معضلی به نام در بسته!

4 اسفند

 شما عادت کردی بری توی اتاق بعد در رو ببندی، فکر می کنم علتش هم اینه که پشت در اتاق ما یک آیینه چسبیده و شما هم کیف می کنی از دیدن خودت! ولی یه کم که می گذره  و می بینی که تو اتاق گیر افتادی می زنی زیر گریه تا یکی بیاد و نجاتت بده!!! چند بار هم شده من خودم توی اتاق بودم و این روند رو دیدم ولی شما که حواست نبوده منم تو اتاقم کار خودت رو کردی!

حالا امروز چه اتفاقی افتاد؟ در یک غفلت من شما رفتی تو اتاق در رو بستی و من به صدای گریه ت رسیدم، اومدم در رو باز کنم دیدم در سفته! نگو که شما با تکیه ی دست های خوشگلت به در وایساده بودی!!!! عملیات امداد و نجات شروع شد اینجوری که یه کاری بکنیم که شما بشینی!! من برات از زیر در سیم فرستادم و کمکی نکرد! بابا مصطفی یک چوب لباسی با بند فرستادن که اینا هم از چیزای مورد علاقه ی شماست ولی دیگه اینقدر گریه ت شدید شده بود و هق هق می زدی که هیچ چیزی توجهت رو جلب نمی کرد که بشینی!!! تا اینکه بابا مصطفی خیلی کم کم تونستن در اتاق رو باز کنن و دستشون رو بیارن تو تا تو بگیری و بتونی تعادلت رو حفظ کنی تا ما در رو باز کنیم!!! وقتی نجات پیدا کردی از گریه بنفش شده بودی قربونت برم  و منم از یک طرف دلم برات کباب شده بود و از یک طرف هم خنده م گرفته بود از بساطی که راه انداختی!!!!

(امروز از اینایی گرفتیم که میگذارن جلوی در که بسته نشه!)


پ.ن: یک بازی خیلی بامزه هم که با بابامصطفی می کنی اینه که ادای سرفه در میارین به نوبت!!! بعد من که جدی جدی داشتم سرفه می کردم شما پشت سر من شروع کردی ادای سرفه در آوردن!!! من عاشق این شیرین کاریاتم 


نظرات 3 + ارسال نظر
صفیه؟< جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:30 ب.ظ

آخه این چه بازییه عسل؟ کم مونده بوده مامان جون آتش نشانی خبر کنن ظاهرا! خدا رو شکر که با درایت بابابزرگ مهربون همه چیز به خیر گذشت.

دقیقا عمبه جان یاد آقای مهربانی کردیم کلی، آقای مهربانی رئیس آتشنشانی بودن!!!

خاله نگین جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:38 ب.ظ

حالا این چیزایی که جلو در می ذارن خوبه ولی خوب نمی شه اصلا اون آیینه رو بردارین (بکنینش!!!) یه جا دیگه بذارین ؟

آیینه هه خیلی جدی پیچ شده از شصت جا خاله! بعد حالا مشکل اینه که دانیال دیفالتش این شده که پشت همه ی درها آیینه ست!!!

خاله حدیث سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:04 ق.ظ

آخی عزیزم چه ذوقی داشتی میکردی از دیدن خودت.یهو به خودت اومدی!بمیرم الهی.

خدا نکنه خاله :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد