-
اسباب کشی می کنیم!
چهارشنبه 26 اسفندماه سال 1388 14:21
سلاااااام چند وقت بود که به سرم زده بود که وبلاگ رو ببرم جایی با امکانات بیشتر و بهتر، با اینکه سالهاست با بلاگ اسکای کار می کنم و همیشه راضی کننده بوده ولی امکانات دیگه بالاخره تونست من رو اغوا کنه!!! با اینکه از روز اول اینجا نوشتم و نظرات و تاریخ ها و ساعت ها برام مهم بود ولی نوشته ها رو تاریخ ها رو تونستم منتقل...
-
پرید :((((
یکشنبه 23 اسفندماه سال 1388 00:31
وای ی ی ی ی ی ی من یک توضیح خیلی طولانی راجع به قصه ی تولدت امسال نوشته بودم که همش پریددددددددد خدا لعنت کنه این تکنولوژی کم بلاگ اسکای رو که اصلا شرایط من رو در نظر نمی گیره با چه بیچارگی اینجا می نویسم. هر چه سریع تر باید اسباب کشی کنم
-
زرد!!!!!!!!!!!
شنبه 22 اسفندماه سال 1388 21:50
من یک توضیحی راجع به نوشته های این وبلاگ بدم. چیزهایی که اینجا می نویسم اصلاً بر اساس اهمیت بیشترشون نیست بلکه بیش از هر چیزی وابسته به روزیه که من فرصت کردم که بیام و اینجا بنویسم!!! روزهایی که وقت دارم با جزئیات می نویسم و خیلی از اتفاقات خوب و مهم دیگه ای که می افته متاسفانه به خاطر مشغله یا فراموشی ثبت نمی شن! ولی...
-
دوست داشتنی من!
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1388 23:25
اعلام کرده بودم که دندان پنجم و ششم در بالای دهان مبارک شما دراومدن؟؟؟؟ خیلی وقته ها، فکر کنم بیش از دو هفته و الآن خیلی خوشگل و خوردنی معلوم هم هستن ولی نشده بود بنویسم. ما لحظات بسیار خوش و فرحبخشی رو با غذاهای انگشتی شما می گذرونیم!!! دیگه خیلی دوست داری که میوه و سبزی انگشتی برات بگذارم و خیلی خوب همه ش رو می خوری...
-
چکاپ یکسالگی
جمعه 14 اسفندماه سال 1388 21:55
باز منم و کوله باری از ناگفته ها!! که اتفاقا باز خیلی هم سنگین شده! اول که جای بابا مصطفی عزیز و خاله سارای خوب بی نهایت خالیه و ما حسابی تنها شدیم دوباره باز باید روزها رو بشمریم و چشم انتظار بمونیم امروز چک آپ یکسالگی بود. صبح قرار بود دوباره برای سمپاشی خونه برای مورچه ها بیان. یه بار سمپاشی کرده بودن ولی فقط مورچه...
-
پیام های تبریک تولد!
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 17:02
به جز نزدیکانی که از مدت ها قبل ذوق این روز بزرگ رو داشتن و تبریکاتشون همه جوره رسیده بود خاله زهره ی مامان اولین کسی بود که رسماً برای تبریک تولد شما زنگ زدن دو روز زودتر جهت اطمینان از رسیدن پیام! همون روز تولد هم اول از همه خاله شیما و دایی حامد تلفن کردن برای تبریک و کسی که من اصلا فکرش رو نمی کردم و خیلی خوشحالم...
-
هدایای تولد
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 16:46
اولین هدایایی که شما دریافت کردی از مامان جون و بابا جون بود که زحمت کشیدن، بعد هم که مامان الهه و بابامصطفی ما رو شمنده کردن و هدیه ی دایی حامد و خاله شیما که برای اثر دست و پای شما بود بهمون رسید و خیلی جالبه، به محض درست کردنش عکسش رو می گذارم که دایی حامد کلی سفارش عکس گرفتن از اون حالت کرده! یه بسته ی بزرگ هم...
-
گزارش تولد
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 16:28
برای روز تولدت از خیلی وقت پیش فکر می کردم که چی کار کنیم بهتره و تا چند روز قبل از تولدت هم نشده بود تصمیم قطعی بگیریم. تا اینکه بالاخره از یک آتلیه وقت گرفتیم و قرار شد که صبح بریم آتلیه عکس بگیریم و بعدش هم تو خونه با کادوها و عکس های خودمون. بابا مصطفی واقعاً تولد یکسالگی شما رو فوق العاده کردن و خاله سارا هم دو...
-
یک سالگیت مبارک عسل زندگی!
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 22:45
تولدت مبارک عزیز دلم، قشنگم، امیدم، زندگی! باورم نمی شه یک سال گذشته به این سرعت و باورم نمی شه که از داشتن یک پسر یکساله اینقدر بشه سرشار از لذت بود و طعم واقعی عشق رو چشید! دانیالم به طرز عجیبی هر روز که می گذره بیشتر عاشق خودت، روحیاتت، رفتارت و شخصیتت می شم!! این خیلی عجیبه که بشه شخصیت یک فرد یکساله رو اینطور درک...
-
هر دم از این باغ بری می رسد!
جمعه 7 اسفندماه سال 1388 17:23
امروز صبح دیدیم چند جای بدن شما نقطه نقطه قرمز شده و مثل گزیدگی هست ولی دو جای پات خیلی بدتر بود و یه کم قلنبه بود! منم چند روز پیش پشت پام یک چیزی مثل گزیدگی خیلی بزرگ بود که من فکر کردم جوشه ولی شما رو که دیدیم اینطوریه گفتیم حتما یه چیزی هست که ما رو زده. به بابایی گفتم زنگ بزنه بیمارستان بپرسه چی بمالیم روش جهت...
-
جین و کارآگاه ما!
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 22:59
امروز باید می رفتیم دپارتمان سلامت (من کشته ی این ترجمه ی همزمان خودمم!) به خاطر یکسالگی و یک چک قد و وزن و اینا! اتفاقی دیدم جین اونجاست و کارها رو جین قراره انجام بده. اول وقت قرار بعدی رو عوض کردم که اشتباهی سیندی روز تولد شما وقت داده بود و دو روز انداختیم عقب. بعد لباس های شما رو درآوردم و خواست وزن بکنه که مراسم...
-
مربی!؟
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 21:44
من دنبال یک جایی برای بازی شما بودم که خبر رسید که یک جایی هست که کسی رو می فرستن خونه و با بچه بازی می کنه و چیزایی هم یادش می ده چند ساعت در هفته. ما هم علاقمند شدیم و پیگیر به خصوص که پولی هم نمیگیرن از این بابت و ما مهدکودک رو به خاطر هزینه ش بی خیال شده بودیم (حداقل 60 دلار در هفته) خلاصه بعد از یک سری تلفن بازی...
-
معضلی به نام در بسته!
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 20:40
4 اسفند شما عادت کردی بری توی اتاق بعد در رو ببندی، فکر می کنم علتش هم اینه که پشت در اتاق ما یک آیینه چسبیده و شما هم کیف می کنی از دیدن خودت! ولی یه کم که می گذره و می بینی که تو اتاق گیر افتادی می زنی زیر گریه تا یکی بیاد و نجاتت بده!!! چند بار هم شده من خودم توی اتاق بودم و این روند رو دیدم ولی شما که حواست نبوده...
-
گوناگون
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 17:44
1- وقتی که گوش شما برای اولین بار عفونت کرده بود ما بیشتر بغلت می کردیم خب. چون کلافه بودی و مریض و ما بغلت می کردیم ولی به طور کلی بغلی نبودی هیچ وقت و اصلا چون تو بغل بودن دست و پات رو می بنده کلافه می شی زود. حالا بعد از اون بار که بغلت می کردیم و گوگولیت می کردیم. یاد گرفتی که بیای تو بغل و سرت رو بگذاری روی شونه...
-
اولین همبازی
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 17:35
من یک مادر بی نهایت ذوق زده هستم! دیروز رسماً اولین دوست شما تبدیل به اولین همبازی شد. خونه ی نیکو بودیم و اول که همه اومدم دور و بر شما طبیعتاً غریبی کردی کمی. هی کم تو بغل خودم نگهت داشتم و کم کم گذاشتمت کنارم و نیکو برای شما اسباب بازی و کتاب های مختلف میاورد. دیگه نیکو که می رفت و میومدم شما دنبالش می کردی با چشم...
-
بابا مصطفی خوش اومدی
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 18:36
سلااااااام! در حالیکه ما بینهایت مشعوف بودیم از حضور یک پدربزرگ مهربون، یک بیماری خبیث سعی کرد حال ما رو بگیره که چندان موفق نشد! بابا مصطفی جمعه شب اومدن پیش ما در حالیکه من دو روز قبلش با حالی زار زنگ زده بودم و دیگه به التماس افتاده بودم که زودتر بیان پیشمون که پوسیدیم!! باز طبق روال یک عالمه زحمت کشیدن. راستی...
-
گزارش تصویری
جمعه 23 بهمنماه سال 1388 12:42
نزدیک یک سالگی شدیم و وقتش بود که صندلی ماشین شما رو برگردونیم بالاخره. شما خیلی خوشت اومده از وضعیت جدید که توش خیلی خوب می تونی فعالیت های ما رو هم بررسی کنی و کلی محو دکمه ها چراغ های مختلف جلوی ماشین می شی و دورادور بررسیشون می کنی!!! من بالاخره موفق شدم یک دس دسی شما رو ثبت کنم!!!!! به شدت روزهای اولی که یاد...
-
ادامه گزارش امروز
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 20:20
امروز فرصت شد که من دوباره بنویسم چون بابایی شما رو بردن حمام در حالیکه شما خیلی خوشحال بودی و از وقتی که لباست رو درآوردن داری جیغ های خوشحالی می کشی! امروز چند تا حادثه کوچولو داشتیم! اول که این کشوهای میز ما خیلی نرم و راحت باز و بسته می شن و من خیلی مواظبم که تنهایی نیای سراغشون ولی امروز از یک غفلت من استفاده...
-
معوقه ها از ده ماهگی
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 09:08
این لیست کارهایی هست که دقیقا یک ماه می شه که می خوام بنویسمشون! پس اینها فعالیت هایی هستن که در 10 ماهگی شما پسر عسل اتفاق افتادن: 1- در اون ماه بود که شما بالاخره این توانایی رو پیدا کردی که از حالت سینه خیز بتونی بشینی و این برای من خیلی ارزشمند بود که هر وقت که خسته بشی از اون حالت خودت بتونی مستقل بشینی! و بعد از...
-
مستقل می شویم!
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 09:01
از اونجایی که برنامه ی بابایی برای از خونه بیرون رفتن و اومدن به خونه اصلاً معلوم و منظم نبود و ما بارها و بارها در خماری عجیبی فرو رفته بودیم تصمیم گرفتیم زندگی رو مستقل از فعالیت های بابایی و خودمون برای خودمون بگذرونیم و دیدیم اینجوری هر چقدر هم بهمون فشار بیاد باز دلمون خوشه که خودمون از پس کارهای خودمون بر میایم...
-
نعمتی به نام خواب
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 08:57
دوشنبه رفتیم بیمارستان که دکتر مراد گوش های قشنگ شما رو چک بکنه که ایشالا سالم سالم شده باشن البته دو سه روزی بود که شما خیلی با گوش راستت بازی می کردی و هی می کشیدیش ولی واقعا بازی بود و می خندیدی و دکتر مراد هم چک کرد و گفت مسئله ی خاصی نیست و گفت بعد از عفونت گاهی ترشحات گوش می خواد خارج بشه بچه ها با گوششون بازی...
-
شیر گاو
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 08:45
شما رسماً شیر گاو خور شدی!!!! می گن باید تا یک سالگی صبر بشه برای شیر گاو تا معده ی بچه بتونه خوب تحمل و هضمش بکنه! ولی من دیدم شما خیلی کمتر شیر می خوری در طول روز شاید دو بار فقط. با توجه به وزن شما هم فکر نمی کردم مشکلی باشه و خلاصه دو سه باری برات شیر ریختم و دیدم یه کم بازی بازی می کنی و کمی هم می خوری! دیروز...
-
به روز می شویم!
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 08:41
من بالاخره به مرحله ای رسیدم که واقعا نمی رسم بیام اینجا بنویسم! صبح ها که شما زود بیدار می شی و فعالیتت رو آغاز می کنی. موقع هایی که با گریه بیدار نشی و سرحال باشی که به محض اینکه چشم باز می کنی میشینی و بالافاصله می ایستی و می گردی دنبال یه چیز دم دستی که باهاش بازی کنی! برای همین من سعی می کنم روی میز کنار تخت شما...
-
برای امشب کافیه!
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 01:16
الآن ساعت 1 نصف شبه! فکر کنم از ساعت 11 شروع کردم نوشتن اینجا و این پنجمین مطلبی هست که برای امشب دارم می نویسم! اتفاقات این چند روز رو نوشتم و پیشرفت ها و نکته های قبلی که یادداشت کردم هنوز مونده که چون ممکنه به بیدار شدن اجباریه صبح زود فردا دچار بشم ازشون می گذرم فعلاً! در حین این نوشتن ها شما بیدار شدی بعد از 2...
-
اولین سلمونی!
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 00:17
ماشاالله رشد موهای شما زیاده و چند بار موهای جلوت اینقدر بلند شده بود که توی چشمت میومد و کوتاه کرده بودم. تا هفته ی پیش دیگه خیلی موهات بلند شده بود و منم برای اینکه مجبور نباشم تند تند کوتاه کنم تصمیم گفتم یه صفایی بدم به موها که قطعاً موقع خواب شما و بین غلت زدن های چپ و راستت با شنیدن صدای قیچی بود که گلی کاشتم...
-
11 ماهگیت مبارک باشه عزیز دلم!
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1388 23:46
دانیال قشنگم! به چشم بر هم زدنی 11 ماه گذشت و ما رو هر روز عاشق تر کردی نیم وجبی! این آخرین ماهگرد شماست و من دلم برای همه ی این ماه ها و لحظه ها تنگ شده و تنگ می مونه!! یه عالمه دوستت دارم که خیلی عشقی
-
رش :(
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1388 23:41
حالا برمی گردیم به گزارش ها معوقه! سه چهار روز پیش دیدیم بدن شما کمی ریخته بیرون. نگران شدیم اندکی و زنگ زدیم بیمارستان که پرستار قرار شد زنگ بزنه بهمون ولی از اونجایی که احتمالا رفته بود گل بچینه بعد از دوباره زنگ زدن ما هم ازش خبری نشد و شنبه صبح دیدیم که خیلی خیلی بدتر شده وضعیت و صورت خوشگلت هم دون دون شده حسابی و...
-
گزارش امروز!
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1388 23:11
من اومدم با یه دنیا خاطره!!!! اول از همه پیروی غرغرهای گذشته بگم که دانیال عشق چند روزیه که دوباره خوش اخلاق شده و از اون غرها و بهانه گیری های لحظه به لحظه خدا رو صدها هزار بار شکر خبری نیست، قربونت برم که احتمالا به خاطر گوش ت بوده من رو ببخش که گاهی اندکی کم میارم، ولی با همین اتفاقات منم دارم راه و رسم زندگی رو...
-
طلسم!
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1388 23:57
نمی دونم چرا این لیست بلند بالای من برای ثبت در اینجا طلسم شده آخه! فکر کنم بالاخره همون طور تیتروار همین جا بنویسم. البته یه خورده می دونم چی شده ها، موضوع اینه که تا بود امتحان بود و بعد هم که عفونت گوش شما بعد هم چند روزه که شما باز خیلی زود کلافه می شی و کلی غر می زنی، فکر کنم حدود 5-6 ماهگی شما هم بود که همین...
-
اولین تب :(
یکشنبه 4 بهمنماه سال 1388 14:30
بالاخره سلام! این امتحانا و چپر چلاق خوابیدن های من تموم شدن و من موندم و یک فهرست بلند بالا از چیزایی که می خوام اینجا بنویسم! واقعا که خواب بد تاثیر بسیار عجیبی روی زندگی داره در این مدت زمانهایی بود که اگه می خواستم بیام اینجا بنویسم احتمالاً همه ی دنیا رو مورد عنایت قرار می دادم ولی بالاخره تموم شد ولی چه تموم...