اینم از هفته ی نهم... نمی دونم بگم داره خیلی زود می گذره یا دیر... هر دوش!
امروز یک سری آزمایش دیگه انجام دادیم که یکیش تحمل گلوکز بود. بعداْ توضیح می دم!
ما در هفته ی هشتم به سر می بریم،یعنی ۲ ماه کامل...
امروز برای دومین بار رفتم دکتر. دکتر گفته بود با مثانه ی پر بیا برای سونوگرافی. حسابی استرس داشتم!
دو ساعتی تقریبا معطل شدم و حالم حسابی بد بود. خدا رو شکر بدون نوبت به خاطر شرایط حاد من رو فرستاد تو و من تو را دیدم! چقدر دوست داشتم این اولین دیدار تو یه شرایط بهتر بود! اندازه ی یه بند انگشت بودی...
دکتر جواب آزمایش ها رو دید و گفت مشکلی نیست فقط یادش افتاد که تست قند نداده و نوشت.
گفت روزی 3 لیوان شیر باید بخوری و این برای "مامان" یعنی فاجعه!!!
قرار شد سه هفته ی دیگه برم.
200 گرم وزنم اضافه شده بود که خانوم منشی گفت خیلی کمه و دکتر گفت مشکلی نیست ولی اگه می خوای برو پیش متخصص تغذیه.
از اونجا رفتم خونه ی همسایه ی قبلیمون که آرزوی وجود تو رو داشت و من هنوز بهش گفته بودم! چند وقت پیش مکه بود و حسابی از خدا تو رو برای ما خواسته و رفتم گفتم که حاجتش رو گرفته... از ذوق نمی دونست چی کار کنه! گفته میاین خونه ی ما، خودم بزرگش میکنم! حالا میای می بینیش!
تو الآن دقیقاْ اینجوری هستی!
"مامان" هم تا جا داره می خوابه!
دیروز "مامان" آزمایش های ۳ ماهه اول بارداری رو داد و یکشنبه جوابش آماده می شه.
چند روزیه که عضو سایت Baby Center شدم و این سایت برامون محاسبه کرد که الآن در هفته ی پنجم به سر می بریم!! فکرشو بکن...!
تازه عکستم بهم نشون داد!
و از تغییرات تو و "مامان" گفته!
شروع ورزش ها خاص رو پیشنهاد کرده و برای "بابا" هم یه سری راهکار داده که شریک این دوران باشه!
می گه تو این هفته قلب کوچولوت کارش رو شروع می کنه...