بابابزرگ!

امروز شما به صورت یک دفعه ای یک قابلیت جدید رو کسب کردی و آن تلاش آگاهانه برای گرفتن چیزهایی هست که دم دستت قرار می گیره. ما چند وقتی بود که منتظرش بودیم و یکدفعه امروز کسب شد! یعنی خطرناک بودن رو داری شروع می کنی و دیگه باید حواسمون بیشتر جمع باشه که چی جلوی دستته چون مثلا همین امروز داشتی مجله رو از میز می کشیدی و روی مجله یه قوطی بود که احتمال سقوطش روی کپلی های شما بود و من مجبور شدم شیرجه برم که مجله رو دور کنم! این اولین قدم و احتمالا کوچکترین قدم من در راه مبارزه با حوادث غیرمترقبه ی ایجاد شده توسط شما بود!!!


ما به شدت هم در انتظار بابا مصطفی به سر می بریم که الآن توی آسمونا هستن و ایشالا تا چند ساعت دیگه برای اولین بار نوه ی گلشون رو در آغوش می گیرن وای که من شیفته ی این لحظات هیجان انگیزم


پ.ن: دایی علی که مهدکودک می رفت یک شعر یادش داده بودن که بیت اولش بود: بابای خوب و پیرم، دستش را من می گیرم!!! بعد بابا مصطفی اینقدر حرص می خورد از دست این شعره! اینقدر حرص می خورد!!! حالا باید ببینیم که شما در چه سنی اجازه پیدا می کنی که این شعر رو بخونی   ایشالا که همیشه سرحال و شاداب و سلامت باشین مامان بزرگای مهربون و بابابزرگای نازنین!

بازی محبوب، دالی!

شما برای هر بازی احتیاج به حال و هوای مناسبش رو داری. لزوماً توی هر حالی از هر بازی لذت نمی بری. ولی من بالاخره یک بازی کشف کردم که شما همیشه دوستش داری و کلی حال می کنیم! دالی دانیال!!!  حتی شده وسط گریه ت هم شروع کردی به خندیدن موقع دالی بازی! حالت که خوب باشه از ذوق جیغ هم می زنی! راستی یادم رفته بود بگم که چند روزیه که جیغ زدن رو هم یاد گرفتی! یا در اوج ذوق جیغ می کشی یا در اوج عصبانیت!!! 


می گن هر بازی رو تا جایی ادامه بدین که کودک خسته بشه و دیگه تمومش کنین، من فعلا مشکلم با دالی بازی اینه که شما اصلاً خسته نمی شی و همش می خندی تا من از خستگی پس بی افتم!!! جالبه که دالی بازیِ بابا کار نمی کنه نمی دونم چرا فقط دالی بازیِ من کار می کنه!



شما چند روزیه که به قول خاله سارا پرگار می شی همش! وقتی که توی جنگلت داری بازی می کنی حول یک نقطه که فکر کنم دقیقا نافت باشه هی می چرخی! خوبیش اینه که می تونی دیگه خودت رو به تک تک حیوونای جنگلت برسونی و بخوریشون! دیروز پای پِز رو به طور کامل کردی توی دهنت یعنی یک چیزی حدود پنج سانت!!!
می دونم خیلی زشته ولی من انگشت خوردنت رو هم دوست دارم زیاد! اکثرا دو انگشت نشانه ی پیروزی رو به دهن می بری و گاهی اینقدر دستت رو توی دهنت می بری که حالت بد می شه و به سرفه می افتی!!!!

پریروز رو هم روز جهانی سکسکه نامگذاری کردیم! شما 4 بار یعنی از صبح تا شب روی هم رفته بیش از 2 ساعت داشتی سکسکه می کردی!!


راستی ی ی ی ی ی ی ی ! خاله سارا براتون کلی لباس خوشگل خوشگل فرستاده! وای ی ی ی که نمی دونی چقدر خوردنی هستن! البته من نباید بگم که همه ی لباس های 3 تا 6 ماه شما تنگتون هستن و خاله مجبور شده بوده نصفیشون رو پس بده!!!!

غش غشی من!!

سلام عزیز دل خوردنی من!


وای که نمی دونی چه کیفی می ده وقتی شما باصدا می خندی!!! چند روزیه که خنده ت صدا پیدا کرده و بیشتر هم می خندی.

بعد جنابعالی گاهی حسابی قلقلکی هستی و گاهی اصلا به روی خودت هم نمیاری!! تا الآن مکان های قلقلکی که در شما شناسایی شده: یک بار روی شکم! یک بار روی بازو! چند بار روی ران ها! و بیشتر از همه زیر گردن!!!!  (آخر نیم وجبی با این حساب همه جای شما قلقلکیه که!!!) بیش از همه هم با بوس بوس قلقلکتون میاد!!!! من حسابی اون غبغب خوشگلت رو باید بدم بالا تا بتونم زیر گردنت رو بوس بوس کنم و شما غش کنی از خنده و منم ضعف کنم از ذوق و یکی باید بیاد جمعمون کنه! این ادامه پیدا می کنه تا وقتی که سنسورهای شما از کار می افته و من بازم بوس بوس می کنم و شما به جاش موی من رو می کشی!!!! این رو هم از وقتی صدادار می خندی یاد گرفتی!!! یعنی بسه دیگه، جنبه داشته باش مامان!!!


دیگه اینکه در این روز که مادر شما 26 سالش تموم شد شما برای اولین بار بدون کمکی غلت زدی و از پشت به شکم افتادی! دو بار در این روز! قهرمان من ن ن ن ن!



پ.ن: می دونم که دارم 4 روز بعد از اون روز می نویسم!!! به چشمان خودتون شک نکنین باور کنین وقت نمی شد!!!

عکس می ذارم اینجا هم! بعدا چک کنین

دانیال خواب در حمام!!!!

سلام عزیز دلم

شما امروز روز سختی رو پشت سر گذاشتی و تلاش های بسیار زیادی برای غلت زدن کردی و موفق هم بودی حسابی! وقتی هم که روی شکم می خوابیدی خیلی خوشگل پاهات رو جمع می کردی و تلاش برای سینه خیز می کردی

نتیجه این شد که بعدش توی حمام خوابت برد!!!‌ قربونت برم من اینم ویدئوش!!!!!

ما سعی می کردیم بدون اینکه شما اذیت بشی و تعجب بکنی بیدارت بکنیم...

(وای که چقدر نوشتنم نمیاد!!!! همین ویدئو کافیه فکر کنم دیگه!)

توطئه راجینی خنثی شد!

دانیال گلم خیالت راحت باشه، ما به توصیه ی راجینی که گفته بود فاصله بندازیم بین شیر خوردن هات دیگه عمل نمی کنیم!

آخه شما خودت بهتر می دونی کی شیر می خوای یا راجینی خانم!؟ اون که نمی دونه که سر ۲.۵ ساعت شما چه حالی می شی!! اون که نمی دونه که من دو سه باری که سعی کردم دیرتر بهت شیر بدم چقدر مورد عنایتت قرار گرفتم! اون که نمی دونه که موقع گرسنگی هیچ چیز آرومت نمی کنه به جز همون شیر خوردن! من به این نتیجه رسیدم که لطمه ی عاطفی که شما می بینی از عقب افتادن شیرت بسیار بیشتر از یه کم بیشتر شیر خوردنه! تازه شما شب ها دیگه با فاصله تر شیر می خوری. شده تا ۶-۷ ساعت هم فاصله افتاده بین وعده هات.

پس خودت خیلی بهتر از راجینی می دونی که کی باید شیر بخوری، من از طرفش معذرت می خوام و شما راحت به برنامه ی قبلی خودت ادامه عزیزم

روز بابا مبارک!

امروز اولین روز پدر واقعی بابا بود!!! پارسال هم بابا، بابا شده بود ولی ما خبر نداشتیم و جالبه که پارسال من برای اولین بار برای بابا کادو گرفته بودم به مناسبت این روز!


امسال هم بعد از کلی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی فکر کردن که ببینیم بالاخره چی کار بکنیم به مناسبت این روز بزرگ تا بلکه بابا برای اولین بار هم که شده از چیزی که براش گرفتیم خوشش بیاد و ذوق بکنه و فکر کردیم که دیگه فکرمون خیلی بکر بوده بازم خوردیم تو دیوار


ولی به مناسبت همین عید باشکوه من یک عکس دانیال رو که بسیار بسیار خوشمزه ست و خیلی هم تک، اینجا می ذارم بلکه یه کم دلمون باز بشه!!!!!!





خواستم عکس بگیرم دانیال گفت مامان صبر کن می خوام یه ژست بامزه بگیرم!!!!



گفتم ای وای دانیال جان زشته! این چه کاریه!؟

خندید گفت شوخی دارم می کنم خب!!!




پ.ن: راستی یادم رفت بگم که خاله شکوفه اولین کسی بود که برای اولین بار در زندگی شما بهت روز مرد رو تبریک گفت!

سکته ی ناقص!!!

سلام عزیز دلم امروز در اخبار مربوط به شما یک خبر خوب و یک خبری که اول خیلی بد بود و بعد خوب شد به چشم می خوره!


خبر خوب اول اینکه شما صندلی دار شدی. قبلا همیشه توی تابت می ذاشتیمت و نشستنی ترین حالتت بود ولی این دیگه خود صندلی هست که هم موقعیت نشستنش رو می شه تغییر داد وقتی بزرگتر بشی و هم تبدیل به صندلی غذا می شه. امروز که گذاشتیمت روش شروع کردی به خندیدن و دور و بر و نگاه کردن و ذوق کردن!!! قربونت برم من که حالا خوب می تونی گردنت رو بگیری و یواش یواش باید نشستن بدون کمک رو هم تمرین کنی! نمی تونی چه خوشمزه داشتی کیف می کردیت با صندلیت!


دوم اینکه پلی ویتامین شما رو همیشه بابا بهتون می دن. بعد امشب بابا به من گفتم که بهتون بدم و دادم. یک ساعت بعدش اومدم تو اتاق دیدم شما خوشحال و خندان داری می پری بالا پایین و بابا گفتن دیدم آرومه بهش ویتامینش رو دادم  گفتم من که داده بودم بهش!!!!! و ما هر دو خیره به تو موندیم!!!! پریدم روی جعبه ش رو خوندم دیدم نامردا نه گذاشتن نه برداشتن نوشتن که بیشتر از اندازه ش بدین به نوزاد خیلیییییییییییی خطرناک و وحشتناک هست (از واژه ی خیلی بدی استفاده کرده بود خداییش!) و من در همان لحظه سکته ی ناقص رو زدم!!!! به بابا گفتم با مرکز مسمومیت تماس بگیره و ازشون کمک بخواد! این رو توی بروشورهایی که در بیمارستان از طرفشون بهمون داده بودن نوشته بودن که هر چی فرتی زنگ بزنین به ما بهتون می گیم چی کار کنین. تو مدتی که بابا زنگ بزنه من شما رو روی شونه م گذاشتم و پشتت می زدم که بعد از هوارتا شیری که خوردی بودی که باد خوشگل از گلوت خارج بشه بلکه ویتامین ها هم باهاش بیاد بیرون که البته یه کم موفق شدم. تا اون خانوم خنگه بفهمه که چه اتفاقی افتاده من مردم رسما ولی تو هی لبه ی لباست رو می خوردی و غش غش می خندیدی قربون تپلت برم! خدا رو شکر گفت مشکل خاصی نیست!


پ.ن: دانیال ویتامین با آهن مصرف می کنه و آهن بیش از اندازه ی مشخص برای نوزاد ضرر داره ظاهرا و به خاطر همین هم بود که از دکترش هم باز پرسیده بودیم که با آهن بدیم بهش یا نه.

با هم حرف می زنیم!

من این روزها یکی از قشنگ ترین احساسات مادری رو هم دارم تجربه می کنم! شما که داری شیر می خوری، وقتی که تقریباً سیر شدی و آخرای خوردنت هست من که باهات حرف می زنم یه دفعه سرت رو میاری بالا و من رو نگاه می کنی و می خندی و شروع می کنی به حرف زدن! من هر چی می گم جواب می دی و من دیگه می میرم از ذوق!!!! یه کم شیر می خوری و با حرفای من می خندی و حرف می زنی و باز یه کم شیر می خوری و دلبری می کنی و من دیگه غش می کنم واسه اون لحظه ها!

خیلی وقته که من دیگه به صورت دراز کشیده به شما شیر می دم. اوایل چون برای خودم راحت تر بود این کار رو می کردم ولی الآن دیگه تو هم واقعا این حالت رو دوست داری و ترجیح می دی، چند بار خواستم نشسته بهت شیر بدم غرغر کردی. وقتی دراز کشیدیم تو کنترل بیشتری روی خوردن خودت هم داری و هر وقت بخوای راحت تر جدا می شی و یه نگاه به دور و بر می ندازی و دوباره شروع می کنی. به اضافه اینکه چون منم راحتم عجله ای برای تموم شدن شیرت ندارم حسابی کیف می کنیم دیگه!

خلاصه من عاشق حرف زدنت هستم قربونت برم و بیش از هر چیز دیگه ای دوست دارم زودتر متوجه بشم که چی می گی و با هم حرف بزنیم... با هم حرف بزنیم...


پ.ن: من رکورد زدم! 4 تا مطلب در یک روز! کمر نمونده برام اینقدر نشستم اینجا!

۴ ماهگیت مبارک عزیز دلم!

امروز شما 4 ماهتون تموم شد پسر گلم! 


به این مناسبت هم رفتیم آتلیه عکس بندازیم! دیروز وقت گرفته بودیم برای امروز ساعت 11 صبحو. به خصوص برای بچه ها وقت می دن چون معلوم نیست چقدر طول می کشه تا بشه چند تا عکس خوب گرفت! شما ساعت 10:30 خوابیدی اونم چه خوابی!!!!! اومدم بذارمت تو ماشین از خواب بیدار شدی و من مجبور شدم انواع و اقسام اداها رو از خودم در بیارم تا باز خوابت نبره و بی حوصله باشی. تا وقتی رسیدیم 1500 تا خمیازه کشیدی قربونت برم من !!! بیدار بودی ولی اصلا حال این جینگولک بازی ها رو نداشتی ! خانومه که می خواست عکس بگیره کلی خودش رو بالا و پایین کرد  و از ابزار مختلف استفاده کرد تا شما افتخار یک نیم نگاهی دادی و نیم لبخندی!!!! اونم فکر کنم دیگه از دستت در رفت و نتونستی خودت رو کنترل کنی! شما می خواستی یک عکس جدی و خوش ژست بندازی ولی خانومه اصرار داشت که شما بخندی! آخرش هم دو تا عکست رو انتخاب کردیم که چاپ کنه و ازش خواستیم هیچ ژانگولر بازی یی روشون در نیاره که من اصلا خاطره ی خوشی ندارم!!!! خوشحالم که تونستیم چند تا عکس درست و حسابی بگیریم بعد از خاطرات تلخی که من با آتلیه ها داشتم همش!


این شد 4 ماهگی شما! دیگه کیک نگرفتیم. حالا اگه بشه تا شب خودم ازت عکس می گیرم باز می ذارم اینجا.


بعد نوشت!: بعد از ظهر من خونه نبودم و شب هم شما زود خوابیدی و من امروز خودم هیچ عکسی نتونستم ازت بگیرم از روزی که به دنیا اومدی به انگشت های یک دست هم نمی رسه روزایی که ازت عکسی نگرفتم! حالا دلم خوشه به همون عکس های آتلیه!

تلخ ترین...

دیروز تلخ ترین روز مادری من بود!! دیروز بعد از ظهر شما خیلی خوشگل خوابیده بودی که یک دفعه با جیغ از خواب پریدی و شروع کردی به یک گریه ی وحشتناک و بی سابقه! هیچ وقت اینقدر شدید و ناجور گریه نکرده بودی قربونت برم و هر چی بغلت کردیم و راهت بردیم و حرف زدیم و هر کاری کردی خیلی دلخراش جیغ می کشیدی فقط و هق هق می زدی! دمای بدنت رو گرفتیم طبیعی بود. نمی دونم چی شده بود.  یعنی من حاضر بودم بمیرم دیگه اون جور گریه کردنت رو نبینم فدات شم! چند بار چند ثانیه ای آروم شدی و دوباره شروع کردی. دیگه تو فکر این بودم که به دکتری چیزی زنگ بزنیم چون اصلا حالاتت طبیعی و عادی نبود. یه خورده که گذشت بابایی شما رو برد دم سینک آشپزخونه و شیر آب رو باز کرد و هی با آب صدا درآوردیم و باهات حرف زدیم تا کم کم آروم شدی. ولی باز توی مود گریه بودی و کلی که آروم شدی تازه رسیدی به حالتی که پسونک رو می تونستی مک بزنی و بالاخره خوابت برد ولی من تا مدت ها بعد از خوابت هم توی خماریت بودم و از تو چه پنهون که هنوز هم حالم خرابه بابت دیشب و بالاخره هم نفهمیدیم چی شده بود...

چک آپ 4 ماهگی

به همین زودی 2 ماه دیگه هم گذشت و باز گذر ما به دکتر راجینی افتاد! این بار من یک کشف بسیار بزرگ کردم... من همش فکر می کردم چقدر دکتر راجینی چهره ش آشناست! تا بالاخره فهمیدم که بسیار شبیه خاله ریزه ست! فقط قاشق سحرآمیز نداره! همون جوری ریزه ست و لپ داره و دامن می پوشه و عینک می زنه و خوده خودشه! هر چی به دانیال می گم یادش نمیاد!!!!
خلاصه رفتیم و باز اول پرستار اومد و دمای بدن دانیال رو گرفت و ذوقش رو کرد که من بچه های کپل رو دوست دارم! حالا این خانم نمی دونه که تپلی که خوب نیست که! سلامتی مهمه! بعد قد و وزن رو گرفت:

قد: 66 سانتی متر
وزن: 8200 گرم
دور سر: 44.5 سانتی متر

(این اعداد از اونایی که هفته ی پیش دادم دقیق تر و قابل استنادتره!)

بعد قد و وزن رو برد روی نمودار و گفت که آقای گل یه کم تپل تشریف دارن! گفتم چی کار کنیم رژیم بدیم!؟!؟! خندید و گفت هنوز نگران کننده نیست، یه کم بالاتر از نموداره و به خصوص که قد هم بلنده و اگه قد کوتاه بود نگران کننده بود و فعلا صبر می کنیم تا قهرمان بزرگتر بشه! فقط من موندن که پسر گل ما مثلا یک ماهی زود به دنیا اومد و اگه می خواست یک ماه دیرتر به دنیا بیاد و بعد چهار ماهه بشه... ماشاالله!!!!


سوالایی که داشتیم رو پرسیدیم و خودش یه بررسی کرد و یادداشت کرد تا راجینی بررسی کنه. گفت پلی ویتامین هم نمی خواد با آهن باشه و باید بدون آهن بهش بدین.


خود راجینی اومد و در بدو اینکه پسر گل رو می خواست معاینه کنه، پهلوون یک لگد جانانه نثارش کرد و بدین ترتیب بود که حساب کار حسابی اومد دستش! خدا رو شکر همه چیز خوب بود و  فقط روی فرق سر دانیال هم یه دون دونایی بود که ترشحات زرد داشتن که البته ما خشک شده ش رو می دیدیم و فکر می کردیم کلاهک گهواره ای هستش ولی دیدیم هر چی از بین می بریمشون باز ایجاد می شن. اونا رو نشونش دادیم و در کمال ناباوری گفت که یک حشره ای زده و یه کم عفونی شده و یه آنتی بیوتیک داد که روزی سه بار بزنیم. من دستم رو بهش نشون دادم و گفت همونی هست که تو رو هم زده و ما کلی غصه دار شدیم که این چی می تونه باشه و چی کارش باید بکنیم. دو سه هفته پیش خونه رو سمپاشی کردن ولی ظاهرا فقط واسه مورچه بوده. من مطمئنم که توی خونه یه حشره ای من رو زده بود و حتما دانیال رو هم...


بعد خانم پرستار اومد و واکسن های ماه 4 رو زد و یک قطره ای هم داد که پسرم تا تهش رو خورد و پرستار هیجان زده شد که هیچیش رو نداد بیرون و من گفتم که برای همینه که بچه م اضافه وزن داره از هیچی نمی گذره!!! بعد از واکسن هم جیغ دلخراشش رفت هوا عزیز دلم و زودی آروم شد تا رسیدیم به اینجا که امین پرسید که 2.5 ساعت یکبار شیر خوردن عادیه ؟ و راجینی افشا کرد!!!!! گفت که نه! زیاده،بچه کوچولو ها 2.5 ساعت یه بار می خورن، چون نمی تونن زیاد بخورن، حداقل باید بکنینش 3 ساعت یکبار و همین طور که خاله ریزه اینا رو می گفت پسر قهرمان در گوش من داشت غر می زد و گریه ی اعتراضی می کرد و صدا کلفت می کرد!!!! فکر نمی کرد راجینی دستش رو برامون رو کنه!!!! گفتم آخه گریه می کنه (نمی دونه که شما سر 2.5 ساعت هر جوری شده حقت رو می گیری!!!!) گفت بغلش کنین ولی زودتر از 3 ساعت نباید بهش بدین خب همینه که وزنش هم زیاد می شه!!! بعد مامان جور ما به زور پسونک شما رو آروم کردیم ولی تا خونه هم که اومدیم دیگه تو صورت هیچ کدوممون نگاه نکردی!!!!!!!

