مربی!؟


من دنبال یک جایی برای بازی شما بودم که خبر رسید که یک جایی هست که کسی رو می فرستن خونه و با بچه بازی می کنه و چیزایی هم یادش می ده چند ساعت در هفته. ما هم علاقمند شدیم و پیگیر به خصوص که پولی هم نمیگیرن از این بابت و ما مهدکودک رو به خاطر هزینه ش بی خیال شده بودیم (حداقل 60 دلار در هفته) 

خلاصه بعد از یک سری تلفن بازی گفتن باید ثبت نام کنین شما میاین دفتر ما یا ما بیایم؟ منم که بی جنبه ی امکانات و فراری از سفرهای درون شهری غیر ضروری گفتم شما بیاین! خداییش بیکارنا!!!

سه شنبه یک خانمی اومد و فرم ها رو آورده بود که پر کنیم و دانیال هم که طبق روال با آمریکایی ها خیلی خوب رفتار می کنه (دقت می کنین که مخاطب های من تغییر می کنن گاهی یه دفعه!؟ جدی نگیرین!) داشت راجع به برنامه های دیگه شون می گفت که اگه علاقمند باشین می تونین پیگیری کنین که یکیش آموزش به والدین بود که گفتیم پایه ایم! گفت همین امشب یه برنامه داریم راجع به تاثیر استرس بر فعالیت مغزی بچه ها و خیلی خوشحال می شیم شما هم بیاین، اول یه چیز سبک می خوریم با هم بعد مربی ها بچه ها رو می برن بازی کنن و یکی برای شما صحبت می کنه. ذوق کردیم از این برنامه و یه کم رویای بود برامون البته.

عصری بابایی اومد و دانیال گل رو از خواب بیدار کردیم که بریم. البته طبیعیه که اگه به من بود عمراً دلم نمیومد که یک عسل که مثل فرشته ها خوابیده رو بیدار کنم!!

خیلی از پذیرایی های اینا خوشم میاد! یک سینی بزرگ بود پر از هویج و کرفس و فلفل دلمه های رنگی با یک سس وسطش و یک سینی بزرگ دیگه از انگور و پره های نارنگی و تکه های آناناس و طالبی و اینا و یک ظرف بزرگ سوپ و انواع نوشیدنی ها آب میوه ها و شیر و نوشابه و یه کم دسر (فقط یک مادر کپل می تونه دقیق اینا رو توضیح بده ها!!!)

خواستم به شما میوه بدم که نخوردی، آخه ناهار هم درست نخورده بودی و فقط تو ماشین چند تا قاشق خورده بودی و ساعت 6:30 بعد از ظهر بود ولی به هر حال لب نزدی!

بچه های 3-4 ساله بیشتر بودن و دو تا بچه ی زیر یک سال دیگه هم بودن که تو بغل مامان باباهاشون بودن. بخور بخور که تموم شد گفتن بچه ها بیان مثل هفته های قبل (این هفته ی سوم این دوره ی آموزشی بود!) برن بالا با مربی ها و یکی هم اومد که دانیال رو ببره گفتم شوخی می کنین! دانیال تا حالا این جوری از ما جدا نشده!!! و دانیال هم نرفت تو بغلش. یه خورده گذشت و بچه ها داشتن می رفتن به بابایی گفتم دانیال رو نگذاری همین جوری ببرنا، خودمون هم باهاش می ریم. که بابایی گفت من می برمش. برنامه رو شروع کردن من دیدم 10 دقیقه نشد بابایی برگشت تنهایی  گفت دیدم داره بچه ها رو خوب نگاه می کنه و من اومدم دیگه. این خانمه که داشت توضیح می داد راجع به مغز بچه و استرس و اینا تمام مدت من حواسم پی این بود که نکنه خدایی نکرده برای دانیال اتفاقی بیوفته و به گریه بیوفتی و نیان به من بگن و به زور نگهش دارن!؟!؟!! یک ساعت و ربع طول کشید و هیچ خبری نشد و جلسه که تموم شد همون خانمه که صبح اومده بود خونمون اومد گفت که می خواین برین دانیال رو ببینین که کجاست؟ گفتیم البته! رفتیم طبقه ی بالا دیدم دانیال موش تو بغل یکی از مربی ها داره بازی کردن بچه ها رو نگاه می کنه. گفتم دانیال گریه نکرد؟؟؟ گفت اصلاً! گفتم اولین بارش بود که این جوری یک ساعت از ما دور بوده! گفت پس خیلی خوب بوده، یه کم با هم بلاک بازی کردیم، بازی بچه ها رو نگاه کرد و با موهای منم کلی بازی کرد!!!! و بنده هی ذوق نمی دونم و مشعوف شدم از اینکه اینقدر خوب کنار اومده پسر قهرمان. البته بابایی آخرش گفت که قرار شده بوده که به محض اینکه گریه کرد دانیال و ما رو می خواست خبرمون می کنن، شاید اگه این رو می دونستم اون مدت راحت تر می گذشت! 

آخه من همش تو فکرم این بود که بچه ها به این راحتی ها اصلا نمی رن مهد و باید از 5 دقیقه شروع بکنین و کم کم زیادش بکنین و توقع نداشتم اینقدر سریع قهرمان بشی 


نظرات 2 + ارسال نظر
صفیه جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:31 ب.ظ

سحر جان چه مهیج تمومش کردی!‌حالا تا کی باید صبر کنیم برا ادامه اش؟

همین الآن که دارم با شما می چتم نوشتمش عمبه جانم!!! برگرد!!!!!

خاله نگین جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:42 ب.ظ

بازم گل کاشتی قهرمان!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد