اسباب کشی می کنیم!

سلاااااام


چند وقت بود که به سرم زده بود که وبلاگ رو ببرم جایی با امکانات بیشتر و بهتر، با اینکه سالهاست با بلاگ اسکای کار می کنم و همیشه  راضی کننده بوده ولی امکانات دیگه بالاخره تونست من رو اغوا کنه!!!

با اینکه از روز اول اینجا نوشتم و نظرات و تاریخ ها و ساعت ها برام مهم بود ولی نوشته ها رو تاریخ ها رو تونستم منتقل کنم و به نظرم ارزشش رو داره، فکر کردم شاید اگه الآن این کار رو نکنم چند سال دیگه پشیمون بشم.


از اینجا اسباب کشی می کنم، هر کس که آدرس وبلاگ جدید رو خواست بهم بگه که با کمال میل در اختیارش بگذارم.


ممنونم از همه ی کسانی که این وبلاگ رو این مدت همراهی کردن!


خداحافظ!

پرید :((((

وای ی ی ی ی ی ی من یک توضیح خیلی طولانی راجع به قصه ی تولدت امسال نوشته بودم که همش پریددددددددد  خدا لعنت کنه این تکنولوژی کم بلاگ اسکای رو  که اصلا شرایط من رو در نظر نمی گیره با چه بیچارگی اینجا می نویسم. هر چه سریع تر باید اسباب کشی کنم 

زرد!!!!!!!!!!!

من یک توضیحی راجع به نوشته های این وبلاگ بدم. چیزهایی که اینجا می نویسم اصلاً بر اساس اهمیت بیشترشون نیست بلکه بیش از هر چیزی وابسته به روزیه که من فرصت کردم که بیام و اینجا بنویسم!!! روزهایی که وقت دارم با جزئیات می نویسم و خیلی از اتفاقات خوب و مهم دیگه ای که می افته متاسفانه به خاطر مشغله یا فراموشی ثبت نمی شن!


ولی مهم ترین اتفاقی که افتاده این روزها و من بی نهایت منتظرش بودم اینه که دانیال عسل مامان خیلی خوب و عالی چیزهایی که می گیم رو تکرار می کنه و من میمیرم از ذوق!!!!! 

البته خیلی وقته که چیزایی که می گه خیلی شبیه کلمه بود و من کلمه ی شبیهش رو بعدش تکرار می کردم و خودم کیف می کردم ولی کسی جدی نمی گرفت!!!! البته به جز خاله سارا که به شدت معتقده که این پسر نابغه ست و همه چیز رو هم خوب متوجه می شه ولی به روی خودش نمیاره و حرف هم می تونه بزنه ولی جلوی شماها نمی زنه 


چند روز بود کمابیش این تکرار کلمه ها اتفاق می افتاد تا پریشب در یک کتابی بابایی به شما سیبی نشون داده بودن و گفته بودن اَپل و شما تکرار کرده بودی.

دیروز هم من داشتم کتاب رنگ ها رو که خاله سارا گرفته بود نشونت می دادم و اولین رنگش زرد بود و من به جای اینکه هر چیزی که توی صفحه هست رو با جزئیات توضیح بدم چند بار تکرار کردم "زرد" و شماا بالافاصله گفتی "زرد"  قربونت برم من که اینقدر عسلی و اینقدر خوشمزه حرف می زنی من ذوق بی پایانی داشتم و از دیروز چند بار دیگه هم زرد بازی کردیم تا امروز کتاب رو جلوت گرفتم و گفتم دانیال این چه رنگیه؟ گفتی زرد!!!!! من باورم نمی شد!!!!! یعنی یکی از بهترین اتفاقاتی بود که من منتظرش بودم و حالا که بهش رسیدم ول نمی کنم دیگه!!!! برای من این رشد ذهنی خیلی خیلی مهم بود و بی نهایت خوشحالم از این بابت و خدا رو شکر می کنم.

حالا دارم روی آب و شیر و ماست و سیر (متضاد گرسنه!!) که واژه های حیاتی تری هستن کار می کنم!!!! 


چیز دیگه ای هم که به شدت من رو سرمست می کنه اینه که باز دو سه روزه که وقتی می پرسم توپت کو دنبال توپت می گردی و می ری برش می داری. این در حالیه که از بدو تولدت روی اجزای صورت کار می کردم و نه تنها اون هیچ وقت جواب نمی داد حتی مامان کو و بابا کو هم روی شما جواب نمی داد!!!! ولی بدون تکرار خاصی توپ رو یاد گرفتی و خیلی خوب می ری پیداش می کنی. امروز صبح که گفتم توپت کو زیر میز پیداش کردی و عصری که باز پرسیدم اول از همه رفتی زیر میز دنبالش!!! این حافظه که بدون تکرار تا عصری ماندگار بوده ارزشمنده!!!


خلاصه من الآن یک مادر بسیار شگفت زده و ذوق زده و مشتاق هستم که لغات بیشتری رو تمرین کنیم و من بالاخره حرف های شما رو که زیاد هم هستن کشف بکنم.

راستی عصری هم یک کار بامزه کردی که من گفتم "عزیزم!" بعد شما هم با زبون شیرینت گفتی "عزیزم!!" این هم 7-8 بار تکرار شد که من می گفتم عزیزم و شما هم می گفتی عزیزم و معلومه که چه حالی می کردم!!!! می گم که خیلی خیلی خوب تکرار می کنی و من عاشق حرف زدنتم. آخه یکی بگه من عاشق چیت نیستم!؟ 

(خب معلومه که عاشق شب بیداریهات نیستم اصلاً! )



پ.ن: برخلاف توضیحی که اون بالا دادم این نوشته رو در حالی نوشتم که اصلاً شب خوبی رو نمی گذرونیم و پدر من دراومده حسابی و شما هم مدام داری از سر و کولم بالا می ری!!!! ساعت چنده؟؟!  دوازده شب!! ولی اینقدر این اتفاقات برام مهم بود که گیر دادم که بنویسم. از ذکر جزئیات این شب بد معذورم!!! به جز به شما دوست عزیز 

دوست داشتنی من!

اعلام کرده بودم که دندان پنجم و ششم در بالای دهان مبارک شما دراومدن؟؟؟؟ خیلی وقته ها، فکر کنم بیش از دو هفته و الآن خیلی خوشگل و خوردنی معلوم هم هستن ولی نشده بود بنویسم.


ما لحظات بسیار خوش و فرحبخشی رو با غذاهای انگشتی شما می گذرونیم!!! دیگه خیلی دوست داری که میوه و سبزی انگشتی برات بگذارم و خیلی خوب همه ش رو می خوری و همچین تو حال و هوای خودت می ری و حرف می زنی و می خوری که آدم کیف می کنه!!! مثلاً دیروز برات انگور و گوجه فرنگی  و گل کلم پخته گذاشته بودم و تا دونه ی آخرش رو نوش جونت کردی. بعد شما عاشق کشمش هستی و من بی نهایت از این بابت خوشحالم. کشمش ها رو به سرعت یکی پس از دیگری می ندازی بالا بدون توجه به این دهنت خالی شده یا نه!!!! ولی از پسشون  برمیای به راحتی!! حالا بسته های کوچیک کشمش گرفتم که بتونم بگذارم تو کیفت و همیشه داشته باشیمشون.


از اینکه چیزهای بیشتری رو برای خندیدن پیدا می کنی واقعاً کیف می کنم، صدای خنده هات آدم رو مست می کنه. گاهی کامل معلومه که منتظر یک پخ هستی که غش کنی از خنده و سیر هم نمی شی از خنده و شیطونی!! 

گفتم که پشت گردنت هم برای خنده خیلی حساسه!!؟!؟! قبلاً من غلغلک می دادم یا می بوسیدم پشت گردنت رو و غش می کردی از خنده، حالا فقط گرمای نفسم هم که بهش می خوره همون طور می خندی!!!!


و رو تختی ما رسماً شد اولین چیزی که شما بهش علاقه ی شدید نشون می دی مثل همون بالشت و پتوهایی که بچه ها بهش وابسته می شن!! بعد از اینکه روتختیمون رو عوض کردیم این پتو و روتختی اومده گوشه ی اتاق. قبلاً هم می دیدیم که شما خیلی سرت رو توی این فرو می کنی و تکون می دی و گاهی گازش می گیری!! حالا که اومده گوشه ی اتاق شده یکی از بهترین روش ها برای خوابیدن شما کاملاً مستقل! واقعاً که خوابت بیاد پسونکت رو از یه جا پیدا می کنی و می ری خودت رو می ندازی روی این رو تختی اینقدر دستت رو روش می کشی و نازش می کنی تا خوابت ببره!!!!! 


چکاپ یکسالگی

باز منم و کوله باری از ناگفته ها!! که اتفاقا باز خیلی هم سنگین شده!

اول که جای بابا مصطفی عزیز و خاله سارای خوب بی نهایت خالیه و ما حسابی تنها شدیم دوباره  باز باید روزها رو بشمریم و چشم انتظار بمونیم 


امروز چک آپ یکسالگی بود. صبح قرار بود دوباره برای سمپاشی خونه برای مورچه ها بیان. یه بار سمپاشی کرده بودن ولی فقط مورچه ها کم شده بودن و هنوز وجود داشتن. شما هم که یکی از تفریحاتت اینه که با انگشت های خوشگلت خط حرکت مورچه ها رو بگیری و یک جای مناسب دستگیرشون کنی!!! خلاصه امروز صبح اومدن گفتن این یکی قوی تره ولی سمی نیست و ضرری نداره ولی یک ساعت باید شما از خونه برین بیرون تا ما کارمون رو بکنیم 

ساعت 10:30 بود حدوداً که ما آواره ی تنها فروشگاه خوبمون شدیم و من تجهیزات کامل رو برداشتم که اگه شد تا ساعت 1:30 که وقت راجینی داشتیم خودمون رو سرگرم کنیم.

برای شما هم یه کم چیریوز و بیسکوییت و کیکس (این از کشفیات اخیر خودمه که خیلی هم با مذاق شما جور دراومده، از خانواده ی همون سیریال ها یا غلات صبحانه!!) برداشته بودم و ریختم جلوی کالسکه تا سرگرم باشی و هر چی می ریختم تو یک چشم به هم زدن تموم می شد و شما از این برنامه خیلی استقبال کردی!!! که هی بچرخیم و شما مستقلاً بخوری!!

دیگه اینکه دیروز من اتفاقی یک ماژیک به شما دادم که ببینم چی کار می کنی. خیلی دوست داشتم با نقاشی آشنا بشی و باهاش سرگرم بشی ولی همه می گفتن الآن خیلی زوده. من خواستم یک امتحانی هم بکنم و چقدر خوب جواب داد!!! اصلاً فکر نمی کردم اثر ماژیک روی کاغذ اینقدر توجهت رو جلب کنه. به طوری که درش رو هم بسته بودم اصلاً از خودت جداش نمی کردی و تا از دستت می افتاد بالافاصله می رفتی دنبالش و برش می داشتی! اینم عکسی از اولین اثر شما که توسط یک مادر ندید بدید و ذوق زده گرفته شده!!!!!


خلاصه امروز در فرصتی که داشتیم رفتیم سراغ ماژیک هایی که قابل شستشو هستن و من فکر می کردم نعمت خیلی بزرگی هست و گرفتیم ولی تجربه نشون داد که به راحتی که من فکر می کردم قابل شستشو نیستن. مثلاً حتی دست هات هم خوب شسته نشدن. بعد هم یک توپ جدی تر که قابل گاز زدن نباشه گرفتیم که اونم شما به زودی به ما نشان خواهی داد که قابل گاز زدن هستن یا نه. چون یک توپ سفت دیگه ت هم گاز می زنی به راحتی!!!


و اولین پازل زندگی شما رو هم گرفتیم!! البته روش نوشته بود برای بالای 18 ماه ولی ما گفتیم یه امتحانی بکنیمش!

خلاصه اینکه بعد از کلی الکی دور دور کردن، رفتیم بابایی رو از دانشگاه برداشتیم که بریم دکتر، چون می دونستم باید واکسن هات رو هم بزنن و کنترل و آروم کردن شما تنهایی سخته!


طبق روال فرم های مربوط به پیشرفت های شما رو پر کردیم و یک فرم هم برای تشخیص اینکه آیا خون شما برای میزان سرب باید آزمایش بشه یا نه. که خیلی مربوط می شه به خونه های قدیمی یعنی برای بیش از 60 سال ساخت که رنگ هاشون سرب داشتن. جالب اینه که یکی از گزینه هایی که باید در نظر گرفته بشه برای این آزمایش اینه که آیا خونه تون در نزدیکی یک خیابون شلوغ و یا بزرگراه هست یا نه! من همش فکر می کردم که چند درصد از خونه های تهران این مشخصه رو ندارن...

حدود 15 تا سوال بود که جواب ما به همش نه بود. کارهای همیشه مثل گرفتن دما و وزن و ضربان انجام شد


قد:  78.75 سانتی متر

وزن: 11.350 کیلوگرم

دور سر: 48 سانت


 و گفت امروز یه تا واکسن باید زده بشه و یک آزمایش خون. بعد اون آقاهه بود که شبیه غول چراغ جادو بود، همونی که دقیقاً یک سال پیش ما برای تست زردی شما رفته بودیم پیشش. اون اومد که من فهمیدم اوضاع خطرناکه. بعد رفت یک پرستار دیگه هم کمک آورد و با بابایی سه تایی افتادن روی شما برای گرفتن خون از دستت که من قربونت برم که چقدر اذیت شدی  بعد از اونجایی که شما خیلی خیلی قوی هستی و هر دکتری که شما رو می بینه به همین نتیجه می رسه، سه تایی نتونستن جلوی تکون های شما رو بگیرن و با اینکه سوزن رو به دستت زده بود ولی نتونست خون بگیره و شما هم که گریه ی جانسوزت همه جا رو گرفته بود. سوزن رو درآورد و قرار شد دست بعدی رو امتحان بکنیم و منم به نیرو ها اضافه شدم. دو نفر یک دستت رو گرفته بودن من دست دیگه ت رو و بابایی پاهات رو پهلوون!!!! و بالاخره خون رو در میان گریه های وحشتناک شما عزیز دل گرفتن  بعد هم اون یکی پرستاره اومد کلی معذرت خواهی که ببخشید که منم باید واکسن بزنم ولی مطمئن باشین که خیلی دردش کمتر از این خون گرفتن هست ولی برای شما این مسئله نبود که، مسئله این بود که داشتن به زور کاری رو باهات می کردن که نمی خواستی!!! چون مثلاً هر وقت می خوان توی گوش شما رو هم به زور ببینن حسابی کلافه می شی و اگه از پسشون بر نیای می زنی زیر گریه، اگه راجینی باشه که تو همون گریه و با زور بیشتر کار خودش رو می کنه ولی اگه دکتر دیگه باشه سعی می کنه یه کم آرومت کنه و باهات حرف بزنه و کارای جالب کنه! خلاصه واکسن ها هم در همون بساط فجیع زده شد و هق هق شما هیچ جوره بند نمیومد، یه کم هم که ساکت می شدی باز یادت می افتاد و به همون شدت می زدی زیر گریه...

فکر کنم 45 دقیقه شد که به شدت گریه می کردی و ما هر کاری برای آروم کردنت کردیم.

بعد هم راجینی اومد و الآن دیگه جان و حال ندارم که بگم چیا گفت ولی خوشحال بود و می گفت شما پیشرفت کردی...

از نظر تغذیه هم گفت همه چیز آزاده و سه لیوان شیر رو در روز باید بخوری (با جین و سیندی راجینی هیچ وقت نکته ی جدید تغذیه ای برای ما نداره!!!) گفت بهت پینات باتر بدیم و امشب امتحان کردیم و خوشت هم اومد. حالا گزارش دقیق تغذیه ی شما رو به زودی می دم.


چکاپ بعدی 15 ماهگی!


پیام های تبریک تولد!

به جز نزدیکانی که از مدت ها قبل ذوق این روز بزرگ رو داشتن و تبریکاتشون همه جوره رسیده بود خاله زهره ی مامان اولین کسی بود که رسماً برای تبریک تولد شما زنگ زدن دو روز زودتر جهت اطمینان از رسیدن پیام!

همون روز تولد هم اول از همه خاله شیما و دایی حامد تلفن کردن برای تبریک و کسی که من اصلا فکرش رو نمی کردم و خیلی خوشحالم کرد زنگ زد نگین دوست خوب دوران راهنماییم بود!!! باورم نمی شد اصلاً! نگین قدیمی ترین دوست من محسوب می شه! 

بعد هم خانواده ی همیشه مهربون نوبری زنگ زدن و الناز نازنین به عنوان نماینده تبریکات رو ابلاغ کرد!

یک پیغام دیگه هم داشتیم که چند نفر تولدت مبارک رو خونده بودن ولی وسطاش قطع شده بود، حدس ها می گه که خانواده ی خوب دایی حسینم بودن ولی هنوز وقت نشده بهشون زنگ بزنم جهت استعلام و تشکر.

کس دیگه ای که وسط عکس ها و مراسممون زنگ زد و من فکرشم نمی کردم به دلیل قطعی ارتباط چند ساله و حالا که پیداش شده اینقدر هم بامحبته و خودش هم باورش نمی شد که یه روز زنگ بزنه تولد پسرم رو تبریک بگه چون من همیشه تو ذهنش خودم یک دختر کوچولو بودم، امیررضا بود که با محبت غیرمنتظره ش غافلگیرم کرد! موبایل سارا رو گرفته بود ولی اختصاصی جهت تبریک تولد دانیال عزیزم.

 مهرنوش دوست دانشگاهی عزیزم نفر بعدی بود که با کلی محاسبات قبلی همیشه به موقع زنگ می زنه و من رو شرمنده ی لطفش می کنه.

 مامان پارسای عزیز دل که تو یک شرایط خیلی خاص زنگ زده بود و پیغام گذاشته و باید براش سر فرصت تعریف کنم جریانات اون تلفن رو که من شرمنده شدم و نتونستم جواب بدم و پریچهر دوست خوبم که زحمت کشید و زنگ زد و خوشحالمون کرد.


امیدوارم کسی رو از قلم ننداخته باشم برای تبریکات تلفنی که خیلی شرمنده می شم!

بعد می رسیم به تبریکات اینترنتی که زیادن به خاطر چیزی که تو فیس بوک نوشته بودم ولی کسانی که اختصاصی از پیش بدون توجه به اون تبریک گفته بودن:

عمه فخری عزیزم و نازنینم، خاله همای مهربون، نگین خاله ی عزیز، عارفه عزیز، هلن خوبم، زهرای نازنین، دایی حامد مجدداً با یک پیام خاص، المیرای دوست داشتنی، شیرین عزیز و حدیث گلم.


من دارم نهایت سعیم رو برای ثبت مهربونی های همه ی خوبان می کنم و امیدوارم کوتاهی نکرده باشم در تشکر ولی واقعاً من از "هیچ کس" توقعی برای تبریک نداشتم، این بستگی به خود دانیال داره که وقتی بزرگ شد از چه کسانی توقع چه برخوردی داشته باشه و من حتی الآن هم به خودم اجازه ی هیچ دخالت فکری در این زمینه نمی دم!!! از محبت زیاد همه ی عزیزانم بی نهایت تشکر می کنم چه اونایی که پیغامشون رسیده و چه اونایی که نرسیده، دوستتون دارم یه عالمه و خدا رو هزاران بار شکر می کنم بابت داشتن این بستگان و دوستان مهربون!

هدایای تولد

اولین هدایایی که شما دریافت کردی از مامان جون و بابا جون بود که زحمت کشیدن، بعد هم که مامان الهه و بابامصطفی ما رو شمنده کردن و هدیه ی دایی حامد و خاله شیما که برای اثر دست و پای شما بود بهمون رسید و خیلی جالبه، به محض درست کردنش عکسش رو می گذارم که دایی حامد کلی سفارش عکس گرفتن از اون حالت کرده!


یه بسته ی بزرگ هم اومد در خونه که ما کلی هاج و واج مونده بودیم چیه و من همزمان هم داشتم با خاله سارا صحبت می کردم که باز کردیم دیدیم یک اسباب بازی خوشگل از طرف خاله ساراست، بعد من با کلی ذوق و جیغ دارم تشکر می کنم و خاله به من می گه بهم بگو چیه، نمی دونم کدومش بهتون رسیده!!! کدومش!؟!؟!؟ مگه چه خبره خاله!؟ خلاصه که بسته ی دوم خاله دو روز بعد اومد و خاله سارا معتقد بود که اینا هدیه ی اصلی نیستن و اصل کاری تو راهه و کلی هم با فرستاننده ی هدیه ی اصلی دعوا کرده بوده خاله که چرا برای روز تولد شما نمی دوته بسته رو به دست ما برسونه!! تازه اینا جدا از لباس ها و کتاب ها و بقیه ی چیزایی بود که خاله سارا با خودش آورده بود! واقعاً سنگ تموم می گذاره این خاله ی تک و مهربون! دانیالم می دونم که یکی از قابل اتکاترین نزدیکانت می شه این خاله ی منحصر به فرد!


بابا مصطفی هم علاوه بر زحمت های مختلفی که کشیده بودن باز اینجا چند تا اسباب بازی دیگه برای تولدتون بهتون رسوندن که دیگه حسابی کیف بکنی. جای خیلی ها خیلی خالی بود به خصوص دو تا  مامان بزرگ ها عزیز و بابابزرگ نازنین که ایشالا بتونیم تولدهای دست جمعی داشته باشیم. 

مامان الهه که طاقت نیاورده بودن و با دوستاشون یه کیک گرفته بودن و تولد از راه دور برای شما گرفته بودن!!! حتماً جای ما اونجا خالی بوده!!

بسته ی جالب دیگه که دریافت کردیم از طرف خانواده ی یکی از دوستای بابامصطفی بود که واقعاً غیر منتظره بود! یک کاپشن گرم و کلاه و لباس خوشگل که خانواده ی عمو مجید زحمت کشیدن و م خیلی هیجان زده شده بودیم.

هدیه ی غیر منتظره ی دیگه از طرف همین آپارتمان های دنییل هایتس بود!!!! دیروز یکی در زد و یک پاکت آورد گفت این طرف دفتر هستش و دیدم توش یک کارت تبریک هست و یک کارت خرید!!! اینم خیلی جالب بود برام.

این بود گزارش هدایای اولین تولد شما تا این لحظه و منتظر هدیه ی اصلی خاله سارا هستیم که در راهه و من دیگه از شرمندگی نمی دونم چه جوری تشکر کنم.

راستی پدر و مادرت رو داشتم از قلم می انداختم گلم!!!!!! ما خیلی فکر کردیم و بررسی کردیم ولی حقیقتش چیز درخوری پیدا نکردیم  بعد دیدیم الآن هم اسباب بازی های جدید زیادی سرگرمت کرده. برای همین مبلغ مورد نظرمون رو در جای امنی کنار گذاشتیم تا سن شما که بالاتر رفت چند ماهی و ما انتخاب های بیشتری داشتیم یک چیز مناسب بگیریم برات. یک راه دیگه ش هم باز کردن حساب و نگه داشتن این پول برای آینده ت بود که به نظر من این خیلی زوده و بهتره حال رو دیابیم و خوش باشی با چیزایی که می تونی باهاشون کیف کنی!


امیدوارم چیزی رو از قلم ننداخته باشم!



(عکس هدایای تولد)

گزارش تولد

برای روز تولدت از خیلی وقت پیش فکر می کردم که چی کار کنیم بهتره و تا چند روز قبل از تولدت هم نشده بود تصمیم قطعی بگیریم. تا اینکه بالاخره از یک آتلیه وقت گرفتیم و قرار شد که صبح بریم آتلیه عکس بگیریم و بعدش هم تو خونه با کادوها و عکس های خودمون.


بابا مصطفی واقعاً تولد یکسالگی شما رو فوق العاده کردن و خاله سارا هم دو روز قبل از تولدت با هماهنگی بابامصطفی خودش رو رسوند برای این واقعه ی بزرگ و خدا می دونه که چقدر خوشحال شدم و نمی دونم آخرین بار، کی بود که من اینطوری اشک شوق ریختم.

دوشنبه ساعت 11 وقت آتلیه داشتیم و از اونجایی که بابایی می خواست درس بخونه و البته به عکس آتلیه هم چندان اعتقادی نداره با ما نیومد و ما با بابا مصطفی و خاله سارا رفتیم و چون یه کم هم دیر جنبیدیم و به خاطر اینکه بابایی هم نمیومد منم دیگه آماده برای عکس گرفتن نشدم ولی قرار شد بابامصطفی و خاله سارا هم با شما عکس بگیرن. تا من شما رو آماده کنم خاله و پدربزرگتون رفتن کیک رو گرفتن که پوه انتخاب کرده بودن و دیگه من ذوق زده شده بودم شدید.




 برای عکس هم بابامصطفی (چه طولانی و سخت! ولی نمی دونم چی صدا کنیم این پدربزرگ رو بهتره!!!) انواع و اقسام عملیات رو برای خندوندن شما انجام دادن و هیچ کدومشون درست کار نمی کرد، همه ی اونایی که تا چند ساعت قبلش تو خونه کار می کرد!!! بالاخره شد عکس های خوبی بگیره و من توقع نداشتم همین ها رو هم بتونه بگیره و حسابی ذوق زده شده بودم! روی هم رفته برنامه ی آتلیه ی شما عالی شد و چون بابامصطفی سی دی عکس های شما رو هم می خواستن دیگه پکیج اصلی رو گرفتیم و همه ی هزینه ی شدیدش رو هم پدربزرگ نازنین شما برای نوه ی اول پرداختن و ما رو برای چندمین بار شرمنده ی لطفشون کردن. عکس ها 10 روزه آماده می شن.



بعد هم که اومدیم خونه شما خوابت برد و تا بیدار شدی و همه چیز رو آماده کردیم هوا تاریک شد و نور روز که بره عکس گرفتن خیلی سخت تر می شه و کیفیت هم میاد پایین! باز نورپردازی هایی رو که برای تولدهای هر ماهه راه می انداختیم رو آماده کردیم و شروع کردیم به گرفتن هزاران عکس و شلوغ بازی و اندکی دست و تولدت مبارک!






همون شب هم چون سی دی عکس ها رو داشتیم تونستم بگذارم روی فیس بوک شما و عکس هامون حسابی به روز باشه!


نکته ی خیلی بامزه ی روز تولد شما هم این بود که از صبح می چرخیدی و می گفتی "دست" !!! منم سعی می کردم هی برای تولدت دست بزنم و اطاعت امر کنم!





(عکس های تولد)

یک سالگیت مبارک عسل زندگی!

تولدت مبارک عزیز دلم، قشنگم، امیدم، زندگی! باورم نمی شه یک سال گذشته به این سرعت و باورم نمی شه که از داشتن یک پسر یکساله اینقدر بشه سرشار از لذت بود و طعم واقعی عشق رو چشید!

دانیالم به طرز عجیبی هر روز که می گذره بیشتر عاشق خودت، روحیاتت، رفتارت و شخصیتت می شم!! این خیلی عجیبه که بشه شخصیت یک فرد یکساله رو اینطور درک کرد و الآن خیلی خوب می تونم تصور کنم در چند سال آینده چه جور فرزندی خواهی بود، شیطون و بامحبت! زیرک و باهوش و کنجکاو مثل همیشه!

دانیال عشقم من تازه معنی دوست داشتن بی نهایت رو دارم می فهمم و محبت رو از آغوش کوچیک و دوست داشتنی و گرمت حس می کنم. عاشق وقتایی هستم که میای خودت رو می ندازی تو بغلم و دستت رو باز می کنی و خودت رو فشار می دی در آغوشم و من دوست دارم زندگی متوقف بشه برای همیشه در اون حالت!

شیرین، خواستنی، خوردنی، زندگی...

نمی دونم که چه جوری می تونم حس عشق بی انتهایی رو که به تو دارم و ازت دریافت می کنم رو منتقل کنم و نمی دونم چه جوری خدا رو شکر کنم بابت این بزرگترین نعمتی که دارم.

نمی دونم اگر این روزها و ماه ها تو نبودی، چه اتفاقی برای من و زندگیم می افتاد ولی شکی نیست که تو بهترین اتفاق زندگی من هستی...

گزارش تولد در پست های بعدی!


پ.ن: نمی دونم چرا تاریخ این مطلب شده 10 اسفند، من 12 اسفند دقیقا در روز تولد شما این رو گذاشتم!





هر دم از این باغ بری می رسد!

امروز صبح دیدیم چند جای بدن شما نقطه نقطه قرمز شده و مثل گزیدگی هست ولی دو جای پات خیلی بدتر بود و یه کم قلنبه بود! منم چند روز پیش پشت پام یک چیزی مثل گزیدگی خیلی بزرگ بود که من فکر کردم جوشه ولی شما  رو که دیدیم اینطوریه گفتیم حتما یه چیزی هست که ما رو زده. به بابایی گفتم زنگ بزنه بیمارستان بپرسه چی بمالیم روش جهت التیام و طبق روال گفتن پرستار باهاتون تماس می گیره. این پرستارم که می ره گل بچینه نزدیک ساعت 3 بعد از ظهر تازه زنگ زده. بهش می گم چند جای بدن دانیال رو یک چیزی گزیده چی روش بمالم از چیزایی که داروخانه ها دارن؟ پرسید حالا از کجا می دونی که چیزی گزیده!؟!؟ گفتم جان!؟ منظورت چیه؟؟ گفت اصلا شاید آبله مرغون باشه  من پای تلفن نمی تونم تشخیص بدم که همین الآن میاریش بیمارستان  ما هم سریع آماده شدیم که نذر هفته ای یک بیمارستانمون رو ادا کنیم و رفتیم با هم. بابا مصطفی گفتن می خواین منم باهاتون بیاین و من گفتم شما بمونین و یه کم از آرامش خونه استفاده کنین!!!!

تا رسیدیم منشی گفت دانیال رو آوردی؟؟؟ گفتم بابا تیزززززز! گفت منتظر باشین! آها راستی شما هم تو ماشین خوابیدی و تو مطب هم تو بغل من خواب بودی و این اولین باری بود که تو بغل من خواب مونده بودی چون همیشه یا بیدار می شی یا تو تختت می گذاشتم!!! می گم حالا چرا اینجوری غش کرده بودی از خواب!

پرستار اومد دید شما خوابی گفت من کیفت رو می برم تو اتاق و تو هم بیا. روی تخت مطب خواستم بخوابونمت که بیدار شدی فدات بشم من که مثل فرشته ها خوابیده بودی!

خانم پرستار معاینه کردن و فرمودن که به نظر من این کهیره!!!!!  حالا دکتر میاد میبینه!!!

هیچی دیگه شما الآن بیدار شدی و بهتره که من خلاصه بگم که دکتر گفت که این کهیره و به احتمال زیاد به خاطر حساسیت به آنتی بیوتیک هستش و چون آنتی بیوتیک ها از یک خانواده هستن به احتمال زیاد به همشون حساسیت داری و در پرونده ت ثبت می شه و باید نهایت سعیمون رو بکنیم که شما اصلاً نیاز به آنتی بیوتیک نیاز پیدا نکنی، و الآن کمی از عفونت گوشت مونده ولی باید آنتی بیوتیک رو قطع بکنیم و تا 6 هفته که گوشت کامل خوب بشه حواسمون باشه که سرما نخوری اصلا و در حالت درازکش هم اصلا نباید چیزی بنوشی چون برای گوش خوب نیست.

گفتم پس نیش حشره نیست!؟ گفت باید آرزو می کردیم که نیش حشره باشه....


جین و کارآگاه ما!

امروز باید می رفتیم دپارتمان سلامت (من کشته ی این ترجمه ی همزمان خودمم!) به خاطر یکسالگی و یک چک قد و وزن و اینا! اتفاقی دیدم جین اونجاست و کارها رو جین قراره انجام بده. اول وقت قرار بعدی رو عوض کردم که اشتباهی سیندی روز تولد شما وقت داده بود و دو روز انداختیم عقب. بعد لباس های شما رو درآوردم و خواست وزن بکنه که مراسم همیشگی رو داشتیم که شما حال می کنی روی ترازو بایستی و نشینی!!!! بعد از اون برای قد هم مقداری مراسم لگد پراکنی  رو مثل همیشه برگزار کردیم و بعد گفت یه کم خون باید از انگشت خوشگل شما بگیره تا میزان آهن خون رو بسنجه که شما اصلا متوجه نشدی که کی سوزن رو زد و جین هم توضیح داد که سوزنش خیلی نازکه و درد نداره ولی همین که اون بیچاره بخواد انگشت شما رو فشار بده یه کم تا چند قطره خون بیاد از اونجایی که شما باید یه جا ثابت می موندی در حالیکه یکی دستت رو محکم گرفته لذا مراسم های لازم رو هم اونجا اجرا کردیم و شما حسابی عصبانی شده بودی و جین بیچاره هم تند تند برای من توضیح می داد که مشکل سوزن نبوده ها، الآن دستش رو گرفتم کلافه ست!!!! گفتم شما نمی خواد توضیح بدی من آشنایی دارم. پسر من هیچ محدودیتی رو برنمی تابه!!! ( جون خودمم که همین جمله رو گفتم!!!!)

بعد جین گفت می تونی لباسش رو تنش کنی و من و شما هم شروع کردیم به کشتی گرفتن برای لباس پوشیدن و جین هم همزمان کلی سوال راجع به تغذیه ی شما پرسید که ما کلی قهرمان بودیم برای خودمون!!! پرسید که تا حالا سیب زمینی سرخ کرده، شکلات، بستی، آبنبات و .. بهش دادین؟؟؟ گفتم شوخی می کنی جین جان! ابداً! دیگه کلی کیف کرد! البته جین قبلاً می گفت که من فکر نمی کنم هیچ جای دنیا تغذیه شون بدتر از آمریکایی ها باشه!!!

آخر سوالاش بود که برگشت دید من فقط زیرپوش شمارو تنت کردم و یک لنگه جوراب و اندر خم لنگه ی دیگه م. گفت من که گفتم می تونی لباس تنش کنی! گفتم اتفاقا نمی تونم لباس تنش کنم! من می خوام دانیال نمی خواد!! گفت من میام کمکت چون من غریبه م فکر کنم بگذاره تنش کنم. این بیچاره هم اومد لباس شما رو تنت کنه دیگه چشم غره ای بود که نثارش کردی تا آخر! زل زده بودی توی چشماش و ول نمی کردی ولی لباسهات تنت رفت در حالیکه جین همش داشت باهات حرف می زد که تو نمی گذاری مامانت لباس تنت کنه و من اومدم و به من که چیزی نمی تونی بگی و ...!

بعد از اول هم جین هر کاری می کرد شما با دقت زیر نظرش داشتی و جین بارها بهت گفت خیلی کنجکاوی! خیلی! (من "نوزی" رو کنجکاو ترجمه کردم ولی نمی دونم چرا دیکشنری ما فضول ترجمه می کنه بی ادب!!!!) بعد یکی از پشت پنجره رد شد شما بالافاصله برگشتی طرفش، یکی از پشت در رد شد تیز برگشتی اون طرفی! جین گفت تو بزرگ بشی می دونی باید چی کاره بشی!!؟؟؟ حتماً باید کارآگاه بشی، چون حواست به کوچکترین حرکتی هست!!!

وقتی هم برگشتیم منشی گفت تو چقدر جدی هستی!!؟؟ قبل از اینکه بری خوب می خندیدی که و جین توضیح داد که آخه من به زور لباس تنش کردم!!!!!!


پ.ن: وضعیت آهن خوب بود خدا رو شکر و روند رشد قد و وزن هم مثل همیشه. با اینکه از جدول کلی پریدی بالا ولی می گه چون یکنواخت بوده همیشه عالیه!

مربی!؟


من دنبال یک جایی برای بازی شما بودم که خبر رسید که یک جایی هست که کسی رو می فرستن خونه و با بچه بازی می کنه و چیزایی هم یادش می ده چند ساعت در هفته. ما هم علاقمند شدیم و پیگیر به خصوص که پولی هم نمیگیرن از این بابت و ما مهدکودک رو به خاطر هزینه ش بی خیال شده بودیم (حداقل 60 دلار در هفته) 

خلاصه بعد از یک سری تلفن بازی گفتن باید ثبت نام کنین شما میاین دفتر ما یا ما بیایم؟ منم که بی جنبه ی امکانات و فراری از سفرهای درون شهری غیر ضروری گفتم شما بیاین! خداییش بیکارنا!!!

سه شنبه یک خانمی اومد و فرم ها رو آورده بود که پر کنیم و دانیال هم که طبق روال با آمریکایی ها خیلی خوب رفتار می کنه (دقت می کنین که مخاطب های من تغییر می کنن گاهی یه دفعه!؟ جدی نگیرین!) داشت راجع به برنامه های دیگه شون می گفت که اگه علاقمند باشین می تونین پیگیری کنین که یکیش آموزش به والدین بود که گفتیم پایه ایم! گفت همین امشب یه برنامه داریم راجع به تاثیر استرس بر فعالیت مغزی بچه ها و خیلی خوشحال می شیم شما هم بیاین، اول یه چیز سبک می خوریم با هم بعد مربی ها بچه ها رو می برن بازی کنن و یکی برای شما صحبت می کنه. ذوق کردیم از این برنامه و یه کم رویای بود برامون البته.

عصری بابایی اومد و دانیال گل رو از خواب بیدار کردیم که بریم. البته طبیعیه که اگه به من بود عمراً دلم نمیومد که یک عسل که مثل فرشته ها خوابیده رو بیدار کنم!!

خیلی از پذیرایی های اینا خوشم میاد! یک سینی بزرگ بود پر از هویج و کرفس و فلفل دلمه های رنگی با یک سس وسطش و یک سینی بزرگ دیگه از انگور و پره های نارنگی و تکه های آناناس و طالبی و اینا و یک ظرف بزرگ سوپ و انواع نوشیدنی ها آب میوه ها و شیر و نوشابه و یه کم دسر (فقط یک مادر کپل می تونه دقیق اینا رو توضیح بده ها!!!)

خواستم به شما میوه بدم که نخوردی، آخه ناهار هم درست نخورده بودی و فقط تو ماشین چند تا قاشق خورده بودی و ساعت 6:30 بعد از ظهر بود ولی به هر حال لب نزدی!

بچه های 3-4 ساله بیشتر بودن و دو تا بچه ی زیر یک سال دیگه هم بودن که تو بغل مامان باباهاشون بودن. بخور بخور که تموم شد گفتن بچه ها بیان مثل هفته های قبل (این هفته ی سوم این دوره ی آموزشی بود!) برن بالا با مربی ها و یکی هم اومد که دانیال رو ببره گفتم شوخی می کنین! دانیال تا حالا این جوری از ما جدا نشده!!! و دانیال هم نرفت تو بغلش. یه خورده گذشت و بچه ها داشتن می رفتن به بابایی گفتم دانیال رو نگذاری همین جوری ببرنا، خودمون هم باهاش می ریم. که بابایی گفت من می برمش. برنامه رو شروع کردن من دیدم 10 دقیقه نشد بابایی برگشت تنهایی  گفت دیدم داره بچه ها رو خوب نگاه می کنه و من اومدم دیگه. این خانمه که داشت توضیح می داد راجع به مغز بچه و استرس و اینا تمام مدت من حواسم پی این بود که نکنه خدایی نکرده برای دانیال اتفاقی بیوفته و به گریه بیوفتی و نیان به من بگن و به زور نگهش دارن!؟!؟!! یک ساعت و ربع طول کشید و هیچ خبری نشد و جلسه که تموم شد همون خانمه که صبح اومده بود خونمون اومد گفت که می خواین برین دانیال رو ببینین که کجاست؟ گفتیم البته! رفتیم طبقه ی بالا دیدم دانیال موش تو بغل یکی از مربی ها داره بازی کردن بچه ها رو نگاه می کنه. گفتم دانیال گریه نکرد؟؟؟ گفت اصلاً! گفتم اولین بارش بود که این جوری یک ساعت از ما دور بوده! گفت پس خیلی خوب بوده، یه کم با هم بلاک بازی کردیم، بازی بچه ها رو نگاه کرد و با موهای منم کلی بازی کرد!!!! و بنده هی ذوق نمی دونم و مشعوف شدم از اینکه اینقدر خوب کنار اومده پسر قهرمان. البته بابایی آخرش گفت که قرار شده بوده که به محض اینکه گریه کرد دانیال و ما رو می خواست خبرمون می کنن، شاید اگه این رو می دونستم اون مدت راحت تر می گذشت! 

آخه من همش تو فکرم این بود که بچه ها به این راحتی ها اصلا نمی رن مهد و باید از 5 دقیقه شروع بکنین و کم کم زیادش بکنین و توقع نداشتم اینقدر سریع قهرمان بشی 


معضلی به نام در بسته!

4 اسفند

 شما عادت کردی بری توی اتاق بعد در رو ببندی، فکر می کنم علتش هم اینه که پشت در اتاق ما یک آیینه چسبیده و شما هم کیف می کنی از دیدن خودت! ولی یه کم که می گذره  و می بینی که تو اتاق گیر افتادی می زنی زیر گریه تا یکی بیاد و نجاتت بده!!! چند بار هم شده من خودم توی اتاق بودم و این روند رو دیدم ولی شما که حواست نبوده منم تو اتاقم کار خودت رو کردی!

حالا امروز چه اتفاقی افتاد؟ در یک غفلت من شما رفتی تو اتاق در رو بستی و من به صدای گریه ت رسیدم، اومدم در رو باز کنم دیدم در سفته! نگو که شما با تکیه ی دست های خوشگلت به در وایساده بودی!!!! عملیات امداد و نجات شروع شد اینجوری که یه کاری بکنیم که شما بشینی!! من برات از زیر در سیم فرستادم و کمکی نکرد! بابا مصطفی یک چوب لباسی با بند فرستادن که اینا هم از چیزای مورد علاقه ی شماست ولی دیگه اینقدر گریه ت شدید شده بود و هق هق می زدی که هیچ چیزی توجهت رو جلب نمی کرد که بشینی!!! تا اینکه بابا مصطفی خیلی کم کم تونستن در اتاق رو باز کنن و دستشون رو بیارن تو تا تو بگیری و بتونی تعادلت رو حفظ کنی تا ما در رو باز کنیم!!! وقتی نجات پیدا کردی از گریه بنفش شده بودی قربونت برم  و منم از یک طرف دلم برات کباب شده بود و از یک طرف هم خنده م گرفته بود از بساطی که راه انداختی!!!!

(امروز از اینایی گرفتیم که میگذارن جلوی در که بسته نشه!)


پ.ن: یک بازی خیلی بامزه هم که با بابامصطفی می کنی اینه که ادای سرفه در میارین به نوبت!!! بعد من که جدی جدی داشتم سرفه می کردم شما پشت سر من شروع کردی ادای سرفه در آوردن!!! من عاشق این شیرین کاریاتم 


گوناگون

1- وقتی که گوش شما برای اولین بار عفونت کرده بود ما بیشتر بغلت می کردیم خب. چون کلافه بودی و مریض و ما بغلت می کردیم ولی به طور کلی بغلی نبودی هیچ وقت و اصلا چون تو بغل بودن دست و پات رو می بنده کلافه می شی زود. حالا بعد از اون بار که بغلت می کردیم و گوگولیت می کردیم. یاد گرفتی که بیای تو بغل و سرت رو بگذاری روی شونه و دلبری کنی و ناز کنی!!! من که میمیرم برای این کارت و کاملاً معلومه مخصوصاً داری خودت رو لوس می کنی ولی من عاشقشم خب!!!


2- حسابی هم داری با بابا مصطفی کیف می کنی و البته بابا مصطفی هم با شما! لحظات خیلی شاد و شیطونی رو می گذرونین تا وقتی که چشمت به من نیوفتاده باشه!!! بابا مصطفی که اصلاً طاقت گریه های شما رو ندارن. شما هم تنها مشکلی که داری اینه که نمی گذارن به طرز دلخواهی شما با موبایل ها و شارژرهاشون حال کنی!!!! البته لپ تاپ در بست در خدمت شماست و چپ و راست یا درش رو می بندی یا سیمش رو بررسی می کنی یا می کوبونی روی کیبورد چون در تمام این مدت نتونستی یک کلید رو هم در بیاری و می خوای رازشون رو کشف کنی!


3- الآن داشتم برای خاله حدیث میل می زدم که اگه من همچین دوستی نداشتم نمی دونم تو زندگی چی کار می خواستم بکنم. شما کلافه شده بودی که من پای کامپیوتر بودم، یه سری که اومدی از سر و کولم بالا و سراغ کیبورد. من دستت رو از کیبورد کنار میزدم و شما دستم رو گاز می گرفتی به جاش!!! بعد بردمت دم یخچال و بهت نشون دادم که چه جوری آهن ربا می چسبه به یخچال، دیدم خوشت اومد منم گذاشتمت پایین یخچال و مدتی سرگرم بودی با آهنربا بازی. یه بار برگشتم دیدم داری سعی می کنی آهن ربا رو به توپت بچسبونی!!

بگذریم که یکی از آهن رباها نیست هر چی دارم می گردم!!!!


4- شما گاز زدن از میوه رو به خوبی یاد گرفتی و این سیب قرمز سفت ها رو به راحتی گاز می زنی!!!! روی تمام میوه های ظرف میوه یادگاری گذاشته بودی.



 


یه توپ ابری قرمز داشتی که خیلی دوسش داشتی، چند روز پیش اومدم می بینم گرفتی دستت گاز گاز!!!! دهنت هم پر شده بود از تکه هاش!!!!!




اولین همبازی

من یک مادر بی نهایت ذوق زده هستم! دیروز رسماً اولین دوست شما تبدیل به اولین همبازی شد. خونه ی نیکو بودیم و اول که همه اومدم دور و بر شما طبیعتاً غریبی کردی کمی. هی کم تو بغل خودم نگهت داشتم و کم کم گذاشتمت کنارم و نیکو برای شما اسباب بازی و کتاب های مختلف میاورد. دیگه نیکو که می رفت و میومدم شما دنبالش می کردی با چشم و یک ماشین آورد که روی زمین هلش می داد. من گذاشتمت روی زمین کنارش و در یک چشم به هم زدن دیدم شما چهار دسته و پا داری دنبال ماشین و نیکو می دویی و دیگه نیکو هم شروع کرده بود به چهار دست و پا رفتن و شما براش دست می زدی!!!!! مامان نیکو بهش تذکر می دادن که نیکو شما باید به دانیال راه رفتن یاد بدی نه دانیال به شما چهار دست و پا راه رفتن!!!! نیکو خانم دو سال و یک ماه از دانیال عشق بزرگتره.

دیگه جونم برات بگه که برخلاف دفعات قبلی که رفته بودیم من اصلا نفهمیدم زمان چه جوری گذشت و اینقدر غرق لذت از سرگرم بودن شما بودم که حال خودم رو نمی فهمیدم. باورم نمی شد برای اولین بار که می خوای با بچه ای بازی کنی اینقدر قشنگ و راحت اخت بشی و بازی کنین. من یه لحظه برگشتم دیدم همه تو هال هستن و فقط شما نیستی. رفتم تو اتاق نیکو دیدم تنهایی نشستی با توپ نیکو بازی می کنی و کیف می کنی!!!


بعد هم که نیکو از اول یه گردنبند آورد که شما باهاش بازی کنی و شما هم که شیفته ی گردنبند. یه کم گذشت دیدم نیکو انداخته گردنت و من که بر می داشتمش دوباره می نداخت گردنت!!! البته من برداشتم برای این بود که داشتی می کشیدیش ترسیدم به گردنت فشار بیاد ولی دیدم ظاهراً بازی شما اینجوریه و مزاحم نشدم دیگه!



فقط چند باری که با من چشم تو چشم شدی اندکی غر زدی که این طبیعی بود کاملاً برای من!

با مهمان های دیگه هم راه می رفتی به سبک خودت و از این طرف به اون طرف می کشوندیشون! و خلاصه ساعات بسیار بسیار خوبی رو گذروندیم خدا رو شکر. فقط یه بار نیکو اومد پیش من که: مامان دانیال، مامان دانیال، دانیال.... دانیال..... گفتم چی شده نیکو؟؟ گفت دانیال رو زمین خوابیده!!! اومدم دیدم شما از خستگی رو زمین رو شکم دراز کشیدی و داری خمیازه می کشی!!! گفتم اشکالی نداره نیکو فقط اگه دانیال چیزی رو کرد تو دهنش به من بگو!


نیکو هم قول داده که دو ساعت بیاد خونمون!! گفتم نیکو بیا خونه ی ما با دانیال بازی کن. گفت باشه، دو ساعت!! خیلی خیلی شیرینه نیکو خانم!

یه جا هم سر شما یه کم خورد به لبه ی میز در یک لحظه غفلت من چون من دورادور حواسم بهت بود. آنا دید و بلند شد یه دفعه و شما رو جا به جا کرد ولی خیلی کوچولو خورده بود فکر کنم که صدات در نیومد بعد نیکو هی راه می رفت می گفت: Don't worry Ana, Don't worry Dani!!!!


نیکو از ترکیبی از انگلیسی و فارسی استفاده می کنه. تا دو سال و نیم  تقریبا فقط از لغات انگلیسی استفاده می کرد و در حد لغت بود و مامانش می گفت هر کاری کردی فارسی حرف نزد تا رفتن ایران دو ماه و وقتی برگشتن به طرزی باورنکردنی نیکو مثل بلبل فارسی حرف می زد. حالا برگشته به نیمه فارسی نیمه انگلیسی!