بعد راجینی گفت که می تونین غذای جامد رو شروع کنین و کلی توضیح داد ولی ما تو دلمون می دونستیم که نمی خوایم شروع کنیم! آخه دیگه حتی تو آران و بیدگل هم می گن 6 ماه تموم این هنوز می گه 4 ماه خوبه! بعد به جز ماه شرایط بچه هم مهمه برای شروع کردن غذای جامد و مهمترین شرطی که دانیال نداره توانایی نگه داشتن گردن به طور دائم هستش. باهاش چونه نزدیم گذاشتیم خوشحال باشه که ما حرف گوش کنیم!


گفت که پلی ویتامین با آهن بهش بدین!!! منم چغولی پرستار رو کردم که گفته بود بی آهن! خب الکی نیست که هرکی هر چی خواست بگه!


بعد گفت که باید بیشتر روی شکم بخوابه تا بتونه بهتر غلت بزنه! گفتیم پسره ما دوست ندارن روی شکم بخوابن، زحمت می شه و زودی غرغر می کنه و عصبانی میشه. گفت اینقدر این کار رو باید بکنین تا عادت کنه!!!!! خلاصه دیگه نمی شه اسم راجینی رو جلوی دانیال آورد که خوراک بچه م رو گرفته همش زحمت داشته براش!

اوه راستی خاله ریزه نگران موسوی بود!!!!!!!!!! می گفت می ترسم بلایی سرش بیارن!!!!!!!!! گفتم فقط اون نیست که حداقل 2000 نفر دیگه هم هستن! خلاصه این بار راجینی خیلی تیز شده بود! خوشم اومد!

صدای نخراشیده!

خیلی وقته که می خوام اینجا بنویسم ولی نمی شه!

دانیال گلم شما بعد از اون دفعه که بعد از یک عطسه ی با ابهت بابا نیم ساعت گریه کردی یه بار دیگه از صدای بلند به گریه افتادی!!! این دفعه رفته بودیم کارناوال تابستونی. بعد این آدم های خوشحال که می خواستن ماشین هاشون رو راه بندازن و برای بچه ها آبنبات پخش کنن (سرخوشن تو این گیر و دار!!!) اول از همه شون دو تا ماشین پلیس راه افتادن و صدای گوش خراش آژیرشون رو راه انداختن و توی سکوت جمعیت شما همچین زدی زیر گریه که همه برگشتن و کلی دلشون برای گریه ی جانسوز شما سوخت و همدردی کردن!!!‌قربونت برم که جیگرم کباب می شه وقتی که بغض می کنی و لب ور می چینی و اشکت هم که دیگه هیچی!! شما اینقدر دلخراش زدی زیر گریه که حتی صدات به گوش آقا پلیسه که با ابهت تمام داشت شیرین کاری می کرد هم رسید و دستی تکون داد و دیگه آژیر نکشید!!! بعد باز ماشین ها با سر و صدا رد می شدن و دیگه مجبور شدیم گوش های شما رو بگیریم و احساس می کردم تو دلت داری خیلی از ما تشکر می کنی  (!!!!)‌که تو رو به این جمع مفرح آوردیم!!!! آخه با همسایه هامون رفته بودیم وگرنه شاید زودی بر می گشتیم عزیز دلم!


آها راستی دیروز با قد و وزن شما رو گرفتیم در حالیکه چند روز مونده تا پایان ۴ ماهگیت!

وزن: ۸۱۰۰ گرم

قد: ۶۴.۷۷ سانتی متر

دور سر: ۴۴.۴۵ سانتی متر


چند روزه تمرکز لازم برای نوشتن رو ندارم... بعدا مفصل تر می نویسم پس فعلا این چند تا عکس رو داشته باشین!




من عاشق این عکسم!!!!





عقاب من در پارک مک لین!





شیر بیشه های مک لین!!





شیر بیشه ها از نمایی دیگر!!






و من می میرم واسه این عکس و صاحبش!!