نکاتی چند!!

۱- می دونی چند روزه می خوام بیام اینجا بنویسم و نمی شه!؟ فردای روزی که مطلب قبلی رو نوشته بودم رفتیم یک داروخانه، مامان لی لی می گفتن که صورتت خیلی زبر شده و خشکه و شاید از همون هم سرخ شده. چند بار روغنت رو زدیم ولی فرقی نکرد. تو مجله دیدم دسیتین مخصوص صورت هم هست. رفتیم داروخانه، از آقا داروخانه ای پرسیدیم دسیتین "چند منظوره" خوبه یا نه. آقای داروخانه گفت که این خشکی صورت بین بچه ها معموله و لوسیونش رو بزنین. ما گفتیم روغن زدیم فرقی نکرده، گفت رطوبتی که لوسیون به پوست می ده خیلی بیشتر از روغنه بعد از اون مامان لی لی چندین بار لوسیونت رو به صورتت زدن و اولاش کلی سختت بود و به گریه می افتی قربونت برم ولی بعد از یکی دو روز به طرز باورنکردنی یی خوب شدی خدا رو شکر و الآن پوست برگ گلت روبراه شده کامل. خیلی برام جالب بود که تاثیر مرطوب کننده بیشتر از روغن بود!


۲- چند روزی هوا خیلی خوب شده بود و ما باز تونستیم بریم پیاده روی و کلی کیف کردیم و اولین ژاکت زندگی شما اندازه تون شد بالاخره! بابا خوش تیپ من!

  از دیشب باز داره به شدت برف میاد!


(دست چپت رو خودت جمع کردیا! وگرنه ژاکتت اندازته نازنین!)




۳- امروز صبح هم مامان لی لی شما رو بردن حمام و بعدش بنده حوله به دست خدمت رسیدم و تحویلتون گرفتم و همین طور که حوله دورت بود و تو بغل من بودی و داشتم کیفت رو می کردم و تو چشمهای من زل زده بودی و من قربون صدقه ی آرامشت می رفتم یه دفعه دیدم گرمای وجودت رو بیش از پیش دارم حس می کنم و به یکباره خیس از احساسات عمیقت شدم ولی نگو که... عزیزم شما برای اولین بار به مامان این افتخار بزرگ رو دادی، تشکر می کنم! گزارش ها هم حاکی از آن است که بعد از ظهر هم با یک برنامه ی قبلی می خواستی برای بار دوم بابایی رو مزین کنی که عملیات شما نافرجام موند!!!


۴- امروز بعد از اینکه ماشاالله دولپی شیر خوردی و ما چهار چشمی داشتیم ذوقت رو می کردیم یک خنده ی خیلی خوشمزه ی خوردنی یی تحویلمون دادی! حقیقت اینه که من نمی دونم که واقعا خنده بود یا نه!!! اگه این خنده تداوم داشته باشه یعنی این اولین خنده ی هوشیارانه ی شما بوده! شما ماشاالله از اولش لبخند زیاد می زدی که خیلی هاش تو خواب و بیداری بود و می گن که حرکات غیرارادی عضلات صورت هست و لبخند نیست، ولی من این رو قبول ندارم. آخه من حس می کردم که با تمام وجود لبخند می زنی و حتماٌ تو اون لحظه در جمع فرشته های دیگه بودی فرشته ی من!


۵- چشمای قشنگ شما فعلاْ رنگش کبوده. ولی چشم راستت در یک قطاعیش قهوه ای هستش!!!!‌خیلی جالبه!

(تو این عکس یه کمیش معلومه)


۶- به وضوح عکس العمل های شما هوشمندانه شده الآن وقتی کف دستت رو لی لی لی لی حوضک می کنم دستت رو جمع می کنی! یا کف پات رو که قلقلک می دو پات رو جمع می کنی، قبلا هر چی زیر و روت می کردم به روی خودت نمی آوردی!!!


۷- گاهی اوقات دور و برت کسی نیست و ساکته و شما هم تو عالم خودت هستی و هی صداهای قشنگ از خودت در میاری. بعد از یه مدتی خسته می شی و احتیاج به هم صحبت داری و یک فریاد اعتراض خیلی دوست داشتنی برمیاری!! من این صدا رو دیگه خوب می شناسم و می دونم کی می خوای که باهات حرف بزنیم. وای که نمی دونی این کشف چقدر بهم مزه کرده! من بالاخره معنی همه ی حرکاتت رو کشف خواهم کرد!


۸- دارم سعی می کنم اینجا فیلم هم ازت بذارم! اگه موفق بشم برای مطالب قبلیت هم فیلم های همون روزها رو می ذارم!


پ.ن: وای ی ی ی ی شدددددددد! این فیلم دست گرمیه حالا!!!! دیگه جدی تر فیلم می گیرم و می ذارم



لذیذی!



مامان لی لی می گن هی این دوربین رو دستت می گیری و پشت هم عکس میندازی، اول پتوش رو صاف کن، لباسش رو مرتب کن بعد! من می گم آخه یه حالت خوب و خوشگل که می گیره دلم نمی خواد هیچ جوره حالتش رو خراب کنم!


*‌‌‌‌     *     *


صورتت سرخ شده حسابی گلم! دقیقا نمی دونیم مال چیه. احتمالات مختلفی هست. من از اول نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و صورتت رو نبوسم! بابایی می گفت مال همین بوس هاست. بعد دیدیم روی چونت هم سرخ می شه، به جون خودم لپ هات برای بوس های من کافی هستن!!! مامان لی لی می گن برای اینه که بغلش می کنین صورتش رو می ماله به لباساتون و میکروب داره و برگ گل اینجوری شده. از یک طرف دیگه هم می گیم شاید به پارچه ای که می ذاریم زیر سرت که مثلا تمیز باشه و صورتت رو می مالی روش مساله ای نباشه حساسیت داری. بعد گاهی هم صورتت خیلی خشکه و فکر می کنیم شاید از اون اینقدر هم سرخ می شه. خلاصه این فعلا دغدغه ی مادرانه ی منه که اگه برطرف نشه باید دست به دامن راجینی بشیم باز!!!!

تولد پارسای گل مبارک!

امروز تولد یکسالگی پارسای نازنین بود باورم نمی شه پارسای گل ما یکساله شده. دیگه برای خودت مردی شدی آقا. چقدر دوست دارم روزی رو ببینم که تو و دانیال من کلاه بوقی سرتونه و کیک جلوتونه و بادکنک ها رو می ندازین هوااااا!!! حالا فرقی نمی کنه تولد کدومتون باشه! مهم اینه که شماها همونجوری که گفتم باشین و من و مامان مهربون پارسا کنار هم باشیم و ذوق شما رو بکنیم!



پارسای گلم، پارسای عزیزم، پارسای قشنگم، تولدت مبارک! برات آرزوی زندگی پر از موفقیت و سلامتی و آرامش و لذت دارم همراه با فرشته ی مهربونِ محافظت که تکه تو دنیا!

چهل روزگی

۴۰ روز از اومدنت به دنیای ما می گذره! ۴۰ روز پر از تغییر و تحول!‌ هر روز که می گذره و بیشتر می شناسیمت بیشتر عاشقت می شیم، فصلِ جدید و قشنگ و دوست داشتی زندگی ما!

روشنگری!

۱- شما یه پتوی آبی داری که من خیلی دوستش دارم. مامان لی لی برای شما بافتن و یه کم بزرگه. یعنی عرضش همه ی بدن شما رو می پوشونه و طولش به منم می رسه! گاهی که پیش خودم می خوابی با هم می ریم زیرش و کلی کیف می ده!


۲- آی . . . بذار از باباییت بگم عزیزم! جهت ثبت در تاریخ می گم که بابایی که شب ها که از دانشگاه میان نمی دونن چه جوری شما رو بیدار کنن. نه ببخشید، می دونن خوب هم می دونن!!!! حالا من هرچی التماس کنم (گلاب به روتون یا به عبارتی گِل لگد کنم!!!) که بابایی! آقا دانیال به جان خودم ساعت هاست که بیداره و الآن یه ربعه خوابیده!!!! بابایی صبر کنین خودش بیدار می شه!!! بابایی فقط یه" اِه " کرد دانیال چرا وسط خوابش می پری بغلش می کنی!!؟ بابایی دانیال وسط خوابش یه کوچولو که غر می زنه پسونکش رو بذاری خوابش می بره چرا یه دفعه بغلش می کنی و می ندازیش بالا و پایین؟!؟!

آره عزیزم، بابایی شبی یکی از این جمله ها رو می شنوه و اصلاً به روی خودش نمیاره!!!! بعد که شما رو بغل کرد تازه اول ماجراست!!! (بابایی می تونی بیای از خودت دفاع کنی!!!!)

اول از همه پتوها رو کامل می ندازن کنار، بعد شما رو عمودی می گیرن و بالا و پایین می کنن و باهاتون گفتمان می کنن بعد یواش یواش شما از خواب کامل بیدار می شی و متوجه می شی که چه اتفاقی افتاده!!! بعد هی شما رو راه می برن و در و دیوار و جاهای مختلف خونه رو به زور نشونت می دن!!! (شرمندم بابایی!!!!) تازه اینا قسمت خوب ماجراست. بعد بابایی یواشکی با شما می رن تو اتاق و بعد از دقایقی صدای شیون شما در میاد!!!!! این صدای شیون اوایل خیلی تعجب برانگیز و هراس آور بود که چی شده، ولی الآن دیگه عادی شده برام!!! چون میام می بینم بابایی شما رو روی شکم خوابونده که به زور عضلات گردن شما قوی بشه. بعد من که می دونم خوشت نمیاد از اینکه روی شکم بخوابی چه برسه به اینکه حالت چندان هم روبراه نباشه. هی غر می زنی و کسی توجه نکنه به شیون می افتی  در حالیکه داری تقلا می کنی که خودت رو خلاص کنی و بابایی خوشحال و تشویق کنان بالا سرت نشسته  که "آفرین پسرم!!! آفرین پسرم!!! سرت رو ببر اون وری!!! آفرین!!! حالا بیار این وری!!! آفرین!!!" و انگار نه انگار که شیون نشونه ی خوبی نیستاااااااا!!! بچه از یه کاری خوشش بیاد که زار نمی زنه بابایی!!!!! بعد من میام بغلت می کنم و عین چغولی تو بغل منم هق هق می زنی یه کم و من دلم برات کباب می شه و آروم می شی! بعد بابایی جان هم خودشون به شوخی بازیشون رو اینجوری ادامه می دن که " ممنون مامانی که نجاتم دادی!! "  یه بار دیگه هم بابایی من رو با ذوق و افتخار صدا کردن که بیا ببین پسرم داره چی کار می کنه و دیدم شما در حالیکه بنفش شدی و فغان و فریاد به سر دادی داری سینه خیز اجباری می ری!!! (از توضیحات بیشتر در این باره معذورم چون ممکنه 911 بیاد بابایی رو ببره از پیش ما!!!!)


آره بابایی جان! این بود اتمام حجت و روشنگری ما! بابایی ما می دونیم که شما عاشق پسر گلتون هستین. می دونیم که تو روز دلتون پر می زنه که زودتر بیاین خونه و بغلش کنین و می دونیم که بازی باهاش رو یه عالمه دوست دارین ولی فقط 2 نکته رو توجه کنین کافیه! 1- هیچ کس خوشش نمیاد که وسط خواب بیدارش کنن. 2- هیچ کس وقتی خوشحاله شیون نمی زنه!!!


روی هم رفته ممنون بابایی از همه ی زحمتایی که عاشقانه برای دانیال ما می کشی!




پ.ن: امروز ما اولین پیاده روی دست جمعیمون رو با هم رفتیم! ۴ تایی. هوا نسبتاً بهتر بود و حسابی خوش گذشت. ولی دیگه یه کم سردمون شد و اومدیم خونه. ایشالا زودتر هوا گرم بشه و با خیال راحت هی بریم دور دور!



اینم عکس اولین پیاده روی به صورت نیمه باندپیچی!!

نیکو (اولین دوست!)

شما اولین دوست خودت رو پیدا کردی. یعنی اولین دوستتون شما رو پیدا کرد!!

نیکو! یک خانوم خیلی ناز و دوست داشتنی که دو سال و دو ماهشه تقریباً! نیکو خانم چند باری شما رو دیدن و سیزده بدر هم قسمتیش رو تو ماشین پیش من و شما موندن. روز سیزده بدر ما همگی پیتزا گرفتیم و رفتیم کنار دریاچه ی یخزده خوردیم. از دکتر که اومدیم مامان نیکو زنگ زدن که نیکوی ما عاشق پسر شما شده و همش می گه "بیبی دَنی، پیتزا!" ما هم به افتخار این اتفاق فرخنده از نیکو خانم و مامانش دعوت کردیم که بیان پیشمون! نیکو برای شما یه کادو درست کرده بود و آورد! عکسش رو می ذارم اینجا. خیلی خوشگل بود و شما اولین کادو رو از اولین خانمی که عاشقتون شده دریافت کردین!!!! در مقابل چشمان خودم



کاردستی نیکو

عفونت چشم (اولین بیماری!؟)

سلام قشنگم


ما سه شنبه صبح از خواب بیدار شدیم و دیدیم که چشم شما به شدت قی کرده باز به طوری که به سختی تونستی بازش کنی بابایی زنگ زد بیمارستان و گفت که چشم پسر گل ما اینطوری شده (توی شهر کوچیک ما دکترها مطب ندارن ظاهراً همشون تو همون بیمارستان جمع هستن!!)‌ این جوریه که شما زنگ می زنی و مشکلت رو می گی بعد پرستار خودش باهات تماس می گیره و می گه که چی کار باید بکنین. گفتن پرستار تماس می گیره باهاتون. بابایی رفت دانشگاه و مامان لی لی چشمای خوشگل شما رو با چایی تمیز کردن. قربونت برم که درست و حسابی نمی تونستی جشمت رو باز کنی تا خوب تمیز شدن. گوشه ی چشمت هم حسابی قرمز بود هنوز. یک ساعت بعد پرستار زنگ زد و باز پرسید چی شده و توضیح دادم و گفت که نشونه ی دیگه ی سرماخوردگی مثل آبریزش بینی و این چیزا رو هم داری یا نه که گفتم نه فقط گاهی نفس هاش صدادار می شه. یه چیز اضافه ای تو نفس هات می شنوم بعضی وقتا. گفت باید بیارینش ولی دکتر راجینی نیست امروز و یه دکتر دیگه هست اون می بیندتون و وصل کرد به منشی و برای ۱۱:۳۰ وقت داد. رفتیم یه آقای دکتر بامزه ای بود که کلی با شما مهربون بود و گفت که شما چقدر خوش تیپ هستین و حسابی ذوقت رو می کرد!! گفت چشت عفونت کرده گفت اتفاق می افته برای بچه ها و یه قطره داد که روزی ۳ بار بریزیم تو چشمای قشنگت و گفت که مرتب با یه پارچه ی مرطوب تمیز کنیم. بعد گفتم که نفس هات گاهی صدای اضافه داره و معاینه کرد و گفت مشکلی نیست. باز یه چرخی زد و گفت اصلاً مشکلی نیستااا نگران نباش. چند بار که این رو گفت دیگه من مشکوک شدم که چرا اینقدر تاکید می کنه تا بالاخره وجدان خودش به صدا درومد و گفت که این صدای خش خش برای یه ویروس خیلی رایج هست و هیچ عفونتی چیزی نیست و خود به خود از بین می ره (آخه یه جا خونده بودم که اگه تنفس صدا دار داشته باشه نوزاد باید بالافاصله به دکترش بگین)

بعد گفت که شما یک پوند تو یک هفته و نیم اضافه کردی و خوبه. ۴.۶۲۵ کیلوگرم. قدت هم گرفتن ولی من یادداشت نکردم و خودش هم بهم نداد کاغذش رو و یادم نموند!


رفتیم داروخانه قطره ت رو گرفتیم. اولین بار بود که از داروخانه برات دارو می گرفتیم و تو داروخانه هم ثبت نامت کردن. اینجا داروخانه هم یک پرونده ی کامل از کسایی که دارو می گیرن با آدرس و شماره تلفن و ... داره.

اومدیم خونه باز چشمای قشنگ شما رو با چایی شستیم و قطره رو هم ریختیم و خلاصه اینکه از دکتر که اومدیم اصلاً‌ چشمت بهتر شده بود. تا امروز هم فقط ۳ بار قطره رو ریختیم و به جز یه بار اونم کم دیگه چشمت قی نکرد و قرمزیش هم امروز خدا رو شکر کامل برطرف شده.


پ.ن: از اونجا که اومدیم یکی از دوستانمون زنگ زدن و گفتم که شما رو برده بودیم دکتر و خدا رو شکر چیز خاصی نبوده چشمت و صدای نفس هات و دوستمون پرسیدن کدوم دکتر و گفتم و گفتن که دکتر خوبی نیست و اصلاً تشخیص هم خوب نیست و چند تا هم مثال زدن که من باز رفتم رو ویبره!!! البته حالا که چشمت خوب شده خیالم راحته و صدای نفس هات هم از اون روز درست بوده و البته قبلش هم گاهی صدا دار می شد که اونم خوندم که اگه مدام صدای اضافه داشته باشه خطرناکه. ولی موضوع اینه که مامان لی لی خیلی از مهربونی و نی نی دوستیه این آقا دکتره خوششون اومده بود که صلاحیتشون رفت زیر سوال و ما ویزیت های شما رو با دکتر راجینی ادامه خواهیم داد!

گیر!

سلام عزیز دل مامان

 

مامانی امروز یه عالمه غصه تو دلش بود شما گوشه ی چشمت حسابی قرمز شده بود و هی قِی می کرد اساسی


مامان لی لی می گفتن که این نشونه ی سرماخوردگیه با احتساب اندکی تغییر رنگ اثر هنریه شما در پوشکتون و حسابی شما رو گرم کردیم.

بابایی که از دانشگاه اومدن تو اینترنت دنبال علت گشتن و به این نتیجه رسیدن که علت بسته بودن غدد اشکی شما می باشد و می گن که در یکی از گریه هاتون امشب دو قطره اشک از چشمای خوشگلتون اومده برای اولین بار پس به زودی این سرخی بر طرف می شه.


و من و شما دچار گیر هستیم بین عقاید متفاوت


هرچی هست امیدوارم زود زود خوب بشی که من اصلاً طاقتش رو ندارم.  زنگ هم زدیم دکترت که بپرسیم چه کنیم، نبود. تا فردا باید صبر کنم...

آغوش بند!

سلام عزیز مامان!

دیشب بعد از تولدت خوابیدی و من صبر کردم تا یک بار دیگه هم بیدار بشی و غذات رو بخوری و بعد بخوابم. ساعت ۱:۳۰ بود که خوابیدی دوباره. به بابایی گفتم اگه الآن تا ۵ - ۵:۳۰ بخوابه خیلی خوبه. بعد از بیش از ۲۴ ساعت که یکی دو ساعت یکبار شیر می خواستی!

قربونت برم من که اینقدر فهمیده ای و من ساعت ۵:۲۰ بود که با صدای نفس نفس زدنات بیدار شدم! همین که ۴ ساعت پشت هم خوابیده بودم دیگه انگار برام یه خواب کامل کامل بود! سرحال و شاداب پریدم که در خدمتت باشم! دور بعدی هم ساعت ۸:۳۰ بود و خلاصه مثل اینکه شما اون رژیم قبلیتون که غذای کمتر در وعده های بیشتر بود رو خدا رو شکر تغییر دادین!!! سری آخر که شیر خوردی هم بابایی جات رو آورد کنار خودم تو تخت انداخت و پوشک شما رو عوض کرد و رفت دانشگاه و من کنارت کمابیش چرت می زدم ولی شما سرحال و بیدار بیدار! بعد دیدم دیگه دیشب خوب خوابیدم و الکی ولو شدم و شما هم که داری برای خودت بازی می کنی و اصلاً کاری هم به من نداری، منم شما رو به صورت بیدار رها کرده و رفتم دوش گرفتم!!!! می دونم که ریسک کردم اندکی ولی اول به اخلاق خوش شما اعتماد کردم و بعد هم به نزدیک بودن زمان بیدار شدن مامان لی لی. البته خدای مهربون هم که همیشه حواسش به شما هست! خلاصه من رفتم و اومدم و دیدم شما آقا آقا داری با خودت بازی می کنی هنوز!


راستی ی ی ی ی ی ی ی ما پریروز رفتیم شناسنامه ی شما رو گرفتیم! یک روز قبل از یکماهگیت!! مبارکت باشه! ۲ نسخه از شنامه ت دادن، اینقدر ساختمون ثبت احوالشون جالب و عجیب بود که نمی دونی! مال سال ۱۸۸۹ بود!!! تو سه سوت ۲ تا نسخه از شناسنامه ت رو ۱۱ دلار گرفتیم و اومدیم!


وقتی هم که الآن می خواستم بشینم پای کامپیوتر مامان لی لی رفتن که یه لباس شما رو که تازه خریده بودیم و کوچیکت بود رو یه سایز بزرگترش رو بگیرن و من موندم و شما! بعد هی ناآرومی می کردی که نمی دونستم علتش چیه هم تازه عوض شده بودی و شیر هم خورده بودی. هی پسونکت رو هم پرت می کردی بیرون و غرغرش رو می کردی! منم آغوش بندی که خاله سارا عیدی برات گرفته بود رو بستم و شما رو نشوندم توش و اومدم پای کامپیوتر! یه خورده پسونکت رو خوندی و بعد خوابت برد. بچه کانگوروی خودم شده بودی دیدم خیلی دیگه خوابت عمیق شده و چپیدی اون تو، با اینکه دلم نمیومد ولی دلم سوخت و سر جات خوابوندمت! خلاصه اولین تجربه ی آغوش بندی ما بود که فکر کنم مامان لی لی که برن خیلی بیشتر تجربه ش کنیم آخه الآن مامانی کلی کمک ما هستن...


امروز هم می خوایم بریم اولین سیزده زندگیت رو به در کنی! با لباس و پسونک نو! عکس اگه گرفتیم اینجا می ذارم. دوست دارم یه دنیااااااا!


پ.ن: سیزده ت به در شد گلم! ولی تو ماشین! یعنی همش یه کوچولو کلی پیچوندمت که تو اون هوای سرد بتونی تو جمع بقیه باشی که یه دفعه همه هوس کردن بزنن به چاک!! خودم و خودت تو ماشین به درش کردیم و اینم عکست در اون لحظات نازنینم!


یک ماهگی

سلام عزیز دلم!


امروز شما یک ماهه شدید! فکرش رو بکن، باید حدوداْ یک هفته پیش به دنیا میومدی، یعنی ۳ هفته خوشی های ما دیرتر شروع می شد!؟!؟! خیلی ی ی ی ی خوب کاری کردی گلم که زود اومدی من که خیلی خیلی خوشحالم از چند جهت! حالا فعلاً از این حرفا بگذریم که تولد داریم، تولد! ماهگرد شما پسر گل، شما فرشته، شما نازنین، شما عسل! مامانی دوست داری بدونی شب قبل از ماهگردت به ما چه گذشت!؟!؟ شما رژیم غذاییت رو تغییر دادی اساسی! خانوم کارشناس تغذیه گفته بودن که شما خیلی خیلی خوب وزن گرفتی خدا رو شکر و خیلی خوشحال بود و گفت که به من افتخار می کنه!!!‌بعد گفت که دیگه لازم نیست ما شما رو زود به زود از خواب بیدار بکنیم تا غذا بخوری، گفت از این به بعد هر وقت خودش خواست بهش غذا بدین. بعد شما این رو اشتباه متوجه شدی عزیزم اساسی! قربونت برم من که از اول هم مخالف این بودم که از خواب بیدارت کنیم و به زور بهت غذا بدیم و این کار رو هم هیچ وقت نکردم ولی شما فکر کردی که اینی که این خانومه می گه یعنی اینکه دیگه شهربازیش کنیم!!!! از وقتی که این رو متوجه شدی که هر وقت که بخوای دیگه باید شیر بخوری ۲ ساعت به ۲ ساعت و حتی گاهی ۱ ساعت به ۱ ساعت برای شیر بیدار شدی!!! در طول روز که اصلاً مسئله ای نیست عزیز دلم ولی اگه بدونی چه شبی رو سه تایی دور هم گذروندیم!!!! ماشاالله هزار ماشاالله اول ساعت ۱۰ شب شیر خوردی، ۱۲ بیدار شدی، ۲ بیدار شدی،‌ ۴ ،‌ ۶ ، ۸ ، ۱۰....!!! هر بار هم که حداقل نیم ساعتی طول می کشید تا بخوری و بخوابی و نتیجه اینکه بیشتر از ۱.۵ ساعت ما پشت سر نخوابیدیم اصلاً سه تایی!!!! صبح هم داغون و له بیدار شدیم!!!!  ساعت ۴ صبح که بیدار داشتی شیر می خوردی من سرم رو به پشت تخت تکیه داده بودم و داشتم چرت می زدم و دیدم بابایی هم برای شما بیدار شده و لبه ی تخت نشسته و داره چرت می زنه،‌چشمم به شما افتاد دیدم سر حال و قبراق داری شیر می خوری خدا رو شکر و با دو تا تیله ی خوشگلت هم داشتی دور و برت رو می پاییدی!!!!!  نوش جونت عزیزم که با وجود نازنینت همه ی این اتفاقا هم شیرین و جذاب هستن برامون! نمی دونم چرا همش به روز کردن های این صفحه مصادف می شه با شب زنده داری های ما! به جان خودم خیلی از شب ها هم کلی می خوابیم با هم دیگه (البته کلی یعنی ۳ -۴ ساعت پشت هم )اینا رو دارم شوخی می کنم مامانیا... بعداً به دل نگیریا!!! ما جز با جون و دل کاری رو برای شما انجام نمی دیم عسل زندگی


یه چیز دیگه، من عاشق کش و قوس هات و حرکات و صداهاییت هستم که بعد از شیر خوردن انجام می دی!!! می می رم واسه بادی که تو غبغت می ندازی و خودت رو گوله می کنی!! حتماً این بار باید فیلم بگیرم و این صحنه های خوردنیت رو ثبت کنم فرشته!


من عاشق دست خوردنت هم هستم!!!!! اصلاً برات مهم نیست که کجای دستت رو می خوری ولی اگه گرسنه باشی هی دستات رو تکون می دی و دهن می چرخونی تا اینا با هم یه جا برخورد کنن بعد همون قسمت دستت که اصلاً برات مهم نیست کدوم قسمت هست رو با ملچ و مولوچ و ولعی می خوری که انگار یه پرس چلو کبابه!!! ممکنه یکی از انگشتات باشه به طور تصادفی یا دوتا شون باشه، یا شستت باشه و یا پشت دست و حتی کف دستت!! بعد من کلی کیف می کنم و همین طوری نگات می کنم فقط تا صدای مامان لی لی در میاد که "تو چقدر بدحنسی، خب شیر بده به بچم اینقدر گشنشه!!!" و من یه دفعه از هپروت لذت دیدن تو در میام و در رستوران رو برای شما باز می کنم!


مثل اینکه اومده بودم از تولدت بگما!!!! هیچی عزیزم جشن قشنگ ما باز ۴ نفره بود دیگه. مامان لی لی کیک پختن و این بار دیگه وسایل تزیین رو گرفته بودم از قبل! خودم برای اولین بار به صورت بسیار ناشیانه کیک رو تزیین کردم! ببین آدم برای اولاد چه کارا که نمی کنه!!!!!!!‌

بعد ما دست به سینه نشستیم تا شما افتخار بدین و چشمای قشنگتون رو باز کنین. حتی بابایی هم که کلی چشم داشت به کیک شما مجبور شد چاییش رو خالی بخوره و منتظر قدوم مبارک شما بمونیم! بعد هم که بیدار شدی اول یه دل سیر خودت غذا خوردی و سر حال چند تا عکس با کیکت انداختی و یه چیز جالب هم اینکه شمع تولدت خودش خاموش شد! چون نمی خواست کسی جز خودت خاموشش کنه! مثل همیشه هم ما اینقدر عکس انداختیم تا شما کلافه شدی حسابی فدات شم و ما زودی دیگه کاسه کوزه رو جمع کردیم و بابایی هم پرید چایی درست کرد که با کیک بخوریم! به طور کلی مردان منزل ما کپل تشریف دارن!


یک ماهگیت مبارک باشه گلم. برات سلامتی و خوشبختی و آرامش آرزو دارم امید من!




گزارش مفصل!

نوشتنم گرفته اساسی! پس زودی می نویسم!


اول از همه اینکه عید همگی مبارک! اعتراف می کنم که کل این مطلب رو نوشتم بعد الآن یادم افتاد که اولین چیزیه که در سال جدید می نویسم!

پس اولین نوروزت مبارک باشه گل من، فرشته ی من، عزیز من، نفس من، عشق من!


شما تازه خوابت برده. البته نمی دونم چرا هی غر غر کردی و از خواب پریدی چند بار. شما اینقدر پسر گل و ساکتی هستی که ما رو بد عادت کردی و غرغرت هم حتی برامون کلی عجیبه! امروز بابایی برای اولین بار شما رو حمام بردن. از اول بابایی خیلی خیلی خیلی دوست داشت که شما رو با خودش ببره حمام و تا الآن مامان لی لی این زحمت رو می کشیدن که خدا رو شکر امروز بابایی به آرزوش رسید!! توی حمام من نمی دونم دقیقاً چقدر بهت خوش می گذره!!! چون الآن روش های شما برای ابراز احساسات کم هستن هنوز ولی هر بار که می ری حمام خیلی خیلی جدی می شی!! یک ذره غر نمی زنی، گریه هم که اصلاً، ولی یه ژست خیلی جدی و خاص می گیری و گاهی حتی با کمی اخم!!! ولی بیشتر شبیه یه ژست مردونه ست تا عصبانیت!!! خلاصه تو تاریخ ثبت کردیم که امروز شما اولین حمام با بابایی رو رفتی و الآن جفتتون بعد از حمام خوابیدین!! ولی شواهد نشون می ده که شما اصلاً از اون بچه هایی نیستین که بعد از حمام میان از خواب غش می کنن. دفعه ی اولی که رفتی حمام بعدش سرحال ترین ساعات زندگیت رو گذروندی!


دیگه جونم برات بگه که دیشب حدود ساعت 11 شما بیدار شدی و گرسنه بودی. منم که از ساعت 8 شب بغلت نکرده بودم و خواب بودی احساس کردم که یه دنیا دلم برات تنگ شده بود! کلی با هم کیف کردیم و حرف زدیم و شیر خوردیم! (قسمت اول رو طبیعتاً من انجام دادم و قسمت دوم رو شما!!!) بعد هم که روی شکم به گفته ی دکتر شما رو خوابوندم که هم غذاتون هضم بشه و هم یه کم تلاش کنی که عضلات گردنت قوی بشه! می گن از روش های آروم کردن بچه ها اینه که روی شکم بخوابونینشون، خیلی کیف می کنن. ولی شما اینطوری نیستی! اگه خیلی سرحال نباشی غرغر هم می کنی و اگه به غرهات توجه نکنیم به جیغ تبدیل می شه! ولی اگه خیلی کیفت کوک باشه چند تا حرکت گردن میای و یه حال اساسی بهمون می دی!


خلاصه اینکه دیشب کلی بازی کردیم و خوش گذروندیم و شارژ مامانی هی تموم و تموم تر شد ولی شما خدایی نکرده پلک هات یک میلیمتر هم به هم نزدیک تر نشدن تا ساعت 1 شب!!! بعد دیگه مامانی داغون و خسته و خوابالو بود و شما هنوز بازی می خواستی!!! آخه عزیز من شما هنوز که اینقدر کوچولویی ماشالا این همه انرژی در این مواقع خاص از کجا میاری!؟!؟  دیگه هیچی دیگه، با عرض شرمندگی مامانی داغون دست به دامن بابایی شد که به امورات شما رسیدگی بکنه و رفت غش کرد از خواب! نمی دونم بالاخره کی خوابیدین! آخه بابایی برای درس هاش می خواست بیدار بمونه.


ساعت 4 گرسنه بیدار شدی. خیلی خوبه که با گریه بیدار نمی شی و من فقط با صدای نفس نفس زدنت و گاهی هم ملچ و مولوچت از خواب بیدار می شم!! شیر خوردی و یه کوچولو طول کشید تا خوابیدی! البته تو فرایند تلاش برای خروج بادی از گلوی شما من متوجه شدم که چقدر قوی شدی ماشالا! رسما دیگه لگد می زدی به مامانی و می پریدی بالا!


سانس بعدی هم که ساعت 7:30 بود. البته این دفعه دیگه قاطیه صدای نفس نفس قشنگت گلاب به روتون صداهای مشکوک و پشت سر همی هم به گوش می رسید که تا اواخر شیر خوردنتون ادامه پیدا کرد! قربونت برم من که تو خواب هی غش می کنم از خنده!!! (ببخشید که نصفه شبا خوابالو به شما شیر می دم و بشاش نیستما!!!)


بعد دیگه مگه می شد شما رو خوابوند. ولی یه ذره هم خواب تو چشمای قشنگتون نبود آخه حق هم داشتی عزیز دلم با اون سر و صداهایی که از شما خارج شده بود می شد حدس زد که توی پوشکت چه خبره قربونت برم! بابایی هم که طبق روال ساعت رو برای 7:30 گذاشته بود که بیدار بشه و هنوز خواب بود که دیگه شما فریادی برآوردی که من برای پدر ترجمه کردم که یعنی پوشک مرا تعویض کنید. بابایی هم خدایی خیلی عاشقانه و با جون و دل خدمت شما رسیدن و گزارش عملکرد شدید و عظیم شما رو دادن! به بابایی گفتم که شما رو کنار من روی تخت بذارن تا با هم بخوابیم و ایشون برن زندگی هدفمند خودشون رو دنبال کنن. باز هم من خواب خواب خواب بودم و شما یه قطره هم خواب توی چشمات نبود. پسونک که از دهنت می افتاد غرغری می کردی و من از خواب می پریدم می ذاشتم دهنت و تو آروم می شدی و من تا یک دقیقه بعد که دوباره پسونکت رو بندازی بیرون رسماً خوابم می برد باز و حتی خوابی هم می دیدم!!! بعد من متوجه شدم که حرکات دست شما هم خیلی قوی تر شده و هی صورت من رو مورد عنایت قرار می دادی و انگشتت رو به هر کدوم از اجزای صورت مامانت که می تونستی فرو می کردی و من کیف زور بازوت رو می کردم مرد من!!!


تا اینکه مامان لی لی بیدار شدن و با صحنه ی یک مادر غش کرده و یک پسر گل و سرحال مواجه شدن و شما رو بردن که هم با شما بازی کنن هم مامانی بخوابه یک ساعتی چون باید می رفتیم بیرون. مامانی به محض رفتن شما نفهمید چه جوری خوابش برد و فقط یه صدایی کرد که من رو ساعت 9:30 حتما بیدار کنین! بعداً گزارش رسید که شما هم به محض خروج از اتاق خوابتون برد!


خلاصه اینکه ساعت  11 وقت داشتیم از مرکز سنجش شنوایی بیمارستان. قبلاً نشد بگم که بعد از اینکه شما به دنیا اومدی یه تستی از گوش های قشنگ شما گرفتن و گفتن که گوش چپ شما نتونسته که تست رو با موفقیت بگذرونه و این ممکنه که به خاطر چیزایی باشه که بعد از زایمان توی گوشتون مونده و خلاصه بهتره که تا قبل از 2 ماهگی دوباره چک بشین و امروز وقتش بود. با مامان لی لی رفتیم. دوباره گوش راست رو آزمایش کردن و همه چیز درست بود ولی گوش چپ ظاهراً با اون سرعتی که باید جواب می داد نداده بود. خانومه می گفت که مشکل خاصی و جای نگرانی نیست اصلاً و همه چیز خوبه ولی برای محکم کاری 3 ماه دیگه باز بیارینش. خدا می دونه دیگه.


بعد از اون هم رفتیم خرید تا به داد این یخچال خالی برسیم ولی در تمام این مدت مامانت منگ منگ بود! نمی دونم چرا اینجوری شده بودم ولی اون منگی انگار با جز با یه خواب اساسی نمی خواست از بین بره. چند وقته که 3-4 ساعت پشت سر هم بیشتر نخوابیدم!؟ ببخش من رو تو رو خدا که همش با انرژی  کامل نمی تونم در خدمتت باشم. هر بار که با خستگی بهت شیر می دم بعدش که حالم جا میاد کلی عذاب وجدان می گیرم گل من! تو فرشته ی نازنین منی و من شرمنده ی کمبود انرژیم! ساعت 2 خونه رسیدیم و شما اساسی شیر خوردی و من تو همون تخت باز غش کردم از خواب ولی ساعت 4 باز وقت دکتر داشتی! این بار از دکتر راجینی برای چک آپ هفته ی 4. دکتر گفته بود اگه یک کیلو وزن اضافه کردی باشی دیگه تا یک ماه لازم نیست که بری پیشش و این مدت بابایی مدام شما رو تشویق می کرد که خوب شیر بخوری تا به هدف یک کیلو دست پیدا کنی. خلاصه ساعت 2:30 باز غش کردم از خواب که ساعت 3 بیدار بشم که بریم دکتر که یه دفعه از خواب پریدم دیدم ساعت 4:15 هستش و کاشف به عمل اومد که بابایی از دانشگاه اومده بوده و با جنازه ی نیمه جان مامانی مواجه شده بودن و خودشون شما رو برده بودن دکتر که من بخوابم. ولی من چنان خواب بودم باز که هیچی نفهمیده بودم. فقط اومدم خوابالو زنگ زدم به مامان لی لی که بگم که اون نقطه ی سفید روی لثه ی شما رو هم به دکتر نشون بدن که تلفن رو جواب ندادن و من باز نفهمیدم چه جوری باز خوابم برد! (به خدا من خوابالو نیستمااااا فقط هی تیکه پاره خوابیده بودم و داغون بودم) تا شما از دکتر اومدین با افتخار و من بالاخره زنده شده بودم اساسی! اولین بار بود بدون من می رفتی دکتر.


خدا رو شکر بیشتر از یک کیلو وزن اضافه کرده بودین ماشالا تو دو هفته. وزنت شده 4100 گرم. (الآن خوب که دقت می کنم دفعه ی قبل وزنت 3300 بوده که!!! چی می گه این دکتر!؟! من که اشتباه نمی کنم چون هر بار قد و وزنت رو روی یه کاغذ می نویسه و بهمون میده. گفته بیشتر از یک کیلو اضافه کردی بعد نوشته شدی 4100! نمی دونم من!!!) قد شما هم 53.3 که من قربون قدت برم از سر تا ته!!! دور سر هم 38.5 سانت. نمی دونم چرا دور سر مهمه؟


دکتر دهن قشنگ شما و همه چیز دیگه رو چک کرده و گفته همه چیز خوبه خدا رو شکر. راستی کهیر مامانت هنوز خوب نشده اصلاً و حتی به وضع فاجعه ای هم رسیده. دکتر راجینی ندید یه نسخه ای پیچیده، خدا کنه این قرصه جواب بده. تنها چیزی که من جدید می خورم این ویتامین های دوران شیردهی هستش که دکترت گفته که قطعشون بکنم شاید به خاطر اون باشه و شما هم که مولتی ویتامین خودت رو می خوری. جواب آزمایش مرکز سنجش شنوایی بهش نرسیده بوده گفته برسه و چیزی باشه بهتون زنگ می زنم.


خدا رو شکر که این روز سخت گذشت! از فردا دوباره با هم بازی می کنیم کلی






اینم عکسای حمام شما!