زرد!!!!!!!!!!!

من یک توضیحی راجع به نوشته های این وبلاگ بدم. چیزهایی که اینجا می نویسم اصلاً بر اساس اهمیت بیشترشون نیست بلکه بیش از هر چیزی وابسته به روزیه که من فرصت کردم که بیام و اینجا بنویسم!!! روزهایی که وقت دارم با جزئیات می نویسم و خیلی از اتفاقات خوب و مهم دیگه ای که می افته متاسفانه به خاطر مشغله یا فراموشی ثبت نمی شن!


ولی مهم ترین اتفاقی که افتاده این روزها و من بی نهایت منتظرش بودم اینه که دانیال عسل مامان خیلی خوب و عالی چیزهایی که می گیم رو تکرار می کنه و من میمیرم از ذوق!!!!! 

البته خیلی وقته که چیزایی که می گه خیلی شبیه کلمه بود و من کلمه ی شبیهش رو بعدش تکرار می کردم و خودم کیف می کردم ولی کسی جدی نمی گرفت!!!! البته به جز خاله سارا که به شدت معتقده که این پسر نابغه ست و همه چیز رو هم خوب متوجه می شه ولی به روی خودش نمیاره و حرف هم می تونه بزنه ولی جلوی شماها نمی زنه 


چند روز بود کمابیش این تکرار کلمه ها اتفاق می افتاد تا پریشب در یک کتابی بابایی به شما سیبی نشون داده بودن و گفته بودن اَپل و شما تکرار کرده بودی.

دیروز هم من داشتم کتاب رنگ ها رو که خاله سارا گرفته بود نشونت می دادم و اولین رنگش زرد بود و من به جای اینکه هر چیزی که توی صفحه هست رو با جزئیات توضیح بدم چند بار تکرار کردم "زرد" و شماا بالافاصله گفتی "زرد"  قربونت برم من که اینقدر عسلی و اینقدر خوشمزه حرف می زنی من ذوق بی پایانی داشتم و از دیروز چند بار دیگه هم زرد بازی کردیم تا امروز کتاب رو جلوت گرفتم و گفتم دانیال این چه رنگیه؟ گفتی زرد!!!!! من باورم نمی شد!!!!! یعنی یکی از بهترین اتفاقاتی بود که من منتظرش بودم و حالا که بهش رسیدم ول نمی کنم دیگه!!!! برای من این رشد ذهنی خیلی خیلی مهم بود و بی نهایت خوشحالم از این بابت و خدا رو شکر می کنم.

حالا دارم روی آب و شیر و ماست و سیر (متضاد گرسنه!!) که واژه های حیاتی تری هستن کار می کنم!!!! 


چیز دیگه ای هم که به شدت من رو سرمست می کنه اینه که باز دو سه روزه که وقتی می پرسم توپت کو دنبال توپت می گردی و می ری برش می داری. این در حالیه که از بدو تولدت روی اجزای صورت کار می کردم و نه تنها اون هیچ وقت جواب نمی داد حتی مامان کو و بابا کو هم روی شما جواب نمی داد!!!! ولی بدون تکرار خاصی توپ رو یاد گرفتی و خیلی خوب می ری پیداش می کنی. امروز صبح که گفتم توپت کو زیر میز پیداش کردی و عصری که باز پرسیدم اول از همه رفتی زیر میز دنبالش!!! این حافظه که بدون تکرار تا عصری ماندگار بوده ارزشمنده!!!


خلاصه من الآن یک مادر بسیار شگفت زده و ذوق زده و مشتاق هستم که لغات بیشتری رو تمرین کنیم و من بالاخره حرف های شما رو که زیاد هم هستن کشف بکنم.

راستی عصری هم یک کار بامزه کردی که من گفتم "عزیزم!" بعد شما هم با زبون شیرینت گفتی "عزیزم!!" این هم 7-8 بار تکرار شد که من می گفتم عزیزم و شما هم می گفتی عزیزم و معلومه که چه حالی می کردم!!!! می گم که خیلی خیلی خوب تکرار می کنی و من عاشق حرف زدنتم. آخه یکی بگه من عاشق چیت نیستم!؟ 

(خب معلومه که عاشق شب بیداریهات نیستم اصلاً! )



پ.ن: برخلاف توضیحی که اون بالا دادم این نوشته رو در حالی نوشتم که اصلاً شب خوبی رو نمی گذرونیم و پدر من دراومده حسابی و شما هم مدام داری از سر و کولم بالا می ری!!!! ساعت چنده؟؟!  دوازده شب!! ولی اینقدر این اتفاقات برام مهم بود که گیر دادم که بنویسم. از ذکر جزئیات این شب بد معذورم!!! به جز به شما دوست عزیز 

نظرات 2 + ارسال نظر
خاله نگین یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:47 ق.ظ

چقدر خوب که شما حافظه به این خوبی دارین و اصلا ماهی قرمز کوچولوی مامان نیستین!!!!!!!

:)))

خاله حدیث پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:54 ق.ظ

منم میدونم همه کلمه ها رو جمع کردی یهو رو می کنی.واقعن خیلی من گناه دارم که این لحظه ها رو از دست می دم.

:**

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد