بابا مصطفی خوش اومدی

سلااااااام!

در حالیکه ما بینهایت مشعوف بودیم از حضور یک پدربزرگ مهربون، یک بیماری خبیث سعی کرد حال ما رو بگیره که چندان موفق نشد!

بابا مصطفی جمعه شب اومدن پیش ما در حالیکه من دو روز قبلش با حالی زار زنگ زده بودم و دیگه به التماس افتاده بودم که زودتر بیان پیشمون که پوسیدیم!!

باز طبق روال یک عالمه زحمت کشیدن. راستی بگذار از وضعیت تولد یکسالگی شما گزارش بدم که در حالیکه هنوز نمی دونیم برنامه برای اون روز چیه شما داری یکی یکی هدایای خودت رو دریافت می کنی! اولین هدیه ی یکسالگیت رو از "مامان جون" و "بابا جون" عزیز گرفتی که یک دنیا ازشون ممنونیم.

بعد هم که بابا مصطفی با یک بسته که جعبه که روش نوشته تولدت مبارک اومدن که گذاشتنش لب طاقچه تا روز تولد شما دل ما آب بشه هی!!!

خاله شیما و دایی حامد هم برای تولد شما یک اثر بسیار ماندگار و دوست داشتنی فرستادن که به محض آماده شدنش اینجا عکسش رو می گذارم و خلاصه یه عالمه ممنونیم از این همه محبت بی نهایتی که دریافت می کنیم  

خاله شیما کلی هم کتاب و فلش کارت های خوب و مفید زحمت کشیدن و برای شما گرفتن که من خیلی ذوقشون رو دارم و با اینا دیگه تمام خواسته های من برای آموزش زبان فارسی به شما تکمیل شده! این کتاب های فارسی ارزشمندترین وسایل شما هستن که من نهایت سعیم رو می کنم که بدون نظارت دم دست شما قرار نگیرن!!!


دیگه اینکه شما تا الآن دو بار دست پخت بابا مصطفی رو هم خوردی و دوست داشتی حسابی! امروز بابا مصطفی با کلی ذوق رفتن شکلات برای شما خریدن که بخورین و یه صفایی به سر و صورتت بدی که گفتیم یک 6 ماهی حداقل صبر کنین لطفا و برای صفا دادن قرار شد به افتخارشون شما یکبار دیگه از اون مخلوط توت که اتفاقا خیلی هم دوست داری استفاده کنی!!!


در مورد بیماری هم، از شنبه شب شما یه کم آبریزش بینی داشتی که یکشنبه خیلی بیشتر شد و تا شب یه کم سرفه هم اضافه شد و دوشنبه صبح بود که با صدای سرفه ی خیلی بدی از خواب بیدار شدیم! در این مدت هم بابایی به شما بندریل می دادن چون دفعه ی قبل راجینی گفته بود بندریل کمک می کنه به کم کردن آبریزش هر چند که شکوفه جون گفته بودن که برای کبد خوب نیست اصلاً...

دوشنبه صبح زنگ زدیم دکتر و شرح ماوقع دادیم و برای ساعت 11 وقت داد که من و شما و بابا مصطفی سه تایی رفتیم بیمارستان و بابا مصطفی هم بیمارستان محل تولد شما رو دیدن بالاخره.

نه دکتر مراد بود نه راجینی یه خانم دیگه بود که اول به ما گفت السلام و علیکم و بعد پرسید که مال سوریه هستیم؟ و ما دیدیم یه کم اطلاعات داره ظاهرا بهش میومد آمریکایی باشه ولی بعدا دیدم که اسمش ولد بود و همچین شاهکاری نکرده بود!! کلی قبلش معطل شدیم ولی در یک چکاپ سریع گفت شما به بیماری "کروپ" دچار شدی که یک ویروسی هست که گلو و تارهای صوتی رو تحت تاثیر قرار می ده با علایم سرماخوردگی شروع می شه ولی به سرفه می افته به شدت که شب ها سرفه ها بیشتر می شه و روز 3 و 4 اوجش هست و صدای سرفه ها خیلی هم بدتر می شه و تا یک هفته ادامه داره عموماً. قسمت دوم قضیه هم این بود که بعد از مصرف آنتی بیوتیک برای گوش چند هفته طول می کشه تا تمام مایعات اضافی خارج بشن. ولی چون در همین مدت شما سرماخوردی باعث شده که عفونت گوش دوباره برگرده  دکتر یک آنتی بیوتیک قوی تر تجویز کرد. 


تنها چیزی که من بسیار نگرانش هستم داروهایی هست که رنگارنگ به بدن شما ریخته می شه و معتقدم اینها فقط بدن شما رو در آینده ضعیف می کنه. منظورم به آنتی بیوتیک هایی که ضروری هست نیست متاسفانه برخلاف تصور قبلی ما که فکر می کردیم اینجا به راحتی دارو تجویز نمی کنن ولی راجینی دست به داروش خیلی خوبه و بدون تجویز هم خیلی از داروهای معمولی رو می شه گرفت و خیلی راحت از دادن دارو به این بدن دوست داشتنی شما حرف می زنه و مطمئناً داروهای شیمیایی بدون تاثیرهای بعدی در زندگی شما نیستن و برخی روندهای طبیعی رو تحت تاثیر قرار می دن ...

گزارش تصویری

نزدیک یک سالگی شدیم و وقتش بود که صندلی ماشین شما رو برگردونیم بالاخره. شما خیلی خوشت اومده از وضعیت جدید که توش خیلی خوب می تونی فعالیت های ما رو هم بررسی کنی و کلی محو دکمه ها چراغ های مختلف جلوی ماشین می شی و دورادور بررسیشون می کنی!!!


من بالاخره موفق شدم یک دس دسی شما رو ثبت کنم!!!!! به شدت روزهای اولی که یاد گرفتی بودی دیگه دست نمی زنی ولی الآن هم گاهی لازم می بینی که خودت رو تشویق بکنی عزیز دلم 


اینجا هم شما داشتین می رفتین اداره و دیرتون شده بود:




جویدن تخت رو هم که با جدیت تمام ادامه می دی و اثر هنری جالبی داره خلق می شه با حکاکی های شما، اموال شخصیه خودتونه و صاحب اختیارین!!!!



یک سری انواع توت (توت فرنگی و توت سیاه و توت قرمز و ...) برات گذاشتم که بخوری، گفتم نرم هستن راحت می تونی بخوری ولی اینجاش رو دیگه نخونده بودم!! ولی لازم به گفتن نیست که کیفی کردیا!!! نوش جونت فدات شم!




دانیال در حال کمک برای ساختن مجسمه های برفی در جشنواره ی زمستانی!!!



دانیال در دفتر بابایی!!





دانیال در غذاخوری دانشگاه بابایی، معلومه که تو بغل بند نشدی در یک جای جدید!!




ادامه گزارش امروز

امروز فرصت شد که من دوباره بنویسم چون بابایی شما رو بردن حمام در حالیکه شما خیلی خوشحال بودی و از وقتی که لباست رو درآوردن داری جیغ های خوشحالی می کشی!


امروز چند تا حادثه کوچولو داشتیم! اول که این کشوهای میز ما خیلی نرم و راحت باز و بسته می شن و من خیلی مواظبم که تنهایی نیای سراغشون ولی امروز از یک غفلت من استفاده کردی و کشوی پایین رو باز کردی و بعد روی دست خودت بستیش  قربونت برم من که زودی آروم شدی! بعد یک کیف پلاستیکی داری شما که توش یک سری بلاک هست و به جای اینکه با بلاک های این بازی کنی دوست داری هی در کیف رو باز و بسته کنی و من همیشه خیلی می ترسم که با این شدت و سرعتی که در این رو می کوبونی دستت جایی گیر نکنه که امروز این اتفاق هم افتاد!!!!


بعدش هم که من نمی دونم شما چرا مثل پسر شجاع هی دوست داری از دندون هات استفاده های غیر خوردنی هم بکنی که حالا بگذریم از گازهای شدیدی که از شونه ی مامان چپ و راست می گیری و هر بار که بهت می گم دانیال گاز!؟!؟!؟ ما گاز نمی گیریم که!!! کافیه یه کم جدی باشه این لحن که البته اکثرا هست که شما بغض بکنی و لب ور بچینی و اشک تو چشمای خوشگلت جمع بشه!!! امروز خاله حدیث دیگه از اون طرف تلفن شاهد بود که من چه جوری چسبیدم به سقف با یکی از گازهای جانانه ی شما! حالا این به کنار... تازگی ها لبه ی جایی رو که می خوای بگیری و بایستی، یه کم میای بالا بعد با دندونات لبه رو می گیری و می ایستی!!!! گاهی هم موقع نشستن باز با دندون هات این کار رو می کنی  که امروز وقتی با پشت تخت ما می خواستی همین طوری بلند بشی نمی دونم چی شد که ناجور زدی زیر گریه و از اونجایی که از اون لحظات دنبگی شما بود و چپ و راست بی دلیل داشتی به من محبت می کردی و لبخند می زدی فهمیدم که واقعا دردت گرفته و آرومت کردم و دوباره سرحال که شدی دیدم از دندونت داره خون عزیز دلم  خیلی غم انگیز بود صحنه ش به جان خودم 


امروز یک سری آدم زحمتکش هم داشتن پشت خونه ی ما کارهای عمرانیشون رو ادامه می دادن که رسیده بودن به مرحله ی لودر و خاکریزی و غلطتک و اینا که شما رو دقایق مناسبی پشت پنجره سرگرم کردن!

 فقط نمی دونم چی شد باز که یه بار که داشتی بیرون رو می دیدی من یک صدایی شنیدم و تا برگشتم دیدم شما پشت به پنجره نشستی روی زمین و از اون گریه های آنچنانی سر دادی  نفهمیدم چی شده بود ولی گریه هات از اونایی بود که وقتی یه اتفاق جدی می افتی سر میدی 


حالا از اینا و منگی بیش از حد من در بعد از ظهر که بگذریم شما روز خیلی خوبی رو گذروندی و گفتم که خیلی خیلی خوش اخلاق و سرحال بودی نفس مامان 



پ.ن: یک لیوان شیر گرم کردم گذاشتم که بخوری. گرم تر از همیشه شده بود و یه کم خوردی و خیلی بدت اومد لیوان رو پرت کردی. یه کم گذشت من باز بهت دادم باز یه کم خوردی و پرت کردی. بعد دیگه لیوان کنارت بود و خودت هر چند وقت یک بار بر می داشتی و یه کم می خوردی و می گذاشتی سر جاش، معلوم بود که بدت اومده! من اول فکر کردم این شیر جدیدی که گرفتم طعم بدی داره ولی بعد دیدم یه کم که گذشت و دوباره تست کردی و دمای شیر به حدی رسیده بود که مطلوبت بود یک نفس تا تهش رو خوردی!!! قربون این تخصصت برم من آخه 


پ.ن 2: می خواستم الآن عکس و فیلم هم بگذارم که بابایی ندا در دادن که کارتون تموم شده و من باید برم شما رو بگیرم م م م م

معوقه ها از ده ماهگی

این لیست کارهایی هست که دقیقا یک ماه می شه که می خوام بنویسمشون!

پس اینها فعالیت هایی هستن که در 10 ماهگی شما پسر عسل اتفاق افتادن:


1- در اون ماه بود که شما بالاخره این توانایی رو پیدا کردی که از حالت سینه خیز بتونی بشینی و این برای من خیلی ارزشمند بود که هر وقت که خسته بشی از اون حالت خودت بتونی مستقل بشینی! و بعد از یه مدت کوتاه هم دیگه با گرفتن لبه ی تخت می ایستادی.


2- وقتی با روروئک به مانعی می رسیدی دو طرف روروئکت رو گرفتی و میاوردی بالا و با زور و هل ازش رد می شدی!!! من این کارت رو هم خیلی دوست داشتم که موانع رو از سر راهت بر می داشتی!!!


3- یک مدت هم چای بابونه بهت می دادیم شب ها که راحت بخوابی و گاهی خوب می خوردی و گاهی کمی می خوردی. چند شب هم اتفاقا خوب خوابیدی...


4- دندان چهارم شما هم به فاصله ی کمی از دندان سوم درومد و البته الآن دیگه خیلی بلند و بامزه و خوردنی تر شدن 



5- در مورد خوردن های شما هم که دیگه اینقدر دقیق شده بودی روی چیزها که من چند بار دیدم چیز خیلی خیلی کوچیکی پیدا کردی و داری سعی می کنی برداری و بخوریش! وقتی می گم خیلی کوچیک یعنی در حد 3 میلیمتر در 3 میلیمتر!!!!

و توی ظرف که برات چیریوز می ریزم در وهله ی اول همش رو خالی می کنی روی زمین بعد از روی زمین تک تک جمع می کنی و می خوری. الآن هم همین کار می کنی ولی اون موقع ها در زمان پیاده روی های اجباری ما فقط وقتی که چیریوز روی زمین می دیدی به عشق اونا می شستی و می خوردی و من گاهی خسته می شدم از راه رفتن برات چند تا می گذاشتم روی زمین و تو به هوای اونا می شستی ولی الآن دیگه این کلک ها برات قدیمی شده!!!!!

من توت فرنگی رو یه کم می پختم بعد می ریختم تو مخلوط کن له می کردم و بهت می دادم. برای پنجمین سالگرد ازدواجمون کیکی پختم روش توت فرنگی درسته گذاشته بودم که شما خودت رو رسوندی و من یکی از توت فرنگی ها رو گذاشتم لب دهنت که اگه بتونی یه گاز ازش بزنی. شما دهنت رو تا جایی که می شد باز کردی و از پشت دست من رو فشار دادی تا جایی که توت فرنگیه که چندان کوچیک هم نبود درسته رفت تو دهنت بعد خیلی راحت جویدی و قورت دادی و من چهار چشمی مونده بودم که واقعا کدوم آدم ساده ای بود که اونا رو برای شما می پخت و له می کرد!؟!؟!؟ دو تا توت فرنگی دیگه هم به این روش خوردی در جا که نوش جونت باشه قربونت برم من ن ن ن ن 


6- خیلی خوش اخلاق تر و خنده رو تر هم شده بودی. این وسط یک وقفه افتاد ولی الآن دوباره همون پسر خوش اخلاق گل شدی باز. که خیلی وقت ها بی بهانه می خنده یا شیرین کاری می کنه که ما رو بخندونه و منم که غش می کنم برات!!! در آخرین اتفاق دیروز موقع ناهار بود که من یه لحظه بلند شدم میوه ت رو بیارم که تا پاشدم شما داد زدی که یعنی چرا پاشدی منم یه دفعه پرید برگشتم بهت گفتم ترسیدم دانیال!!!! دارم می رم میوه ت رو بیارم و خندیدی. بعد دو قدم دیگه که رفتم باز همون جوری داد زدی و من برگشتم دیدم داری می خندی و باز پشتم رو که می کردم داد می زدی و بعدش هم همون خنده. تا یک سکوت طولانی داشتی و من منتظر بودم که داد بزنی و برگردم که دیدم داری با یک صدای خیلی ظریف و ملیح می گی اِِِِِِ و برگشتم کلی خنده ی شیطنت آمیز تحویل دادی که دیدی منتظر بودی ولی من داد نزدم!!!!!


7- هوراااااااا!!!!! فکر کنم فقط همین ها بود و تموم شد به همین راحتی! حالا می مونه فقط یک مقدار عکس و فیلم از شما که می گذارم حتما به زودی در همین پست هایی که الآن نوشتم. الآن دیگه پای کامپیوتر دارم منگی می زنم بیام ببینم بیدار شدنی هستی یا البته یک ساعت و نیم از خوابت می گذره و خوابیدن الان من یک ریسک بزرگه!!!!!


خلاصه دانیال عزیزم یک عالمه دوستت دارم! خیلی خیلی عشقی به خدا!!!! نمی دونم چه جوری از خدا بابت همه ی این لحظات شیرینی که باهات دارم تشکر کنم. من تازه الآن می فهمم لحظه ی شیرین یعنی چی!!!!!


دانیال یازده ماه و یک هفته و دو روز

مستقل می شویم!

از اونجایی که برنامه ی بابایی برای از خونه بیرون رفتن و اومدن به خونه اصلاً معلوم و منظم نبود و ما بارها و بارها در خماری عجیبی فرو رفته بودیم تصمیم گرفتیم زندگی رو مستقل از فعالیت های بابایی و خودمون برای خودمون بگذرونیم و دیدیم اینجوری هر چقدر هم بهمون فشار بیاد باز دلمون خوشه که خودمون از پس کارهای خودمون بر میایم و خدا این قدرت رو بهمون می ده! این جوری شده که من و شما داریم نهایت سعیمون رو می کنیم و خیلی هم موفق بودیم در این راه! این جوری بابایی هم راحت تره و با خیال راحت می تونه درسش رو بخونه و دغدغه ی دیگه ای نداشته باشه...


پ.ن: دانیال گلم اصلا منظورم این نیست که بودن با شما من رو خسته می کنه که من با جون و دل و یک دنیا عشق هر کاری رو برات انجام می دن و صدها برابر کاری که برات می کنم ازت عشق می گیرم پس هیچ منتی هم ندارم پسر شیرین و دوست داشتنی من ن ن ن ن 

نعمتی به نام خواب

دوشنبه رفتیم بیمارستان که دکتر مراد گوش های قشنگ شما رو چک بکنه که ایشالا سالم سالم شده باشن 

البته دو سه روزی بود که شما خیلی با گوش راستت بازی می کردی و هی می کشیدیش ولی واقعا بازی بود و می خندیدی و دکتر مراد هم چک کرد و گفت مسئله ی خاصی نیست و گفت بعد از عفونت گاهی ترشحات گوش می خواد خارج بشه بچه ها با گوششون بازی می کنن. بعد بنده خدا کلی نشست حرف زد باهامون و از خانواده هامون و ارتباطاتمون پرسید و شما رو هم کلی گوگولی کرد که چقدر بزرگ شدی. آخه آخرین باری که دکتر مراد شما رو دیده بود 11 ماه پیش بود که برای زدی رفته بودیم بیمارستان. دکتر مراد دکتر ذخیره ی بیمارستان هست که هر وقت راجینی نباشه یا سرشون شلوغ بشه از یک ایالت دیگه میاد و من خیلی وقت ها حسرت می خورم که چرا نمی شه دکتر اصلی شما باشه.

بهش از وضعیت خواب شما گفتیم و چند تا توصیه ی خوب کرد برعکس خاله ریزه که نمی شینه درست حرف بزنه و دارو هی تجویز می کنه! اول داشت می گفت که شما خودتون صبح زود بیدارش کنین چون بچه هایی که تا 10 و 11 صبح می خوابن خب از اون طرف هم دیر می خوابن! که توضیح دادیم که خیلی نادر هست که ما زودتر از دانیال بیدار بشیم و 10 11 که در رویاها ببینیم 6-7 صبح بیدار می شه. گفت که در مرحله ی اول باید نهایت سعیمون رو بکنیم که خواب عصر شما رو بندازیم جلوتر. گفت بعد از ساعت 4 دیگه شما بیدار باشی تا ساعت 10 بتونی راحت بخوابی. گفت ساعت خواب شبش رو هم یک ربع یک ربع با فاصله های چند روز بندازین جلو. بعد هم که همون توصیه های روتین قبل از خواب رو کرد که البته ما اون رو هم درست اجرا نمی کنیم.

بعد از اونجا هم رفتیم یک مغازه ای که همه چیزش گیاهی و طبیعی هست و مامان نیکو یک قطره رو پیدا کرده بودن که برای آرامش قبل از خواب بچه ها خیلی خوبه! اونم گرفتیم و برگشتیم خونه و شما در راه خوابیدی و در خونه هم خواب بودی تا 1:30 ظهر. بعد از ظهر چند بار خواستی بخوابی ولی من با انواع و اقسام بازی های مفرح نگذاشتم دیگه واقعا هم یه کم می گذشت دوباره سرحال می شدی و بازیت رو ادامه می دادی. این روند ادامه داشت تا ساعت 8 شب که دیگه خیلی کلافه بودی و گفتیم دیگه 9 بگذره می خوابونیمت. بابایی که کمبود خواب داشت به خاطر درسش رفت خوابید و منم سریع شام شما رو آماده کردم دیدم اینقدر خوابت میاد. ساعت 9 شام رو خوردی و دیدم بشاش و سرحال دوباره شروع کردی بازی! 10 بود که قطره رو بهت دادم و دیگه نشون به اون نشون که ساعت 11:15 به زووووووووووور خوابیدی و 11:45 بیدار شدی  البته با یه کم پیش پیش و پسونک خوابیدی ولی در حالیکه من کلی خوشحال عملیاتی بودم که شما رو 11 ساعت بیدار نگه داشته بود و اون قطره تا صبح 20 بار بیدار شدی و کله ی سحر هم دیگه بیدار باش اساسی رو زدی!!!!!!!

شیر گاو

شما رسماً شیر گاو خور شدی!!!! می گن باید تا یک سالگی صبر بشه برای شیر گاو تا معده ی بچه بتونه خوب تحمل و هضمش بکنه! ولی من دیدم شما خیلی کمتر شیر می خوری در طول روز شاید دو بار فقط. با توجه به وزن شما هم فکر نمی کردم مشکلی باشه و خلاصه دو سه باری برات شیر ریختم و دیدم یه کم بازی بازی می کنی و کمی هم می خوری! دیروز گفتم شیر رو یه کم گرم بکنم تا هم دمای بدن بشه و شبیه تر به شیر مادر. دیگه گرم کردن شیر همان و یک نفس یک لیوان کامل شیر خوردن همان!!!  اشتباه کردم این مدت که شیر من رو کمتر می خوردی زودتر برات این شیر رو شروع نکردم. حالا سعی می کنم چند بار در روز بهت بدم و جبران کنم. البته شما خیلی خوب و زیاد ماست می خوردی. حالا یک شیر خیلی مرغوب و غنی شده هم کشف کردم برات که امیدوارم دوست داشته باشی 


به روز می شویم!

من بالاخره به مرحله ای رسیدم که واقعا نمی رسم بیام اینجا بنویسم! 

صبح ها که شما زود بیدار می شی و فعالیتت رو آغاز می کنی. موقع هایی که با گریه بیدار نشی و سرحال باشی که به محض اینکه چشم باز می کنی میشینی و بالافاصله می ایستی و می گردی دنبال یه چیز دم دستی که باهاش بازی کنی! برای همین من سعی می کنم روی میز کنار تخت شما همیشه یه اسباب بازی باشه!  بعد دیگه این بازی ادامه داره تا وقتی که دیگه حوصله ت سر بره و ما رو هم صدا کنی! و زندگی شروع می شه در حالیکه حقیر در بست در خدمتم!!! بعد دوباره خواب شما کم شده. یعنی در طول روز فقط یک بار می خوابی و از اونجایی که حتماً بعد از کلی بازی و بالا و پریدن بوده و از صبح زود هم بیدار شدیم منم باهات غش می کنم و می افتم می خوابم. در زمان بیداری شما هم پیش میاد موقع هایی که خودت با خودت بازی می کنی ولی مسئله اینه که من نباید پای کامپیوتر بشینم! هر وقت میام سراغ کامپیوتر شما خودت رو در چشم بر هم زدنی به من می رسونی و صندلی رو می گیری و باهاش بلند می شه و اینقدر به من آویزون می شی تا بغلت بکنم و بیای بالا و بپری روی کیبورد. اصلاً از وقتی که دایی حامد برای شما ژانگولر بازی هایی درآورده که شما حسابی خوش خوشاند می شد میای هی تو مانیتور سرک می کشی که ببینی چه خبره و آیا سیل مشتاقان منتظر شما هستن یا نه! بعد یه کم که می گذره و می بینی که خبری نیست و منم همش باید حواسم باشه که شما لحظه ای دستت به کیبورد نرسه چون همون لحظه هم کافیه که یه کلید بیاد در دست شما، دیگه کلافه می شی و می خوای بری پایین ولی تنهایی؟؟؟ اصلاً!!!! چه معنی داره که مامانی که یک پسر شیطون و بازیگوش داره بخواد خودش راحت بشینه پای کامپیوتر!؟ باید منم بلند بشم یعنی اینقدر من رو می کشی و خودت رو این ور اون ور می ندازی و گریه می کنی که من حتما باید بلند بشم! اصلا به طور کلی شما با نشستن من به جز اینکه در خدمت شما باشم مشکل داری! مثلا تو روروئک هم که هستی و خوب داری برای خودت این ویراژ می دی این وسطا، ببینی من نشستم بالافاصله میای سراغم و می خوای از اون تو بیای بیرون.  همش یاد حرف الهه جون می افتم که خیلی وقت ها می شنیدیم که "باز من نشستم!؟!؟!" و من اون موقع واقعا نمی فهمیدم که کاربرد این جمله چیه!!! ولی الآن خیلی خیلی خوب درک می کنم!


پس در دو زمان هست که می دونم شما با من کاری نداری یکی همون موقع خواب که این روزها منم غش می کنم همزمان. بعدی هم در زمان دیدن دی وی دی شما که اون 20 دقیقه برای من می شه یک زندگی کامل که بتونم ناهار بخورم یا یه کم دراز بکشم و کتاب بخونم!

با این برنامه دیگه شب ها هم بعد از خواب شما یه کم جمع و جور می کنم و باز غش می کنم و زمانی برای اینجا نمی مونه!


حالا الآن چی شده!؟ دیشب من و شما با دو تا از بچه ها باز رفته بودیم برای خرید روزانه. بگذریم که شما حسابی تو ژست بودی باز و خیلی بی احساس نگاهشون می کردی و واسه خودت لم داده بودی و تا ازشون جدا می شدیم شروع می کردی خندیدن و حرف زدن و دادها و جیغ های خوشحالی کشیدن!  بمیرم برات که به زندگی اجتماعی عادت نداری خب در این غار تنهایی!!!! بعد هم که جمعی از پسرهای ایرانی رو دیدیم و اومدن شما رو دوره کردن و کلی گوگولیت کردن و شما هم دیدی که اینا بی خیال نمی شن یک غرشی کردی که همشون پریدن و حساب کار اومد دستشون  خلاصه ساعت 9 شب بود که داشتیم میومدیم خونه و شما در راه خوابت برد و آوردمت خونه و لباسات رو درآوردم و توی تختت گذاشتم هم بیدار نشدی! بعد هم که بابایی اومد و سر و صداهایی هم که ایجاد شد شما رو بیدار نکرد و ما فهمیدیم که قضیه جدیه! دیگه بیدار نشدی تا ساعت 5 صبح! منم همش نگران شام نخورده ی شما بودم. 5 شیر که خوردی دیدیم سر حال و شاداب دیگه می خوای روزت رو شروع کنی!!! من فقط یک دوشکی گرفتم که زندگی به جسم نیمه جانم برگرده و بتونم روز دیگه ای رو شروع کنم! بابایی هم رفتن استخر.

شما صبحونه ت رو خوردی و شروع کردی بازی و ساعت نزدیک 8 صبح بود که دیگه خوابیدی و این شد فرصتی که من اینجا رو به روز کنم!


دانیال امروز 7 صبح

برای امشب کافیه!

الآن ساعت 1 نصف شبه! فکر کنم از ساعت 11 شروع کردم نوشتن اینجا و این پنجمین مطلبی هست که برای امشب دارم می نویسم! اتفاقات این چند روز رو نوشتم و پیشرفت ها و نکته های قبلی که یادداشت کردم هنوز مونده که چون ممکنه به بیدار شدن اجباریه صبح زود فردا دچار بشم ازشون می گذرم فعلاً! 


در حین این نوشتن ها شما بیدار شدی بعد از 2 ساعت خوابیدن و بابایی اومدن سراغتون ولی شما همین طور با چشم های بسته به صورت شاکی حرف می زدی و پسونک هم نمی گرفتی!!! آخرش هم به ماما ماما گفتن افتادی! گفتیم شاید گرسنه هستی چون چندان شام درستی نخورده بودی و خوابیده بودی ولی اینقدر بامزه حرف می زدی که من دوست داشتم تا تهش بشنوم! فکر می کردم که بیدار بشی رسما ولی بهت شیر که دادم خوابت برد عزیز عشق 

شما دیگه موقع شیر خوردن خیلی بد گاز می گیری، یعنی خیره توی چشم های من نگاه می کنی و یه لبخند خیلی مهربون می زنی و من وقتی غرق لذتم و پیش بینی نمی کنم یه گاز جانانه می گیری و من می چسبم به سقف و بعد شیطون می خندی!!!!!! برای همین دیگه شیر دادن به شما با استرس دائم همراهه که کی بخوای من رو بچسبونی به سقف!!!!

اولین سلمونی!

ماشاالله رشد موهای شما زیاده و چند بار موهای جلوت اینقدر بلند شده بود که توی چشمت میومد و کوتاه کرده بودم. تا هفته ی پیش دیگه خیلی موهات بلند شده بود و منم برای اینکه مجبور نباشم تند تند کوتاه کنم تصمیم گفتم یه صفایی بدم به موها که قطعاً موقع خواب شما و بین غلت زدن های چپ و راستت با شنیدن صدای قیچی بود که گلی کاشتم وصف نشدنی!!!!! هرچند که بابایی می گفتن که خیلی خوبه ولی بابایی عادت دارن به هر تغییر ظاهری ما بگن خوب! 

ولی واقعا رو اعصابم بود شاهکاری که زده بودم بخصوص که سمت چپ و راستت به صورت چپر چلاق کوتاه شده بود ولی یه کمی از وسط موهات مونده بود  

تا جمعه که قرار بود با دو تا از بچه هایی که تازه این ترم اومدن به این شهر بریم خرید. اینم بگم که شما یکیشون رو برای اولین بار می دی و این تا نشست پیشت و برات احساسات به خرج داد شما زدی زیر گریه با تمام وجود!!!! اینقدر که اون بنده خدا اومد جلو نشست و تا آخر اون روز اصلا به شما نزدیک نشد چون هر چند ثانیه یکبار می زدی زیر گریه و اون یکی دوستمون بنده خدا مجبور شد کلی عملیات شادمان سازی روی شما انجام بده و شما هم دوست داشتی خدا رو شکر و البته که او هم حرفه ای بود و هر کاری کرد برات!!

خلاصه تمام راه شما در حالت غصه و غر و بعضا ترکیدن بغض بودی و آخرش یه کم خوابیدی. وقتی که رسیدیم یه کم یواشکی به من خندیدی ولی باز تو ژست بودی و منم تصمیم گرفته بودم حتماً شاهکار هنری روی سر شما رو جبران کنم به خصوص که شما به اولین جشن تولد زندگیت هم دعوت شده بودی!!!! (البته تو نوشته های قبلی توضیح دادم که نشد بریم!)

رفتم پیش خانوم آرایشگری که توی همون مجموعه ی وال مارت هست و اثر هنری رو نشونش دادم و گفتم دستم به دامنت چی کار می شه کرد!؟ به اضافه ی اینکه پسر من تقریبا بیش فعاله!!! گفت ما سعی خودمون رو می کنیم ببینیم می گذاره کاری بکنیم یا نه. 

بعد کلی سعی کرد گوگولی های لوس شما رو بکنه که منم باهات موافقم که اصلا جذاب نبود و پیش بند آرایشگاه رو که بست برات اینقدر قیافه ت بامزه و خوردنی شده بود که من کلی حسرت خوردم که دوربین نداشتم! وضعیت خوب بود تا وقتی که شروع کرد با اسپری موهای شما رو خیس کردن و شما بدت اومددددددددددددددددد تا تهش!!!! اون بنده خدا هم همش توضیح می داد که ببین این آبه، همون که می ری حموم، فیش فیش، فیش فیش!!!! ولی نمی دونست که شما با انگلیسی چندان سر و کاری نداری وگرنه حتماً قانع و آروم می شدی  اینقدر گریه کردی که من بغلت کردم و توی بغل من قرار شد موهات کوتاه بشه و شما تو بغل من بالا و پایین می پریدی و غر می زدی و این بیچاره هم موهات رو کوتاه می کرد. بعد من از اول گفتم شما همین جلو رو یه صفایی بدی خیلی عالی می شه و جلوی موهات دقیقا آخرین جایی بود که دست برد و اگه از جلوی موهات شروع کرده بود حتما با شدید شدن گریه های شما من بیخیال می شدم و آرایشگاهی رو نجات می دادم!!! هر از گاهی با چنگ زدن به پلاک خانمه که اسمش رو نوشته بود و روی سینه ش چسبونده بود آروم می شدی و اون بیچاره هم می گفت تو آروم باش، هر کاری می خوای بکن!!!! مو هم که از سر و صورت شما داشت بالا می رفت و دیدم وسط جیغ هات توی دهنت هم پر مو شده و صورت و لباس های منم که هیچی دیگه، خلاصه بساطی داشتیم و در آخر یک فندق به تمام معنا به من تحویل داد!!!! از وقتی که جلوی موهات رو زده بودم شبیه فندق شده بودی ولی دیگه وقتی که همه ی موهات یه دست کوتاه شد فندق واقعی بودی عزیزم 

برخلاف نظر بقیه که می گفتن خودم که جلوهای موهات رو کوتاه کرده بودم بهتر بود ولی به نظر من همش که مرتب شد خیلی خیلی بهتر بود پشت موهات رو هم دیگه نتوست بزنه که گفتم خودم قبلا زدم، نمی خواد 

به خصوص الآن 3-4 روز از اون روز می گذره و موهات جا افتاده و من با برگشتن به عکس های هفته ی پیشش همش می گم چه خوب که رفتیم سلمونی هرچند با اون بساط!!!


عکس از هفته ی پیش:



عکس از بعد از سلمونی:


پ.ن: دیدم عکس های اثر هنری خودم اون طور که باید گویا نیست!!!

11 ماهگیت مبارک باشه عزیز دلم!

دانیال قشنگم! به چشم بر هم زدنی 11 ماه گذشت و ما رو هر روز عاشق تر کردی نیم وجبی!

این آخرین ماهگرد شماست و من دلم برای همه ی این ماه ها و لحظه ها تنگ شده و تنگ می مونه!! یه عالمه دوستت دارم که خیلی عشقی 





رش :(

حالا برمی گردیم به گزارش ها معوقه!


سه چهار روز پیش دیدیم بدن شما کمی ریخته بیرون. نگران شدیم اندکی و زنگ زدیم بیمارستان که پرستار قرار شد زنگ بزنه بهمون ولی از اونجایی که احتمالا رفته بود گل بچینه بعد از دوباره زنگ زدن ما هم ازش خبری نشد و شنبه صبح دیدیم که خیلی خیلی بدتر شده وضعیت و صورت خوشگلت هم دون دون شده حسابی و از اون طرف هم تا نزدیک کف پات رسیده بود  باز چون شنبه بود بابایی به بیمارستان که زنگ زدن قرار شد دکتر مراد بهمون زنگ بزنه و آقا مراد هم گفته بود که برای بچه هایی که آنتی بیوتیک می خورن طبیعیه ولی اگه بدتر شد و نگران بودین دوشنبه بیارینش مطب. بعد هم بابایی در اینترنت دنبال علت گشتن که پیدا کردن که 10 تا 15 درصد بچه هایی که آنتی بیوتیک می خورن دچار رش می شن که اگه جوش ها چرکی و شدید نیستن و خارش ندارن (و یه چیز دیگه که یادم نیست ولی شما نداشتی!!!) مسئله ای نیست و خودش از بین می ره. ولی خیلی ناجور بود وضعیت از نظر ما  تا با شکوفه جان صحبت کردیم که گفتن آنتی بیوتیک خاصیت گرم داره و شما باید خنکی بخوری که آب Cranberry خیلی خوب هست و خاک شیر! Cranberyy که خونه نداشتیم ولی یه کم خاکشیر داشتیم که درست کردم و چقدر هم خوب می خوردی  و شرمنده شدم که چقدر از این چیزا بدم میاد و نمی خورم خودم 


بعد هم که عصری تولد نیکو دعوت بودی و اولین جشن تولدی بود که دعوت بودی و کلی هم به دلمون صابون زده بودیم ولی اینجوری تن شما ریخته بود بیرون و ساعت 3:30 خوابیدی و تولد هم 4 تا 6 بود و من فکر کردم که هر وقت بیدار شدی یه سر میری حتماً دیگه نشون به اون نشون که خودم هم بعد از مدت ها وسط هال خوابم برد و ساعت 5:30 با صدای شما و بابایی که تازه بیدار شده بودین بیدار شدم و باز تو فکر بودم که بریم که بابایی گفت نمی رسین دیگه، نمی خواد برین!

دو ساعت بعد مامان نیکو زحمت کشیدن اومدن دم در خونه که سهم کیک و هدیه ی شما رو بیارن که من گفتم قضیه چیه و گفتن که اسفرزه خیلی خوبه و قرار شد که زحمتش رو بکشن و فرداش بدن بابای نیکو بیارن براتون. با هدیه ای که برات آورده بودن و بادکنک ها هم اینقدر کیف کردی و سرگرم بودی که من باورم نمی شد! یه بسته بیسکوئیت هم در بسته ی هدیه ی شما بود که اینقدر خوشمزه و قرچ قرچ می خوردیشون که من و بابایی تو غش بودیم حسابی!!! 


اسفرزه ی آماده شده به دستمون رسید با مقداری جو و طرز تهیه ی سوپ جو که مامان مهربون نیکو گفته بودن که خنکیه. اسفرزه رو هم قرار بود تا 24 ساعت اول با دونه ها بهت بدیم و بعد از 24 ساعت تا 3-4 روز فقط آبش رو و اگر دوست نداشتی و قرار شد شیرینش کنیم با شکر قهوه ای شیرینش کنیم که اونم خاصیت خنکی داره ( مامان نیکو همیشه سرشار از اطلاعات مفید و دقیق هستن!)

خلاصه ما اسفرزه درمانی رو شروع کردیم و رفتیم آب Cranberry هم گرفتیم و تا می شد من شما رو بستم به اسفرزه که مامان نیکو گفته بودن که زیاد خوردنش هم هیچ ایرادی نداره و سموم بدن رو دفع می کنه ولی شکوفه جان گفته بودن در آب Cranberry نباید زیاده روی بشه. شما اسفرزه رو هم خیلی خیلی خوب خودش رو می خوردی و دوست داشتی و اینم از اون چیزایی بود که مامان شما لب نزده بوده هرگز  و خوشحالم که شما ادا نداری در این زمینه و منم سوء استفاده کردم از این خوش خوراکی شما به طوری که امروز صبح دیدم کمتر از یک سوم چیزی که قرار بود شما در 4 روز بخوری مونده!!!! ولی واقعا معجزه کرده بود و امروز خیلی خیلی عالی شده بود پوستت خدا رو شکر  و دیشب هم آنتی بیوتیکت تموم شد و برای دوشنبه ی هفته ی دیگه وقت داریم که بریم پیش مراد یه چک بکنه.


گزارش امروز!

من اومدم با یه دنیا خاطره!!!!

اول از همه پیروی غرغرهای گذشته بگم که دانیال عشق چند روزیه که دوباره خوش اخلاق شده  و از اون غرها و بهانه گیری های لحظه به لحظه خدا رو صدها هزار بار شکر خبری نیست، قربونت برم که احتمالا به خاطر گوش ت بوده  من رو ببخش که گاهی اندکی کم میارم، ولی با همین اتفاقات منم دارم راه و رسم زندگی رو یاد می گیرم و از این بابت کلی ازت ممنونم 


امروز صبح شما ساعت 6:30 از خواب بیدار شدی!! چند شب هست که ساعت 10 می خوابی و یه کوچولو نصف شب بیدار می شی فقط ولی از اون طرف دیگه 6-6:30 بیدار هستی! بگذریم که برای خاله فاطمه داشتم وضعیت خواب شما رو شرح می دادم و گفت که برای همیشه قید بچه دار شدن رو زد ولی من توضیح دادم که آدمیزاد به لطف خدا و با کلی عشق به هر شرایطی عادت می کنه!

خلاصه اینکه 6:30 بیدار شدی و طبق روال هر روز شیری خوردی و دیدم سرحال و قبراق آماده ی شروع روز هستی! منم دیگه خودم رو سنگین نگه داشتم و مقاومتی نکردم. اومدیم و شما آبمیوه ت رو خوردی و سیری نداری ازش و بازی کردی حسابی سر حال و یه کم هم با هم توپ بازی کردیم که واقعا می چسبه جدیداً این توپ بازی با شما و با جدیتی بازی می کنی و توپ رو می ندازه که من کیف می کنم! یکی دیگه از بازی های مورد علاقه ی شما اینه که هی بلاک هات رو بدی دست من و منم باهاشون بازی کنم و ادا در بیارم بگذارمشون روی زمین، بعد شما دوباره برداری بدی دست من و این جریان تا ته دنیا می تونه ادامه پیدا کنه، که البته بیشتر با هوس تو بغل اومدن شما تموم می شه! تو بغل هم بند نمی شی که یه دوری می زنی باز به کار خودت می رسی و اگه لازم باشه پشتت رو می کنه و شکمت رو می دی جلو و تو هوا درجا می زنی که یعنی بلند شین من راه رفتنم گرفته!!! خلاصه من خیلی خیلی خوشحالم که شما از بازی های دو نفره لذت می بری و راحت تر می شه باهات بازی کرد و منم کیف می کنم.

بازی هامون رو هم کردیم و سیریالت رو هم نصفه خورده بودی که ساعت 8:30 صبح شده بود و خوابت گرفت و منم دیگه از صبح زود بیدار شدن سردرد گرفته بودم و باهات خوابیدم و ساعت رو گذاشتم برای 11 که قرار بود سیندی بیاد و قبل از اینکه ساعت زنگ بخوری دو تایی بیدار شدیم.

سیندی هم که اومد گفت ترازو رو با خودش نیاورده چون مجبور شده ماشین رو دور پارک کنه و نمی تونه شما رو وزن بکنه ولی از اونجایی که همیشه قد و وزنت مناسب بوده مسئله ای نیست. بعد فعالیت های جدید شما رو چک کرد که باز یک اتفاق بسیار غیرمنتظره افتاد!!!!! 

سیندی پرسید که آیا بدون اینکه ما حالت خاصی به خودمون بگیریم فقط بهت بگیم بیا اینجا یا ازت بخوایم که چیزی رو بهمون بدی شما این کار رو انجام می دی یا نه؟ یعنی فقط متوجه ی کلام بدون علامتی می شی یا نه؟

گفتم تا حالا امتحان نکردیم، همیشه حالتش رو به خودمون گرفتیم و دانیال هم انجام می ده. گفت همین الآن امتحان می کنیم، به دانیال بگو بیاد اینجا.

شما هم با فاصله از ما روی زمین داشتی بازی می کردی و پسونکت رو هم از یه جا گیر آورده بودی و با جدیت داشتی مک می زدی. 

من گفتم دانیال میای اینجا؟ شما خیلی جدی پسونکت رو درآوردی و گفتی نه!!!!!!!!  با تاکید بر روی "ه"  و باز پسونک رو کردی توی دهنت!!! من واقعا مونده بودم!!!!!! و مرده بودم از خنده!!! سیندی گفت چی شد؟؟ چی گفت!؟ گفتم به فارسی نه یعنی همون نُ!!!  سیندی گفت پس متوجه می شه و نمی خواد انجام بده؟  گفتم نمی دونم!!! این اولین باره که این اتفاق می افته و من نمی دونم با منظور گفته یا نه!!!!!!! 

قربونت برم من که چندمین باره که شما به اینا اینقدر قشنگ جواب می دی و من نمی دونم قضیه چیه!؟؟؟ خاله سارا که معتقده شما کامل می تونی صحبت کنی و همه چیز هم متوجه می شی ولی به روی ما نمیاری!!!! 

البته شما گاهی پشت سر هم می گی "نه نه نه" یا "با با با" یا "ما ما ما" که گفتم نمی دونم متوجه ی معنیشون هم هستی یا نه که سیندی گفت حتماً هستی!

گفت احتمالا تا ماه دیگه سعی می کنه که کتاب ورق بزنه که گفتم همین الآن هم این کار رو می کنه و خوشحال بود از اینکه شما با اینکه در هفته ی 30 بارداری (نمی دونم چرا با محاسبات اینا شده هفته ی 30؟ دفعه ی بعد باید از جین بپرسم باز، من فکر می کردم هفته ی 32 یا بیشتر بوده!!) به دنیا اومدی ولی همه ی پیشرفت هات سر وقت بوده.

کلی هم ترحم آمیز گفتم که شما گوش ت عفونت داشته و آنتی بیوتیک می خوردی و رش داشتی ولی سیندی گفت چقدر خوب که اولین عفونت گوشش الآن بوده بعضی از بچه ها خیلی گوششون عفونت می کنه این خیلی خوبه که اینقدر بزرگ بوده و این اتفاق افتاده!!!


سیندی هم رفت و آخرین باری بود که میومد چون ویزیت های اینا تا یکسالگی هست و دفعه ی بعد هم جین قراره بیاد و گفت که دلش برای شما تنگ می شه و خواست که گاهی بریم دفترش بهش سر بزنیم!


دایی حامد و خاله شیما هم که رفتن دوبی و این مدت ما سعی کردیم بیشتر آنلاین بشیم و از این فرصت استفاده کنیم و شما حسابی رفیق شدی باهاشون!!! امروز هم دایی ها کلی عملیات ژانگولر و مفرح برات انجام دادن و من عاشق لبخند مردونه ای هستم که در جواب بالا و پایین پریدن هاشون می زنی!!!!! تا الهه جون هم اومدن تو خیلی خوشگل دست تکون دادی و این کار رو برای کسانی که برات آشنا هستن انجام می دی! امروز کلی هم خیره به سیندی نگاه کردی و بالاخره براش دست تکون دادی!! خاله شیما رو هم که دورادور کلی دوست داری و هر وقت میان جلوی دوربین به وضوح ذوق می کنی و خاله هم حسابی احساسات به خرج می دن برات و فکر کنم به خاطر اونم هست که شما دوست داری هی خاله رو ببینی!!! البته اسکایپ بازی ما با سر رفتن شدید حوصله ی شما قطع شد!


بعد از ظهر هم چون آفتابی بود و نور خوبی توی خونه بود من خواستم شروع کنم عکس گرفتن ازت رو که مثل هر ماه مشکل نور نداشته باشیم و عکس ها خوب بشه که تا اومدم لباست رو عوض کنم شما مقاومت کردی طلبیعتاً و آستین اول رو که دستت کردم غیرقابل کنترل شدی و پسونک رو که گذاشتم تو دهنت خوابت برد!!!!


و باز مراسم ما افتاد به شب و شما به شدت مشتاق حمله به پایه ی لامپ و کیک و بعد هم شمع بودی که ما با سرعت نور مجبور شدیم کاسه کوزه مون رو جمع کنیم!!!


عکس تولد 11 ماهگی در تاپیکی جداگانه به سمع و نظر (البته نظر خالی!) می رسد! این عکس دندون نما رو فعلا داشته باشین که من بعد از مدت ها کلنجار بالاخره تونستم با همکاری بابایی تهیه کنم! حمله های ناگهانی به دوربین مانع از انجام عملیات می شد...


طلسم!

نمی دونم چرا این لیست بلند بالای من برای ثبت در اینجا طلسم شده آخه! فکر کنم بالاخره همون طور تیتروار همین جا بنویسم. البته یه خورده می دونم چی شده ها، موضوع اینه که تا بود امتحان بود و بعد هم که عفونت گوش شما بعد هم چند روزه که شما باز خیلی زود کلافه می شی و کلی غر می زنی، فکر کنم حدود 5-6 ماهگی شما هم بود که همین جوری بودی ولی الآن فرقش اینه که وقتی کلافه می شی اگه کسی بهت نرسه خودزنی می کنی  یعنی مثلا وقتی نشستی یه دفعه خودت رو از پشت می ندازی  یا سرت به جایی می خوره یا به طور کلی کاراهای خطرناک می کنی دیگه بعد هم که گریه گریه!!! قسمت بسیار سخت زندگی هم اینه که گریه های شما و سخت گیری هات بیشتر شده درست در زمانی که من در لیستم نوشته بودم که بیام بنویسم که چقدر خوش اخلاق تر شدی و چقدر بیشتر می خندی و گریه هات چقدر کم شده!!!! الآن موقع لباس عوض کردن، پوشک عوض کردن، نشستن روی صندلی، پیش بند بستن بلا استثنا جیغ می زنی و مقاومت می کنی!!!

بعد انگار که هیچ کدوم از بازی ها و سرگرمی هایی که داریم راضیت نمی کنه، دیشب دیگه بعد از 2 روز که مدام کلافه بودی رفتیم بیرون. دما هم -10 درجه سانتی گراد بود ولی واقعا دیدیم راهی نمونده که امتحان نکرده باشیم و مجبور شدیم بردیمت با اینکه خیلی خوابت میومد مات و مبهوت اطراف رو نگاه می کردی و حالت خوب بود تا اومدیم خونه و باز همون آش و همون کاسه! 

تا اینکه امروز هم از صبح هر کاری کردم ولی باز غر می زدی زود زود و من بیشتر از این ناراحت بودم که نمی فهمیدم مشکلت چیه و چی کار می تونم برات بکنم و دلم می سوخت برات حسابی. هوا هم که -20 درجه سانتی گراد و دیگه من به سان یک مادر تنها، خسته و درمانده مقادیر متنابهی آبغوره گرفتم و تازه لبخند بر لبان شما اومد در اون حال!!!  بعد هم یه کم دیگه گشتیم و از اون جایی که یک خواب خوب بر هر درد بی درمانی دواست با هم خوابیدیم با این امید که یک زندگی پر انرژی رو دوباره از سر بگیریم 

خلاصه اینکه بالا بری پایین بیای من عاشقتم 

اولین تب :(

بالاخره سلام!

این امتحانا و چپر چلاق خوابیدن های من تموم شدن و من موندم و یک فهرست بلند بالا از چیزایی که می خوام اینجا بنویسم!

واقعا که خواب بد تاثیر بسیار عجیبی روی زندگی داره در این مدت زمانهایی بود که اگه می خواستم بیام اینجا بنویسم احتمالاً همه ی دنیا رو مورد عنایت قرار می دادم  ولی بالاخره تموم شد ولی چه تموم شدنی هم.

شب آخرین امتحان من یعنی جمعه شب شما تب کردی. دمای بدنت 99.4 بود از زیر بغل که کمتر نشون می ده. زنگ زدیم به بیمارستان و گفتن دکتر "آن کال" مراد هست و می گیم که بهتون زنگ بزنه. دکتر مراد زنگ زد و گفتیم که ظاهرا هیچ مشکلی نیست و فقط تب داره که گفت اگه تب روی همین مقدار موند دوشنبه ببرینش مطب راجینی اگه رسید به 102 ببرینش اورژانس بیمارستان. ما هم تا تونستیم شما رو پاشویه کردیم و آبمیوه ی خنک دادیم و تب بر و حمام ملایم. حدود ساعت 12 خوابیدی در حالیکه بی حال بودی عزیز دلامتحان من ساعت 3:30 نصف شب شروع شد و دقیقا با شروع شدن امتحان من دیدم صدای ناله های شما از اتاق داره میاد و بابایی هم چون دیر خوابیده بودن با این صدای ظریف شما طول کشید بیدار شدن و من اصلا نفهمیدم 5 دقیقه ای چه جوری امتحان دادم و تمومش کردم. دیدیم دمای بدن شما پایین نیومده و شما هم اصلا خواب توی چشمای خوشگلت نبود و همش با ناله صحبت می کردی! ما هم دوباره عملیات پاشویه و آبمیوه و تب بر درمانی رو با شدت بیشتری ادامه دادیم دمای بدنت میومد پایین ولی دوباره می رفت بالا  بعد هیچ علائم دیگه ای هم نداشتی آخه و من که حسابی ترسیده بودم و منعم نمی کردی می شستم به های های  !!! تا ساعت 5 صبح که همگی خوابیدیم! 

ساعت 8 شما برای شیر بیدار شدی و من دیدم که بدنت خیلی داغه دوباره  دمای بدنت رو گرفتیم و دیدیم رفته بالاتر و رسیده به 101.4 زنگ زدیم بیمارستان و باز مراد زنگ زد و گفت که ببرینش بیمارستان، اورژانس.

از خونه که بیرون رفتیم شما حسابی سرحال شدی!!! بابایی یخ های روی ماشین  رو که داشت پاک می کرد شما غش کرده بودی از خنده!!! به همین سادگی! کلی غش غش خندیدی ولی من که اصلا حال خودم رو نمی فهمیدم قربونت برم من. تو راه هم که داشتیم می رفتیم شما کلی با خیابونا و ماشین ها حرف زدی به طوریکه بابایی گفتن که فکر کنم حالش خوب شد نریم بیمارستان! گفتم یعنی قضیه ی طوطی بازرگان بوده که خودش رو زده بود به مریضی که در قفس رو باز کنن براش!؟!؟

رفتیم بیمارستان با این امید که بگه تب نداره و برین خونه تون ولی نه گذاشت نه برداشت گفت که تب داره و حتماً در بدنش عفونتی هست و منم که از شب قبل مرثیه ی خودم رو شروع کرده بودم با فکر کردن به تک تک اعضا  و جوارح شما که ایشالا همیشه سالم سالم باشی.

دیگه وضعیت طوری بود که خانم دکتر که اومد معاینه کرد و گفت که گوش چپ شما عفونت کرده من گفتم خدا رو شکر!!!! عفونت گوش از شایع ترین عفونت های بچه هاست.

آموکسی سیلسن داد برای 10 روز و گفت هر 4 ساعت یکبار یا تایلنول (یه جور آستامینوفن) یا مورتین ( یا بروفن بچه ها). ما هم درمان رو ادامه دادیم با این دوتا دمای بدن شما هم بالا و پایین می شد و خونه که اومدیم باز بی حال بودی و هی می خوابیدی و بیدار می شدی ولی نا نداشتی اصلا که جیگر آدم رو کباب می کرد. دیگه بابایی حواسشون به شما بود تا من بالاخره بعد از سال ها چند ساعت خیلی خوب پشت سر هم خوابیدم  تا دیشب حدود ساعت 9 که دمای بدن شما رو گرفتیم دیدیم نه تنها پایین نیومده بعد از دو نوبت آموکسی سیلین و 6 نوبت تب بر خوردن و 24 ساعت پاشویه (البته پاشوی با اعمال بسیار شاقه! چون شما اصلا خوشتون نمیاد چیز اضافه ای روی سر و پیشونیتون باشه و تنها حالتی که خوب تونستیم این کار رو انجام بدیم زمانی بود که پات رو گذاشتیم توی دستشویی و شیر آب رو باز کردیم و شما رضایت دادین!!) بلکه باز رسیده به 101.4 و ما دوباره چسبیدیم به سقف و زنگ زدیم بیمارستان و مراد زنگ زد گفت اون ایبوبروفن رو یه قاشق چایخوری بهش بدین و گفت که 101.4 چندان هم زیاد نیست و خدا رو صد هزار بار شکر که این بروفن مهربون آبی بود روی آتیش 24 ساعت تب شما  ساعت 10 دیگه سر حال و قبراق شروع کردی به جبران ساعت هایی که خوابیده بودی و حال نداشتی و من که حدود ساعت 11 نفهمیدم باز چه جوری غش کردم ولی بابایی تا ساعت 2 در خدمت شما بودن!!!

ساعت 2 هم خوابیدی و 4 بیدار شدی و شیری خوردی و خوابت برد ولی ما باز بهت ایبوبروفن دادیم و ناراحت شدی از اینکه چرا بیدارت کردیم برای دارو  و جالب اینجاست که من دیگه اصلا خوابم نمیومد چون 5 ساعت پشت سر هم خوابیده بودم و این نادر بوده در این مدت!!

ساعت 8 هم بیدار شدی صبح و خدا رو شکر ظاهرا همه چیز خوبه.

شما از علایم گوش درد که بردن دست به طرف گوش و کشیدنش و یا خارج شدن مایع سفید یا زرد رنگ هیچ کدوم رو نداشتی و همیشه فقط وقتی کلافه بشی از چیزی گوشت رو می مالونی!!

راستی دکتر اورژانس گفت که 2 هفته ی دیگه باید بیارینش راجینی ببیندش باز.

بقیه ی اخبار در مطالب بعدی!


پ.ن: دقیقا در لحظه ای خواستم این رو بفرستم بابایی گفتن که دمای شما رو مجددا چک کنیم چون داغ به نظر میای و چک کردم دیدم باز رفته رو 100 که