پیشرفت های اساسی

در این یک هفته شما پیشرفت های زیادی داشتی که بیشترش رو مدیون تموم شدن امتحان بابایی و وقت گذاشتن بیشتر و تمرین با شما هستیم 

تقریبا از چهارشنبه ی هفته ی پیش بود که شما در 10 ماه و یک هفتگی بالاخره افتخار سینه خیز به طور جدی تر رو دادی و خیلی خیلی خوب حرکت می کنی و تلاش می کنی برای چهار دست و پا که در حد 3-4 قدم هم گاهی چهار دست و پا می ری. امروز که دیگه رسماً از حال تا توی اتاق خواب رو خیلی خوب رفتی و من مونده بودم که چه جوری این مسیر رو رفتی و دیدم که توپت رو می خوای بگیری و توپه فرار می کنه و شما دنبالش میری و این جریان تا اتاق خواب ادمه داشت و واقعا لذت داره دیدن حرکت شما ولی این پیاده روی های شما من رو خیلی بیشتر شیفته کرده و خودت هم خیلی بیشتر دوستشون داری!!! دو سه روزه که شما ما رو وادار می کنی که بلند بشیم و دست شما رو بگیریم تا شما پیاده روی کنی!!!!! من عاشق تصمیم گیری شما هستم که کجا دوست داری بری و کجا دوست نداری و کجا می خوای بشینی!!!!! قبلا هم راه می رفتیم با هم ولی این چند روز به یکی از بهترین تفریحات شما تبدیل شده و بابایی که به قول خودش اینقدر مثل زاویه ی قائمه دنبال شما راه اومده کمرش دیگه صاف نمی شه  امروز صبح هم که شما من رو کشوندی تا توی دستشویی و اونجا کلی قدم زدی و به وان حمام که رسیدی اینقدر بهش لگد زدی تا من گذاشتمت توی وان و اون تو هم قدم زدی و اومدی بیرون و یه قدمی توی راهرو می زدی و باز می رفتی دستشویی این کار 3 بار تکرار شد و آخرش هم من بغلت کردم که بی خیال شدی باز خدا رو شکر که کفش موکته دستشویی!!! بامزه ست که گاهی این پیاده روی رو به بغل هم ترجیح می دی و اینقدر خوردی این شکم خوشگلت رو می ندازی جلو و قدم های بزرگ بر می داری که من غش می کنم دیگه 



پیشرفت بعدی و خیلی مهم شما اینه که دیگه خودت می تونی چیزی که جلوت می گذاریم رو برداری و بخوری  هنوز نشده ازت فیلم خوب بگیرم در این رابطه ولی این پیشرفتت هم یه دفعه شد! من خواب بودم چند روز پیش و بیدار که شدم بابایی گفتم شما خودت تکه های میوه رو برداشتی و خوردی! هر چی هم می گذره حرفه ای تر می شی و انگار تازه راهش رو پیدا کردی که چه جوری برای خوردن محتاج کسی نباشی  فقط مشکل اینه که هر چیز کوچیکی که روی زمین می بینی رو هم برمی داری که بخوریش (این خوردن با اون دهنت زدن ها فرق می کنه ها، بچه ها در یک مدتی همه چیز رو می برن طرف دهنشون و گاز می زنن برای لثه هاشون ولی شما رسما می خوای بخوریشون!!!) با اینکه ما خیلی حواسمون هست ولی چند روز پیش در یک چشم به هم زدن در مقابل چشمان من حلقه ی بابایی رو از روی میز برداشتی و بردی طرف دهنت و من چسبیدم به سقف 



باز حدود یک هفته هست که دندون وسط و راست بالای شما هم یه کمیش اومده بیرون و داره خودش رو می کشونه بیرون. الآن به اندازه ی حدود 4 میلیمتر در 2 میلیمترش بیرونه!! ولی ماشاالله گاز می گیری ها! از روی دو تا لباس من نمی دونم چه جوری دندون های خوشگل شما به پوست و گوشت آدم رسوخ می کنه!!!!


و اینکه شما خیلی خوشگللللللللل که من می میرم براش می گه ماماماماما و گاهی بابابابا!!!!! یعنی به راحتی پشت گوشهای مامان مخملی می شه با شنیدن صدای ماما گفتن شما!!!!



پ.ن: قربونت برم من که اینقدر خوب خوابیدی و مامان تونست بیشتر ناگفته هاش رو بگه! حالا بی جنبه بازی در نمیارم و سراغ عکس و فیلم نمی رم تا در این فرصت بپرم سر درس دیگه. مامان تا 2 هفته ی دیگه مشغول درس و امتحانه 


جین- راجینی- کاغذ!

دانیال عزیز دلِ خواستنیِ خوردنی  شما خیلی سریع داری پیشرفت می کنی و مهارت های تازه رو کشف می کنی و من فرصت ثبتشون رو ندارم و شرمندتم! 


با اینکه خیلی از کارهای خونه تعطیل شدن و بابایی هم خیلی دارن زحمت می کشن و به لطف غذاهای فریزری که الهه جون برامون ذخیره کردن چندان با آشپزی هم کاری ندارم ولی همو فرصت های کمی هم که بین درس ها  و خواب ها به وجود میاد نمی خوام جز با حضور و وجود بابایی و تو بگذره 


الآن که شما خوابی و بابایی هم دانشگاه هستن و من دارم ناهار می خورم همزمان خیلی سریع از این مدت می گم.

 

دوشنبه ی هفته ی پیش در حالیکه شما 10 ماه و 4 روزت بود و روز قبل از رفتن الهه جون بود جین اومد و من کلی به طور نا محسوس زیرآب راجینی رو زدم و با کلی غرغر سر راجینی رفت اول از همه خیلی از این ناراحت شد که راجینی گفته که شب ها که بیدار شد بهش شیر ندین! گفت شیر مادر برای بچه بسیار آرام  بخش هست و خیلی هم خوبه که وقتی که بیدار می شه بهش شیر بدی تا آروم بشه. گفتم من که برام مسئله ای نیست راجینی این رو گفته  بعد هم گفتم راجینی می گه دانیال کپله و کمتر بهش غذا بدین دیگه حسابی عصبانی شد   که دانیال خیلی هم قد و وزنش خوبه و از اول هم روی یک نمودار مناسب و یکنواخت داره رشد می کنه. درسته که قد و وزنش روی 90-95 درصد هست ولی خوب بود که یکیش 90 درصد باشه و یکیش 50؟؟!؟!؟  بعد کلی غر دیگه زد که مهم نبود چون مخاطبش فقط راجینی بود  گفت کسی (یعنی راجینی دیگه!!!) حق نداره دانیال  رو با بچه های دیگه ی 10 ماهه مقایسه کنه و دانیال فقط باید با دانیال مقایسه بشه که خیلی هم همه چیزش عالیه!!! شما هم به جاش هی لبخند می زدی بهش مثل همیشه 


 اندازه گیری ها اینا بود:


قد: ۷۷.۵

وزن: ۱۱.۳

دور سر: ۱۹.۲۵


بعد سوالات راجع به رشد و حرکت های شما رو پرسید و از اینکه چه طور می ایستی و راه می ری و اجسام رو برمی داری و بازی می کنی و ... همه ی اینا عالی بود ولی بینش یه چیزهایی بود که جواب من بهشون نه بود. مثل اینکه از شما بخوایم بای بای می کنی؟ یا دست می زنی؟ یا ازت بخوایم چیزی رو بهمون بدی می دی یا نه و یا بخوایم صدایی رو تقلید بکنی و ما هی بگیم تا شما هم تکرار کنی اتفاق می افته یا نه که جواب من به همشون نه بود و آخر سوالها گفت برای من خیلی جالبه که دانیال هر کاری رو که خودش باید انجام بده رو خیلی خوب انجام می ده ولی می بینم فقط کارهایی رو انجام نمی ده که شما ازش می خواین، آخه بچه ی 10 ماهه و اینقدر خود رأی!؟!؟  گفتیم خانم کجاش رو دیدی!!!!!!!!

این قصه ی جین بود که نشده بود بگم.


چند روز پیش داشتم مجله می خوندم دیدم علائم ریفلاکس رو نوشته که خیلی هاش رو شما داشتی. مثل بیدار شدن شب ها و جیغ زدن، گریه کردن موقع روی شکم بودن، سکسکه زیاد و تن غذا خوردن و ... گفتم نکنه که قضیه ریفلاکس هست و راجینی داره خنگ بازی در میاره؟ به بابایی گفتم یه بررسی بکنه تو اینترنت و کلی هم تهدید کردم که اگه این باشه سر و ته راجینی رو یکی می کنم با این امر و نهی هاش! نکنه بچه م درد داره 

بررسی های بابایی هم تائید کرد علائم ریفلاکس رو که شما بیشترش رو داشتی. زنگ زدیم با پرستار صحبت کردیم و قضیه رو گفتیم و گفت فردا بیاین.

دیروز ظهر ساعت 11 وقت داشتیم و وزن کرد و نزدیک 25 پوند بودی. برای کارهای اینجوری که می ریم فقط وزن می کنه برای مشخص شدن دوز دارویی که می خواد بده. اومد و چک آپ کامل کرد و گفت خدا رو شکر مشکلی نیست و گفت از علائم خیلی مهمش تهوع و کاهش وزن هم هست که خدا رو شکر شما نداری؟ گفت مگه شب ها بیدار میشه؟!؟!!؟  گفتیم بعلهههه! گفت چند وقته!؟!؟ گفتیم 10 ماه و 12 روزه!!!!! بعد پرونده ش  رو نگاه می کنه و با نیشی باز می کنه آره هر ماه نوشتم براش که بد می خوابه 

 می گم بندریل داده بودین و فقط سه شب جواب داد (قضیه ی این رو تعریف کردم بالاخره؟؟؟ اینکه شب اول خوب بود شب دوم تا بعد از ظهر فرداش منگ بودی شما شب سوم هم خوب بود و شب چهارم دیگه انگار نه انگار که چیزی خوردی!!!!)

یک داروی دیگه داد و گفت حالا این رو امتحان کنین همون 10 شب یه قاشق چایخوری. هیدروکسیزین که یه جور آنتی هیستامین آرام بخشه 

(الآن داشتم راجع بهش سرچ می کردم در یکی از سایت ها به من می گه: 

واژه هیدروکسی زین مطابق با قوانین فیلترینگ مخابرات جمهوری اسلامی ایران حذف شد
کلیه واژه های ناهنجار به صورت هفتگی توسط مدیریت سایت حذف می شوند!!!!!!!)

دیشب کلی فکر کردیم که به شما بدیم یا نه. در درجه ی اول دلمون برای خودت می سوزه عزیز دل که اینجوری هق هق می زنی شب ها بیدار می شی و جیگر آدم رو کباب می کنی. راجینی می گه این عادت بد خوابیدنه که باید از بین بره و ما شک داشتیم که چی کار کنیم تا اینکه شما دیشب ساعت 8 خوابیدی و 10 بیدار شدی خوشحال و سر حال و ساعت 12 ما دیگه تصمیم گرفتیم که امتحانی بکنیم این واژه ی ناهنجار رو!!! تخت خوابیدی تا 9 صبح نمی دونم انسانیه این کار یا نه  راجینی که می گه خیلی بی خطره و یک قاشق چایخوری هم هیچی نیست اصلاً 



5 شنبه بود که شما ساعت 10:30 شب خوابیدی و  2 بیدار شدی و مامان هم بیدار بود و داشت درس می خوندن. همین جور بیدار و چهارچشمی همراه با عملیات ژانگولر سرگرم کننده دور هم بودیم تا 4 صبح که با شیر خوابیدی.... ای هیدروکسی زین آیا تو به راستی نجات بخش خواهی بود!؟


چند روز پیش من دیدم بعد از یک سری نق زدن شما توی اتاق خیلی آروم شدی. رفتم دیدم یه چیزی رو داری قورت می دی و یک چیزی هم داری می جوی! نگاه کردم دیدم کاغذهای مجله رو با ولع تمام داری گاز می زنی و می جوی!!!!!!  این قضیه ی کاغذ خوردن حرفه ای شما باعث شد که وقتی خودت رو به یک کاغذ می رسونی من چشم ازت بر ندارم که واقعا بهت مزه کرده!!!



فوری نوشت!

مامان الهه دیروز صبح رفتن و ما به شدت غصه داریم این مدت نگذاشتن آب تو دل ما تکون بخوره باز باید چشم انتظار بمونیم تا حضور بعدی


شما خیلی خیلی بهتر سینه خیز می ری و ما رو شگفت زده کردی یه دفعه ای.

تازگی ها هم علاقه به پسونکت پیدا کردی! قبلاً این جوری نبودی اصلاً ولی حالا که ما تازه داشتیم فکر می کردیم که چه جوری از شما بگیریمش شما هر جا که می بینیش در یک چشم به هم زدن خودت رو می رسونی و بر می داری می گذاری دهنت!!! این چشم به هم زدن واقعا چشم به هم زدنه هااااااااا!!!!


پ.ن ۱: حال و حوصله و مود و وقت نوشتن ندارم شرمنده، همین گزارش سریع رو داشته باشین تا وقتی که اوضاع عادی بشه!


پ.ن ۲: دانیال عشق! چندان به این دو تا دندون خوشگلت دل نبند چون من بالاخره می خورمشون بس که خواستنی هستن در لبخندهای صورت قشنگ شما!

۱۰ ماهگیت مبارک عزیز دل

۱۰ ماه از حضور دلچسب تو گذشت مرد بزرگ ما!

تموم شدن ۱۰ ماهگی شما مصادف شد با تموم شدن ۳۰ سالگی بابایی. دیروز ظهر یکی از دوستان زنگ زد که به مناسب سال نو شام بریم بیرون و خلاصه همین جوری اتفاقی یک برنامه ی شام جور شد و منم به خانم گارسن اولش رفتم گفتم که ما دو تا تولد داریم یکی تولد ۱۰ ماهگی و یکی ۳۰ سالگی و یه کیک انتخاب کردم و شمع ها رو بهش دادم و گفت شامتون تموم بشه میاریم براتون. البته چون بابایی کمابیش در جریان بود چندان قضیه سورپرایزی نبود و بیشتر برای دوستامون سورپرایز شد!!!


بعد شما اول که یه کم مات و مبهوت بودی ولی بعد که تنها دوستت در اینجا اومد پیشت و با هیجان صحبت می کرد شما نه تنها از جا پریدی بلکه از صندلیت هم فرار کردی و اومدی تو بغل ما و تا آخرش هم برنگشتی به صندلیت!!! بعد دوست شما هم همش می گفت دانیال پاشو بیا دیگه!


موقع کیک و شمع  هم که شما حسابی محو بودی ولی جهت رفاه حال دوستان من دیگه گیر ندادم برای یافتن یک فیگور مناسب و گرفتن عکس تکی از شما و لذا امروز مجدداً دست به کار شدیم برای داشتن عکس تکی از شما در تولد ۱۰ ماهگیت.

بابایی هم که به شدت تو فکر این امتحان کذایی هست و تو مایه های تولد اصلا نمی بود امروز علیرغم تلاش های گسترده ی ما. لذا امیدوارم سال دیگه تولد شنگول تری بتونیم داشته باشیم!!

خلاصه بابایی تولدت مبارک و ممنون از همه ی زحمت هایی که برای ما می کشی و عشقی که نثار می کنی!





پ.ن: کلی سعی کردیم که یک عکس با دو تا دندون خوشگل شما و این بلوزتون (که می گه من دو تا دوندون دارم) بندازیم که نشد! و نه تنها که نشد بلکه شما همش این طوری بودی:



حالا من یک عکس از چند روز پیش می گذارم که خیلی دلم نسوزه!!!


شست مکیدن

دیشب به طرز خیلی بامزه من بعد از مدت ها (که قبلاً هم خیلی اتفاقی و کم بود!) شما رو در حال مکیدن شست البته در خواب دیدم!!!

قبلاً هم گفتم که همیشه آخرین مرحله برای شما پسونک جان هست (پسوند جان به راستی که برازنده ی این تکه پلاستیک معجزه گر می باشد!!) بعد همیشه وقتی شما خوابتون می بره و می خوایم توی تخت خودتون بگذاریمتون (راستی باید جریانات خواب رو هم تعریف کنم!!) این عزیز دل هم حتماً باید دم دست باشه که اگه یه دفعه شما آژیر کشیدین خودش رو سریع برسونه.

خلاصه دیشب من شما رو که مثل فرشته ها خوابیده بودی گذاشتم توی تختت و رفتم سراغ پسونک که اومدم دیدن صدای ملچ و مولوچی میاد و دیدم شما به شدت داری شستت رو مک می زنی چون به پهلو بودی و دستت فقط دم دست بود برای مکیدن بعد توی همون خواب انگار خودت متوجه شدی که جنسش فرق می کنه با همیشه در آوردیش یه کم صورتت رو کج و کوله کردی باز دیدی یه چیزی دم دهنته (که اتفاقا هنوز همون دسته بود!!!) دوباره گرفتی و ملچ و مولوچ و بدت اومد از حالتش و خودت دستت رو از دهنت انداختی بیرون!!!!! ولی صحنه ش خیلی جالب بود به جان خودم می دونم که توصیفش خوب نشد!!!!!! به خصوص که هی با دهن باز دنبال یه چیزی می گشتی که مک بزنی!!!!!

دندان دوم و باقی پیشرفت ها

سلام بر عزیز دل پسر دوست داشتنی خواستنی خوردنی! قربونت برم من که حرف "اچ" که معادل "الف" هست رو هم مورد عنایت قرار داری روی کیبورد و من مجبورم دوبار فشارش بدم هر دفعه!!! خدا رو شکر "زد" حالش بهتره!!!


1- من قربون این دندون دوم شما برم که امروز دیگه رسماً به دنیا اومد!!! از دیروز البته سفیدی زیر لثه معلوم بود



2- دیگه این که شما خیلی فعال تر شدی. میز ناهار خوری رو باز جابه جا کردیم و با اینکه تاثیر چندانی در باز شما مکان شما نداشته ولی این حالت رو بیشتر دوست داری و خیلی بیشتر حرکت می کنی. در اولین روز که همین جور روی سینه دنده عقبی رفتی تا ته آشپزخونه!! البته بیشتر لیز می خوردی و خوشت اومده بود و با پا هم در کابینت رو باز کردی و توی اون کابینت هم پر از ظرف شکستنی بود چون من هنوز منتظر همچین حرکتی نبودم و نمی خواستم هم یه دفعه بپرم وسط این گشت و گذار شما و خودت لطف کردی و با همون پات بستیش!!!

دیگه این که یه کم هم می تونی حالا جلو بیای، به خصوص امروز وقتی که داشتی با بسته ی آدامس اوربیت بازی می کردی که من نمی دونم این خورده ریزا چی دارن که اسباب بازی های شما ندارن که با اینا خیلی بیشتر سرگرم می شی. امروز این بسته آدامس که مقوایی هست رو باهاش بازی می کردی بعد خودت می انداختیش دور و کلی زور می زدی تا بهش برسی پسر زحمت کش من!!! البته بابایی خیلی با شما سینه خیز  رو تمرین می کنن.


3- و اینکه شما به طرز عجیبی نیشگون (همون وشگون خودمون) می گیری!!!! این اتفاق امروز بارها افتاد که دفعه ی اول جیغ مامان الهه بلند شد که فکر کرده بودن شما گاز گرفتی ولی بعد متوجه شده بودن که وشگون بوده و درسته که من اون موقع گفتم که خب بچه م می خواسته انگشت شستش رو به انگشت اشاره ش نزدیک کنه ولی چند ساعت بعد شکم مامان رو هم مورد عنایت قرار دادی و من تازه متوجه شدم که این حرکت شما چقدر تیز و اندکی هم دردناکه!!!!!


4- شما دیگه تاتی تاتی هم می تونی بکنی و نمی دونی چه کیفی می کنیم ما. وقتی که دست هات رو می گیریم و شما سعی می کنی قدم برداری و هر چی می گذره این قدم برداشتن پخته تر و دلرباتر می شه! خودت هم با تکیه به جایی خیلی بهتر می ایستی!


5- خیلی خیلی بامزه شما به سرسری کردن ادامه می دی و دیگه اگه کسی سرسری بکنه حتماً شما تکرار می کنی و حرف ها رو هم خیلی بهتر تکرار می کنی، دیگه اکثر مواقعی که من می گم " دَ دَ دَ " شما هم شروع به دَ دَ می کنی!



6- موهای شما دیگه اینقدر بلند شده که میاد جلوی چشم هات!!!! باید کوتاه بکنیم جلوی موهات رو حتماً ولی من نمی دونم چه جوری و کی!!!


7- شما خیلی خیلی خوشگل دیگه بغل می کنی ما رو!! البته شرایط باید اینجوری باشه که ما نشسته باشیم و شما جلوی ما ایستاده باشی وقتی دستمون رو باز می کنیم به نشانه ی بغل شما هم خیلی خیلی خوردنی دست هات رو باز می کنی و سرت رو می گذاری روی شونه مون و من دوست دارم ساعت ها اون لحظات ادامه پیدا کنه!


8- من شرمنده م ولی قوانین خواب شما سفت و سخت تر می شه به اضافه ی اینکه تصمیم گرفتم راه حل پیشنهادی راجینی مبنی بر خورادندن بندریل به شما قبل از خواب رو عملی کنم. بعد از اینکه دیدم شما هر شب داری حداقل 2-3 بار بیدار می شی و خیلی وقت ها هم بین ما می خوابی و البته این تقصیر ماست که نا نداریم شما رو بگذاریمت دوباره سر جات ولی من می ترسم که عادت کنی به این شرایط. و اینکه ما همیشه شما رو می خوابونیم (حالا به هر طریقی که خدا رو شکر مدتیه که خیلی راحت تر شما به خواب می ری) بعد می گذاریمت توی تختت که تصمیم گرفتم که شما روی تخت خودت خوابت ببره. حالا فعلاً پیشت می مونیم و از بیرون همراهی و آرومت می کنیم تا ببینیم می رسه به مرحله ای که شما خودت بخوابی یا نه!

و دیشب و پریشب ما بندریل رو امتحان کردیم. پریشب شما ساعت 12 شب خوابیدی و 1 بیدار شدی و الآن مامان و بابا هر رو درس دارن و به اعصابشون بیشتر احتیاج دارن دیگه و این بود که من ساعت 1 به شما بندریل دادم. دیشب دیگه به صورت برنامه ریزی شده بهت بندریل دادیم و می تونم بگم بعد از مدت ها من یک خواب خوب داشتم!!! و البته شما هم! شما ساعت 11:30 خوابیدی تا 7:30 صبح و دیشب از نوادر شد!! هر چند که من خودم بارها نصف شب بیدار شدم طبق عادت ولی هر بار از آرامش شب لذت بردم!!!! پس امتحان می کنیم یک هفته هر شب بندریل و بعدش یک شب در میون تا ببینیم چی می شه!


9- من نمی دونم کی تشخیص داده که اسباب بازی ها باید رنگ و وارنگ و جینگیل و مستون باشن!؟!؟ شما که دقیقاً به همه ی اشیاء سیاه و خاکستری بیشترین علاقه رو داری و هر چیزی که ظریف تر باشه رو بیشتر دوست داری بر خلاف اسباب بازی هات که همیشه اغراق شده هستن. با موبایل و تلفن و کنترل و ام پی تری پلیر مدت ها سرگرمی و از همه هم بهتر سیم و میکروفن جان!!! بعد حالا موضوعی که من رو می چسبونه به سقف اینه که شما یاد گرفتی که با رورئکت بیای کنار میز کامپیوتر، کشوی دوم رو بکشی و هارد خارجی ما رو از توش در بیاری و باهاش بازی کنی و این یعنی فاجعه!!!!!!!!! این وحشتناکه!!! روی این هارد همه ی عکس های ما ثبت هست که شامل نزدیک به 10 ماه عکس های شما هم می شه. دانیالم اگه شب ها بیدار می شی و میای سراغ اینترنت و صفحه ی فیس بوکت رو به روز می کنی ازت خواهش می کنم که دیگه به اون هارد کاری نداشته باش!!!! التماس می کنم!!!


10- من قربون خوردن شما هم بشم که چقدر خوشمزه می خوری آخه! و دیروز طی یک حرکت غیرمترقبه شما بیشتر از نصف یک موز رو با روش گاز زدن و جویدن خوردی!!!! ما دیگه مرده بودیم از خنده از گازهای بزرگی که می زده و دهنت پر از موز می شد و توی لپ هات هم پر از موز و هی می جویدی!!



شما که با یک دندون اینقدر خوردنت پیشرفت کرده فکر کنم دیگه چهار تا دندون جلوت در بیاد بتونیم با هم چنجه بزنیم!!!! بعد شما عاشق ماست مخصوص خودت هستی و به طور کلی ماست رو هم دوست داری. و چیز عجیبی که داره با شیر مامان رقابت می کنه و گاهی هم حتی جلو می زنه آب پرتقاله!! یعنی شما از زمانی که چشمت به لیوان مخصوص آب پرتقالت می خوره صدات رو کلفت و بلند می کنی مشت هات رو گره می کنی و اون رو می خوای!!!! باید حتماً یک فیلم هم از اون حالات خاصت بگیرم!


11- امروز از مامان الهه و بابایی خواستم که از روز زایمان بگن چون داره نزدیک یک سال می شه که من هنوز خاطرات اون روز رو کامل نکردم. می خواستم ضبط کنم صداشون رو که بعدا بنویسم که با چیزایی که گفتن متوجه شدم که خودم خیلی دقیق تر یادمه و باید دست به کار بشم به زودی!


۱۲- از وقتی هم که شما علاقه پیدا کردی که بیشتر وایسی حمام هات خیلی سخت تر شده و بابایی که باز زحمت حمام بردن شما رو می کشیدن به مشکلات اساسی برخوردن و دیگه در مراحل آبکشی نیروی کمکی باید وارد بشه و احتمالاً از این به بعد خود بابا هم باید با شما بیان توی وان برای کنترل بهتر. تا الآن قضیه کنترل از راه دور بود!!


پ.ن: خیلی نوشتم چون تلنبار شده بود کارهای دوست داشتنی شما و ما هنوز مشغول درسیم حسابی. امیدوارم چیزی از قلم ننداخته باشم. اگه الآن برسم عکس و فیلم ها رو می گذارم اگه نه که بعداً شما که عادت دارین!!

بالاخره دندووووووووووون ن ن ن ن ن ن ن

وای ی ی ی ی ی ی نمی دونین چه اتفاق خوردنی یی بالاخره افتادددددددددد، نمی دونین که!!!!!!!!!!!

یکی از دندونای عسل مامان بالاخره دراومد!!!! من وقتی که دیدم امروز از ذوق اینقدر داد و جیغ زدم و چلوندمت ت ت ت ت ت ت بعد جالب اینجا بود که انگار خودت هم متوجه شده بودی که چقدر این موضوع برای من هیجان انگیز بوده و همش می خندیدی و دلبری می کردی!!!! چون گفتم به طور کلی با تو بغل موندن هم میونه ای نداری چه برسه به چلانده شدن!!


قربونت برم من که اینقدر خوردنی هست این دندون کوچولوی سفید خوشگل شمااااااا!


فکر کنم اولین بار که ما فکر کردیم داره دندون شما در میاد ۳ یا ۳.۵ ماهت بود!!! دیروز دیگه کلی آب دهن خوشگلت به راه بود که بابایی گفت فکر کنم همین فردا دندونت در بیاد و همین هم شد!!!!


از همه هم مشتاق تر به دندون دار شدن شما خاله سارا بود که به قول خودش نه ماه و نیم منتظر بوده مثل نی نی هایی که با دندون به دنیا میان و زنگ زدم خبر دادم و خاله هم کلی جیغ زد!


یه کم هم برای عکس تلاش کردم ولی خب دندون خوشگل شما هنوز خیلی خیلی کوچولوئه! ولی در این حالت بالاخره اجازه ی یه عکس دادی!




پ.ن: خوشحالم که بعد از ۹ ماه و ۱۳ روز که شما اکثرا شب ها بیدار می شدی، بالاخره می تونیم سه بار بیدار شدن دیشبت رو بگذاریم به حساب این دندون خوشگل!!!!!

مشغله

دانیال جانم، روزهای شلوغی رو می گذرونیم! مامان و بابا هر دو امتحان دارن و مامان الهه رو خدا رو شکر تونستیم ۲ هفته بیشتر پیش خودمون نگه داریم و با امتحان آنلاین مامان هم موافقت شد، من مطمئن بودم خدا همه ی راه ها رو به نفع شما همراه می کنه، باید خیلی ممنونش باشیم به خاطر لطف بی انتهاش

به مامان الهه هم که حسابی داریم زحمت می دیم و روزها هم دارن مثل برق و باد می گذرن. ببخش که یکی دو ماهی اون جور که باید نمی تونم در خدمتت باشم باور کن برای خودمم سخته. مثلاْ امروز عصری درس می خوندم که خوابم برد و بیدار شدم دیدم شما خوابیدی، حالا اینقدر دلم برای بغل کردنت تنگ شده و منتظرم بیدار بشی یه کم بچلونمت


این روزها خیلی بهتر خودت رو موقع ایستادن کنترل می کنی ولی خطرناک ترین چیز در مورد شما اینه که یه دفعه خودت رو از یک طرف شل می کنی و می اندازی. یعنی هنوز من با خیال راحت نمی تونم شما رو روی زمین در حالت نشسته هم بگذارم،‌ بخوام ازت دور بشم حتماً باید پشتت بالشت باشه چون ممکنه که بخوای به یه چیزی کنجکاوی کنی و یه دفعه از عقب می افتی. مثلا یه صدای که بشنوی حتما باید به سمتش برگردی حالا هر جا که باشه حتی اگه پشت سرت!

ما یه کم دیگه تلاش کردیم برای سینه خیز رفتن شما ولی نتیجه ش این شد:



(بینندگان عزیز حدس بزنن که دانیال داشته تو دلش چی به راجینی می گفته!!!!)



حالا همه گیر دادن که شما باید دیگه غذاهای انگشتی رو شروع کنی و یاد بگیری که خودت چیزی رو برداری و بخوری که چندان شما علاقه ای به این کار نداری! چند وقت پیش یه کم سیب رو رنده ی درشت کردم و موز رو تکه های کوچیک که بخوری، از اولش غر زدی تا وقتی که من شروع کردم به ژانگولر بازی، خندیدی و خندیدی تموم که شد باز شروع کردی به غر زدن! من که می دونم که تا راه بهتری مثل دو لپی خوردن هست شما زیر بار این سوسول بازیا نمی ری، ولی باور کن کیف داره عزیز دل من که خودت بتونی بخوری، ما به تلاشمون ادامه می دیم!




حرکات دوربین به خاطر حرکات نمایشی و فیلم برداری به طور همزمان می باشد!



تا الآن دو بار شده که همون غذایی که خودمون داشتیم رو شما هم خوردی فقط بدون نمک و روغن در قابلمه ای جدا! هفته ی پیش که ماکارونی داشتیم با سس سبزیجات که عین چیزایی که برای خودمون ریختم رو برای شما هم ریختم به جز همون روغن و نمک و ریختم تو مخلوط کن و خوب خوردی خدا رو شکر و امروز هم باقالی پلو!!!!! قربونت برم من که اولین باقالی پلوی زندگیت رو خوردی ولی فکر کنم شما حالا حالا ها با این غذا کار داری!






پ.ن: از ظهر هی تو مغزم افتاده که خیلی وقته یک عکس خانوادگی درست و حسابی ننداختیم. خیلی ناراحتم از این بابت و می دونم که تا مدتی دیگه هم فرصتی پیش نمیاد

چک آپ 9 ماهگی

صبح ساعت 10:15 وقت داشتیم. چند روز هست که برف شروع شده و انگار تا الآن خودش رو نگه داشته بوده و حالا یه دفعه داره خودش رو خالی می کنه. زودتر رفتم که ماشین رو نجات بدم و حجم برفی که روی ماشین بود بیشتر شبیه قرار گرفتن من جلوی دوربین مخفی بود!!! اصلاً فکر نمی کردم اینجوری مدفون شده باشه ماشین بعد از 2 روز! حسابی برف روبی شد و شما برای اولین بار به طور جدی و در حالی که کاملاً حواست به اطراف بود قدم به دنیای برفی بیرون گذاشتی و چشمای خوشگلت همه چیز رو به دقت بررسی می کرد.



 رسیدیم اول مثل همیشه کارهای مقدماتی ورود به بیمارستان که اسم و آدرس و شماره تلفن و بیمه رو هر بار چک می کنن. خانمه می گفت چقدر مو داره پسرتون و هی برمی گشت می گفت من خیلی هیجان زده ام آخه تو خیلی مو داری!!!!و شما خیلی متشخص بهش لبخند می زدی!

بعد هم که در مطب دکترهای اطفال مثل همیشه فرم مربوط به کارهای جدیدی که می تونی بکنی رو پر کردیم که می گه تا به ۳ تا کار رسیدین که نمی تونست انجام بده ادامه ندین. دیدم دفعه ی قبلی که برای ۶ ماهگی رفته بودیم شما هنوز نمی تونستی ۱۰ ثانیه بدون کمک جایی بشینی! قربونت برم من که اینقدر سریع توانایی های جدید پیدا می کنی. خلاصه این بار "سه نه" شد توانایی ایستادن با تکیه بر چیزی ۱۰ ثانیه که الآن شما فقط چند ثانیه می تونی این کار رو بکنی هر چند که دیروز برای یکی دو ثانیه بدون هیچ کمکی روی پای خودت وایسادی عزیز دل. با مامان الهه داشتین تمرین می کردین حسابی!

دومی شد این که خودت دستت رو بگیری به چیزی و بلند بشی که اگه کسی کنارت باشه بهش آویزون می شی که بلند بشی ولی توی تختت یا در شرایط دیگری این کار رو انجام نمی دی و سومین هم اینکه اگه ما صدایی در بیاریم شما هم تقلید بکنی و سعی بکنی که در بیاری ولی شما عموماْ کار خودت رو می کنی!


این فرم هم پر شد و پرستار اومد صدامون کرد و باز شروع کرد که تو دیگه یه مرد بزرگ شدی و هی احساسات به خرج داد تا دمای بدنت رو گرفت که ۳۶.۶ بود و رفتیم در مطب راجینی گفت که لباس هاتون رو بیاریم و گوشی گذاشت که به صدای قلبت گوش بده که شما در جا گوشیش رو ضبط کردی!!!! اون هم گوشی رو داد یه کم دستت ولی دید که حسابی فامیل شدی و داری می پیچونیش که نامحسوس ازت گرفت! آها راستی شما چپ و راست به این خانم پرستار هم لبخند می زنی. البته هر خانمی که به طور مناسبی از دیدن شما هیجان زده بشه رو بهش لبخند می زنی و دیگه می رن کلی کیف می کنن!!!


بعد اندازه گیری ها:

قد: ۷۵ سانت

وزن: ۱۰ کیلو و ۸۳۰ گرم

دور سر: ۴۸.۴ سانت


پرسید که مساله ی خاصی دارین یا نه که گفتم فقط شب ها از خواب بیدار می شه و اینقدر گریه می کنه تا بغلش کنیم و گاهی تا نریم سراغ بازی هم آروم نمی شه که گفت دکتر بررسی می کنه حالا.

پرستار می گفت به من اینقدر لبخند می زنی به خاطر اینه که نمی دونی که امروز می خوام بهت واکسن بزنم.

نوبت دوم آنفولانزا نوبت دوم H1N1 با هپاتیت B

واکسن ها رو زد و گریه ای بود که به هوا رفت طبیعتاً و قسمت جانسوزش این بود که هی آروم می شدی ولی دوباره یادت می افتاد و معصومانه آروم اشک می ریختی یه لحظه همون اول وسط گریه ی شدید بغلت کردم که یه دفعه آروم شدی و زل زدی به صورت خانم پرستار و یه لحظه موند!!! گفت فکر کنم داره سعی می کنه صورت من رو به خاطر بسپره و حساب کار اومد دستش!


بعد راجینی خانم تشریف آوردن که هر بار پرونده ش داره سنگین تر می شه.

در بدو ورود که گفت سرش بزرگه! رفت باز متر آورد و اندازه گرفت گفت سرش بزرگه! خواستم بهش بگم آخه بچه م فکرهاش هم بزرگه!

بعد گفت وزنش هم زیاده! زیاد می خوره!؟!؟!؟!؟ وزنش زیاده! حالا پرستار قبلش گفته بود که وزن و قدش با هم هماهنگن و سرش هم در بازه ی نرمال هست و مسئله ای نداره. ولی این راجینی خانم فقط می خواد گیر بده.

بعد پرسید که وقتی روی شکم هست می تونه خودش بگیره بشینه؟ گفتم نه! گفت پس کمتر بدین بخوره به جاش بیشتر فعالیت کنه (حالا نه دقیقا این جمله ولی یه چیزی تو همین مایه ها!)

می خواستم بگم آخه خاله ریزه، تو اینقدر کوچولویی تا حالا ما بهت گفتیم که چرا کم غذا می خوری!؟ اصلاً تا حالا قد و وزن خودت رو بردی روی نمودار!؟ مگه ما کار به کار تو داریم که هی میای به ما گیر می دی!؟!؟!؟ البته این غرهایی که من می زنم بیشتر بر می گرده به حرکت خیلی خشن بعدی که انجام داد   داشت معاینه می کرد که رسید به محل ختنه که نمی دونم تا الآن چرا چشماش ندیده بود تشخیص داد که مشکل فنی وجود داره و بدون مقدمه جلوی چشمای من کار وحشتناکی کرد که من هنوز حالم بده. یعنی واقعا کم مونده بود پس بیوفتم و شما هم از گریه بنفش شده بودی ولی این هی لبخند می زد و مثل همیشه اوکی اوکی می کرد و بقیه ی معاینه ش رو ادامه می داد و توی غش و ریسه ی شما گوش هات رو معاینه می کرد و چشم ها و من داشتم می مردم دیگه. وسطش دیگه گفتم می خوام بغلش کنم و شما رو از زیر دستش رسماً قاپیدم. قربون شکل ماهت، من بمیرم برات که درد داشتی اینقدر. بیشتر از این اعصابم خرد شده بود که انگار نمی شنید گریه ی شما رو. به من چه که گوشش پره از صدای گریه ی بچه. ولی گوش من پر نیست که! من طاقت چند ثانیه بیشتر گریه ی شما رو ندارم و تو شرایط عادی هم حال خودم رو نمی فهمم وقتی گریه می کنی چه برسه به اون حال


بعد شروع کرد به توصیه و من همش می گفتم باشه، بلکه زودتر دست از سرمون برداره. من کشته ی راه حل های هوشمندانه ش هستم. می گه شب ها که بیدار شد اصلاً نه بغلش کنین نه بیارینش توی رختخواب خودتون بگذارین گریه کنه می گم اول که آروم نمی شه این جوری اصلاً بعد هم ما همسایه داریم مثلا همشون هم دانشجو هستن بیچاره ها. می گه پس هر شب قبل از خواب همون داروی بندریل رو بهش بدین!!! می گم هرشب!؟!؟!؟ می گه آره دیگه اشکالی نداره. خب هفته ی اول هر شب بدین هفته ی دوم یه شب درمیون، خواب آوره یه مدت این جوری بخوابه تا اون عادت بد از سرش بی افته. می گم مریض که بود یک هفته خورد و خوب خوابید ولی تموم که شد ترک نکرده بود این عادت رو. می گه اینقدر ادامه بدین تا ترک کنه بعد یکی دو هفته ی دیگه هم به من زنگ بزنین بگین خوابش چی شد.

غذا هم اینقدر بهش ندین دیگه، صبونه ناهار شام وسطش هم یه چیز کوچولو. شیر هم از ۹ شب تعطیل تا صبح. دیگه شیر بی شیر. به جاش تا می تونین روی شکم باید بگذارینش تا بیشتر حرکت کنه. پسر من ماشین خریده انداخته زیر پاش که دیگه به خودش زحمت نده این راجینی کجای کاره!؟!؟!؟

دیگه جون من گرفته شد تا تشریفش رو برد و تمام مدت شما داشتی گریه می کردی و وقتی که رفت یه کم آروم تر شدی و لباست رو تنت کردیم و اومدیم بیرون. توی راهرو باز پرستار رو دیدیم گفت هنوز با چشمای اشکبار داره من رو نگاه می کنه و خبر نداشت که راجینی چه بلایی سرت آورده و منم دیگه نای لبخند الکی هم نداشتم. اومدیم تو ماشین به کوری چشم دشمن اول از همه بهت شیر دادم!!!!!! خوب کردم! من تا اطلاع ثانوی اعصاب ندارم خلاصه!

داشتم فکر می کردم عوض کنیم این دکتر رو نمی دونم چرا روی اعصابه همش انگار عاطفه ی انسانی سرش نمی شه یا من به گوگولی کردن های مدام انی اجنبی ها عادت کردم. ولی دیدم اینا جنبه ندارن که حالا می خوان گیر بدن که چرا می خواین عوض کنین و نمی خوام برای راجینی هم بد بشه.


 بعد تازه فهمیدم که اینقدر من از خود بی خود بودم که یادم رفت وقت چک آپ یک سالگی رو بگیرم و برگه هایی که دکتر داده بود که بدیم به منشی برای وقت بعدی رو اشتباهی با خودم آوردم خونه. حالا فردا باید زنگ بزنم.

گزارش تصویری

1 آذر


ما باز یک روز جهانی زبان داشتیم! البته از وقتی که متوجه شدم که قدرت کنترل زبان نقش بسیار مهمی در صحبت کردن بچه ها داره، هر گونه نمایش زبانی آزاد شده. (البته شما هم همچین منتظر اجازه ی کسی نبودین!!!!!)


پ.ن:‌روز جهانی زبان روزیه که شما مدام زبانت رو در میاری و هر چند وقت یکبار اتفاق می افته!


*     *     *


پسونک هم گاهی یک موضوع تفریحاتی حالبی می شه برای شما! مورد استفاده ی پسونک در زمان خواب و در مواقع خیلی خیلی ضروری هست ولی گاهی که ما فکر می کنیم شما خوابتون میاد و خودتون این فکر رو نمی کنین باهاش حال می کنی!






4 آذر


اولین ویرانی در اثر کنجکاوی شما در یک چشم به هم زدن به بار اومد. توی بغل مامان الهه داشتی جلوی دوربین برای بابا مصطفی شیرین کاری می کردی و حدود 10 ثانیه دستت روی کیبورد بود و کوبوندی و رفتی و من دیدم بی "زد" شدیم!!! کلی گشتم دنبالش و کلی کلنجار رفتم تا جا رفت ولی هنوز ناقصه!




۶ آذر


غذا خوردن شما با حالت های بسیار متفاوتی همراهه! گاهی مثل موش می شینی و پلک نمی زنی و فقط سیر که می شی یه کم غر می زنی (این "گاهی" از آن "گاهی" های بسیار اندک می باشد!!) گاهی از اولش با کلی غر می خوری در حالی که گرسنه هستی و تا آخرش با کلی ژانگولر بازی تموم می کنی و عموماً ما باید هزاران کالری بسوزونیم تا شما چند کالری ناقابل دریافت کنی!!! گاهی هم غذا می خوری ولی هر کار دیگه ای هم که از دستت در اون صندلی بربیاد انجام می دی!!! این فیلم نمونه ای از مورد آخر می باشد!



*      *      *

از وقتی که مزه ی روروئک رفته زیر پای شما (!!!) خوب که دقت کردیم دیدیم روی زمین هیچ زحمتی به خودت دیگه نمی دی و یک جا که می گذاریمت جم نمی خوری!!! برای همین یک برنامه ی فشرده ی حضور بیشتر شما روی زمین گذاشتیم بلکه یک تکونی، سینه خیزی، چهار دست و پایی حرکتی چیزی!!! این فیلم زمان یکی از همین تلاش های ما و استراحت های شما گرفته شده!!!



/>

پ.ن: نمی دونم چه جوری فیلم رو روتیت Rotate کنم، کمک لطفاً!

۹ ماهگیت مبارک مرد جوان!!

گزارش تصویری:







حواشی: شما دیگه کم کم داری خطرناک می شی برای حضور در مقابل کیک و شمع! در همون لحظه ی اول که یک شیرجه ی حسابی رفتی برای خود کیک و بعد هم شمع رو روشن کردم که قشنگ دستت قلمبه رفت طرف شعله و بدین ترتیب ژانگولر بازی ها از طرف عوامل جهت جلب توجه شما به غیر از امور خطرناک شروع شد!

و حیف که نشد عکس بدون کفش از شما بگیرم و شمعمون ترکید! وگرنه من عاشق کف پای شما هستم!

عشقی به خدا!!!

هنوز شما حالت خوب نشده. چند روزه به سرفه هم افتادی و آبریزش بینی ت کم شده ولی نفست صدادار شده. خدا رو شکر شب ها بهتر می خوابی و امروز زنگ زدیم راجینی و گفت تا زمانی که تب نداری مشکلی نیست، دور هم باشین!!!

بعد بدنت هم ریخته بود بیرون که من اول خیلی ترسیدم و در اینترنت گشتم که دلیلش چیا می تونه باشه و با توجه به نشونه های دیگه که نوشته بود خدا رو شکر فهمیدم فقط به خاطر گرما بوده. آخه بخور مدام داره کار می کنه و گاهی شما حسابی عرق می کنی و امروز پرستار یک لوسیون خاص رو معرفی کرد که بمالیم به بدنت برگ گلت!

لذتی که داری با روروئکت می بری همه ی ما رو به وجد آورده. یکی یکی به همه سر می زنی و کسی اگه در حال حرکت باشه پشتش راه می افتی تا به مقصد برسه و چند روزه که خیلی راحت با روروئکت از در یکی از اتاق ها هم می گذری و می ری توش یه گشتی می زنی و بر می گردی!

در یخچال که باز بشه که سر از پا نمی شناسی و عاشق این هستی که افراد در آینه بهت توجه کنن و چراغی که روشن می شه بدون استثنا بهش خیره می شی و می خندی و کتاب هایی که برات آشنا هستن رو باهاشون می خندی ولی هنوز به اسباب بازیه خاصی لبخند نمی زنی و از همه جالب تر اینکه دیگه شخصیت هایی که در دی وی دی ت هستن رو می شناسی و به بچه ها لبخند می زنی و روی هم رفته من عاشقتم!!!


دانیال و عشق کتاب های تاتی! خاله لیلا راست می گفتا! دستش درد نکنه




پسر عشق در حال دیدن چهره ی آشنا در دی وی دیش!




پ.ن۱: دانیال جانم من به طرز عجیبی هر روز دارم عاشق تر می شم! به دادم برس!!!! خیلی حس عجیب غریبیه!


پ.ن۲: چند تا فیلم خیلی خوب دارم ولی شرمنده که الآن اصلا حوصله ی گذاشتنشون رو ندارم ولی این رو نوشتم که در آینده ای نه چندان دور مجبور باشم بگذارمشون!!!

اولین بیماری :(

دانیال عشق مامان از پریروز سرماخورده پریشب که تا صبح کلی اذیت شدی قربونت برم و فقط در حالتی می تونستی بخوابی که بابایی شما رو عمودی بغل کنن. چون به شدت آبریزش بینی داشتی و بیشتر از نیم ساعت نمی تونستی بخوابی. با اینکه زیر سرت رو هم بلندتر گذاشته بودیم. خدا رو شکر تب نداشتی. صبح زنگ زدیم راجینی و پرستار سوالاش رو پرسید و یه سری توصیه کرد و ما همه رو انجام داده بودیم و برای همون روز وقت داد! گذشته از شب سختی که گذروندیم دیروز یه جورایی بامزه بود!!! آخه شما خیلی خوردنی و بامزه هی عطسه می کردی و گاهی هم عطسه ت می سوخت بعد از کلی ها ها ها کردن و من دیگه غش می کردم برات! ولی خدا رو شکر خیلی بی حال نبودی و تا حدودی خوب می تونستی به بازی هات برسی و روروئک سواری هم که جای خود دارد!!! شما گشت مراقبتت رو تحت هیچ شرایطی تعطیل نمی کنی!!

بخور هم تمام مدت در اتاق به راه بود و بابا کمی به شما تایلنول دادن ولی فقط خاصیت آستامینوفنی داره. تا می شد آب پرتقال شما به راه بود البته آبریزش بینی ت خیلی خیلی زیاد بود و عطسه و گاهی کمی سرفه.

خلاصه رفتیم پیش راحینی و پرستار اول دمای بدنت رو گرفت طبق روال و بعد گفت که شما لخت کنیم تا وزن کنه و ما که این همه ۲۴ ساعت خودمون رو ما پیچوندن شما کشته بودیم با دستای خودمون لختت کردیم و  بعد از وزن کردنت هم معلوم نبود این راجینی خانم کجا تشریف داشتن که سه ربعی همون طوری منتظر بودیم تا من بالاخره طاقت نیاوردم و لباس گرمت رو تنت کردم. بالاخره خاله ریزه اومد و معاینه کرد و برعکس پرستاره که شما چپ و راست بهش لبخند می زنی و دیروز هم عطسه می کردی و آبی بود که از بینی شما جاری بود ولی هی مهربون به پرستاره لبخند می زدی و اونم طبق روال از شما تعریف می کرد. اصلا چشمت به راجینی که می افته دمغ می شی!!!! بیچاره پدرش درومد تا شما رو یک معاینه ی ساده کرد و آخرش هم اینقدر گیر داد و شما هم اینقدر سرسختی کردی که بالاخره جیغت رفت هوا و ما اومدیم شما رو جدا کردیم!!! خدا رو شکر عفونتی هم در کار نبود و گفت که سرمای سختی خوردی. گفت اگه سرفه ها شدیدتر شد هفته ی دیگه باز بریم و برات بندریل نوشت که یه جورایی آنتی هیستامینه که آبریزشت رو کم بکنه.

دیشب خدا رو شکر بهتر خوابیدی. هر چند که چون زود خوابیدیم با هم با اینکه سری به سری بیدار شده بودی ولی ساعت ۵ صبح که من دیگه خوابم نمیومد و بیدار شده بودم شما هم بیدار شدی سرحال و بشاش!!! نتیجه اینکه یک ساعتی بازی کردی و شیر خوردی و خوابیدی!

امروز خدا رو شکر حالت روبراه تر بود هر چند که راجینی گفت ممکنه ۱۰ روز طول بکشه :(


اراده

امروز برات کمی موز خرد کردم  تا کم کم یاد بگیری که خودت برشون داری و بخوری ولی شما چندان استقبالی نکردی!



ولی مطمئنم شما راه و چاه خوردن مناسب رو خودت خوب یاد می گیری. مثل وقتی که از توی لیوانت خیلی خوشگل و مستقل یک نفس آب پرتقال می خوری چون عاشقش هستی!! تازه گاهی وقتی که تموم می شه گریه هم می کنی...



شما همه چیز رو بررسی می کنی زود و دنبال یه چیز جدید می گردی! اون جنگل بیچاره ت رو هم که یه روزی توش مثل یک موش کوچولو می خوابیدی و به دار و درختش زل می زدی



حالا توی یه چشم به هم زدن به این روز درمیاری!!!



دی وی دی های آموزش خواندن رو هم شما چندان جلوش بند نمی شدی. گفته بودم که بیشتر فیلم هاش رو نگاه می کنی و در فاصله ای که نوشته ها رو می نویسه شما خودت رو با یه چیز دیگه مشغول می کنی!؟ یعنی مثلا ۵ ثانیه حروف یک کلمه رو نشون و می ده و می گه که چیه بعد ۵ ثانیه فیلمش رو نشون می ده. شما توی اون ۵ ثانیه ها که کلمه رو نوشته و داره می خونه خودت رو با یه چیز دیگه سرگرم می کنی!!!!! بعد حدود ۱۵ دقیقه هم کلش رو تحمل می کردی و همیشه ۵ دقیقه ی آخرش می موند. چون باید یک ارتباط فعال باشه من شما رو توی بغل خودم می گرفتم همیشه تا اینکه چند روز پبش گفتم امتحان کنم ببینم توی صندلی خودت چی کار می کنی و دیدم بله ه ه ه ه! طبق روال شما توی بغل کلافه می شدین و توی صندلی خودت خیلی بهتر نگاه می کردی!!! یک نکته ی خوب دیگه هم اینه که الآن که تصاویرش برات آشنا شدی بعضی جاهاش لبخند می زنی باهاش و خوشت میاد!




پ.ن: امروز یک چیزی که نوشته بودم رو الهه جون داشتن دیدن و گفتن "دیگه" نه، باید بنویسی "دیگر"! گفتم دیگه روزگار اون جوری نوشتن هم داره سر میاد! وبلاگ نویسی چیزی که آورده اینه که تا جایی که ممکنه همون جوری که می گین بنویسین تا راحت تر بشه خوند. الهه جون می گن دیدم خیلی غلط املایی دارن! می گم اینا غلط املایی نیستن که! هر وقت آدم مثلا زال و ضاد و ظا رو با هم قاطی کنه یا غین و قاف رو اون می شه غلط املایی وگرنه این جوری نوشتن با تعمده!

حالا من اون حرف ها رو زدم ولی الآن هر "یه" و "بذارن" و "خوندن" ای و ... که می نویسم می گم نکنه حمل بر بی سوادی بشه و درستش می کنم!!!! پس یا ایها الناس بدانید و آگاه باشید که ما تعمداً (به جان خودم بعضی ها همین رو هم می نویسن تعمدن!!!) داریم زبان فارسی رو منحرف (و به نظر من روان تر!) می کنیم!


تلاش؟

یکی از راه هایی که بچه های عزیز دل تشویق بشن به حرکت به هر صورتی اینه که یک اسباب بازی خارج از دسترسشون بگذارین و تلاش کنن که برشون دارن!

امروز شما داشتی بازی می کردی و هی اسباب بازیت رو می انداختی و خودت یه غلت می زدی و برش می داشتی و دوباره بازی می کردی. یکبار که از دستت افتاد من برای اینکه چهار دست و پا رفتنت رو تقویتی کرده باشم یه من با فاصله ازت گذاشتمش. سه بار برگشتی نگاهش کردی و یه کم چرخیدی ولش کردی و برگشتی و پاهات رو کردی توی دهنت و شروع کردی آواز خوندن!!!! 


البته دیشب دیدیم که شما سعی می کردی که چهار دست و پا حرکت کنی و روی دست ها و پاهات هم خوب بلند می شدی ولی تا می خواستی حرکت کنی یه کوچولو دنده عقب می رفتی و ولو می شدی خیلی جالبه که اول دنده عقب شما نی نی راه می افته ها!!!


یک چیز دیگه هم که من عاشقش هستم تاتی کردن شماست! چند وقتیه که دست هات رو که می گیریم می تونی یواش یواش با کلی بازی قدم برداری. البته هنوز اصلا نمی تونی بدون کمک وایسی! ولی خیلی کیف می ده که دو نفر روبروی هم بشینن و شما با تاتی بازی خودت رو بینشون قل بدی!



البته من عاشق حرکتت با روروئکت هم هستم به شدت. خیلی با مزه و سریع دیگه باهاش حرکت می کنی و هر جا که صدا می شنوی خودت رو می رسونی!!! واقعا حرکت سریعت توی روروئک خیلی خوردنیه!! خیلی خوشحالم که خام حرف هایی که در باب خوب نبودن روروئک شنیده بودم نشدم. شما اگه این روروئک رو نداشتی کلی از لذت های زندگی کم می شد و خیلی کمتر می تونستی حرکتی داشته باشی. خیلی قشنگ با روروئکت همه چیز رو بررسی می کنی و هر تغییری رو فوراً متوچه می شی. یعنی مثلا اگه یک چیز اضافه گوشه ی اتاق بگذاریم اول از همه با روروئک مستقیم می ری سراغ اون و بررسیش می کنی! یا امروز موقع آشپزی چراغ توی فر رو روشن کرده بودم در یک چشم به هم زدن دیدم شما خودت رو رسوندی جلوی فر و داری توش رو بررسی می کنی!!! اول یه خوده خواستم نشون بدم که فر خیلی داغه و نباید نزدیکش شد و این کار رو هم کردم ولی بعد دیدم خدا رو شکر از بیرون هیچ حرارتی نداره و اصلا یه قفل ایمنی هم داره و دیگه چندان سخت نگرفتم!





شما در اوقات فراغتت در روروئکت هم حرکات سرگرم کننده ای برای خودت پیدا می کنی!!!