اولین همبازی

من یک مادر بی نهایت ذوق زده هستم! دیروز رسماً اولین دوست شما تبدیل به اولین همبازی شد. خونه ی نیکو بودیم و اول که همه اومدم دور و بر شما طبیعتاً غریبی کردی کمی. هی کم تو بغل خودم نگهت داشتم و کم کم گذاشتمت کنارم و نیکو برای شما اسباب بازی و کتاب های مختلف میاورد. دیگه نیکو که می رفت و میومدم شما دنبالش می کردی با چشم و یک ماشین آورد که روی زمین هلش می داد. من گذاشتمت روی زمین کنارش و در یک چشم به هم زدن دیدم شما چهار دسته و پا داری دنبال ماشین و نیکو می دویی و دیگه نیکو هم شروع کرده بود به چهار دست و پا رفتن و شما براش دست می زدی!!!!! مامان نیکو بهش تذکر می دادن که نیکو شما باید به دانیال راه رفتن یاد بدی نه دانیال به شما چهار دست و پا راه رفتن!!!! نیکو خانم دو سال و یک ماه از دانیال عشق بزرگتره.

دیگه جونم برات بگه که برخلاف دفعات قبلی که رفته بودیم من اصلا نفهمیدم زمان چه جوری گذشت و اینقدر غرق لذت از سرگرم بودن شما بودم که حال خودم رو نمی فهمیدم. باورم نمی شد برای اولین بار که می خوای با بچه ای بازی کنی اینقدر قشنگ و راحت اخت بشی و بازی کنین. من یه لحظه برگشتم دیدم همه تو هال هستن و فقط شما نیستی. رفتم تو اتاق نیکو دیدم تنهایی نشستی با توپ نیکو بازی می کنی و کیف می کنی!!!


بعد هم که نیکو از اول یه گردنبند آورد که شما باهاش بازی کنی و شما هم که شیفته ی گردنبند. یه کم گذشت دیدم نیکو انداخته گردنت و من که بر می داشتمش دوباره می نداخت گردنت!!! البته من برداشتم برای این بود که داشتی می کشیدیش ترسیدم به گردنت فشار بیاد ولی دیدم ظاهراً بازی شما اینجوریه و مزاحم نشدم دیگه!



فقط چند باری که با من چشم تو چشم شدی اندکی غر زدی که این طبیعی بود کاملاً برای من!

با مهمان های دیگه هم راه می رفتی به سبک خودت و از این طرف به اون طرف می کشوندیشون! و خلاصه ساعات بسیار بسیار خوبی رو گذروندیم خدا رو شکر. فقط یه بار نیکو اومد پیش من که: مامان دانیال، مامان دانیال، دانیال.... دانیال..... گفتم چی شده نیکو؟؟ گفت دانیال رو زمین خوابیده!!! اومدم دیدم شما از خستگی رو زمین رو شکم دراز کشیدی و داری خمیازه می کشی!!! گفتم اشکالی نداره نیکو فقط اگه دانیال چیزی رو کرد تو دهنش به من بگو!


نیکو هم قول داده که دو ساعت بیاد خونمون!! گفتم نیکو بیا خونه ی ما با دانیال بازی کن. گفت باشه، دو ساعت!! خیلی خیلی شیرینه نیکو خانم!

یه جا هم سر شما یه کم خورد به لبه ی میز در یک لحظه غفلت من چون من دورادور حواسم بهت بود. آنا دید و بلند شد یه دفعه و شما رو جا به جا کرد ولی خیلی کوچولو خورده بود فکر کنم که صدات در نیومد بعد نیکو هی راه می رفت می گفت: Don't worry Ana, Don't worry Dani!!!!


نیکو از ترکیبی از انگلیسی و فارسی استفاده می کنه. تا دو سال و نیم  تقریبا فقط از لغات انگلیسی استفاده می کرد و در حد لغت بود و مامانش می گفت هر کاری کردی فارسی حرف نزد تا رفتن ایران دو ماه و وقتی برگشتن به طرزی باورنکردنی نیکو مثل بلبل فارسی حرف می زد. حالا برگشته به نیمه فارسی نیمه انگلیسی!

نظرات 3 + ارسال نظر
خاله حدیث دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:01 ب.ظ

قربون این تیپت بشم الهی.حالا مامان بگرد یه همبازیه پسرم پیدا کن که توپ بازی کنن.

نیکو توپ بازی هم بلده حدیث جان، خیالت راحت!

خاله نگین دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:39 ب.ظ

آخ جون که شما یه همبازیم پیدا کردی خاله٬ ایندفه که نیکو اومد خونتون بهش توپ بازی یاد بده٬ حالا که اون به شما گردنبد دخترونه می ده شما هم بهش بازی پسرونه یاد بده!!!!

در این مورد تفاهم دارن نگین جان، نیکو توپ بازی بلده و دانیال هم گردنبند دوست داره!

صفیه جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:50 ب.ظ

دانیال جان می تونی اگه خیلی دیدی نیکو دختر خوبیه دعوتش کنی با هم بیاین اینجا قرار چنجه مون رو گسترش میدیم !‌حالا نیکو پایه چنجه هست؟

نیکو خیلی دختر خوبی هست ولی اصلا فکر نکنم پایه ی چنجه باشه، بنده خدا مامانش سر هر وعده ی غذاییش مراسم دارن!!! البته اینم به نفع دانیال و صدراست چون نیکوی مهربون سهمش رو بین این دو تا کپل تقسیم می کنه!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد