از اون گریه های آنچنانی سر دادی  نفهمیدم چی شده بود ولی گریه هات از اونایی بود که وقتی یه اتفاق جدی می افتی سر میدی 


حالا از اینا و منگی بیش از حد من در بعد از ظهر که بگذریم شما روز خیلی خوبی رو گذروندی و گفتم که خیلی خیلی خوش اخلاق و سرحال بودی نفس مامان 



پ.ن: یک لیوان شیر گرم کردم گذاشتم که بخوری. گرم تر از همیشه شده بود و یه کم خوردی و خیلی بدت اومد لیوان رو پرت کردی. یه کم گذشت من باز بهت دادم باز یه کم خوردی و پرت کردی. بعد دیگه لیوان کنارت بود و خودت هر چند وقت یک بار بر می داشتی و یه کم می خوردی و می گذاشتی سر جاش، معلوم بود که بدت اومده! من اول فکر کردم این شیر جدیدی که گرفتم طعم بدی داره ولی بعد دیدم یه کم که گذشت و دوباره تست کردی و دمای شیر به حدی رسیده بود که مطلوبت بود یک نفس تا تهش رو خوردی!!! قربون این تخصصت برم من آخه 


پ.ن 2: می خواستم الآن عکس و فیلم هم بگذارم که بابایی ندا در دادن که کارتون تموم شده و من باید برم شما رو بگیرم م م م م

نظرات 2 + ارسال نظر
خاله نگین شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:09 ق.ظ

آفیت باشه آقا٬ انگشتت چطوره؟ بهتر شده؟ اون کارگرا کارشونو درست انجام می دادن یا نه؟ از دستشون عصبانی شدی گریه کردی؟

صفیه چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:38 ق.ظ

خاله نگین!‌منم فکر کردم که احتمالا طبق محاسبات دانیال کارگرا یه اشتباه اساسی مرتکب شدن و تنها راهی که دانیال داره که متوجه شون کنه گریه است دیگه!‌ :( :* :X

:)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد