آزادی

اتفاق جدید! شما موقع غذا خوردن اول یک مقدار می غری، بعد غر ها شدت پیدا می کنن، بعد نق نق می کنی بعد گریه و بعد جیغغغغغغغغغغغغغغغغ

چند باری متوجه شدم که به خاطر این بوده که به شدت خوابت میومده و به محض اینکه می گذاشتمت که بخوابی خوابت می برد. ولی همین الآن دوباره می خواستم بهت غذا بدم که همون روال طی شد و گذاشتمت روی تخت خودمون و دورت رو امن کردم حسابی و پسونکت رو هم گذاشتم و اومدم بیرون (مثل هر موقع دیگه که خیلی خوابت میاد و این طوری می خوابی!) چند دقیقه بعد بهت سر زدم دیدم پسونک رو گرفتی دستت و داری توی هوا تکونش می دی و باهاش دست و پا می زنی و می خندی

منم اعتصاب کردم اومدم اینجا حالا باید یه فکری کنم ببینم بالاخره باید چی کار کنم با این سیستم جدید شما. صدای صحبت کردن و بازی کردن شما با خودتون هم از اتاق میاد!!!!!

بازی نشستنی

ماشاالله چند روزه که دیگه خیلی خوب می شینی و ما کلی هیجان زده ایم!!!!! چند دقیقه رو که راحت می شینی و دورت رو هم بالشت می چینیم و خودت دقایقی می تونی سرگرم باشی


می شه من ذوقت رو بخورم!؟


(این عکس رو بابایی گرفتن، ببینین ما چقدر حواسمون به حقوق معنوی هست!!!)



البته هنوز نمی شه تنهات گذاشت چون من می ترسم در حالت بدی بیوفتی


یک چیز خیلی بامزه هم اینه که وقتی که نشستی بعد از پشت می افتی روی بالشت خودت کلی ذوق می کنی و خوشت میاد و می خندی!!!! من عاشق اون لحظه م!!

دیروز برای اولین بار به طور خیلی جدی گذاشته بودم که خودت بازی کنی و باز یه لحظه رفتم توی اتاق که دیدم یه صداهایی اومدم و انگار که یه چیزایی پخش و پلا بشن و بعد سکوت و من پریدم ببینم چی شده و هر لحظه منتظر بودم که صدای گریه ت بیاد که با این صحنه مواجه شدم!!!!



قربونت برم من آخه!!!!!!!!!!!!! موندم که چه جوری این کار رو کردی!!!! اینا همشون جلوت بودن و داشتی باهاشون بازی می کردی پهلوان من!!!

چه خوب که این جانسون (دوربین عزیز!) همیشه دم دسته


اینم یک فیلم از نشستن، بازی، ولو شدن و اندکی سرسری بازی شما. دیگه من روزی هزار بار هم بخورمت کمه!!




گزارش غذایی

از سه شنبه غذا خوردن شما جدی تر شده. صبحانه شیر میل می کنین (البته 7-8 بار دیگه هم در شبانه روز شیر میل می کنین!) حدود یک ساعت بعدش دو تا قاشق برنج بچه در 6 قاشق آب سیب با دو تا قاشق گلابی! ظهر هویج رنده شده و نرم شده در آب هویج و باز گلابی و عصر هم باز همون مقدار برنج بچه و یا گلابی یا هویج! فکر کنم همین روزها برات سیب زمینی شیرین هم بپزم و به رژیم غذاییت اضافه بشه.



پریروز داشتیم از خونه می رفتیم بیرون و من می ترسیدم نرسیم به یک وعده ی برنجت و تو خونه درست کردم و بردم که توی ماشین بهت بدم و شما داشتی می خوردی که وسط غذا یک دفعه چشمات بسته شد و خوابیدی و این شد اولین خواب در حین غذای شما و من فهمیدم که خواب شما بر خوراکتون ارجحیت داره. چون بعدش هم یکی دو باری شده که توی خونه داشتی غذا می خوردی ولی خوابت که میومده غر غر کردی و گذاشتمت روی تخت و بالافاصله خوابیدی!!!

امروز می خوام برنجت رو به سه قاشق در هر وعده برسونم و اگه فرصت بشه حتما سیب زمینی هم می پزم. می گن این سیب زمینی شیرین ها (یَم) خیلی خوشمزه ست! حالا باید امتحان کنیم.

راستی هنوز نشده که من حریره ی بادام هم درست کنم!!! مامان لی لی  زحمت کلی بادام رو کشیده بودن و بابا مصطفی آورده بودن ولی من هنوز سراغش نرفتم دیگه فکر کنم زحمت درست کردنش رو هم بالاخره خود مامان لی لی بکشن

قربون ذوقت برم من!

دوشنبه یکی از بسیار معدود دفعاتی بود که شما و بابایی خونه بودین و من رفته بودم بیرون. بعد از یک ساعت که برگشتم از پشت پنجره ی اتاق سرک کشیدم توی خونه و دیدم شما پسونک به دهن روی تخت دراز کشیدی و تا چشمت به من افتاد از اون خنده های خوشگل پشت پسونک کردی و بعد هی ذوق و ذوق و پسونک رو انداختی کنار و بابایی به شما کمک کرد که بشینی و از همون پشت پنجره کلی بازی کردیم و شما الکی غش غش می خندیدی!!!! از اون موقع هایی بود که زمان در ذوق لحظه های شیرین من می ایسته

روز "د"

دقیقاً یکشنبه ۲۲ شهریور بود که شما حرف "د" رو به طور جدی کشف کردی!

بعد از این کشف هم ماشاالله مگه ولش می کردی انواع صداها و آواهایی که می تونستی رو با این حرف اینجا کردی و من شگفت زده ی این توانایی بودم! این هم فیلمی از گوشه ای از " د " های اون روز شما!!!



مامان لی لی زودی بیا دیگه!

وای ما باید ۲-۳ هفته ی دیگه هم صبر کنیم م م م م م م ! دیگه به ثانیه شماری افتادیم و به شدت ذوق ورود مامان لی لی مهربون رو داریم

من که دیگه نمی تونم تحمل کنم! باید جبران همه ی مامان بزرگ نداشتن های این مدت پسر عسل بشه دیگه

مامانی به شدت منتظریم و ذوق زده ه ه ه ه ه  ه


اولین کمد!

هفته ی پیش یه روز صبح می خواستم برم دوش بگیرم و چون بابایی هم طبق روال صبح زود رفته بود دانشگاه باید شما رو تنها می گذاشتم. روی تخت که برای طولانی مدت بسیار خطرناکه دیگه! به خصوص که چند روز پیش با اینکه دور و برت رو حسابی بالشت چیده بودم و روی بالشت ها  رو هم سنگین کرده بودم و شما اون وسط خوابیده بودی و من همش گوشم به اتاق بود که تا بیدار شدی و قبل از اینکه حرکت خاصی بکنی بیام پیشت، با اولین صدا که اومدم دیدم بالشت ها رو انداختی پایین و لبه ی تخت داری به من می خندی!!!!

خلاصه به همین خاطر توی اتاقمون روی زمین یک مکان باز و امن با اسباب بازی هات درست کردم و تو رو توی زاویه ی دید خودم از توی حمام قرار دادم و بالاخره با کلی دالی بازی از پشت پرده ی حمام شد یه دوشکی بگیرم و شما هم البته آقای آقا اومدم هم آروم داشتی بازی می کردی و گاهی یه غلتی هم می زدی. بعد یه لحظه از اتاق رفتم بیرون و اومدم دیدم نیستی

برگشتم و با این صحنه مواجه شدم!!!!



قربونت برم من!!!‌همین جوری غلت زده بودی و رفته بودی توی کمد، که هم سطح اتاقه!!!! بعد چون یک فضای جدید بود کلی هم داشتی ذوق می کردی و اول کلی با در کشوییش بازی کردی و جلو عقبش کردی و بعد رفتی سراغ لباس ها که آویزون بودن و خلاصه نیم ساعت سه ربعی اونجا بودی و کیف کردی!!! تازه آخرش هم خودم خسته شدم که همش بالای سرت مواظبت نشسته بودم و آوردمت بیرون! فرداش هم باز سر از توی کمد در آوردی و فقط اونجاست که به بن بست می رسی!!!!


سنجاب من!

دیروز داشتم سیب رنده می کردم که آبش رو بگیرم و غذای شما رو آماده کنم. دیگه حوصله ت سر رفته بود و من وسط سیبی که اطرافش رو رنده کرده بودم دادم دستت که باهاش بازی کنی تا غذات آماده بشه و تو هم مثل بچه سنجاب ها که بلوط می گیرن دستشون اون رو گرفتی و شروع کردی به مک زدن!!!! قربونت برم من شبانه روز!!!


اَه!

مشاور تغذیه ی دانیال اومده و بود و می گفت دفعه ی قبل گفتی که با خواب شب دانیال مشکل داری حل شده؟‌گفتم نه، کماکان هر شب مراسم داریم و تا می ذاریمش روی تخت که بخوابه جیغ می زنه و گریه و هق هق و تا چه جوری آرومش کنیم و چه جوری خوابش ببره. پرسید کاری کردین که آروم بشه؟‌گفتم هر شب حمام می ره، توی حمام با شامپویی شسته می شه که به خواب چه ها کمک می کنه بعد با پسونک و شعر و قصه و راه رفتن و .... سعی می کنیم سر ساعت مشخصی هم باشه ولی بازم کلی طول می کشه بخوابه! گفت نمی دونم چی بگم دیگه شما همه ی راه ها رو امتحان کردین ولی من باورم نمی شه که این چیزایی که می گین راجع به دانیاله چون مثل یک فرشته ی کوچیک بامزه می مونه!!! تا قبل از این عزیز دل داشت بازی می کرد ولی یه خورده که گذشت تصمیم گرفت به این خانومه ثابت کنه که می شه و باور کنه و خلاصه غرغرها شروع شد و یه دقیقه می ذاشتمش تو تاب غر می زد، صندلی... غر می زد... راه می رفتم غر می زد! بالاخره توی بغلم نگهش داشتم و هی بالا و پایین می رفت از من و طبق روال لگد می زد!!! بعد این خانومه جهت شیرین کاری رو به دانیال گفت که دانیال دیگه از امشب ساعت ۱۰ خودش می خوابه دقیقا همون موقع دانیال شروع کرد با یک خنده ی شیطون سرش رو به علامت نفی تکون دادن خانومه چهار شاخ مونده بود و بعد دیگه غش کرد از خنده!!!! از در هم که داشت می رفت بیرون باز گفت که دانیال دیگه خودش خوب می خوابه من نمی دونم چه پیشنهادی بکنم حالا باز براتون سوال می کنم و دانیال که تا اون موقع تو بغل من داشت نگاهش می کرد با صدای بلند یه اَه گفت و روش رو برگردوند خانومه باورش نمی شد و می گفت فقط می تونم براتون آرزوی موفقیت بکنم ولی اگه خواستین شب ها بیارینش پیش خودم من دوستش دارم!!!!

خلاصه من دیگه مرده بودم از خنده که این طوری حال این بنده خدا رو گرفته و این دو تا عکس العمل بامزه رو نشون داده و بعد از همه ی غرغرهاش خانومه که رفته گذاشتمش روی تخت و بهش می گم که چی می گی شما اینقدر شلوغش کردی؟ می خنده و شروع می کنه به دست و پا زدن در جا و خندیدن که یعنی بازی بازی!!!


پ.ن: خاله سارا می گه که وقتی گفته بیارش شب ها پیش من خب ببرش، اینا تعارف ندارن که اگه گفته واقعا منظورش این بوده که می تونه نگهش داره و دوست داره!!!‌

می خوریم!

این روزها سعی می کنم در روز ۲ قاشق برنج بچه رو بهت بدم و اگر شد با هویج ولی ظاهرا رسوندن برنج بچه به مقدار مناسبش به دلیل آهنی که داره در اولویته.


شما فقط دو روز از غذا خوردنت گذشته بود که همش می خواستی قاشق رو از من بگیری و خودت بخوری!!!! من باید ته قاشق رو سفت می گرفتم که نکنی تو دهنت و شما هم سر قاشق رو ول نمی کردی و خیلی بامزه اون رو می مالیدی به لثه هات و من نمی تونستم از دستت بگیرم! انگار تو دلت فکر می کردی که این مامان چقدر خنگی هی قاشق رو می بره و میاره خب یه بار بذارم تو دهنم بمونه همش تموم بشه دیگه!!! یه بار هم من قاشق رو ول کردم که ببینم چی کار می خوای بکنی و دیدم تا ته کردی تو دهنت و خودت حالت به هم خورد!!!! یعنی گلاب به روتون به عق (اوق؟!) زدن افتادی!!!!




شرمنده ولی من عاشق کثیف شدن صورت بچه ها موقع غذا خوردنم!!! ولی به جان خودم تلاشی برای این کثیف شدن نکردم اصلا و فعلا خوشحالم که اینقدر سریع و راحت این اتفاق می افته!!! هر وقت عاصی شدم خبرتون می کنم!!!



یک نکته ی مادرانه هم من بگم به درد آینده ی مادران عزیز می خوره چون زن دایی شیما استقبال کرد گفتم شاید به درد بقیه هم بخوره. اینجا می گن بعد از برنج بچه بعضی با سبزیجات شروع می کنن و بعضی با میوه و این بستگی به خود مادر داره که به نظر من چون اصلا مهم نیست توضیح نمی دم راجع بهش. ولی اکثرا غذای اماده به بچه می دن یعنی همون هویج و نخود فرنگی و سیب رو هم آماده ی له شده ش رو می دن به بچه که من دوست داشتم خودم طبیعی ترش رو درست کنم که پیشنهاد کردن که یک بار به مقدار زیاد هویج بپزم بدون هیج افزودنی البته و حسابی له کنم و اون رو توی جا یخی بریزم. بعد می زارم توی فریزر و یخ می زنه و از توی جایخی در میارم و می ریزم توی یک کیسه و توی فریزر نگه می دارم و برای هر وعده یکیش رو درمیارم و یخ زدایی می کنم! من حساب کردم دیدم هر قالب دقیقا یک قاشق غذا خوری می شه و این روش به خصوص برای الآن که می خوام هر روز به دانیال یک قاشق هویج بدم و خب سخته که هر بار بخوام یه قاشق هویج بپزم، خیلی خوبه. این رو هم بگم که وجدانم آسوده باشه که ما جا یخی مون بعد از ریختن هویج ها رنگ گرفت!!!


هویج جان مقدمت مبارک

۱۸ شهریور بود که شما برای اولین بار به طور جدی هویج خوردی!!! پس هویج بعد آب سیب و برنج سومین غذای جدی شما بود. روز قبلش یه کم هویج پخته ی له شده بهت دادم دیدم نمی تونی قورت بدی فدای لثه هات بشم من!! چند بار دادم و دادی بیرون. بعد مامان لی لی گفتن که باید توی یه چیزی بریزیم که نرم بشه و بره پایین. منم همون ۱۸ شهریور (تاریخش خیلی مهمه ها!!!!) هویجت رو اول یه کم ریختم توی برنج و آب سیبت که دیدم تونستی بخوری و یواش یواش اضافه کردم و خلاصه دیگه ماشاالله یک قاشق غذا خوری هویج هم خوردی! ولی چون کم کم می خواستم بهت بدم مراسممون بیش از نیم ساعت طول کشید ولی حقیقتا خوش گذشت. اصلا من با غذا خوردنت آرامش می گیرم. چون باید یه جا بشینم و فقط به تو و غذا خوردنت فکر کنم و لذت ببرم، موقع شیر خوردنت این کار رو نمی تونم کنم خیلی وقت ها حواسم جای دیگه ست یا دارم چیزی می خونم و شما هم شیرت رو می خوری ولی غذا دادن بهت واقعا آرام بخشه.



پ.ن۱: الآن لحظه ای رو تصور کردم که شما غذات رو مالیدی به در و دیوار و من دارم با قاشق دنبالت می دوم که بلکه بتونم یه چیزی دهنت بذارم و تو داری جیغ می زنی و از میز و صندلی می ری بالا!!!!!!! اون موقع دوست دارم برگردم و این مطلبم رو بخونم و ببینم نظرم چیه!!!!!!

سرسریِ دوست داشتنی

دیروز نمی دونی چه حالی باهات کردم قربونت برم من!!!! اولین عکس العمل هوشمندانه و خودآگاهیت که من می تونستم درک کنم رو دیدم!! چند وقتیه که سرت رو به سرعت به اطراف تکون می دی و سرسری می کنی! گاهی همین جوری این کار رو می کردی. یکی دو دفعه این کار رو که می کردی من و بابایی می خندیدیم و خودت با خنده ادامه می دادی! دیروز تو که این کار رو می کردی منم سرسری می کردم و با هم می خندیدیم. بعد وقتی که من سرسری نمی کردم تو هم صبر می کردی!!!! دوباره که شروع می کردم تو هم شروع می کردی و می خندیدی! کلی این بازی رو کردیم و من دیگه رو آسمونا بودم از اینکه دارم با پسرم بازی می کنم و عکس العمل نشون می ده به همون حرکت و می خنده! می دونم که نشد خوب توضیح بدم اون لحظات ناب رو

پارچه و مجله!

از دیروز تا حالا خیلی قشنگ تر می تونی خودت رو موقع نشستن کنترل کنی و چند ثانیه ای بدون کمک بشینی! هنوز عکسی نگرفتم در اون حالت بگیرم می ذارم.


شما عاشق این هستی که پارچه بجوی!!!!! از کل این جویدنی های پلاستیکی که داری به پارچه که می رسی ولش نمی کنی دیگه!!!! این پارچه می تونی پتو، بلیز، شلوار یا هر چیز دیگه ای باشه.


دیروز رفتیم بیرون همین طوری کنار آب. که یه کم از خونه بیرون رفته باشیم. ما هم با اجازه تون چایی با کیک شما بخوریم!!!‌که باز عکس گرفتیم از شما با کیک!!!


نور خورشید چشمای خوشگلت رو می زد و اصلا نمی تونستی به دوربین نگاه کنی



اینم از حالت نشسته ی شما عزیز دل


آها اصلا می خواستم این رو بگم که بیرون بودیم و زمان شیر شما که رسید خوابیدی!!!‌ فکر کنم سه ربعی خوابیدی و بیدار که شدی ما زودی سوار شدیم که برگردیم چون گفتم گرسنه ای حتما. وقتی که رسیدیم خونه من تازه یادم افتاد که تو راه شما ساکت ساکت بودی که در زمان گرسنگیت خیلی بعیده!!!‌ برگشتم با این صحنه مواجه شدم:



نگو که شما با دسته ی پارچه ای کیفت مشغول بودی و داشتی کیف می کردی باهاش!!!



 یک چیز دیگه هم که لحظات هیجان انگیزی برات ایجاد می کنه مجله ست!!! مجله رو می گیری و هی مچاله می کنی و بهش ور می ری و صدا می ده و تصویر داره و خوشت میاد! حسابی می افتی به جون مجله.



پ.ن۱: اینکه اینقدر عکس می ذارم به خاطر اینه که جای قبلی که عکس می گذاشتم پر شد و حالا توی تاینی پیک می ذارم و می بینم که چقدر راحت تره! برای همینه که بیشتر می ذارم از این به بعد...


پ.ن2: اینا رو در حالی نوشتم که مثلاً پدر جان حواسشون به شما بود و من این فرصت رو پیدا کرده بودم که دستی به سر و گوش اینجا بکشم که یه دفعه صدای غر شما بلند شد و برگشتم دیدم پدر جان لطف کردن در کنار شما خوابیدن!!!! برای همین من بین هر جمله ای که تایپ می کردم بر می گشتم و شما رو دالی می کردم تا سرت گرم باشه و اینا رو بتونم بنویسم!!!! بعداً نگی من بازی می خواستم چرا پای کامپیوتر نشسته بودیا!!!

جوجه ی غذا خور من!

امروز چهارمین روزی بود که شما غذا خوردی و من عاشق خوردنت هستم!!!! خیلی خوب غذا می خوری خدا رو شکر و الآن خیلی با طمانینه تر!!! البته گاهی که من مخصوصا آروم تر بهت غذا می دم شما به نشانه ی اعتراض هی می کوبی رو میز حالا که اینقدر خوب داری پیش می ری احتمالا به زودی یک وعده ی دیگه هم اضافه می کنم و بعد از چند روز هم اگه بشه سیب زمینی رو هم اضافه می کنم! یه کتاب سفارش دادم که زن دایی شیما زحمتش رو بکشن و برات بگیرن و توش پر از غذاهای خوشمزه ست!!! انشاالله به زودی تنوع غذاییت هم بیشتر خواهد شد.


خیلی وقته که برات شعر می خونم. بیشتر از همه یه روزی آقا خرگوشه و توپ سفیدم رو برات خوندم و گاهی عروسک قشنگم و یه توپ دارم قلقلیه. ولی شعری که جدیداً برات می خونم خیلی بیشتر از بقیه توجهت رو جلب کرده و باهاش می خندی!!! جوجه جوجه طلایی... قشنگی و بلایی... فکر می کنم از ریتمش خوشت میاد!‌سر همون جوجه جوجه ی اولش می خندی اکثر اوقات! قربون خنده هات برم من ن ن ن ن ن ن ن

۶ ماه تمام!‌ به همین سرعت

امروز خیلی ی ی ی ی ی ی روز مهمی بود برای ما! شما ۶ ماهت تموم شد قربونت برم من اصلاً باورم نمی شه ۶ ماه به این سرعت گذشت. من همیشه فکر می کردم ۶ ماه یعنی خیلی زیاد! بچه ی ۶ ماهه یعنی خیلی بزرگ! حالا می بینم همه چیز مثل برق و باد می گذره و به ما حتی اجازه ی چشیدن عمیق لحظه های شیرین رو نمی ده...



امروز یک اهمیت بسیار بسیار بزرگ دیگه هم داشت و اون این بود که قرار بود برای اولین بار شما غذایی غیر از شیر مامان رو بخوری! نمی دونی من چقدر هیجان زده بودم چون می دونستم شما کپل خوردنی من هستی!!! باید با برنج بچه شروع می کردیم. از یک قاشق برنج بچه که در ۴-۵ قاشق شیر مادر، شیر خشک یا آب حل شده. ولی من دیدم اصلا حوصله ی پمپ کردن قبل از هر غذای شما رو که ندارم و شیرخشک هم که هیچی و علاقه ی شما به آب سیب هم که مشخصه!! به جای آب از آب سیب استفاده می کنم. من و شما با همدیگه رفتیم یه بسته برنج بچه گرفتیم و صبر کردیم تا بابایی بیاد و این مراسم باشکوه رو اجرا کنیم! البته قبلش شما یه کم بی حوصله بودی ولی وقتی که چشمت به غذا افتاد قربونت برم من!!!!!!!!!! زمانی که کل خوردنت طول کشید بسیار کمتر از زمانی بود که من آب یک سیب رو برات گرفته بودم و غذات رو آماده کرده بودم و ظرف هاش رو شسته بودم!!! من عاشق اون ملچ و مولوچ خوشگلت هستم فدات بشم.

گفته بودن ممکنه تا چند دفعه ی اولی که به بچه غذا می دین نخوره و طول می کشه که تا یاد بگیره و ممکنه همش غذا رو بده بیرون و.... عزیزم همش حرف بود اینا!!! شما ماشاالله هزارماشاالله تو یه چشم به هم زدن همش رو خوردی و حتی تو فاصله ی بین قاشق ها کلافه می شدی!!! من فکر کردم ساندویچ برات از همه چیز مناسب تره که بینش نمی خواد فاصله ای بندازی!!!!‌ 

خلاصه من عاشق غذا خوردنت هستم و اون لبات رو که جمع می کنی و ملچ مولوچ می کنی دیگه من می میرم!!!! اینم از عکس و فیلم ها!







اولین ظرف غذا